جین آستین در ۱۶ دسامبر ۱۷۷۵ در استیونتن، همپشر، جنوب شرقی انگلستان، به دنیا آمد. او هفتمین فرزند یک کشیش ناحیه بود. در سال ۱۸۰۱ که پدرش بازنشسته شد، خانوادهی آستین به بث نقل مکان کرد. پدر در سال ۱۸۰۵ از دنیا رفت و جین آستین و مادرش چند بار نقل مکان کردند، تا سرانجام در سال ۱۸۰۹ در نزدیکی آلتن در همپشر ماندگار شدند. جین آستین در همین محل ماند و فقط چند بار به لندن سفر کرد. در مه ۱۸۱۷ به سبب بیماری به وینچستر کوچ کرد تا نزدیک پزشکش باشد، و در ۱۸ ژوئیهی ۱۸۱۷ همان جا درگذشت. نوشتن را از نوجوانی آغاز کرد. قبل از انتشار آثارش بارها در آنها دست میبرد و بازبینیشان میکرد. چهار رمان عقل و احساس، غرور و تعصب، منسفیلد پارک و اِما به ترتیب در سالهای ۱۸۱۱، ۱۸۱۳، ۱۸۱۴ و ۱۸۱۶، یعنی در زمان حیات جین آستین منتشر شدند. رمانهای نورثنگر ابی و ترغیب در سال ۱۸۱۸، یعنی بعد از مرگ نویسنده به چاپ رسیدند. دو اثر به نامهای لیدی سوزان و واتسنها (ناتمام) نیز از کارهای اولیهی جین آستین باقی مانده است. او پیش از مرگ مشغول نوشتن رمانی به نام سندیتن بود که قسمتهای پراکندهی آن در دست است. جین آستین در محیطی نسبتاً منزوی زندگی کرد و اوقات خود را بیشتر به نوشتن گذراند. به نظر نقادان، او نبوغی دووجهی داشت: هم طنز قدرتمندی داشت و هم اخلاقیات و روحیات آدمها را خوب میشناخت. رمانهای جین آستین از پرخوانندهترین آثار در ادبیات جهاناند و حدود دویست سال است که نسلهای پیاپی با کشش و علاقهی روزافزون رمانهای او را میخوانند.
حسینعلی ملاح (زاده ۱۳۰۰ – درگذشت ۲۷تیر۱۳۷۱)، نقاش، موسیقیدان، آموزگار موسیقی و از بزرگترین مؤلفان و پژوهشگران عرصه موسیقی بهویژه موسیقی سنتی ایرانی بود.
حسینعلی ملاّح از بدو طفولیت استعداد خود را در زمینه هنر موسیقی و نقاشی بروز داد. در کودکی فیلمهای صامت چارلی چاپلین را بنا به ذوق و ابتکار خود نقاشی میکرد و با منعکس ساختن تصاویر بهوسیله نور چراغ بر روی دیوار اتاق خود، همسایگان را سرگرم میساخت. ملاّح تحصیلات ابتدایی و سهساله اول متوسطه را بهعلت شغل پدر در شهرهای مختلف گذراند و دوره دوم متوسطه را در هنرستان موسیقی ملّی ادامه داد و فارغالتحصیل شد.
او برای بالا بردن سطح تکنیک نوازندگی خود، سالها براساس روشهای غربی تمرین کرد و موفق شد بهعنوان نوازنده اول ویولن در ارکستر «انجمن موسیقی ملی» که زیر نظر استاد زندهیاد روحاله خالقی اداره میشد همکاری کند و مدتها سولیست برنامههای رادیوئی بود و آواز هنرمندانی نظیر شادروانان غلامحسین بنان و عبدالعلی وزیری را همراهی میکرد.
استاد حسینعلی ملاّح در نوازندگی ویولن از تکنیک بسیار خوبی برخوردار و صاحب سبکی خاص و دلپذیر بود.
بعدها به سهتار علاقهمند شد و در سالهای پایانی عمر، بیشتر با این ساز به راز و نیاز میپرداخت. در نواختن سهتار هم شیوهای بس دلپذیر داشت و ضمن اجرای آوازها و قطعات ضربی از آکوردهای متناسب با موسیقی ایرانی بهره میبرد، بهطوری که شنونده ساز خود را شدیدا تحت تأثیر قرار میداد. علاوه بر اینها او عاشق مطالعه و نوشتن درباره آثار فرهنگی و هنری ایران و سایر نقاط جهان بود.
