نویسنده: عابد، ندا؛
دی ۱۳۹۷ – شماه ۱۳۵ (۱ صفحه، از ۸ تا ۸)
آن روزها در بيرون تحريريه هياهوي برجام بود و تحريمها و .. اما در اين ميان هيچکس متوجه صداي آرام خزيدن کژدم بيانگيزگي و سکون زير پوست جامعه و در پي آن مطبوعات نشد. صداي از نفس افتادن مطبوعات، صداي غالب اين روزها بود. و صداي آنچه دنياي مجاز ميخوانندش يکباره از همهي صداها بلندتر شد.
<!– wp:paragraph –>
<p>آزما بيست ساله شد، يک جملهي کوتاه، فقط
چهار کلمه، اما براي من و دوستانم – و به خصوص سردبيرش- که دو دههي دشوار را پشت
سر گذاشتيم تک تک حروف اين کلمات صداي خودش را دارد. به قول شفيعي بزرگ در کتاب «ادوار
شعر فارسي»، هر دوره از تاريخ صداي غالب خودش را دارد و اگر گوش به ديوار تاريخ هر
دوره بچسباني صداي آن دوران و حتي صداي غالب آن دوران را از بين هزاران هياهو ميشنوي. اين روزها
بارها اين جمله در ذهنم تکرار شده، و از خودم پرسيدهام خب که چه؟
خيلي از کارخانهها و نهادها و … بيست، سي و حتي پنجاه سال عمر دارند، اما
بلافاصله و به استناد تاريخ کار فرهنگي در اين مرز و بوم به خودم گفتهام نميتوان اين واقعيت
را منکر شد که انتشار يک مجلهي مستقل در اين ملک و آن
هم در اين زمانه انگار کمکاري نيست. کاري که جز به
مدد ياري جمعي از دوستان همداستان ممکن نبود و نيست. اين روزها گوشم را که به ديوار
اين بيست سال ميچسبانم صدها و هزاران صدا را ميشنوم، صداهايي
که گاه يادآوري روز و ساعتش دلم را ميلرزاند. گاه به شادي و گاهي
از غصه و ترس… </p>
<!– /wp:paragraph –>
<!– wp:paragraph –>
<p>سال هفتادوهفت، ۹ دي هفتادوهفت
صداي پاي وحشت و هول، از قتلهاي زنجيرهاي فضا را پر
کرده بود. و در ميان اين هياهو صداي آرام، و نواي عاشقانه و دوستداشتني – تولد
يک مجلهي مستقل- در گوشهي چاپخانهي مؤسسهي اطلاعات هم
بود که انگار فقط من و دوستانم اين صدا را مي شنيديم و اين
دلانگيزترين صدا براي من بود. سال ۷۸ جامعه پر بود از صداي پاي اميدي نو آمده، تحولي
در راه و هم زمان آغاز واقعي راه سخت انتشار يک مجلهي غيروابسته
آن هم در هياهوي نشريات و روزنامههاي مختلف و رنگارنگ که هر
روز ميآمدند با جلدهاي رنگبهرنگ، آن روزها
کاغذ آزما کاهي بود و جلدش کاغذ تحرير، صفحاتش را هم با چسب و قيچي ميچسبانديم و به
اصطلاح ميبستيم. وسعمان همينقدر بود، اما نهايت تلاشمان
را براي تأمين مطالب خوب ميکرديم. نهالي بوديم در جنگلي
پر از درختان – به ظاهر – تناور. آن روزها هر روز يکي از دوستان از تحريريه يکي از
همين روزنامههاي چندگانه تماس ميگرفت که بيا و مجلهات را بده چند ميليون تومان يک جا يا ماهانه بگير براي فلان
گروه و تشکل رنگي چاپ کنيم و … اما مستقل بودن حرف اصلي ما بود، پس مانديم و با همهي سختيها کار کرديم.
سالهاي دشواري بود. اما با همهي سختيها در آن زيرزمين
کوچک. خندههاي جمع کوچکمان به راه بود و هر سال ۹ دي کيک تولد و شمع هم
داشتيم. سالهاي بعد همه چيز ساکنتر شد و صداها
کمتر و اما سختيهاي ما سر جاي خودش بود تا حدي که صداي ترک خوردن استخوانهايمان را مي
شنيديم، اما ايستاديم، چون قرار بود بمانيم. </p>
<!– /wp:paragraph –>
<!– wp:paragraph –>
<p>سالهاي اول دههي ۹۰ کار همچنان
و به غايت سخت بود، صدا، صداي له شدن زير بار گراني هزينههاي کاغذ و چاپ
و … </p>
<!– /wp:paragraph –>
<!– wp:paragraph –>
<p>سال ۹۴، صداي يک شادي بزرگ
«آزمايمان به قول گلي امامي عزيز، صدتايي شد». شماره ي صد منتشر شد.
ميهماني کوچکي برگزار شد و با جمع دوستان هميشه، دور هم بوديم. شب خوبي بود (از شما چه پنهان که يکي
از بهترين شبهاي زندگيام بود) آن روزها در بيرون
تحريريه
هياهوي برجام بود و تحريمها و .. اما
در اين ميان هيچکس متوجه صداي آرام خزيدن کژدم بيانگيزگي و سکون
زير پوست جامعه و در پي آن مطبوعات نشد. صداي از نفس افتادن مطبوعات، صداي غالب اين
روزها بود. و صداي آنچه دنياي مجاز ميخوانندش يکباره از همهي صداها بلندتر
شد. چرا؟ چون مردم ديگر تصوير خودشان را در مطبوعات نميديدند، چون شرايط
اقتصادي سختتر شد و هزينهها بيشتر و … کمکم فاصلهي بين انتشار
شمارههاي مختلف نشريات بيشتر شد و روزنامهها لاغرتر شدند و پر از تيترهاي
دولتي و … آرام آرام صداي مطبوعات تبديل شد به نجوايي آرام. خندههاي تحريريهي ما البته به
جاي خود باقي بود، حتي در روزهاي خيلي سخت، دور هم بوديم و از همديگر انرژي ميگرفتيم، و تا
همين سال گذشته هم صداي مسلط دفتر مجله در روز ۹ دي روشناي شمع بود و جشن و گل و شيريني
و مثل هميشه کوچک و خودماني. امسال اما در دي ماه نود و هفت آنقدر جسم و جان
خسته اي داشتيم که هرچه کرديم نشد و صداي غالب دفتر ما هم همچون صداي آرام و خستهي بيرون، بيصدا بود. بي
حتي يک شمع کوچک. چرا؟ چون امسال صداي غالب بسياري از نشريات سکوت بود. سکوتي که اگر
گوش را به ديوار امروز بچسباني سردي و گزندگياش آزارت ميدهد. نميدانم آيندگان
وقتي گوش به ديوار تاريخ امروز ما بچسبانند چهصدايي ميشنوند. اما يقين
دارم اين سکوت در بين همهي صداها آزارشان ميدهد. امسال فقط
انگار در دل من به رعنايي رسيدن نهالي که بيست سال رنجش را کشيده بوديم، جرقههاي کوچک نور
را روشن مي کرد. و البته به لطف صفاي دوستانم گلهاي نرگس هم
آمدند تا روي ميز کارم که رفاقت را يادآوري کنند. تبريکهاي صميمانهي دوستان هميشه
دلم را گرم کرده و همينها باعث شد باز هم فکر کنم کاش بشود، همچنان پاي تحقق اين رويا
بايستيم. باز هم باشيم و حتي براي يک مدت کوتاه «شدن» را معنا کنيم در اين سرزمين نشدنها! </p>
<!– /wp:paragraph –>