«شما از یک کتاب، حداکثر سه چهار چیز باید یاد بگیرید و اگر دیدید که از یک کتاب بیش از این آموختهاید، بدانید که آن کتاب را درست نخواندهاید.»
به گزارش ایسنا، آنچه میخوانیم چکیدهای از سخنان احمد پاکتچی، عضو شورای عالی علمی مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی و عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی درباره چگونگی کتاب خواندن است؛ او پیش از هر چیز سعی دارد به تفکیک موضوع خود از مسئله تندخوانی که سالهاست به عنوان یک مهارت شناخته و ترویج میشود بپردازد: «باید توجه داشته باشیم که مقصود ما از این بحث، تندخوانی که امروزه به صورت یک اپیدمی درآمده، نیست؛ بلکه بحث ما در اینجا در مورد چگونگی خواندن یک کتاب است. بدون اینکه سرعت آن را در نظر بگیریم. من فکر میکنم که اگر ما در بتوانیم صورت سوال و منظور خود را از آن مشخص کنیم، خود به خود به جواب سوال نیز خواهیم رسید. مشکلی که ما داریم، فقط در مورد کتاب نیست؛ مشکل ما در مورد هر نوع آموزش و پرورش و اطلاعرسانی است که اطلاعرسانی و آموزش از طریق یک کتاب، یکی از مصادیق آن است. گاهی اوقات در این زمینه دچار مجموعهای از سوءتفاهمها هستیم که از افکار سنتی و انعطافپذیر ما سرچشمه میگیرد. از نظر ما یک کتابخوان خوب کسی است که همه کتاب را به دقت بخواند و چیزی را از قلم نیندازد و اگر جایی را نفهمید، دوباره بخواند.
باید توجه داشت که بین خواندن و دانستن، فرق است و معمولا از تعبیر «فهم» برای این مسئله استفاده میکنند. آنچه برای ما مهم است، این است که ملاک این فهم چیست و چه وقت میتوان گفت من این کتاب را فهمیدم یا نفهمیدم. کسانی که با دید انتقادی در این زمینه اظهار نظر کردهاند و کتاب و مقاله نوشتهاند، میگویند: کسی که کتابی نوشته است، با یک انسجام فکری و فهم عمیق از مطلب، شروع به نوشتن کرده است. وقتی ما این کتاب را میخوانیم، در حقیقت با یک اطلاعرسانی و یک ارتباط مواجه هستیم؛ یعنی این کتاب مثل یک سیستم مخابراتی عمل میکند و قرار است افکاری را که در ذهن نویسنده بوده، به خواننده منتقل کند.»
پاکتچی در ادامه به شرح یک ارتباط میان کتاب و مخاطب میپردازد و میگوید: «بحث ما بر سر این انتقال است؛ یعنی آیا این سیمی که قرار است پیام را به ذهن ما برساند، درست عمل میکند یا خیر؟ بنابراین، کتاب ابزاری است که آن فکر را از ذهن نویسنده به ذهن خواننده منتقل میکند؛ با این تفاوت که تواناییهای بیشتری نسبت به یک سیم تلفن دارد. این نکته یکی از حساسترین قسمتهای این مسئله است که وقتی یک کتاب را میخوانیم، در حال برقراری یک ارتباط انسانی هستیم؛ منتها ابزار ارتباطی ما ویژگیهای خاصی دارد که باید آن را درک کنیم؛ مثلا وقتی او حرف میزند، ما نمیتوانیم جوابش را بدهیم و در واقع، این یک مکالمه یکطرفه است که کار را دشوارتر میکند. این محدودیت در مورد کتاب وجود دارد. اما به هر حال باید توجه داشت که کتاب نیز یک وسیله ارتباطی است و دو نقطه قرار است که به یکدیگر وصل شوند.
