ابوالحسن نجفي به دقت و وسواس که بايد ويژگي هر معلم، زبانشناس و پژوهشگري باشد معروف است، کمتر اهل گفتن است و به خصوص از خود گفتن. چرا که همواره درگير پژوهشهاي ارزشمندي است که به قول خودش همه ي وقتش را به خود اختصاص ميدهد. اما در کمال ناباوري من و با لطف و مهر بسيار گفتوگو با آزما را پذيرفت و با هم به گفتوگو نشستيم و ديدم که چه شادمانه و گرم از شور و هيجان جوانان هم دورهاش سخن ميگفت، انگار زمان در ۳۰ سالگي نجفي متوقف شده است. هيجان او وقتي که از نوگرايي مطبوعات و کوشش نيما براي اشاعهي شعر نو حرف ميزد دلم را ميلرزاند و آرزو ميکردم اي کاش من نيز روزي در ۸۴ سالگي بتوانم اين همه شور و علاقه به ادبيات و کشورم را در وجودم حفظ کنم. اما در ميان همهي نکات جالب و تفکر برانگيزي که استاد گفت: يک عبارت به ظاهر ساده، تصويري از يک پرسش را در ذهنم ساخت که هرگز نميتوانم فراموشش کنم وقتي گفتم استاد! امروز از آن همه نقد و پويايي که در نشريات ادبي قديمترها بود، نشان کمتري در نشريات ادبي ديده ميشود، مايوسانه به صندلي تکيه داد و با صدايي غمگين و آشکارا لرزان پرسيد يعني چه؟ يعني جوانها ديگر جواني نميکنند؟!