حسینعلی ملاح، علاوه بر موسیقی، با هنر نقاشی نیز آشنایی کامل داشت و آثار بزرگی از خود به جای نهاد.
تألیفات استاد حسینعلی ملاح؛ «شرح زندگی غلامحسین درویش»، «پیوند موسیقی و کلام»، «تاریخ موسیقی ایران»، «تاریخ موسیقی نظامی»، «حافظ و موسیقی» و «منوچهری دامغانی و موسیقی» و.. هستند.
سیدعلی کاشفی خوانساری شاعر است و نویسندهی قدیمی کودک و نوجوان، که عمری را در زمینه ی پیشرفت ادبیات کودک و نوجوان صرف کرده است. سردبیری مجلات بسیاری را برعهده داشته و در حال حاضر نیز سردبیری فصلنامه نقد کتاب کودک و نوجوانِ خانهکتاب و ماهنامه سروش نوجوان را برعهده دارد.
کتابهایی که به عنوان کتاب کودک منتشر و در کتابخانهها توزیع میشوند تا چه حد برای گروه سنی مخاطبان مناسب است ؟ و نحوهی دسترسی نوجوانان به آنها را چگونه میبینید؟
کتابهایی که در کتابخانههای عمومی هست و کتابهایی که منتشر میشوند خیلی با هم نسبت مستقیمی ندارند. البته این موضوع هم جای بحث دارد که آیا کتابهایی که منتشر میشوند کتابهای مفیدی هستند یا خیر. اما جدای از این کتابهایی که در کتابخانههای مختلف در دسترس هست درصد بسیار اندکی از کتابهای منتشر شده در بازار است. اگر به کتابخانههای کانون پرورش فکری مراجعه کنید که قدیمیترین، اصلیترین و فراگیرترین کتابخانههای کودک و نوجوان در سراسر کشور هستند میبینید که عمده کتابهایی که در آن کتابخانهها بهچشم میخورد آثار خود کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است و کمتر کتابی از ناشران دیگر دیده میشود. برخی از کتابهایی که از ناشرین دیگر وجود دارد اصلا تناسب و موضوعیتی با گروه سنی نوجوانان ندارد. و براساس روابط فیمابین خریداری شده است گرچه ظاهرا این کتابخانهها، کتابخانههای عمومی است. اما عملاً آرشیو آثار یک ناشر دولتی متوسط است. متاسفانه کیفیت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اصلا با دهههای قبل قابل مقایسه نیست اگر در دههی ۴۰ کانون بهترین و پیشروترین ناشر کتاب کودک و نوجوان ایران بود امروز بیش از ۴۰۰ ناشر تخصصی به انتشار کتاب کودک میپردازند و آن جایگاه منحصر به فرد و خاص و ویژه از انتشارات کانون دیگر وجود ندارد و شاید کانون جزو ده ناشر برتر هم نباشد. و برخی از آثارش متوسط و برخی آثار آن خوب و قابل توجه باشند. این انحصار در کتابخانههای کانون به مطالعه نوجوانان و علاقهمندشدن آنها به کتاب و سطح علمی آنان لطمه میزند. همین اتفاق کمابیش در نهاد کتابخانههای ملی و کتابخانههای تحت پوشش مشاهده میشود. البته سطح و حجم کتابهایی که در کتابخانههای عمومی کشور که وابسته به نهاد کتابخانههای کشور هستند نسبت به دههی قبل بسیار افزایش پیدا کرده است و این جای تشکر دارد اما در آنجا هم خیلی از کتابها گزینشی و انحصاری است و خیلی از کتابها به روز نیست و مشکلات این چنینی وجود دارد.
