کودتای ۲۸ مرداد
فاتحه لاله زار فرهنگی را خواند
گفت وگو با دکتر پرويز ممنون دربارهي تئاتر و …
. شب بسيار لذتبخشي بود. شبي که عاشقانه دوستش داشتم از شيطنتهاي آن دوران گفتيم و خاطرات را زنده کرديم …
شما هم که استاد اين هنرمندان بودهايد، شيطنت ميکرديد؟
من هم ۲۶-۲۷ سال بيشتر نداشتم که مأمور پايهگذاري يا در واقع نوسازي دانشکدههاي تئاتر شدم. چون تازه از خارج برگشته بودم و با بورس دولتي براي تحصيل رفته بودم، دوست داشتم با منتقل کردن آنچه آموخته بودم به نحوي اداي دين کنم.آن زمان که دانشکده را راه انداختيم، بسياري از شاگردان از من سالها بزرگتر بودند. مثلاً آقاي انتظامي مرد جاافتادهاي بود و البته به دليل سابقهي بازيگرياش يکي از بهترين شاگردان من بود. (خاطراتم را از او در کتاب خاطراتي که مشغول نوشتنش هستم، ميآورم.) مرضيهي برومند بسيار شيطان بود، با دوستش سوسن تسليمي که از هم جدا نميشدند، و يا مثلاً سعيد سلطانپور آدم راحتي نبود. و البته که شاگردهاي شيطان هميشه جزو بهترينها هستند. مثل هميشه که شاگرد اولها بهترينها نيستند لزوماً.
الان چند سال است که در وين کار ميکنيد؟
من سال ۱۳۶۰ از ايران رفتم، اما حدود ده سال طول کشيد تا خودم را و راهم را دوباره پيدا کنم. اين دوباره پيدا کردن به اين مفهوم بود که چون ۱۴ سال در ايران بيشتر کارم تدريس و نقد و پژوهش بود تنها توانسته بودم سه بار کارگرداني کنم از جمله کارگرداني نمايش «ببر گراز دندان» براي تلويزيون بود که با محمدعلي جعفري و مرحوم حسين نقشينه و بازي هما روستا و هرمز هدايت و … اجرا شد. به بازيگري هم که بسيار علاقه داشتم و در سالهاي تحصيل در وين دنبالش بودم، نرسيده بودم. بنابراين بسيار اشتياق داشتم کار صحنه انجام بدهم. اما مدتي طول کشيد تا راهم را پيدا کردم که در ادامه ميگويم. بايد دوباره از صفر شروع ميکردم. البته در اين مدت در وين باز در دانشگاه چند ساعتي درس ميدادم، البته به همت دوستان دانشگاهي که وسيله شده بودند. آنها ميدانستند که من در ايران استاد تمام دانشگاه بودم. و حالا دست خالي به وين برگشته بودم و نميخواستم به عنوان پناهنده دست کمک خواهي به طرف دولت اتريش دراز کنم. با اين حال پاداش اين ساعت ها آن قدر نبود که کفاف هزينهي زندگي را بدهد و در کنارش بايد کارهاي ديگري هم ميکردم که زندگي بچرخد. دفتر ترجمه تأسيس کردم، حتي مدتي شروع به کار خريد و فروش دستبافتهاي عشايري زدم. که البته چون اصلا آدم کاسبي نيستم، رهايشکردم. خلاصه ده سال سختي بود تا دوباره روي پا ايستادم.
برگرديم به حکايت دانشکده ي تئاتر.
وقتي از اروپا برگشتم با مدرک دکترا اين مدرک کلي خريدار پيدا کرد و به اصرار دوستان رفتم سراغ تدريس – البته قبل از آمدن به ايران پروژه اي داده بودم به وزارت فرهنگ و هنر براي مديريت بخش تئاتر تالار وحدت (رودکي قديم). پهلبد وزير فرهنگ وقت هم موافقت کرده بود. در آن زمان تکيهي فرهنگ و هنر روي نمايشهاي ايراني بود که محل آن هم تالار ۲۵ شهريور (سنگلج) بود و پيشنهاد من اين بود که در تالار وحدت آثار نمايشي جهان را اجرا کنيم. چون برنامههاي اپرايي و باله در اين تالار دو يا سه شب در هفته بود و بقيه ميتوانست در اختيار نمايش قرار بگيرد -تصور من اين بود که در اين جا خودم هم گهگاه بازي و کارگرداني ميکنم.
اما بعد از دو، سه ماه معلوم شد که امکان اين کار وجود ندارد. چون از بالا دستور آمده بود که اين سالن (تالار وحدت) فقط براي اپرا ساخته شده و نميشود در آن نمايش اجرا کرد. و به راستي هم تا قبل از انقلاب در تمام آن سالها فقط يک نمايش به کارگرداني خانم پري صابري در آن سالن اجرا شد و همواره در اختيار اجراي اپرا بود.
و شما به آرزويتان نرسيديد.
خير، نرسيدم. و به ناچار رفتم به دانشکدهي هنرهاي دراماتيک. چون اصلاً يکي از شرايط اين که بتوانم بورس دکترا بگيرم، اين بود که بعد از بازگشت، چند ساعتي درس بدهم و وقتي برگشتم دکتر فروغ – رئيس دانشکدهي هنرهاي دراماتيک – کل واحدهاي تئاتر معاصر (۱۲ ساعت در هفته) را براي من گذاشت. و من هم شروع کردم به درس دادن. ماه اول يا دوم تدريسم بود که بيضايي آمد سراغم و گفت يک روزنامهاي به نام آيندگان در شرف تأسيس است و تيمي از بهترينها که خسته شدهاند از کار کردن در فضاي اطلاعات و کيهان و … آنجا جمع شدهاند و قرار است من هم در آنجا نقد بنويسم و از اين هفته کار شروع ميشود. حالا که تو آمدي بهتر است تو اين کار را انجام بدهي.
بيضايي را از قبل ميشناختيد؟
بله. از زماني که قبل از انتشار «نمايش در ايران» آن را فصل به فصل در مجلهي موسيقي منتشر مي کرد و من هم در همان مجله گه گاهي مطالبي مي نوشتم. ضمنا هر دو هم در زمينهي تعزيه کار مي کرديم و تعزيه يکي از مايههاي صحبتمان بود.
متن کامل در صدو بیست و سومین شماره ماهنامه آزما
بازديد : دسته: گزارش
سایر صفحات سایت