سالروز درگذشت محمود استاد محمد
بازديد : iconدسته: گزارش


محمود استادمحمد نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگر تئاتر ایرانی بود. وی در سال ۱۳۲۹ در محله دروازه دولاب تهران به دنیا آمد. وی فعالیت نمایشی خود را در نوجوانی پس از آشنایی با استادش محمد آستیم و سپس نصرت رحمانی و عباس نعلبندیان و با بازی در نمایش‌های بیژن مفید و عضویت در آتلیه تئاتر آغاز کرد و در سال ۱۳۴۷ با بازی در نمایش «شهر قصه» (در نقش خر) به شهرت رسید. وی همچنین در سال ۱۳۴۸ در نمایش «نظارت عالیه» به کارگردانی ایرج انور به ایفای نقش پرداختوبعدنمایشنامه آسید کاظم رانوشت و به صحنه برد . وی پس از انحلال آتلیه تئاتر، در سال ۱۳۵۰ به بندر عباس سفر کرد و در آنجا گروه نمایشی «پتوروک» را تشکیل داد. وی در سال ۱۳۵۱ دوباره به تهران مراجعت نمود. محمود استاد محمد پس از نوشتن نمایشنامه‌های متعدد، در سال ۱۳۶۴ به کانادا مهاجرت کرد. وی در سال ۱۳۷۷ دوباره به ایران بازگشت و فعالیت هنری خود را از سر گرفت. او در صبح پنج‌شنبه سوم مرداد ۱۳۹۲ به دلیل سرطان کبد در بیمارستان جم تهران درگذشت. به گفته دخترش داروهای پدرش را به ناگزیر و به دلیل گرانی دارو بر اثر نوسانات قیمت ارز قطع کردند. او همسر آهو خردمند بازیگر تئاتر بوده و یکی از نکات جالبی که کمتر کسی اطلاعی از آن دارد این است که ترانه آهوی پر کرشمه که مارتیک آنرا اجرا کرده سروده وی می‌باشد که برای همسرش سروده بود.


iconادامه مطلب

شاملو زبان مردم را می‌دانست/ اسدالله امرایی
بازديد : iconدسته: گزارش ها

احمد شاملو در ادبیات معاصر ایران یگانه است. فارغ از زبان حماسی شعرهایش نثر اوست و احاطه‌اش به کلمات و آوای آن‌ها. در ترجمه‌هایی که از او منتشر شده لغات فراوانی می‌بینیم که این لغات در کم‌تر متنی پیدا می‌شود. نرجمه‌های شاملو به واقع نوعی تالیف و بازآفرینی متن هم هست طوری ک خواننده حس نمی کند با متنی بیگانه طرف است. ترجمه‌های او از نویسندگانی که گاه گمنام هستند ما را به دنیاهای جدیدی می‌کشاند و واژگان رنگارنگ و آهنگین او خواننده را دچار خلسه می‌کند. ترجمه‌های او دایره المعارفی از لغات و تعبیرات فارسی است. کتاب کوچه او نشان از استعداد بی‌نظیر او دارد بخصوص در زبان عامۀ مردم و کوچه بازار. شاملو قطعا در هر جای دیگری بود بنیاد عظیمی را برایش شکل می‌دادند و ده‌ها و صدها نفر را به کار می‌گماردند تا از میراث ادبی او پاسداری کنند. فردی که یک تنه و با تکیه بر توانایی‌های فردی خودش بالاتر از هر حکومتگری در جامعه قد برمی‌فرازد و گردنکشی می کند و کوس هل من مبارز می زند. شاملو در ترجمه شعر هم توانست با ترجمه آثار شاعرانی گاه گمنام برای آن‌ها نامی فراتر از آنچه در کشور خود از آن برخورداربودند فراهم آورد. در ترجمه متون طنز هم ید طولایی داشت. شهرت شاعرانی مثل لورکا اگر از حق نگذریم با ترجمه شاملو در ایران پا گرفت و گرنه همان موقع شاعران و مترجمان دیگر هم سراغ آثار لورکا و نرودا رفتند اما هیچ کدام ترجمه شاملو و زبان شاملو نشد. من اینجا البته در مقام بررسی ترجمه‌ها نیستم و بحثم نقد ترجمه‌های شاملو و مقایسه‌ی آن‌ها با هم نیست که مجالی طولانی می‌طلبد، بحثم فقط بحث تاثیر ترجمه‌ها و زبان شاملوست. مرگ کسب کار من است، پابرهنه‌ها، دن آرام، برزخ و بسیاری از اثار دیگر گواه این مدعاست. زبان‌‌آوری شاملو و استفاده از حد اعلای زبان فارسی سخت‌ترین متون را به حد متنی شیرین و خواندنی می‌رساند. مقدمه‌های مشروح و مفصل او هم نشان می‌داد که کتاب را به عمد انتخاب کرده برای ترجمه.امروز هفده سال از خاموشی شاملو می‌گذرد. اما خاموش نشده است. هنوز آثارش در تیراژ وسیع منتشر می‌شود و در همین عرصه‌ای که همه از نبود خواننده می‌نالند آثار شاملو را مثل ورق زر می‌خرند و می برند. این اقبال را شاملو از جایی یافته بود که زبان مردم را می‌دانست. تا زمانی که زبان فارسی زنده است مردم با زبان شاملو عاشق می شوند و یا زبان او می‌نالند و سلاخی را تصویر می‌کنند که به قناری کوچکی دلباخته است.


iconادامه مطلب

از کجا می آید این آوای خوش/ گفتگو بهرام دبیری با محمدعلی سپانلو پیرامون جریان های فرهنگی معاصر
بازديد : iconدسته: گزارش


دبيري: سپان امروز من زودتر از ساعت قرار رسيدم و تنها نشسته بودم و ديوارها را نگاه ميکردم با خودم فکر کردم که تو، تعداد زيادي از نقاشيهاي درجه يک داري ولي همه کارهاي پيش از انقلاب هستند و از کارهاي بعد از انقلاب چيزي نديدم. اين قصه ي عجيبي است براي من .

سپانلو: چرا يک نفر يک پرتره از من کشيده که اين گوشه هست.