در اینجا ما با ذهن و فکر دو انسان مواجه هستیم، پس امواج باید طوری طراحی شوند که بتوانند این دو ذهن را به هم مرتبط سازند و آسیبشناسی قضیه نیز درست از همینجا آغاز میشود؛ یعنی به محض اینکه دیدیم ارتباط بین دو ذهن برقرار نشد، باید به دنبال اشکال قضیه بگردیم که چرا نمیفهمیم در این کتاب چه چیز نوشته شده است. در واقع، کتابخوانی ارتباط ذهنی میان دو انسان است که مهم نیست هر دو در یک زمان باشند یا نباشند. پس باید فکر کنیم همان اتفاقاتی که در ذهن نویسنده رخ داده تا به این فکر منجر شده، بسیاری از آن فرایند، باید در ذهن خواننده نیز اتفاق افتد. در خواندن یک کتاب، ما از یک فاصله پشت پرده، در حالی با این افکار مواجه میشویم که تصویر روشنی از سابقه نویسنده نداریم؛ حال آن که به ما میگویند اگر بخواهید یک کتاب را خوب بفهمید، باید سعی کنید همانطور که نویسنده فکر میکرده، فکر کنید و این چگونه ممکن است در حالی که ارتباط ما با آن شخص فقط از پس یک نوشته است و هرگز او را ندیدهایم؟ حتی در خیلی از مواقع، اطلاعات بیوگرافیک خیلی ساده را هم در مورد نویسنده نداریم. بنابراین با وجود این مسائل، چگونه این توقع میتواند بهجا باشد؟ پاسخ این است که ما همیشه اول باید شکلی را که یک چیز باید داشته باشد، ترسیم کنیم و بعد امکانات خودمان را در نظر بگیریم. وقتی ما هدف را درست تعیین کنیم و صورت مسئله را درست متوجه شویم، آن وقت سعی میکنیم که امکانات را نیز به دست آوریم. ممکن است کسی بگوید: این کار دور از ذهن به نظر میرسد، زیرا اگر ما چنین علمی را داشتیم، نمیآمدیم در آن زمینه کتاب بخوانیم؛ این کاری که راجعبه آن صحبت میکنید، کاری است مشکلتر و مهمتر از آنچه نویسنده اول انجام داده است.»
او در ادامه به بیان جزئیات بیشتری از چگونگی مواجهه با کتاب در حین مطالعه میپردازد: «در پاسخ به مسئله، باید عرض کنم که خیر، در این مورد، توصیههای عملی هم وجود دارد. در برخورد با هر کتاب یا مطلبی، فورا باید جایگاه و استراتژی خودمان را تعریف کنیم. چنانچه وقتی در طول روز با افراد مختلف مواجه میشویم، جایگاه خودمان را با آن فرد در نظر میگیریم و براساس آن، واکنشهای متفاوت نشان میدهیم. ما در رعایت این مسائل، در ارتباطهای حضوری موفقیت بیشتری داریم، ولی وقتی با کتاب برخورد میکنیم، ناگهان این درجه موفقیت را از دست میدهیم. علت هم این است که نسبت به مخاطب خود برآوردی نداریم. در ارتباطهای حضوری، دو طرف وجود دارد: من و مخاطب من؛ وقتی من به نسبت موفقم، معنیاش این است که هم در برآورد خود نسبت به جایگاه خودم و هم در برآورد خود نسبت به طرف مقابل به یک توفیق نسبی دست یافتهام. در کتابخوانی هم دو طرف وجود دارد: من و مخاطب من. وقتی من موفق نیستم، یعنی نمیتوانم درست تشخیص دهم که کتاب مورد مطالعه از چه جایگاهی برخوردار است؛ به عبارت دیگر، روابط خودم را با آن تنظیم نکردهام. این یکی از پارامترهای مهم و تعیینکننده در جهت درست خواندن است. اگر ما توانستیم تشخیص خوبی از مخاطب پیدا کنیم و بدانیم چه کتابی داریم میخوانیم، قطعا گام مهمی را در جهت بهتر خواندن کتاب برداشتهایم؛ اما این تمام کار نیست بخش دیگری از کار به ساختار متنی خود کتاب برمیگردد؛ چیزی که آدلر – فیلسوف آمریکایی – بیش از همه به آن توجه کرده است. در هنگام خواندن یک کتاب باید بدانیم چه سوالاتی در ذهن نویسنده مطرح بوده است؛ به چه فرضیههایی میخواسته برسد و براساس چه سیستمی کتابش را طبقهبندی کرده است. وقتی که این مطالب خیلی شفاف و روشن در کتاب مطرح شده است؛ بهخصوص در مورد سرفصلها و فهرستها این روش خیلی جا افتاده است؛ اما باید توجه داشته باشیم که فهرست مطالب، تنها جنبه راهنمایی برای جستوجو دارد و فهرست مطالبی که ما به دنبال آن هستیم، این نیست. هدف ما این است که بفهمیم در مغز نویسنده چه گذشته است. گاهی فهرست مطالب طوری انتخاب میشود که بیانگر سرفصلهای اصلی – که در ذهن نویسنده بوده – نیست؛ مثلا وقتی نویسنده میخواهد یک مطلب را در لفافه بگوید، در فهرست مطالب، جایگاهی را برای آن در نظر نمیگیرد.