راه برون رفت از انحصار توزیع در کتابخانهها را در چه میدانید؟
روشی که در همهی دنیا اجرا شده است و جواب داده است سپردن این کار به کتابداران و همچنین هیئت امنای هر کتابخانه است. در دنیا کتابخانهها چه وابسته به شهرداری و چه نهادهای دولتی باشند هر کتابخانهای یک هیئت امنایی دارد که توسط اعضای همان کتابخانه انتخاب میشوند و آن کتابداران هستند که براساس نیازهای خاص آن منطقه، اعضای آن کتابخانه و سفارش آن اعضا اختیار دارند که کتاب تهیه کنند. اگر بهترین اساتید و کارشناسان را در هر شورایی در تهران متمرکز کنیم باز آنها نمیتوانند برای مناطق مختلف کشور کافی باشند و بهتر است برای هر منطقه براساس سلایق و نیازهایشان و شرایطشان حق انتخاب بگذارند و انتخاب کتاب به خود کتابداران، نمایندگان و اعضای هر کتابخانه سپرده شود.
در حال حاضر نحوهی توزیع به چه شکل است؟
الان در کانون به این شکل است که ۸۰% کتابها از انتشارات کانون است. بخش عمدهی تیراژ کتابها به کتابخانههای کانون تعلق میگیرد. عملاً کتابهای انتشارات کانون در هیچ کتابفروشی غیرکانونی توزیع نمیشود شورایی هم در بازرگانی کانون وجود دارد نه در بخش فرهنگی که کتابهایی را خریداری میکنند و با فاصلهی زیاد و تعداد کمی کتاب در سال خریداری میشود آن هم براساس روابطی که با ناشران وجود دارد، و اینکه چه میزان اعتبار تخصیص یافته باشد حاضر باشند دیرتر پولشان را دریافت کنند یا اینکه حاضرند کتابهایشان را با کتابهای کانون مبادله کنند و همین اتفاق در نهاد هم هست و چندین شورای تخصصی موضوعی در ادارهی کل تأمین منابع نهاد کتابخانهها تشکیل میشود که آنها برای همه کتابخانهها کتاب انتخاب میکنند. البته آنها فقط کتابها را تأیید میکنند و باز مدیران نهاد هستند که تعیین میکنند کدام کتاب فقط به کتابخانههای مراکز استان برود و کدام کتابها در تیراژ بالاتری خریداری شود و به همهی کتابخانههای سراسر کشور ارسال شود.
از نظر شما مهمترین مشکلات کتابخانههای کشور ما چیست؟
مشابه سایر عرصههای فرهنگی، هنری امروز شاهد یک رویکرد میان رشتهای، اختلاط صنفی هستیم و کتابفروشیها، کتابها، آثار هنری و مجلات آن تعریف قدیمی خودشان را ندارند. کتابخانهها هم امروزه به مراکز فرهنگی تبدیل شدهاند که کارکردهای متعددی اعم از قرائتخانه، امانت کتاب و اسناد، امانت فیلم و موسیقی، اتفاقات فرهنگی مثل جلسات نقد و بررسی، کتابخوانیهای دسته جمعی، رویدادهای محلی، جشن به مناسبتهای مختلف و … تبدیل شدند و عملا یک مجموعه فرهنگی، هنری چند منظوره هستند که بخشی از آن امانت دادن کتاب است.
بسیاری از کتابخانهها بهگونهای است که انگیزه رفتن به کتابخانه و مطالعه در نسل جوان را ایجاد نمیکند؟
بله حرف شما درست است این یک جریان به هم پیوسته است از طرفی تعداد کتابخانهها نسبت به جمعیت کافی نیست. از یک طرف همان تعداد کتابخانههای موجود به اندازه کافی مورد استقبال واقع نمیشوند و مشتری ندارند. امکانات کتابخانهها به روز نیست و این سؤال پیش میآید که وقتی از کتابخانه استقبال نمیشود چرا باید هزینههای بیشتری برای آن انجام داد. به نظرم راه چاره این است که با رویدادها و اتفاقات فرهنگی پای مردم را به کتابخانهها باز کنیم. اگر کتابخانه به مرکز برنامههای فرهنگی در محله تبدیل شود کتابها هم دیده میشوند و به امانت گرفته میشود و خوانده میشود.
منبع: ماهنامه آزما
مریم میرزاخانی ایستاد. در جایی از زمان در لحظهای از لحظههای یکی از آخرین روزهای تیر ماه ایرانی. نمیتوانم بنویسم مریم میرزاخانی مُرد نمیتوانم مرگش را باور کنم هر چند که مرگ تنها حقیقت انکارناپذیر زندگی باشد.