دبيري: درسته، کارهاي ديگر هم هست، کار صفرزاده که يک شاهکار است، الخاص هم همينطور. پروانه [اعتمادي] که جاي خودش را دارد و بقيه هم همينطور اما از خودم ميپرسم آيا بعد از انقلاب ارتباطت با نقاشها کمتر شد يا نقاش خوب وجود ندارد که تو اصلاً کاري از آنها روي ديوارت نداري؟ بعد دبيري رو به من ميگويد: «نمونههايي از يک دوره درخشان نقاشي ايران و نقاشان صاحب نام را روي ديوارهاي خانه سپانلو ميبينيم. چون با همه آنها رفيق بوده، لااقل از آن دوره ۴ يا ۵ اثر از هر نقاش را دارد، اما بعد از انقلاب چيزي روي ديوار نيست».
سپانلو: اينها مال آن دورهاي است که دور هم جمع ميشديم، اوايل دهه ي ۵۰٫ حتي عليزاده هم ميگفت که او هم به اينجا ميآمده ولي من يادم رفته.

دبيري: پنجشنبهها، در خانهي سپانلو باز بود و نهار آبگوشت مفصل براي هر تعداد مهماني که بيايد و سفره هم در آن اتاق پهن بود. بنابراين همه ي ما ميدانستيم که پنجشنبهها ناهار خوب و ملاقاتهاي درجه يک در انتظارمان است. آن سالها، «سپان» با نقاشها روابط خيلي نزديکي داشت.
سپانلو: با تو هم همينطور آشنا شدم و نزديکتر شديم.

دبيري: آره

سپانلو: تو، الخاص، صفرزاده، همان روزي که رفتيم رستوران و رحيم چلوئي! چه روزي بود.

دبيري: آن دوره رحيم چه کارهاي درخشاني داشت اما بعد گم شد.

سپانلو: من فکر ميکنم که اين تابع يک قانون ناشناخته است. در واقع يک سيکل است. چرا در يک دورهاي سينماي ايتاليا به آن رشد ميرسد و بعد هيچي. ظاهراً آن هم يک دوره است اما شايد بشود گفت به گونهاي نسبتهاي افلاکي دارد.

دبيري: من باور دارم که نسبتهاي افلاکي دارد. چون ناچارم درباره موجودي به نام هنرمند آن را به کار ببرم که اين شعر يا اين آواي موسيقي از کجا ميآيد و دست آخر نميداني از کجا ميآيد فقط ميداني برايش کوشيدي، محملش را فراهم کردي ولي آن اتفاق نهايي، ظاهراً هنوز کسي خبر ندارد که چه اتفاقي ميافتد.

اعلم: عجيب است ما در تمام گفتوگوها و هر جا با بعضي از دوستان درباره اين مسايل حرف ميزديم به همين نتيجه ميرسيم و اين که منبع جاي ديگري است. جايي ناشناخته و به قول سپان در افلاک. مثلاً سودابه فضايلي ميگويد همه اين چيزهايي که ما در قالب اثر هنري ميبينيم از پيش در فضايي که ما را احاطه کرده وجود دارد و در واقع هنرمند ظرفي است که ظرفيت دريافت و پرداش آن چه را که موجود است دارد و ميتواند آنها را در فرمي قابل درک براي انسان منتقل کند.

سپانلو: اين حرف قبلاً هم بوده. البته امروز هم قضاوت مشکل است. ببينيد فردا محتمل است که چه بشود ديروز هم قطعي نيست. يک اتفاقي ديروز افتاده است و ما فکر ميکنيم که به نفعمان بوده ولي ۱۰ سال بعد ميفهميم که نه، به ضررمان بوده است. حالا اين در يک ابعاد بالاتر اتفاق ميافتد. مثلاً جهان. به همين دليل ديروز ما هم قطعيت ندارد و فردايِ محتمل هم، ما امروز قضاوتي خواهيم کرد که آينده آن مشکوک است. ما هنوز نميتوانيم بفهميم قانون و … مکانيزم اين وضع چيست و اين دگرگونيهايي که رخ ميدهد چگونه است. مثلاً يک نمونه جهانياش را بگويم: فکر کنيد: سقوط شوروي. همه فکر ميکردند از آن به بعد هزينههايي که خرج تسليحات ميشود، تمام خواهد شد اما نشد و هزينهها بالاتر هم رفت الان اين وضع مسلمانان را ببينيد. انگار نفرين شدهاند که يکديگر را بکشند. يعني اين خيلي بدتر است. يعني جهان به آرامش نرسيده هيچ، وضع بدتر هم شده است. داعش از گره تروريستي کارلوس که در فرانسه بود خيلي بدتر است. اصلاً قابل مقايسه نيستند. يک روزگاري ما فکر ميکرديم اين تناقض حل ميشود و وارد مبارزه اقتصادي، سياسي، نظري و فلسفي ميشويم. ميدانيد که صحبت ازآن بود که بمبهاي هيدروژني موجود براي ۴ بار نابودي زمين کافي هستند. خب همه مسلح شدند و بعد همديگر را تهديد ميکردند. حالا ببينيد که چه وضعي شده است. يعني اگر آن موقع عدهاي بودند که فلسفه ميبافتند الان يک مشت اوباش هستند که حتي اسلامي بودنشان هم مشکوک است. يعني همه چيز مشکوک است. آخر چطور ممکن است يکي بعد از ۱۰۰۰ سال دوباره به دوره ابوبکر برگردد!؟

اعلم: به اين شکل همهي يافتهها و بافتههاي تاريخ و اساس بسياري از نظريهها به هم ميريزد…

سپانلو: ببينيد در همين زمينه هنر و ادبيات هنوز يک چيزهايي در يافتههاي ادبي ما تثبيت شده که سر منزل است اما هنوز نميتوان قضاوت کرد که ديروز ما چهقدر به تاريخ تسري پيدا کرده است. به همين دليل آن حس پوچي که به آدم دست ميدهد شايد از اينجاست.
اعلم: شايد يک اميدواري هم همراهش باشد که آنچه که تا کنون روي داده مقدمه ا ي است براي يک اتفاق خيلي بزرگ.