دیگر اینکه در تنظیم سرفصل یک کتاب، مسائلی مانند اذهان عمومی، مسئله ملاحظات گوناگون اجتماعی و … موثر است؛ بنابراین نباید تصور کرد که سرفصلهایی که به عنوان فهرست مطالب چاپ میشود، عینا منطبق بر آن چیزی است که ما برای بازسازی طرحی که در مغز نویسنده بوده، به دنبالش هستیم؛ ولی قطعا به شما کمک میکند؛ یعنی شما میتوانید از فهرست مطالب موجود استفاده کنید، آن را در مورد بررسی و ویرایش قرار دهید و متن ویراسته خود را ملاک عمل قرار دهید، نه فهرست مطالب چاپشده را؛ ضمنا برای اینکه به سوالات و فرضیات برسد، میتوانید از امکانات موجود استفاده کنید؛ یعنی از نظر علمی، قاعده بر این اساس است که فرد در یک فصل سوالی را مطرح کند، به نتیجهای برسد و سپس وارد فصل بعدی شود. حالت دیگر این است که در یک فصل، عناصر مختلفی را با هم بیامیزد تا از آن نتیجهگیری کند. شما خیلی راحت با تشخیص اینکه یک کتاب از چه سیستمی استفاده کرده میتوانید جایگاه خودتان را نسبت به آن مشخص کنید؛ بعد به فهرست مطالب مراجعه کنید و پس از بازیابی مشخص کنید که کدام یک از بحثها، به کدام یک از مطالب مربوط میشود و در بعضی از موارد نیز اصلاحات لازم را به عمل آورید؛ یعنی متوجه میشوید که نویسنده به خاطر ملاحظاتی ممکن است مدار فکری خویش را بد مطرح کرده باشد. همه این موارد در یک بررسی مشخص خواهد شد؛ اگر به این صورت با یک کتاب برخورد کنید متوجه میشوید که میزان بهرهبرداری شما از کتاب تا چه اندازه افزایش خواهد یافت.»
احمد پاکتچی همچنین یادآور میشود: «نکتهای که لازم است تذکر دهم این است که شما از یک کتاب، حداکثر سه چهار چیز باید یاد بگیرید و اگر دیدید که از یک کتاب، بیش از این آموختهاید، بدانید که آن کتاب را درست نخواندهاید.»
او در پایان دو هدف اصلی خود از این بحث را چنین مطرح میکند: «یکی این که کتاب خواندن یک امر متقابل است، پس شما باید سعی کنید که رابطه را درست درک کنید و ابزارهای لازم را در این جهت به دست آورید؛ بحث دوم این است که کار شما حتما باید ساختار مشخص داشته باشد که بدون این ساختار، هرگز نمیتوانید معنا و مفهوم یک کتاب را درست متوجه شوید.»
پینوشت: این مطلب در کتاب ماه دین، آبان ۱۳۸۹ – شماره ۱۵۷ منتشر و توسط صفحه زبانشناسی همگانی بازنشر شده است.