این جملات بخشی از یادداشت هوشنگ اعلم، روزنامهنگار باسابقه کشورمان است که در پی درگذشت مریم میرزاخانی، نابغه ایرانی آن را به صورت اختصاصی در اختیار سرویس رسانه ایسنا قرار داده است.
متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:
«مریم میرزاخانی ایستاد. در جایی از زمان در لحظهای از لحظههای یکی از آخرین روزهای تیر ماه ایرانی. نمیتوانم بنویسم مریم میرزاخانی مُرد نمیتوانم مرگش را باور کنم هرچند که مرگ تنها حقیقت انکارناپذیر زندگی باشد. و باورم این است که این حقیقت بزرگی که در برابر مریم میرزاخانی کم آورد و به زانو نشست. مریم میرزاخانی فقط ایستاد. همین. ایستاد تا جلوتر نرود و از نقطه ایستادنش در زمان جاری شود و سایه نبوغش را تا دوردست آینده بگستراند. سایهای که مرگ و میرایی را برنمیتابد.
مریم دختر ایران بود هرچند که عنوان نابغه را دیگران به او دادند. دیگرانی که نبوغ او را دریافتند و برای بهره گرفتن از دانش و نبوغ او کرسی استادی یکی از بزرگترین دانشگاههای جهان را زیر پایش گذاشتند تا پروفسور مریم میرزایی. این استاد جوان دانشگاه استانفورد دانستههایش را به دیگران بیاموزد به دیگرانی که ادامه او خواهند بود و بیشک زیر سایه نبوغ او جهان را دیگرگون خواهند ساخت.
مریم میرزاخانی دختر ایران بود و هست و خواهد بود او در ایران به دنیا آمد. در ایران درس خواند و در مدرسه تیزهوشان برای بیشتر دانستن پرورده شد. مثل صدها دختر دیگری که در این مدرسه درس خواندند. و بعد رفت تا در فضایی بازتر و مناسبتر بیشتر بداند و بیشتر بخواند و همان جا بود که نبوغ او را دریافتند و دانستند که او نابغهای است کمنظیر نابغهی ریاضی نابغهای که نامش افتخاری بود برای دانشگاهی که او را بر کرسی استادی نشاند و با این همه او همچنان مریم میرزاخانی بود دختر ایران. دختری که وجودش تاج افتخاری شد بر سر همهی ایرانیان و حتی بر سر آنها که نامش را هم نشنیدهاند و نمیدانند او کیست و بیتردید ایستادن این دردانهی ایران در لحظهای از زمان و نمیگویم مرگش و رفتناش و نبودنش. چرا که همچنان هست و تا زمانی که علم ریاضی و دانش بشری وجود داشته باشد خواهد بود اگرچه جسمش در میان نباشد؛ تلخ است؛ و حیف که ایستادن او اجتنابناپذیر بود و به حکم تقدیر و به دلیل بیماری مهلکی که هیچکس از چنگالش رهایی نداشته است.
اما ایستادن مریم و ماندنش در لحظهای از زمان تنها میتواند مانع ادامه تجلی نبوغ او باشد با این همه همین ایستادن هم آنقدر تلخ و دردناک است که ما را وا دارد برای ایراندخت نابغهمان به سوگ بنشینیم و چرا نه! شکی نیست که بسیاری از مراکز علمی جهان یاد او را گرامی خواهند داشت و جاماندنش را در لحظهای از زمان به سوگ خواهند نشست. اما مگر نه اینکه مریم دختر ایران بود. و فرزند این سرزمین و مگر میشود مردم سرزمینش در اندوه ایستایی ابدی او سوگوار نباشند. و کاش آنها که تصمیمگیرندهاند این حقیقت را دریابند که او یک نابغهی ایرانی بود و پیش از آنکه دیگران سوگوار باشند ماییم که به سوگ او نشستهایم. نمیدانم این حق را دارم یا نه که به عنوان یک ایرانی بگویم. آقای رئیسجمهور بیایید فارغ از هر دغدغهی سیاسی و هر مصلحتی، یک روز را به احترام مریم میرزاخانی و در سوگ او عزای عمومی اعلام کنید. و به احترام او و دانش و نبوغش پرچم ایران را در سفارتخانههایمان به حالت نیمهافراشته درآوریم تا مردم دنیا دریابند که ما برای علم و اندیشه هم ارزش قایلیم و برای جوانان اندیشهورزمان در هر جای جهان که باشند.»