سپانلو: گفتم که فردا محتمل است کسي چه ميداند شايد هم پيش درآمدي باشد براي سقوط. امروز کتابخواني را ببينيد. کتاب خواندن از روي رايانه با کتابخواندن ما خيلي فرق دارد. همانطور که مکاتبه و نامهنگاري زماني مينشستي نامه مينوشتي و ميفرستادي براي طرف مقابل و بعد جواب نامه ميآمد. ولي الان …. اين مکاتبه اينترنتي عشق را هم از بين برده، درست است رايانهها به سرعت معلومات به تو ميدهند و رماني را که ميخواهي پيدا ميکني آن وقت چه از اين جا به بعد قضيه به شکل ديگري است و شکل رابطه عوض ميشود. من را جايي دعوت کردند که شعر بخوانند چون چند نفر از آنها را ميشناختم رفتم. همه از اين تبلتها در آوردند و شروع به خواندن کردند. يک نفر متناش پنج صفحه بود و شروع به خواندن کرد. اما يک صفحه را ۴ بار تکرار کرد چرا؟ چون حافظهاش به اندازه ي يک صفحه است. من هر وقت که شعر بلند ميگفتم صفحات را کنار هم روي ميز ميگذاشتم و جابهجا ميکردم که کجا خالي دارد و کجا زيادي است. حالا اين در حد آن است اما يادش رفته است که صفحه قبل چه گفته است. آنوقت شما توقع داريد که از آن هنر خلق شود؟! بيشتر رمانهايي که امروز نوشته ميشود شبيه دفتر خاطرات است و به نظر من چيزي از آن صفحات در نميآيد.
به قول چخوف «که اين خيلي اغراقآميز است» که اگر در صحنهاي از داستان يا نمايش اسلحهاي بر روي ديوار است بايد در صفحات بعدي از آن شليک شود. گر چه حتي خود چخوف هم چنين چيزي را رعايت نکرده است ولي به هر حال شما داريد از يک اصل بزرگ حرف ميزنيد و نميدانيد آخرش چه خواهد شد. اين تکنولوژي جديد طرح و برنامهريزي را از بشر ميگيرد و جوابها را اطو کرده بستهبندي شده به او ميدهد. درباره ي ادبيات هم همينطور است. زحمتي کشيده نميشود. ميبينيم ديگر. من به بچهها ميگويم حتي گاهي هم آزمايشگاهي براي آنها کار ميکردم؛ دو يا سه شعر آنها را قاطي ميکردم و يک شعر جديد از آن در ميآمد: چرا وقتي حرف جديدي نزدي دنبال چيز ديگري ميروي؟! به نظر آنها اصلاً چنين چيزي لازم نيست.
حالا بگذريم که در زندگي و هنر مسئله کشف چيزي است که تا حالا نبوده است در هنر هم اختراع ميکني و هم کشف ميکني. مگر پيکاسو در نقاشي اين کار را نکرد؟ مگر لئوناردو نکرد؟ پيش از آنها چنين چيزي وجود نداشته؟ کلمب قارهاي را کشف کرده و حالا وجود دارد در ادبيات هم به چنين لحظهاي ميرسيم که در واقع با يک تداخل با يک جهانبيني روي ميدهد و نام بر روي اشياء گذشته ميشود. يکي از مواردي که امروز ميبينيم اين است که شعرها اسم ندارند. در حالي که اسم بخشي از شعر است، يک کليد است. و اين جا خودمان هم نميدانيم اسم آن چيست؟ درست است من ميدانم کشف و شهود وجود دارد و قبول دارم اما[اين] راه به کشف و شهود نميرسد يک کار مکانيکي است. من ديدم چنين کاري ميکنند يک کلمه را ميشکنند و از آن کلمات جديد در ميآورند.
يکبار در جايي گفتم موقعي که جوان بودم خيلي در شعر صحبت از مرگ ميکردم اما الان نسل جوان اينقدر که ياسآور حرف ميزند ياساش واقعي نيست. آنچه که در کافکا هست بله واقعي است. رفتم به يک تئاتر قبلاش با کارگردان حرف ميزدم گفت که اين پسرم است ده سال است در کنسرواتوار درس ميخواند و اين خانوادهام است و … يک خانواده رو به جلو و پيشرفت حالا در يک تئاتر ميبيني که همه چيز در آن رو به نابودي است. خب کارگردان تو بيخود کردي که بچهدار شدي و بيخود کردي چنين تئاتري را کارکردي وقتي اينطور مايوس فکر ميکني؟ به نظرم تو براي خودت دکان باز کردهاي کاش حرفهايت واقعي بود. ديشب بچههايي اين جا بودند، يکي گيتار ميزد و ميخواند، شعرهايش را هم خودش گفته بود. به او گفتم تو درباره ي چيزهايي که ميگويي فکر ميکني؟ درباره ي همين سياهي که از آن حرف ميزني؟ کسي که و اين قدر مايوس است آخر کار گيتار را ميشکند! در نتيجه ما به يک دورهي جوابهاي سريع بدون رنگآميزي رسيدهايم که در واقع جواب نيست يک رنگاميزي شبيه رمز و تظاهر به افکاري است که نداريم و اين حيرتانگيز نيست براي اين که هنر خيلي چيزها ميخواهد که من فکر ميکنم حداقل يکي از آنها جهانبيني است که چه گونه دنيا را ميبيني، عاشقي؟ فارغي؟ نيهليستي؟ و … اين جهانبيني منبع خلاقيت خواهد شد اگر واقعي و حقيقي با آن برخورد کني، ولي وقتي که نيست فقط پيروي از مد است و هم مد مدام عوض ميشود آنوقت ميبيني که ميگويند فلان دهه، يا بيسار دهه، مگر در دهه چهل چه اتفاقي ميافتد؟ در اينجاست که من فکر ميکنم بايد از دبيري پرسيد که چرا نقاشهايي با ايده شماها هستند ولي شماها نميشوند؟

دبيري: من ميخواستم سئوالي بپرسم در مورد نيما و از دوره او به اين طرف …….. نيما بلافاصله به نمونههاي درخشاني از شعر فارسي دست پيدا کرد و برايم هم جالب است و از جذابترين بخشهايش هم اين است که درک مفهوم مدرن را نيما مطرح کرد اما بعد از آن نمونههاي [ديگر هم] جذاب هستند. مثلاً سايه را داريم که ذهناش
مدرن است ولي شعرش را ميتوان با حافظ مقايسه کرد، اخوان را نگاه کنيم ذهناش مدرن است ولي با دنياي فردوسي ارتباط دارد و کارهاي تو، خيابانهاي تو شهري که تو تعريف ميکني، دنياي فروغ … بلافاصله نسل بعد به نمونههاي کامل و کافي دست يافت و گاهي من فکر ميکنم که چنين چيزي به هر نسلي منتقل نميشود شايد ۲۰۰ سال ديگر چنين قلههايي بيايند. تو فکر ميکني در نقاشي همزمان با اين دوران چه اتفاقي افتاده است مثلاً در دهه ۲۰ که اولين آغاز جريان مدرن [نقاشي] در ايران است يعني دوره ي ضياء پور آن دوره را چه گونه نگاه ميکني؟

سپانلو: معلومات تو در شعر بيشتر از معلومات من در نقاشي است. من بيشتر گزارش اينها را خواندهام البته آن دوره که با هم معاصر بوديم تمام نمايشگاهها را ميرفتم تا دو سال پيش هم دائماً به نمايشگاهها سر ميزدم، اما من فکر ميکنم البته شايد، نميدانم، پيشرفت در نقاشي از پيشرفت در هنرهاي ديگر راحتتر است حتي در هنرهاي کلامي هم درجاتش فرق دارد. مثلاً پيشرفت در رماننويسي راحتتر از پيشرفت در شعر است. هر چه به يک جريان نابتر نزديکتر شويم پيشرفت مشکلتر ميشود مثل موسيقي. در موسيقي از يک تخريب کلاسيک [گذشته] و تغيير کرده چنانکه نقاشي هم سعي کرد از قرن هجدهم به قرن بيستم رسيد و توانست با تخريب گذشته به اين ايجاز برسد و به همين دليل شايد هم خودت بايد جواب بدهي چرا نقاشي از دوره ي ضياء پور و نقاشي قهوهخانه از گالري بورگز که اولين گالري ايران بود ….. و نقاشيهاي ديگر …. و حسين کاظمي مثلاً که تفکيک شدند و رفتند به سمت طراحي باستانگرا البته با مدرنيزه کردن آن مثل عربشاهي و يکي مثل الخاص رفت دنبال چيزي که ميتوان گفت يک جور کتاب مصور بود.
متن کامل در آرشیو  ماهنامه آزما


iconادامه مطلب

بانوی غزل ۹۰ ساله شد
بازديد : iconدسته: گزارش

سیمین خلیلی معروف به “سیمین بهبهانی” شاعر سرشناس  ،روز ۲۸ تیر ۱۳۰۶ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. او فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و نبیره حاج ملا علی خلیلی تهرانی است.

سیمین در سال های جوانی  در انجمن نسوان وطن خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. به عضویت  کانون بانوان و حزب دموکرات هم درآمد و به عنوان معلم زبان فرانسه در  وزارت فرهنگ آن زمان (آموزش و پرورش) خدمت می کرد.
سیمین هم خود ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و با نام فامیلی همسر خود نام بردار شد و هر چند بعدتر با منوچهر کوشیار ازدواج کرد اما شهرت هنری خود را بر اساس نام خانوادگی همسر اول حفظ کرد. منوچهر کوشیار در سال ۱۳۶۳ درگذشت و در نزدیکی نوه اش در امام زاده طاهر به خاک سپرده شد. خانم بهبهانی همچنین سال ها دبیر آموزش و پرورش بوده و شاگردان او خاطرات نیکی از او دارند.
سیمین بهبهانی از کودکی و جوانی سری پر شور داشت. چندان که هم سابقه تحصیل در مدرسه عالی مامایی را داشت و هم در دانشکده حقوق دانشگاه تهران و نیز همکاری با شماری از مطبوعات را. او که سه فرزند (علی، حسین و امید) را در دامان خود پروراند، نگاه مادرانه به دیگران را در اشعار خود نیز بازمی تاباند. وی جوایز متعدد ادبی و حقوق بشری نیز دریافت کرده است.
در سال ۱۳۸۲ موسسه انتشاراتی نگاه مجموعه اشعار او تا آن زمان را در یک مجلد نفیس در ۱۲۰۰ صفحه به چاپ رساند که بسیار مورد استقبال قرار گرفته و به چاپ های متعدد رسیده است.
سیمین بهبهانی به بانوی غزل شهرت دارد و برخی از اشعار او به اندازه آثار کلاسیک شعر فارسی مشهور و محبوب اند و به خاطر تسلطی که بر اوزان شعر فارسی داشت و وزن های جدیدی که خود ایجاد کرده بود مورد استقبال سازندگان آثار موسیقایی قرار گرفت. تازه ترین مورد، سروده «چرا رفتی» با صدای همایون شجریان است.
مهم ترین تخصص شاعرانه سیمین بهبهانی که موجب حیرت و تحسین می شد کشف، به کارگیری یا ابداع اوزان تازه و نیز سرودن اشعار در مصراع های طولانی بود در حالی که وزن را با دقت رعایت کرده بود و با مهارتی خیره کننده قالب های کهن را در شکل تازه و با مضامین مدرن عرضه می کرد و چندان در این کار و خلاقیت های نوآورانه در عرصه غزل چیره دست بود که «نیمای غزل» لقب گرفت.

سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران در ۱۵ مرداد ماه ۹۳ به کما رفت و در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری شد و در نهایت بامداد سه شنبه ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۳ به علت ایست قلبی و تنفسی درگذشت.

 

 


iconادامه مطلب

به یاد خسرو سینمای ایران
بازديد : iconدسته: گزارش

شکیبایی فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۴۲ با بازیگری تئاتر آغاز کرد. در ۱۹ سالگی برای اولین بار روی صحنه تئاتر رفت و بعد از مدتی به عباس جوانمرد، معرفی و به صورت کاملاً حرفه‌ای بازیگر تئاتر شد. از جمله نمایش‌هایی که وی در آنها ایفای نقش نموده‌است، می‌توان به سنگ و سرنا، همه پسران من، شب بیست و یکم و بیا تا گل بر افشانیم اشاره کرد. او چندین نمایش تلویزیونی مانند فیزیکدان‌ها و هنگامه شیرین وصال را هم در کارنامه دارد. ۵ سال پس از ورود به تئاتر، یعنی در سال ۱۳۴۷ وارد حرفهٔ دوبلوری شد و مدت کوتاهی نیز در زمینه دوبله به فعالیت پرداخت.

شکیبایی نخستین بار در سال ۱۳۵۳ در فیلم کوتاه و ۱۶ میلیمتری «کتیبه» به کارگردانی فریبرز صالح مقابل دوربین رفت. در سال ۱۳۶۱ در حالی که مشغول بازی در نمایش «شب بیست و یکم» بود، مورد توجه مسعود کیمیایی قرار گرفت و با بازی در نقش کوتاهی در فیلم خط قرمز (مسعود کیمیایی-۱۳۶۱) به سینما آمد و تا سال ۱۳۶۸ نقش آفرینی‌هایی کرد. از جمله در فیلمهای دزد و نویسنده، ترن و رابطه خوب ظاهر شد. اما از بعد از بازی در فیلم هامون (داریوش مهرجویی-۱۳۶۸) بود که نام خسرو شکیبایی بر سر زبان‌ها افتاد. او برای بازیش در همین فیلم از «هشتمین جشنواره فیلم فجر»، سیمرغ بلورین دریافت کرد و تحسین منتقدان و مردم را برانگیخت.