ناصر تقوایی در سال ۱۳۲۰ در آبادان به دنیا آمد
تقوایی در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران تحصیل کرد و قبل از شروع کار در سینما، جذب تلویریون شد. او با ساخت سریال تلویزیونی مورد توجه قرار گرفت.
وی فعالیت سینمایی خود را با همکاری در گروه فنی فیلم خشت و آینه به کارگردانی ابراهیم گلستان آغاز کرد.
تقوایی شروعی بسیار مهم در سینما داشت و آرامش در حضور دیگران را در سال ۱۳۴۹ ساخت. وی هوشمندانه به سراغ کاری از غلامحسین ساعدی رفت و آن را به فیلمنامه برگرداند.
دهه ۱۳۶۰ دهه شگفتیهای سینمای ایران بود و یکی از این شگفتیها بازگشت تعدادی از فیلمسازان باسابقه به سینمای بعد از انقلاب بود. ناصر تقوایی با فیلم ناخدا خورشید(۱۳۶۵) که در جشنواره فجر به نمایش درآمد و چند جایزه دریافت کرد و منتقدان نیز حسابی فیلم را تحویل گرفتند، بازگشت خود را اعلام کرد.
تقوایی داستان فیلمش را بر اساس رمان داشتن و نداشتن اثر ارنست همینگوی بنا کرد و به خوبی توانست آن را با فضای بومی یک جزیره جنوبی منطبق کند.
وی بیش از چهار دهه است که در گستره ادبیات و سینما فعالیت دارد؛ اگر چه او را اغلب به عنوان سینماگر میشناسند؛ سینماگری که در طول فعالیت سینماییاش هیچگاه شتابی برای تولید انبوه نداشته است.
مارسل پروست با نام کامل «والنتین لوییس ژرژ اوژن مارسل پروست» روز دهم جولای ۱۸۷۱ در حومهی پاریس متولد شد.
رمان «در جستوجوی زمان از دسترفته» معروفترین اثر مارسل پروست است که بین سالهای ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۷ در هفت قسمت به چاپ رسید و جزو برترین آثار داستانی قرن بیستم محسوب میشود. بیشتر قسمتهای این کتاب مربوط به سقوط اشرافسالاری و ظهور طبقه متوسط در فرانسه در جریان جمهوری سوم است.
پروست در سن ۹ سالگی به تنگی نفس دچار شد؛ اما با این وجود بعدها به عضویت ارتش فرانسه درآمد. در سال ۱۹۸۲ فعالیتهای ادبی او وارد مرحله جدی شد و همکاریاش را با نشریه «Banqunet Le» آغاز کرد. او ۱۵ مقالهاش را که بعدها در کتاب «خوشیها و روزها» منتشر شد، برای اولینبار در این نشریه به چاپ رساند.
در سال ۱۸۹۶ در ۲۵ سالگی اولین اثر خود را به نام «لذتها و روزها» منتشر کرد. اولین شاهکار پروست، «از جانب خانهی سوان» بود که اولین قسمت از اثر هفتگانه «در جستوجوی زمان از دسترفته» را تشکیل میداد و در دسامبر ۱۹۱۳ منتشر شد.
این نویسنده فرانسوی در عرصه نویسندگی از افرادی چون «گوستاو فلوبر»، «فئودور داستایوفسکی»، «جورج الیوت» و «لئو تولستوی» الهام میگرفت و «گراهام گرین» او را بزرگترین نویسنده قرن بیستم نامید.
اکثر آثار پروست بعد از مرگش به چاپ رسیدند؛ رمان «اسیر» در سال ۱۹۲۳، رمان «زندانی» در سال ۱۹۲۵، «زمان بازیافته» در سال ۱۹۲۷، «ژان سنتوی» در سال ۱۹۵۲ و اثر ناتمام «علیه سنت بوو» در سال ۱۹۵۳ منتشر شدند. این نویسنده در سال ۱۹۱۸ جایزهی ادبی معتبر «گنکور» فرانسه را کسب کرد.