خسرو شکیبایی از سال ۱۳۶۸ به بعد، دیگر نتوانست از جلد حمید هامون بیرون بیاید و حمید هامون را در انواع اقسام لباس‌ها و تیپ‌های مختلف تکرار کرد. اما توانایی‌های انکار ناپذیرش را در چند فیلم به معرض نمایش گذاشت: بازی تاثیرگذار او در دو فضای کاملاً متفاوت در فیلم کیمیا و کاغذ بی خط.

او برای بازی در فیلم کیمیا (احمد رضا درویش-۱۳۷۳) بار دیگر برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول از سیزدهمین جشنواره فیلم فجر شد. او سومین سیمرغ خود را هم را برای بازی در نقش عادل مشرقی فیلم سالاد فصل (فریدون جیرانی) گرفت. از آخرین افتخارات شکیبایی هم دیپلم افتخار برای فیلم اتوبوس شب (کیومرث پوراحمد) بود.شکیبایی آخرین جایزه‌اش را از ششمین جشن ماهنامه «دنیای تصویر» برای بازی در فیلم «کاغذ بی خط» دریافت کرد.

پس از گذشت نزدیک به ۲۲ سال از اولین حضورش در فیلم کیمیایی، در فیلم حکم (۱۳۸۳) باری دیگر در فیلم وی در کنار عزت‌الله انتظامی ایفای نقش کرد.

در ۹ تیرماه ۱۳۸۷ در دومین جشن منتقدان سینمایی، جایزه یکی از برترین بازیگران سی سال سینمای پس از انقلاب را گرفت. او همچنین در بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر، بازیگر و گوینده تیزر جشنواره بود.

شکیبایی در سال ۱۳۵۴، یعنی یک سال بعد از اولین حضور خود در فیلم کوتاه «کتیبه»، به دعوت محمدرضا اصلانی در سریال «سمک عیار» ایفای نقش کرد و پس از آن در سریال‌هایی چون لحظه، کوچک جنگلی، مدرس، روزی روزگاری، خانه سبز، کاکتوس، آواز مه، تفنگ سر پر و در کنار هم.

او در تلویزیون هم موفق بود. از همان زمان که در نقش «سید حسن مدرس» بازی کرد و آن مونولوگ طولانی معروفش را اجرا کرد. تا کارهای به یاد ماندنی ای همچون روزی روزگاری، خانه سبز، کاکتوس،تفنگ سر پر و در کنار هم.

شکیبایی در چند فیلم تلویزیونی هم به ایفای نقش پرداخت. فیلم آخرین نقش‌آفرینی این هنرمند در فیلم تلویزیونی پیوند (سعید عالم‌زاده) و آخرین نمایش فیلمش، آشیانه‌ای برای زندگی (حمید طالقانی) بود که به مناسبت روز پدر از تلویزیون پخش شد.

شکیبایی در ساعت ۴ صبح جمعه ۲۸ تیرماه ۱۳۸۷ در سن ۶۴ سالگی در اثر بیماری عارضه قلبی در بیمارستان پارسیان تهران درگذشت و در قطعه هنرمندان گورستان بهشت زهرا دفن شد. او مدت‌ها از عارضه سرطان کبد رنج می‌برد.

 


iconادامه مطلب

یکی بود، یکی نبود ۹۶ ساله شد
بازديد : iconدسته: گزارش ها

یکی بود و یکی نبود مجموعه‌ای متشکل از یک دیباچه٬ شش داستان کوتاه و مجموعه‌ای از کلمات عوامانۀ فارسی نوشتۀ سید محمدعلی جمالزاده‌ است که در بیست هشتم تیرماه  سال ۱۳۰۰ منتشر شده‌است. این کتاب را آغازگر ادبیات واقع‌گرای فارسی و داستان‌کوتاه ‌نویسی در ایران دانسته‌اند.

مقدمه‌ای که او برای این کتاب نوشته به جهت نشان دادن اهداف کلی و اندیشۀ نویسنده بسیار بااهمیت است. او در این مقدمه ابتدا به استبداد ادبی در ایران اشاره می‌کند. «عموما همان جوهر استبداد سیاسی ایرانی که مشهور جهان است در ماده ادبیات نیز دیده می‌شود به این معنی که شخص نویسنده وقتی قلم در دست می‌گیرد نظرش تنها متوجه گروه فضلا و ادباست و اصلا التفاتی به سایرین ندارد و حتی اشخاص بسیاری را نیز که سواد خواندن و نوشتن دارند و نوشته‌های ساده و بی‌تکلف را به خوبی می‌توانند بخوانند و بفهمند هیچ در مدنظر نمی‌گیرد و خلاصه آنکه پیرامون «دموکراسی ادبی» نمی‌گردد.» او سپس به ساده‌نویسی و گرایش به رمان‌نویسی در کشورهای دیگر اشاره می‌کند و فوایدی چند برای این نوع ادبی برمی‌شمرد: کسب معلومات برای افرادی که فرصت علم‌آموزی با کمک مدارس و کتب را ندارند٬ آشنا کردن اقشار مختلف جامعه با اوضاع یکدیگر و نزدیک کردن آن‌ها به هم٬ نمایاندن احوال ملل دیگر٬ و مهم‌ترین فایدۀ آن که فایدۀ زبانی است. جمالزاده رمان را به جعبۀ حبس صوت طبقات و دسته‌های مختلف ملت تشبیه می‌کند و می‌گوید انشای قدیمی نمی‌تواند در این زمینه به کار بیاید. او پیشنهاد می‌کند نویسندگان کلماتی که در گفتار مردم به کار می‌رود را در آثار خود استعمال کنند تا این کلمات به مرور زمان فراموش نشوند و سرمایۀ ثروت زبان ازدیاد یابد و از این رهگذر ادبیات ما نیز جانی دوباره بگیرد. « و البته همین که اهل دانش و بینش به کار نوشتن مشغول شدند به تدریج ذوق سلیم و طبع روشن آنها با مراعات قواعد و ملاحظه ضروریات به طوری که منافی با روح زبان نباشد کلمات و اصطلاحات تازه داخل زبان نموده و زبان هم در ضمن حلاجی و ورزیده شده و همان طور که ورزش جسمانی در عروق و شریان انسانی خون و قوت تازه روان می‌سازد در عروق ادبیات هم خون تازه دوان و کم کم ادبیات ما نیز صاحب آب و تاب و حال و جمال گردیده و مانند ادبیات قدیممان مایه افتخار و مباهات هر ایرانی خواهد گردید.


iconادامه مطلب

جین آستین ۲۰۰ ساله شد
بازديد : iconدسته: گزارش

جین آستین در ۱۶ دسامبر ۱۷۷۵ در استیونتن، همپشر، جنوب شرقی انگلستان، به دنیا آمد. او هفتمین فرزند یک کشیش ناحیه بود. در سال ۱۸۰۱ که پدرش بازنشسته شد، خانواده‌ی آستین به بث نقل مکان کرد. پدر در سال ۱۸۰۵ از دنیا رفت و جین آستین و مادرش چند بار نقل مکان کردند، تا سرانجام در سال ۱۸۰۹ در نزدیکی آلتن در همپشر ماندگار شدند. جین آستین در همین محل ماند و فقط چند بار به لندن سفر کرد. در مه ۱۸۱۷ به سبب بیماری به وینچستر کوچ کرد تا نزدیک پزشکش باشد، و در ۱۸ ژوئیه‌ی ۱۸۱۷ همان جا درگذشت. نوشتن را از نوجوانی آغاز کرد. قبل از انتشار آثارش بارها در آن‌ها دست می‌برد و بازبینی‌شان می‌کرد. چهار رمان عقل و احساس، غرور و تعصب، منسفیلد پارک و اِما به ترتیب در سال‌های ۱۸۱۱، ۱۸۱۳، ۱۸۱۴ و ۱۸۱۶، یعنی در زمان حیات جین آستین منتشر شدند. رمان‌های نورثنگر ابی و ترغیب در سال ۱۸۱۸، یعنی بعد از مرگ نویسنده به چاپ رسیدند. دو اثر به نام‌های لیدی سوزان و واتسن‌ها (ناتمام) نیز از کارهای اولیه‌ی جین آستین باقی مانده است. او پیش از مرگ مشغول نوشتن رمانی به نام سندیتن بود که قسمت‌های پراکنده‌ی آن در دست است. جین آستین در محیطی نسبتاً منزوی زندگی کرد و اوقات خود را بیشتر به نوشتن گذراند. به نظر نقادان، او نبوغی دووجهی داشت: هم طنز قدرتمندی داشت و هم اخلاقیات و روحیات آدم‌ها را خوب می‌شناخت. رمان‌های جین آستین از پرخواننده‌ترین آثار در ادبیات جهان‌اند و حدود دویست سال است که نسل‌های پیاپی با کشش و علاقه‌ی روزافزون رمان‌های او را می‌خوانند.


iconادامه مطلب

به بهانه بیست و پنجمین سال درگذشت استاد حسینعلی ملاح
بازديد : iconدسته: گزارش

حسینعلی ملاح (زاده ۱۳۰۰ – درگذشت ۲۷تیر۱۳۷۱)، نقاش، موسیقیدان، آموزگار موسیقی و از بزرگ‌ترین مؤلفان و پژوهشگران عرصه موسیقی به‌ویژه موسیقی سنتی ایرانی بود.
حسینعلی ملاّح از بدو طفولیت استعداد خود را در زمینه هنر موسیقی و نقاشی بروز داد. در کودکی فیلم‌های صامت چارلی‌ چاپلین را بنا به ذوق و ابتکار خود نقاشی می‌کرد و با منعکس‌ ساختن تصاویر به‌وسیله نور چراغ بر روی دیوار اتاق خود، همسایگان را سرگرم می‌ساخت. ملاّح تحصیلات ابتدایی و سه‌ساله اول متوسطه را به‌علت شغل پدر در شهرهای مختلف گذراند و دوره دوم متوسطه را در هنرستان موسیقی ملّی ادامه داد و فارغ‌التحصیل شد.

او برای بالا بردن سطح تکنیک نوازندگی‌ خود، سال‌ها براساس روش‌های غربی تمرین کرد و موفق شد به‌عنوان نوازنده اول ویولن در ارکستر «انجمن موسیقی ملی» که زیر نظر استاد زنده‌یاد روح‌اله خالقی اداره می‌شد همکاری کند و مدت‌ها سولیست برنامه‌های رادیوئی بود و آواز هنرمندانی نظیر شادروانان غلامحسین بنان و عبدالعلی وزیری را همراهی می‌کرد.

استاد حسینعلی ملاّح در نوازندگی ویولن از تکنیک‌ بسیار خوبی برخوردار و صاحب سبکی خاص و دلپذیر بود.

بعدها به سه‌تار علاقه‌مند شد و در سال‌های پایانی عمر، بیشتر با این ساز به راز و نیاز می‌پرداخت. در نواختن سه‌تار هم شیوه‌ای بس‌ دلپذیر داشت و ضمن اجرای آوازها و قطعات ضربی از آکوردهای متناسب با موسیقی ایرانی بهره‌ می‌برد، به‌طوری که شنونده ساز خود را شدیدا تحت‌ تأثیر قرار می‌داد. علاوه بر این‌ها او عاشق‌ مطالعه و نوشتن درباره آثار فرهنگی و هنری ایران و سایر نقاط جهان بود.

حسینعلی ملاح، علاوه بر موسیقی، با هنر نقاشی نیز آشنایی کامل داشت و آثار بزرگی از خود به جای نهاد.

تألیفات استاد حسینعلی ملاح؛ «شرح زندگی غلامحسین درویش»، «پیوند موسیقی و کلام»، «تاریخ موسیقی ایران»، «تاریخ موسیقی نظامی»، «حافظ و موسیقی» و «منوچهری دامغانی و موسیقی» و.. هستند.


iconادامه مطلب

کتاب و کتابخانه هم قربانی روابط است
بازديد : iconدسته: گزارش ها

سیدعلی کاشفی خوانساری شاعر است و نویسنده‌ی قدیمی کودک و نوجوان، که عمری را در زمینه ی پیشرفت ادبیات کودک و نوجوان صرف کرده است. سردبیری مجلات بسیاری را برعهده داشته و در حال حاضر نیز  سردبیری فصلنامه نقد کتاب کودک و نوجوانِ خانه‌کتاب و  ماهنامه سروش نوجوان را برعهده دارد.