پروست روز هجدهم نوامبر ۱۹۲۲ در سن ۵۱ سالگی در پاریس درگذشت. «نجیب محفوظ»، «ولادیمیر ناباکوف»، «اورهان پاموک»، «ویرجینیا وولف» و «گراهام گرین» از جمله نویسندگان مطرحی هستند که در آثار خود از مارسل پروست تاثیر پذیرفتهاند.
جشنواره فیلم «کارلوویواری» در جمهوری چک که برهه برگزاری آن با روز درگذشت فیلمساز شهیر ایرانی همزمان شده است، مستند «۷۶ دقیقه و ۱۴ ثانیه با عباس کیارستمی» را از نخستین تا روز پایانی پنجاه و دومین دوره، به طور متناوب به نمایش گذاشت.
به گزارش خبرنگار ایسنا، این فیلم مستند که عملا تنها اثر رسمی ایرانی در این دوره از جشنواره بود، یک نمایش ویژه خبرنگاران و چند نمایش عمومی را از جمله با حضور سیف الله صمدیان، کارگردان و محمد اطبایی، پخشکننده جهانی فیلم از سر گذراند.
در واقع دستاندرکاران جشنواره «کارلووی واری» طوری برنامهریزی کرده بودند که هر شرکت کنندهای در هر مقطع از جشنواره حضور یافت، این مجال را داشته باشد که این فیلم را ببیند.
روزنامه جشنوارهی «کارلوویواری» این فیلم را یک پرتره شاعرانه توصیف کرد که توسط دوست و همکار عباس کیارستمی، لحظههای خلاقانه این فیلمساز مشهور را نشان میدهد.
سایت جشنوارهی «کارلووی واری» نیز از سیفالله صمدیان به عنوان عکاس تحسین شده ایرانی یاد کرده که یک همکاری نزدیک و الهام بخش با کیارستمی داشته است؛ تا با لحظههای مشترکی که طی چندین سال و از سفرهای کیارستمی به نواحی و چشم اندازهای متنوع ایران فیلمبرداری کرده، ویژگیهای فکری یک ابرفیلمساز را به نمایش بگذارد.
نکته قابل توجه این فیلم مستند که تاکنون حدود هفتاد حضور خارجی در فستیوالهای مختلف داشته، پرهیز صمدیان از مصاحبه و هرگونه ارایه اطلاعات اضافی بوده است که در نتیجهی آن، یک تصویر پرهیجان و بینظیر از یک ابرفیلمساز مدرن ارایه میکند.
عباس کیارستمی در سالهای قبل چند بار سابقه حضور در این جشنواره را داشته است
گفتگو با سودابه فضايلي در پي انتشار نامهي گلايهآميزش از اوضاع نابسامان فرهنگي
در گيرودار تهيهي گزارشهاي مربوط به پروندهي اين شماره بوديم که نامهاي از طريق ايميل مجله به دستمان رسيد نامهاي از سودابه فضايلي مترجم، پژوهشگر و نويسنده که در آن با اشاره به نقد کتاب «مهاجر خوشبخت» که در شمارهي قبل آزما چاپ شد، نوشته بود بعد از سي و چند سال که اين کتاب را با اسم اصلي آن يعني «زائر خوشبخت» ترجمه و چاپ کرده، ناشري کتاب را از او گرفته و براي گرفتن مجوز تجديد چاپ به ارشاد فرستاده اما اجازهي تجديد چاپ به کتاب داده نشده، در حالي که همين کتاب را مترجم ديگري با گرفتن مجوز منتشر کرده است. گفتيم به سراغ سودابه فضايلي برويم براي گفتگو دربارهي اين ماجرا.
نامه اي از نيماي يوشيج به بهمن محصص
برگرفته از جنگ دفترهاي زمانه (دفتر يکم – بهمن ۴۶)
نقاشباشي عزيز؛
کاغذ و هداياي شما رسيد. ولي بعد از اين همه مدت کلمهاي به زبان نخواهم راند که دوستي شما با من مخارج برداشته است يا در ولايت غربت به ارقام مخارج زندگيتان ميافزائيد. مردم زحمت کشيده هزار ماشاءالله در کارشان استاد ميشوند که اگر از طرفي کار شکني ديگران را تحمل ميکنند از طرف ديگر نقاشباشيهاي جوان را به چنگ آورده گول بزنند. درباره من، شما هم گول خورده تصوراتي کردهايد و به وظيفه خودتان عمل ميکنيد.
اما اشعار «کوکتو» را به اين جهت براي من فرستادهايد که نه تنها فکر کنم در آن بلاد اين قبيل شعرها جنجال به راه نينداخته کفاره برنميدارد، بلکه براي اين که با خواندن آن شايد مرا به سرحال و کارکردن بياوريد، متأسفانه دوست جوان سال من مدتهاست که من خواب چنان حالي را ميبينم. آن مرغ دستآموزي که بود پريد و در هر وقت هم که بازگشت کند رموگ است. خود من هستم که بايد بدانم چه طور بايد با او معامله داشته باشم. چون الف با را تمام کردهام اگر گاهي از جلوي در مکتب خانهها بگذرم براي اين است که صداي تکرار صوت الف با را از زبان بچهها بشنوم. در حالي که زياد نميخوانم متقابلاً کم هم مينويسم. حسابم را با کار و زندگي شسته رفته کردهام. فکر ميکنم و از ديرسال است که اين فکر نقش ضمير من شده است، که زياد خواندن و ديدن چندان ربطي با زياد فهيمدن و خوب کار کردن ندارد. الفاظ و اشکال در دائره تنگي محدودند. آدم با صرف اندکي قوهي دماغي (که مخصوص دورهي جواني است و بايد به تجربهيديگران پي ببرد) و به هم پاي حرفهايي که راست و دروغ گوش او را پر کردهاند، چيزي از روي آنها پيدا ميکند. اما بعدها با دلش به سراغ آن يافتهها ميآيد. به اين معني که با حال و روزگار خودش معاملههايي صورت داده، دوباره نوبت ميگيرد. به يافتههاي خود که چه بسا از آنها رو گردان شده بوده است با چشم دلش نظر ميبرد. چون اين جام بايد مالامالتر از دهر باشد، تمام وجود او دست به کار يافتن ميگذارد. مثل اين که يک سره وجودش را هوا برداشته زبان گرفته است و گوشت و پوست اين حيوان بردبار و باربردار هم حس ميکنند. خرج و دخل اين موجود نازنين که براي درک همه جور تلخيها و چيزها آماده شده است در اين وقت با موجودهاي ديگر سوا ميشود. در اين سن و سال اين حد بلوغ اين وجود ذيجود است. به اندازهاي که توفيق آن را داشته است. ولي اصرار در اين که ديگران هم، بدون استثناء به اندازهي او دريابند حماقت عجيبي است که در واقع با آن به روي اندازهي فهم و درايتش چاشني ميگذارد. زيرا او مزهي تام و تمام زندگي خود قرار گرفته است. کار نکردن او هم مثل چگونه کارنکردن او، حساب ديگر دارد.
اما دليل اين همه درجات درک و تميز و توفيقي که در دنبال دارد خود دوست گرامي و اجل شما است. از دليل من خندهتان نگيرد، چشم حسود کور الي حد ماشاءالله اين قدر با فهم و تميز شدهام که بعد از طول مدت چندين ماه پاييز و زمستان و بهار حالا به جواب نامههاي شما مبادرت ميکنم. به طوري که شايد شما را نسبت به خودم به شک انداخته باشم و در خصوص من فکرهايي کرده باشيد. اما علت دارد: همين که آدم پا به سن گذاشت بيياد و هوشي هم به سراغ آدم ميآيد. علاوه بر اين من زيادتر از پيشترها پکر و بيحوصله شدهام. يکايک خواص خود را روزبهروز با هم تکميل ميکنم.
عليايحال رنجي است که آدم از دور گوش به زنگ کاروان باشد. نميخواهم از من بپرسند چرا و دليل بياورند که مرا از خود من خلاص کرده باشند. زيرا به همين اندازه من رنج ميبرم که در فکر چهگونگي حال و حواس و راه خلاص خود باشم. ميدانم که در نظر من بسيار چيزها کهنه شده (مثل دشمني سگها و گرگها با هم) جلوه و جلاي خود را در پس پرده گذاشتهاند. حال آن که در نظر ديگران تازه است. فکر ميکنم به هر اندازه که ما بيخبرتر باشيم چيزهاي تازه در نظر ما تازهترند و گاهي اعصاب ما تحريک ميشوند که چرا اين طور تازه شدهاند. در اين زمينه خيلي حرفها و قضاوتها به افسانههاي کهن بيشتر شباهت دارد که بعضي از آنها دلفريب هستند ولي به کار نميخورند. بيجهت نيست که در اين سن و سال من از شور و تلاش عدهاي جوان که از راه من ميآيند و متصل نشاني ميگيرند، خندهام ميگيرد. به زحمت باور ميکنم هر چند که در مدت زندگي خودم و آشنايي با خيلي چيزها زياد باور کرده گول خوردهام. ولي فکر من به طرف بعضي بدبينيها نميرود. اين اصل مطلب است. زحمت براي خلاصي خود از فريب و افسون مردم، بعداً خيلي بيشتر از اين تمام ميشود که آدم از همان لحظهي اول زحمت شک و ترديد را به خود بدهد و يقين نکند و مردم را با عملشان به جا بياورد نه با حرفشان. فقط مشاطهي زبردستي شدهام. در اين گوشهي دورافتاده از شهر باز پيش من ميآيند و وقت مرا اشغال ميکنند که ببينند من چه کسي باشم. من هم جز مجسمهي تصديق چيزي جلوه نميکنم و خودم را به اين عادت راحت ميگذارم. اما وقتي که ديگران مشاطه باشند آدم از کار درآمده ميبايد حساب کار خود را داشته باشد. فراموش نکنيد رنگ آبي را در رنگهاي بنفش بايد آن رنگ آبي و رقم صفر بود. در ميان اعداد بزرگ از هر رقم رقم صفر است، هر چند که در نفس خود هيچ باشد. همين که رقم يک را پيش روي او گذاشتيد رقم يک سربلند کرده ده برابر ميشود و همين که جا خالي کرديد آن رقم به حال اولش برميگردد.
من نه دلم ميخواهد بنويسيم، نه دلم ميخواهد دلالت کرده باشم. مدتها است که از اين سمت وحشت مي کنم. ميل ندارم مزه تلخ و سنگين اين سمت را دمبهدم بچشم (مثل شربت شيريني که بدرقهي شيرهي کاسني به مريض ميدهند) در صورتي که آدم مريض نباشد. حق دارم که اين طور باشم. اگر قطعه شعر «موسي» آلفرد دوييني را گاهي به خاطر مياورم، بيجهت نيست. چون نميتوانم دوباره کاملاً ساده لوحي را از سر بگيرم. ميتوانم که مهار اين روزگار و سن و سال را در دست داشته باشم و در صورتي که از حدود سليقهي خود تجاوز کنم، تعبير ديگر خواهد داشت.
کيف تام و تمام من بيش از هر چيز در تنها ماندن و به ياد گذشتههاي شيرين خود بودن است. ميبينم که چه طور خرامان و بيمن، از من ميگذرند و بيشتر راغبم که به قد و بالاي آنها چشم بيندازم، تا اين که چيز بنويسم براي اين که راه نمود آن را در چشم مردم پيدا کنم.
بهتر اين است که پس از اين همه کار، موافقها و مخالفها همه را بخودشان واگذارم تا اگر روزي صلهاي در کار باشد، خودشان گرفته، رسيد بدهند و مرا راحت بگذارند. باز هم چندان راحت نيستم. براي فراموش شدن هم آزادي لازم است. زرنگياي که به خرج ميگذارم اين است که چه طور گريبانم را از دست آدمهاي کنجکاو و چه بسا، بيخود در معرکه افتاده، رها کنم. مزهي حماقت خاصي را به کمک شرم و حياي خود نچشم. اگر حال اين را هم نداشته باشم فکر کنيد چه به من ميگذرد. مختصر عمر باقيمانده چه طور به هدر ميرود.
تقريباً در تمام اين چندين ماه که از مفارقت شما با من ميگذرد (و شما چندين بار مثل برگردانهائي که شعرا و نوازندگان دارند، در نامهتان به آن يادآور شدهايد) من همين حالتهاي نازنين را داشتهام. در همان «شميران» و در همان خانهي کوچک مشجر که «ورنه» اسم آن را باغ ميبرد ولي بيش از اين نبايد بنويسم
تجريش – ۱۶ فرودين ماه ۱۳۳۴