کتاب‌هایی که به عنوان کتاب کودک منتشر  و در کتابخانه‌ها توزیع می‌شوند تا چه حد برای گروه سنی مخاطبان مناسب است ؟ و نحوه‌ی دسترسی نوجوانان به آن‌ها را چگونه می‌بینید؟

کتاب‌هایی که در کتابخانه‌های عمومی هست و کتاب‌هایی که منتشر می‌شوند خیلی با هم نسبت مستقیمی ندارند. البته این موضوع هم جای بحث دارد که آیا کتاب‌هایی که منتشر می‌شوند کتاب‌های مفیدی هستند یا خیر. اما جدای از این کتاب‌هایی که در کتابخانه‌های مختلف در دسترس هست درصد بسیار اندکی از کتاب‌های منتشر شده در بازار است. اگر به کتابخانه‌های کانون پرورش فکری مراجعه کنید که قدیمی‌ترین، اصلی‌ترین و فراگیرترین کتابخانه‌های کودک و نوجوان در سراسر کشور هستند می‌بینید که عمده کتاب‌هایی که در آن کتابخانه‌ها به‌چشم می‌خورد آثار خود کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است و کمتر کتابی از ناشران دیگر دیده می‌شود. برخی از کتاب‌هایی که از ناشرین دیگر وجود دارد اصلا تناسب و موضوعیتی با گروه سنی نوجوانان ندارد. و براساس روابط فی‌مابین خریداری شده است گرچه ظاهرا این کتابخانه‌ها، کتابخانه‌های عمومی است. اما عملاً آرشیو آثار یک ناشر دولتی متوسط است. متاسفانه کیفیت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اصلا با دهه‌های قبل قابل مقایسه نیست اگر در دهه‌ی ۴۰ کانون بهترین و پیشروترین ناشر کتاب کودک و نوجوان ایران بود امروز بیش از ۴۰۰ ناشر تخصصی به انتشار کتاب کودک می‌پردازند و آن جایگاه منحصر به فرد و خاص و ویژه از انتشارات کانون دیگر وجود ندارد و شاید کانون جزو ده ناشر برتر هم نباشد. و برخی از آثارش متوسط و برخی آثار آن خوب و قابل توجه باشند. این انحصار در کتابخانه‌های کانون به مطالعه نوجوانان و علاقه‌مندشدن آن‌ها به کتاب و سطح علمی آنان لطمه می‌زند. همین اتفاق کمابیش در نهاد کتابخانه‌های ملی و کتابخانه‌های تحت پوشش مشاهده می‌شود. البته سطح و حجم کتاب‌هایی که در کتابخانه‌های عمومی کشور که وابسته به نهاد کتابخانه‌های کشور هستند نسبت به دهه‌ی قبل بسیار افزایش پیدا کرده است و این جای تشکر دارد اما در آن‌جا هم خیلی از کتاب‌ها گزینشی و انحصاری است و خیلی از کتاب‌ها به روز نیست و مشکلات این چنینی وجود دارد.  

راه برون رفت از انحصار توزیع در کتابخانه‌ها را در چه می‌دانید؟

روشی که در همه‌ی دنیا اجرا شده است و جواب داده است سپردن این کار به کتابداران و همچنین هیئت امنای هر کتابخانه است. در دنیا کتابخانه‌ها چه وابسته به شهرداری و چه نهادهای دولتی باشند هر کتابخانه‌ای یک هیئت امنایی دارد که توسط اعضای همان کتابخانه انتخاب می‌شوند و آن کتابداران هستند که براساس نیازهای خاص آن منطقه، اعضای آن کتابخانه و سفارش آن اعضا اختیار دارند که کتاب تهیه کنند. اگر بهترین اساتید و کارشناسان را در هر شورایی در تهران متمرکز کنیم باز آن‌ها نمی‌توانند برای مناطق مختلف کشور کافی باشند و بهتر است برای هر منطقه براساس سلایق و نیازهایشان و شرایطشان حق انتخاب بگذارند و انتخاب کتاب به خود کتابداران، نمایندگان و اعضای هر کتابخانه سپرده شود.

در حال حاضر نحوه‌ی توزیع به چه شکل است؟

الان در کانون به این شکل است که ۸۰% کتاب‌ها از انتشارات کانون است. بخش عمده‌ی تیراژ کتاب‌ها به کتابخانه‌های کانون تعلق می‌گیرد. عملاً کتاب‌های انتشارات کانون در هیچ کتابفروشی غیرکانونی توزیع نمی‌شود شورایی هم در بازرگانی کانون وجود دارد نه در بخش فرهنگی که کتاب‌هایی را خریداری می‌کنند و با فاصله‌ی زیاد و تعداد کمی کتاب در سال خریداری می‌شود آن هم براساس روابطی که با ناشران وجود دارد، و اینکه  چه میزان اعتبار تخصیص یافته باشد حاضر باشند دیرتر پولشان را دریافت کنند یا این‌که حاضرند کتاب‌هایشان را با کتاب‌های کانون مبادله کنند و همین اتفاق در نهاد هم هست و چندین شورای تخصصی موضوعی در اداره‌ی کل تأمین منابع نهاد کتابخانه‌ها تشکیل می‌شود که آن‌ها برای همه کتابخانه‌ها کتاب انتخاب می‌کنند. البته آن‌ها فقط کتاب‌ها را تأیید می‌کنند و باز مدیران نهاد هستند که تعیین می‌کنند کدام کتاب فقط به کتابخانه‌های مراکز استان برود و کدام کتاب‌ها در تیراژ بالاتری خریداری شود و به همه‌ی کتاب‌خانه‌های سراسر کشور ارسال شود.

از نظر شما مهم‌ترین مشکلات کتاب‌خانه‌های کشور ما چیست؟

مشابه سایر عرصه‌های فرهنگی، هنری امروز شاهد یک رویکرد میان رشته‌ای، اختلاط صنفی هستیم و کتاب‌فروشی‌ها، کتاب‌ها، آثار هنری و مجلات آن تعریف قدیمی خودشان را ندارند. کتابخانه‌ها هم امروزه به مراکز فرهنگی تبدیل شده‌اند که کارکردهای متعددی اعم از قرائت‌خانه، امانت کتاب و اسناد، امانت فیلم و موسیقی، اتفاقات فرهنگی مثل جلسات نقد و بررسی، کتابخوانی‌های دسته جمعی، رویدادهای محلی، جشن‌ به مناسبت‌های مختلف و … تبدیل شدند و عملا یک مجموعه فرهنگی، هنری چند منظوره هستند که بخشی از آن امانت دادن کتاب است.

بسیاری از کتابخانه‌ها به‌گونه‌ای است که انگیزه رفتن به کتابخانه و مطالعه در نسل جوان را ایجاد نمی‌کند؟

بله حرف شما درست است این یک جریان به هم پیوسته است از طرفی تعداد کتابخانه‌ها نسبت به جمعیت کافی نیست. از یک طرف همان تعداد کتابخانه‌های موجود به اندازه کافی مورد استقبال واقع نمی‌شوند و مشتری ندارند. امکانات کتابخانه‌ها به روز نیست و این سؤال پیش می‌آید که وقتی از کتابخانه‌ استقبال نمی‌شود چرا باید هزینه‌های بیشتری برای آن انجام داد. به نظرم راه چاره این است که با رویدادها و اتفاقات فرهنگی پای مردم را به کتابخانه‌ها باز کنیم. اگر کتابخانه به مرکز برنامه‌های فرهنگی در محله تبدیل شود کتاب‌ها هم دیده می‌شوند و به امانت گرفته می‌شود و خوانده می‌شود.

منبع: ماهنامه آزما


iconادامه مطلب

یادداشت روزنامه نگار با سابقه برای نابغه ایرانی ” نمیتوانم بنویسم مریم میرزاخانی مُرد”
بازديد : iconدسته: گزارش

مریم میرزاخانی ایستاد. در جایی از زمان در لحظه‌ای از لحظه‌های یکی از آخرین روزهای تیر ماه ایرانی. نمی‌توانم بنویسم مریم میرزاخانی مُرد نمی‌توانم مرگش را باور کنم هر چند که مرگ تنها حقیقت انکارناپذیر زندگی باشد.
این جملات بخشی از یادداشت هوشنگ اعلم، روزنامه‌نگار باسابقه کشورمان است که در پی درگذشت مریم میرزاخانی، نابغه ایرانی آن را به صورت اختصاصی در اختیار سرویس رسانه ایسنا قرار داده است.
متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:
«مریم میرزاخانی ایستاد. در جایی از زمان در لحظه‌ای از لحظه‌های یکی از آخرین روزهای تیر ماه ایرانی. نمی‌توانم بنویسم مریم میرزاخانی مُرد نمی‌توانم مرگش را باور کنم هرچند که مرگ تنها حقیقت انکارناپذیر زندگی باشد. و باورم این است که این حقیقت بزرگی که در برابر مریم میرزاخانی کم آورد و به زانو نشست. مریم میرزاخانی فقط ایستاد. همین. ایستاد تا جلوتر نرود و از نقطه ایستادنش در زمان جاری شود و سایه نبوغش را تا دوردست آینده بگستراند. سایه‌ای که مرگ و میرایی را برنمی‌تابد.
مریم دختر ایران بود هرچند که عنوان نابغه را دیگران به او دادند. دیگرانی که نبوغ او را دریافتند و برای بهره گرفتن از دانش و نبوغ او کرسی استادی یکی از بزرگترین دانشگاه‌های جهان را زیر پایش گذاشتند تا پروفسور مریم میرزایی. این استاد جوان دانشگاه استانفورد دانسته‌هایش را به دیگران بیاموزد به دیگرانی که ادامه او خواهند بود و بی‌شک زیر سایه نبوغ او جهان را دیگرگون خواهند ساخت.
مریم میرزاخانی دختر ایران بود و هست و خواهد بود او در ایران به دنیا آمد. در ایران درس خواند و در مدرسه تیزهوشان برای بیشتر دانستن پرورده شد. مثل صدها دختر دیگری که در این مدرسه درس خواندند. و بعد رفت تا در فضایی بازتر و مناسب‌تر بیشتر بداند و بیشتر بخواند و همان جا بود که نبوغ او را دریافتند و دانستند که او نابغه‌ای است کم‌نظیر نابغه‌ی ریاضی نابغه‌ای که نامش افتخاری بود برای دانشگاهی که او را بر کرسی استادی نشاند و با این همه او هم‌چنان مریم میرزاخانی بود دختر ایران. دختری که وجودش تاج افتخاری شد بر سر همه‌ی ایرانیان و حتی بر سر آن‌ها که نامش را هم نشنیده‌اند و نمی‌دانند او کیست و بی‌تردید ایستادن این دردانه‌ی ایران در لحظه‌ای از زمان و نمی‌گویم مرگش و رفتن‌اش و نبودنش. چرا که همچنان هست و تا زمانی که علم ریاضی و دانش بشری وجود داشته باشد خواهد بود اگرچه جسمش در میان نباشد؛ تلخ است؛ و حیف که ایستادن او اجتناب‌ناپذیر بود و به حکم تقدیر و به دلیل بیماری مهلکی که هیچ‌کس از چنگالش رهایی نداشته است.
اما ایستادن مریم و ماندنش در لحظه‌ای از زمان تنها می‌تواند مانع ادامه تجلی نبوغ او باشد با این همه همین ایستادن هم آن‌قدر تلخ و دردناک است که ما را وا دارد برای ایران‌دخت نابغه‌مان به سوگ بنشینیم و چرا نه! شکی نیست که بسیاری از مراکز علمی جهان یاد او را گرامی خواهند داشت و جاماندنش را در لحظه‌ای از زمان به سوگ خواهند نشست. اما مگر نه این‌که مریم دختر ایران بود. و فرزند این سرزمین و مگر می‌شود مردم سرزمینش در اندوه ایستایی ابدی او سوگوار نباشند. و کاش آن‌ها که تصمیم‌گیرنده‌اند این حقیقت را دریابند که او یک نابغه‌ی ایرانی بود و پیش از آن‌که دیگران سوگوار باشند ماییم که به سوگ او نشسته‌ایم. نمی‌دانم این حق را دارم یا نه که به عنوان یک ایرانی بگویم. آقای رئیس‌جمهور بیایید فارغ از هر دغدغه‌ی سیاسی و هر مصلحتی، یک روز را به احترام مریم میرزاخانی و در سوگ او عزای عمومی اعلام کنید. و به احترام او و دانش و نبوغش پرچم ایران را در سفارتخانه‌هایمان به حالت نیمه‌افراشته درآوریم تا مردم دنیا دریابند که ما برای علم و اندیشه هم ارزش قایلیم و برای جوانان اندیشه‌ورزمان در هر جای جهان که باشند.»


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY