وهم انگيز
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: فرهادی، رامین؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

پرتگاهي کنار در ورودي باغ بود  .درست سمت چپ جوي آبي  که  زلالي آب آن  هر رهگذري را  به خود مي خواند. دوست داشتم درونش  بپرم و  به  عمق آسمان و ابري  که در آن  افتاده بود  برسم . گفتم يعني  مي شود ؟!.

 مردي کنار درختي پر شاخ و برگ گودالي مي کند . درختي که شا خه هايش از ديوار باغ بالاتر رفته بود و به داخل باغ سرک مي کشيد . مرد سرش را بالا آورد و  با  آستينش عرق پيشانيش  را پاک کرد. همانطور که به کندن زمين ادامه مي داد گفت: ” -بيا اينجا …خيلي کار داريم …مهمونها کم کم بايد سر و کله شون پيدا شه.”

  نمي شناختمش … سالها بود نميشناختمش. اما اين جمله ها را  مثل جدول ضربي آشنا  از حفظ بودم. جمله ها يي که  با ضربه اي در  ذهنم  جمع شده بودند و مرا پيش مي بردند بي آنکه بخواهم چون و چرايي کنم . “-  گفنم با من است؟!

   و بي آنکه بخواهم يا بتوانم امتناعي کنم به سمتش رفتم بي هيچ اکراهي پاهايم مرا با خود مي بردند. هميشه همين طور بود .بي آنکه بتوانم مقاومتي کنم رفته بودم. و اين بار هم. نزديکش رسيدم . گفتم: ” ببخشيد من شمارو کجا ديدم؟؟!”

بدون اينکه دست ازکارش  بکشد با غر و لندي که دندانهايش را به هم مي فشرد   شبيه غرش يک سگ گفت: ” باز دوباره چت کردي  توله سگگگگ!؟…”

و صدايش را سعي کرد در گلو خفه کند. ” …بيا  اين هم سرنگ ”  و سرنگي را که به نظرم آمد براي زدن به گاو هم بزرگ  بود  به سمتم پرت کرد سرنگ را برداشتم و  داخل جوي  آب شدم.  تا زير زانوهايم آب بود. آبي که خنکي آن هر مستي را از سر مي پراند.

 گفتم اين همه الکل از کجا مياد؟!

 گفت: امسال بارون خوب باريده … لباسها اونجا هستن …رو بند روبروت …

هفت – هشت تايي لباس روي بندي که سمت چپم بود آويزان شده بودند. يک بار مي شمردم هفت تا بود.و بار ديگر مي شد هشت تا

گفت : اومده بودن دزدي … داشتن از ديوار بالا مي کشيدن که رسيدم …مي شنا سمشون … از کولي هاي  تاک آباد  هستن … زن و مرد  دايم الخمرند حرومزاده ها…”

 گفتم : – بايد به همه شون  بپاشم.؟ …مال کي هست اين همه لباس..؟

شروع کردم به پر و خالي کردن سرنگ از الکل . با وسواسي که انگار  خودم بودم که بايد پاک مي شدم . خيس که مي شدند  مي رفتم سراغ بعدي.

با خودم گفتم هنوز کسي نيامده . انگار صدايم را شنيده با شد گفت :جز تو و اون کولي ها کسي هنوز نيومده…

از اينکه  بدون گفتن چيزي صدايم را شنيده بود ترسيدم. شايد هم گفته بودم…

کوچه باغ با درختاني از دو طرف احاطه شده بود . وپرتگهاي که انتهايش از ناريکي  ديده نمي شد. صدايي از داخل باغ  مي آمد گفتم شايد صداي ذهنم است. توجهي نکردم و به لباسها الکل پاشيدم.

گفتم  مگر به جز آن هفت-هشت نفر کس ديگري هم هست؟!

از لابه لاي شاخ و برگ درختان  داخل  باغ را گاه گاهي  نگاه مي کردم

.مي خواستم بدانم داماد امشب کيست و عروسش. هر بار خواسته بودم تا آخر عروسي بيدار بمانم نشده بود . انگار با خواب عهدي داشتم آن هم درست لحظه اي که نبايد. کورمال کورمال  بيدار مي شدم . با سرعت به طرف پنجره باغ مي دويدم. اما صبح  شده بود و همه رفته بودند

 اصغر  گفت : “مال اين دواها يي ست که مي خوري.منگ شدي بدبخت نخور . اينها را به گاوها ميدن تا وقتي مي خوان بکشنشون چيزي نفهمند….نخور”.

  دوايي شده بودم . دوا خور .اما نه آن دوايي که اصغر مي گفت. درست از  روزي که آن ضربه سنگين پشت  سرم خورده بود. دوا خور شده بودم.و گويي چهل سال پيرتر بودم.

 از لاي در  زني چهل- پنجاه ساله با لباسي مردانه که از گشادي  بر تنش زار ميزد برخاست و شروع کرد به رقصيدن. رقصي  که تا به حال نديده بودم اما به نظرم آمد کوليها اينگونه مي رقصند. بيشتر ادا در ميآورد تا رقص. چند زن با هم کل کشيدند که شبيه جيغي بود  از وحشت تا صدايي از شادي. مانند سوت بمبي بود که رفته رفته دور ميشود.

گفتم : اينها کي هستند؟

اصغر گفت : چند تا خواهر هستن… عقل درست و حسابي ندارن…هرجا ميروند براي دوزار پول بذارن کف دستشون خودشونو هلاک مي کنن “

گفتم  فکر کردم عروس را آوردند  …حرفم تمام نشده بود که بيل از دست اصغر افتاد و شروع کرد به حرکاتي که نمي دانستم خنده است يا گريه …

“احمق اگه  داماد  بفهمه که … و باز خنديد…

…عروسش رو با اين کولي   مقايسه کردي…اشک چشمش را که از خنده جاري شده بود پاک کرد.

– “ولي نترس نمي فهمه”

گفت: چهقدر خري تو يعني نمي دوني که اينها رقاصهاند.

گفتم  خب يعني رقاصه نمي تونه عروس بشه؟

گفت دلقکند…دلقک… آخه کي با اينها ازدواج مي کنه!؟

بيلش را برداشت  سري تکان داد و با لبخندي که بر صورت چروکش مانده بود به کندن زمين ادامه داد.

گفتم :  با يه   دلقک”

نگاهي از زير چشم انداخت و خنده اي که بر لبانش مانده بود خشکيد. غر و لندي کرد و چيزي گفت که نشنيدم.يا شايد نخواستم بشنوم.

غروب که شد اصغر به نيمه هاي ريشه درخت رسيده بود. ريشه ها يکي يکي مثل فنر بيرون مي زدند و پس از چند لرزش روي زمين مي افتادند. گفتم پس مهمونها کي مي خوان  بيان؟

نگاهي کرد و بعد از چند لحظه  گفت: خيلي  وقته  اومدن.

گفتم اومدن؟  پس  من چرا نديدمشون؟

گفت چه مي دونم..  حتما باز خواب تشريف داشتي… يا شايد هم کور بودي…پس فکر کردي اون کل و شباش  چي بود؟

گفتم ولي  من که  هنوز لباس نپوشيدم.

گفت کدوم خري حالا تورو مي خواد ببينه؟!

گفتم ” يکي از همين لباسها رو که الکل زدم رو ميپوشم…اين آبيه …

گفت سگخور… بپوش مال تو.… .

ديس  ميوه را برداشتم .  وارد باغ شدم   .

گفتم :” امشب ديگه هر جوريه  نبايد خواب برم”

 دو پسر بچه  گويي  اداي کوليها را در ميآوردند.  مردها  داشتند چرت مي زدند. و گاهي صداي کل زنها  آنان  را از خواب ميپراند. سر بر ميداشتند  لبخندي به اطرافشان مي زدند و باز به چرت خود ادامه مي دادند.در گوشه اي از باغ گروه مطربان آهنگي غمگين مي نواختند.انگار همين الان کسي مرده باشد.

گفتم “عروسي ست يا عزا؟”پس اينها با چه آهنگي مي رقصند؟

هرچه نگاه ميکردم نه دامادي  مي ديدم نه عروسي…

گفتم “پس داماد کو؟ و در ذهنم گفتم. يکي از مطربها که تار ميزد با سر اشاره کرد که به سمتش بروم… ديس ميوه را برداشتم و رفتم.و باز رفته بودم بي آن که بخواهم امتناعي کنم

گفتم بفرمايد… خسته شديد از اين همه غمساز

…در گوشم چيزي زمزمه کرد

گفتم مگر  شما صداي  مرا شنيديد؟؟!!

گفت  من فقط صداي ساز مي شنوم.

گفتم از کجا مي دانيد؟؟… پس براي اين است که اين ساز را ميزنيد؟!!…

حالا ديگر همه مهمانها خواب بودند و نه از عروس خبري بود نه داماد.

ديگر صداي کل و جيغ و سوت هم آنها را بيدار نميکرد . جيغ هايي که انگار  روي  نوار ضبط شده بود و حالا پخش ميشد. چند نفري  در گوشه اي دور  هنوز بيدار بودند. از دور  گويي ايستاده باشند.نزديک رفتم . گفتم شايد از آشپزها هستند؟ خيسي پيراهنم گويي نمي خواست خشک شود و با نسيمي خنک سر لجبازي داشت. نزديکتر شدم .. گويي. ايستاده خوابيده بودند. دستهايشان را با طنابي به هم بسته بودند. دست اولي به دومي و همينجور دايره وار تا آخري که به اولي گره خورده بود. پاهايشان تا زانو در گودالهايي فرو رفته  و روي آنها  با خاک  پوشيده شده بود.گودالهايي که ميشد حدس زد کار  اصغر باشد. هيچ کدامشان  لباسي بر تن نداشتند.

گفتم: شمارا کي اينحا کاشته؟؟

شما  تاک آبادي ما هستيد؟”

گفتم “چرا اينجاييد؟چرا دستانتان بسته است؟؟ پاهايتان…

يکي شان که هنوز نايي داشت سر بلند کرد و  گفت: تشنه ايم آب…لطفا…کمي آب به ما بده…

 گفتم کي شما رو اين جا کاشته؟؟! و شروع کردم دستانشان را باز کردن

 – “به جرم دزدي ارباب… بخدا ما دزد نيستيم… فقط تشنه بوديم…… 

گفتم :دزدي !؟

گفت : به خدا دروغ مي گويد… ما فقط تشنه بوديم… مي خواستيم از آن آب بخوريم …همين…

از آب آن جوي … هنوز نخورده بوديم  که با بيل به جانمان افتاد…

گفته  اين آب خيلي گرونه… بايد پولش را بديد ….پولي نداشتيم …  به هر بدبختي بود لباسهامون را گرو گذاشتيم تا رهايمان کند .. . گفت شما مستيد و به بهانه مستي ما را اينجا نگه داشت… مي گه شما  نجسيد  … دهانتان  به آب خورده … روزي را از اين آب مي بريد  و ديگه بارون  نمياد …  بايد اينجا بمانيد تا اولين بارون

 … همه لباسهايمان و هر چه داريم  مال خودش …فقط بگذاريد بريم

 نگاهش روي لباسي که تنم کرده بودم ماند

گفتم: از کي اينجا هستيد؟

گفت: دو روز و دو شب . وقتي حرف مي زد دوستانش با تکان سر وبه حالي نزار حرفهايش را تاييد ميکردند .گويي نايي ديگر براي حرف ردن نداشتند .

گفتم اين مطرب هم از شماست؟

چيزي نگفتند .. چند لحظه سکوت کردند…  نگاهي به هم انداختند

گفتم همه چيز را به من گفته اگر راستش را بگوييد، خودم آزادتون مي کنم

گفت برامون   آب  بيار…ديگه نا نداريم…..تا آب نخوريم نميتونيم حقيقت رو بگيم.الان است که  از تشنگي از حال برويم و بيا فتيم رو زمين.

ريشه ها يکي يکي روي زمين افتاده بودند.و گودال حالا راحت  چاهي  شده بود به عمق   قد يک انسان .

چشمان اصغر از خسته گي و حسي که نميدانستم  چيست مانند جذامي ها شده بود حسي که  نمي دانستم ترس است يا نه.  هنوز ريشه هايي   سرسختانه به ماندن چنگ انداخته بودند. و خاک را رها نمي کردند.

  “گفته بودم  رهاشان کن …اينها ديگه از اونجا در بيا نيستن …حالا فکر کن اين يکي را هم در آوردي…..يه باغ درخته ….مي خواي با اونها چه کار کني؟…اين همه زمين صاف ميکني  براي چند تا آدم …؟آدمهايي که هميشه  نصفشون خوابن…نصفشون هم به اينجا نرسيده  خوابشون ميبره…راستي  چرا آخر هر عروسي من خواب ميرم..؟ ؟!… مگه سالي چندتا عروسي اينجا ميشه؟؟….يا  گيريم  عزا!…؟.. “.و چنان محکم به پشت  سرم زده بود که فکر کرده بودم مرده ام…و مرده اي  بودم  که در قبري بزرگ و پر شاخ و برگ اين طرف و آن طرف مي رفتم. بدون آنکه بخواهم .ياد آن ضربه هم درد داشت.  انگار برق   به  بدنم وصل کرده باشند. تمام وجودم درد ميشد …  زمينم ميزد …و از ته دل  مرگ ميخواستم.  

 آن قدر ته رفته بود  که  صداي من ديگر  به گوشش نمي رسيد. تنگ را از آب زلال  جوي  پر کردم وبه سمت باغ برگشتم.

داد زد :” زود برگرد با يد  کمک کني… تنهايي  از پس اين ريشه ها بر نميام…”

و صدايش نيمه هاي راه خفه شد.

صداي  زنها  مانند  آخرين آواز  دوره  گردي  شده بود که  ايمان به صدايش را از دست داده بود. يا  شبيه مزد بگيراني  که تلاش ميکردند  ميان خسته گي و  اجرتشان  به دومي فکر کنند… هر چند به بهاي  از دست دادن حنجره  و صدايشان .  فکر پول روح خسته شان را  چون آبي روان تازه مي کرد…

اندکي آب روي  صورتش ريختم.  تنگ را با بي رمقي  گرفت دست به دست  دادند تا به نفر آخر رسيد و او اولين نفري بودکه  آب را سر  مي کشيد. 

انگار سالها تشنه بودند يکي پس از ديگري تنگ آب را مي گرفتند و سر ميکشيدند. گفتم خوب شد شما را ديدم وگرنه از تشنه گي مرده بوديد.

گفت : شما هم  تشنه ايد؟ و تشنه بودم به لباسم نگاهي انداخت…

گفتم:” اين  لباس شماست…؟!”  و سرم را از خجالت پايين انداختم.

گفت مال تو … همان وقت که رفتي  همه لباسها را بخشيديم به تو   و گرنه حالا  اندازه ات نبود… اين عوض  آبيست که به ما دادي…

حالا  دستانمان را باز کن …خيلي  ديرمان  شده…

 گفتم پس قولتان؟ …زيرش که نمي زنيد؟

گفت :” وقتي از اينجا رفتيم خودت مي بيني…

از در که بيرون رفتيم نشانيش را ميگوييم

ولي الان نه …به ما حق بده… مي ترسيم”

با کمي دل دل  بالاخره دستهايشان را باز کردم

گفتم  آرام يکي يکي دنبالم بياييد بايد از در پشتي برويم،

حالا ديگر به جز دو سه  مطرب  که  براي دل خودشان  ساز مي زدند همه مردها خواب بودند. نفر آخري که از در بيرون رفت چيزي در دلم فرو ريخت انگار سالها بود آنها را ميشناختم. گويي تمام دوستانم که  سالها پيش در زنده گي  گمشان  کرده بودم. دوستاني که به هواي  باغ  اصغر رهايشان کرده بودم  برادرانم  و شيرين که با ضجه و گريه  به پايم افتاده بود ولي پاهايم گويي از دستش رها شده بود و  راه برگشتم را اصغر پشت سرم  پاک کرده بود… تمام آشناياني که شب تا صبح  در خوابم بودند  و در لحظه آخر از آمدن بازم مي داشتند. هرچه فرياد مي زدم صدايم بيشتر مي گرفت. کسي  صدايم را نمي شنيد حتي خودم .مثل آدمي که در باتلاق  دست و پا بزند و بيشتر فرو برود  فرو رفته بودم . گم شده بودم. در گوشه اي از اتاقي  که اصغر اسمش را گذاشته بود” تلک دوني”  ميان آن همه هيچ و پوچ و  خنزر پنزر گم شده بودم. و حالا تنها به همين خوابها  دلم خوش بود. خوابي که هر چند شکنجه  بود و عذاب اما ديدن آن همه گذشته هاي بکر ديروز  به عذابش مي ارزيد.  ديروزي  که امروزش را به سرعت باد  باخته بودم. و مرده.

 “-  زير آن درخت…درست همانجا که گودال را ميکند” اين را گفت و به سرعت باد در گردو غبار جاده خاکي  ناپديد شدند”. از ميان همه  آدم  خوابها  گذشتم. به بالاي چاهي که اصغر کنده بود  رسيده بودم باز بي آنکه بخواهم. حالا به وضوح داخل چاه را ميتوانستم ببينم. از اصغر خبري نبود  چشمانم را  خواب گرفته بود  اما امشب ديگر نه ميخواستم نه ميتوانستم. نم لباس خواب را از سرم ميپراند. آبي که آنجا  جمع شده بود. عکس آسمان و آن تکه ابر درآن به وضوح ديده مي شد. آسماني  صاف و آبي  وابري که از سفيدي  لب به طنازي مي  گشود  شکل  قوي  زيبايي بود  که با غروري  سرمست در درياچه اي  بيکران  خفته باشد. در گوشه اي از چاه  چند مرد برهنه  با چشماني باز خوابيده بودند. چشماني که از نگاه تهي و  از اميد سوسو مي زدند. و به  نظرم آمد همه دامادها يي  بودند که اصغر به اين روزشان انداخته بود و در گوشم صدايش تکرار ميشد:”مست بودند..مست بودند…مست…

صداي پا يي از پشت سرم مي شنيدم اما نمي توانستم  برگردم. صدا نزديک و  نزديکتر مي شد صداي  قلبم بيشتر. .گفتم کار  اصغر است .خواستم سرم را برگردانم  ناگهان تمام دردهاي دنيا توي سرم جمع شد. ضرب شد. چشمانم سياهي مي رفت…

شيرين ميخنديد. چشمانش هم. صداي خندهاي مستانه که  در گوشم طنين ميانداخت  و هرآد مي را   مست مي کرد و من که  بيعقل و بيدل شده بودم. گفتم هميشه همينجوري  بخند. سرکش و وحشي. و او وحشي خنديده بود: کلمه اي  از اين بهتر نبود که بگي؟”

گفتم هيچ وقت رام نشو …حتي رام من…

گفت تو ديوونه اي..ميخواي منو هم ديوونه کني…و نزديک پرتگاهي رفت

گفتم ديگه جلوتر… نرو مي افتي  پايين..

گفت ميخوام بپرم تو اون ابر…نگاه  کن… شکل قو شده…اونم چشماش…

چشمانم از سياهي جايي را نمي ديد . سرم گيج مي رفت. همه آن تاک آباديها را ميديدم که کنار چاه نشسته بودند با خنده اي بر لب و جامي در دست…گفتند سلام  و دور تا دور اصغر حلقه زدند. حلقه اي که هر لحظه تنگتر ميشد. ديگر اصغر را نمي ديدم آنوقت  همه گي جامهايشان را درون خاک چاه ريختند. و صورتم خيس شد…

 نمي توانستم حرفي بزنم .

 احساس کردم الان است که  مي افتم روي زمين و آن برق لعنتي در جانم مي افتد. اما اين بار انتظارم بيهوده بود…نه برقي بود  نه  دردي.

 افتاده بودم  در آسماني که  ته چاه افتاده بود…


iconادامه مطلب

روي يک صخره در ماه مارس
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: اعلم، هوشنگ؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

آقاي «س» سه شب پر از كابوس و سه روز و شب باراني و هولناك را پشت سر گذاشته بود بدون اين كه بتواند كاري انجام دهد يا از كسي خبري بگيرد و حالا در صبح چهارامين روز، آسمان كمي آرام گرفته بود و باران تقريباً به همان قاعده‌اي مي‌باريد كه آقاي «س» در سال‌هاي عمرش ديده بود. اما در سه شبانه‌روز گذشته، باران نبود، انگار هزاران رودخانه آسماني كه او نمي‌دانست سر چشمه آن‌ها كجاست به سوي زمين سرازير بود، اما با وجود كاهش شدت باران آسمان هنوز سياه بود، آن قدر كه آقاي «س» فكر نمي‌كرد باران به اين زودي‌ها بند بيايد.

در اين سه روز برق قطع شده بود. البته در آن روستاي دور افتاده كوهستاني قطع برق چيز تازه‌اي نبود. آقاي «س» ده روز پيش، آمده بود پدرش را ببيند، كاري كه فقط سالي يك بار، اگر فرصتي مي‌شد و كار شركت اجازه مي‌داد انجام مي‌داد. پدرش در همان روستايي زنده‌گي مي‌كرد كه او به دنيا آمده بود و تا سن هفت ساله‌گي هم آن جا ماند چهار ساله كه بود مادرش را از دست داد و هفت سالش كه شد، خاله‌اش از شهر آمد كه او را ببرد و اسمش را در مدرسه بنويسد. حتي به پدر او هم پيشنهاد كرد از آن روستاي دور افتاده دل بكند، اما او حاضر به ترك آن جا نشد. آقاي «س» در شهر درس خواند، بزرگ شد و دست و پايي زد و يك شركت تاسيساتي درست كرد و سالي يك بار هم مي‌آمد و پدرش را ميديد كه هر سال پيرتر و تنهاتر مي‌شد. و حالا در آن روستاي كوهستاني غير از پدرش و دو تا عموهايش كه آن‌ها هم پير شده بودند جمعاً سي، چهل نفر پير‌زن و پير‌مرد زنده‌گي مي‌كردند كه تقريباً نصفشان هم زمين‌گير بودند. آسايشگاه معلولان بالاي يك كوه!

از نظر آقاي «س» روستاي «شادان كوه» يادگار دوران غارنشيني بود. خانه‌ها مغاره‌هايي بود كه در دل كوه كنده بودند اما حالا آقاي‌ «س» فكر مي‌كرد، اگر غير از اين بود، در اين سه شبانه‌روز هراس انگيز كه باران مثل سيل مي‌باريد، حتي اگر خانه‌ها را از آهن و سيمان هم ساخته بودند ويران مي‌شد. اما آن جا اين اتفاق نيافتاد. كاهش شدت باران به آقاي «س» امكان داد كه از آن خانه كنده شده در دل كوه بيايد بيرون و زير باران كه حالا شدتي قابل تحمل داشت، و خودش را برساند به بالاي صخره‌اي كه در روزهاي پيش از بارنده‌گي مي‌رفت آن جا و موبايلش آنتن مي‌داد و زنگ مي‌زد به زنش و شركت. وقتي رسيد بالاي صخره موبايلش را در آورد و گرفت زير كتش جوري كه خيس نشود و بعد روي اسم زنش كال را زد و اميدوار بود كه آنتن بدهد. اما موبايل نه تنها آنتن نداشت بلكه علامت شبكه‌ي مخابراتي را هم نشان نمي‌داد، فقط اسم‌ها روشن بود. آقاي «س» چند بار دكمه‌ها را زد و موبايل را خاموش، روشن كرد اما هيچ اتفاق تازه‌اي نيافتاد شايد بارنده‌گي شديد به دكل‌هاي مخابراتي آسيب زده بود. آقاي «س» نگران شد اما كاري از دستش بر نمي‌آمد، اين كه نمي‌دانست چه خبر شده بيشتر نگرانش مي‌كرد. راديو ديجيتالي‌اش هم كه تمام فرستنده‌هاي دنيا را مي‌گرفت از كار افتاده بود و هر ايستگاهي را كه مي‌خواست بگيرد يا صدايي نمي‌آمد يا فقط صداي خر خر بود. آقاي «س» فكر كرد برگردد تهران، اما زير آن باران؟! سخت بود از كوه پايين رفتن. تا محلي كه توانسته بود با ماشين دو ديفرانسيل ژاپني‌‌اش بيايد و ماشين را آن جا پارك كند، لااقل يك ساعت راه بود و البته سرازيري، موقع آمدن يك كوهنوردي حسابي بود تاواني كه به خاطر لجبازي پدرش كه حاضر نبود از آن روستاي عصر حجري دل بكند، سالي يك بار بايد مي‌پرداخت و به خاطر همين سختي راه بود كه نه زنش و نه تنها پسرش كه در ايران مانده بود، حاضر نبودند براي ديدن آدمي كه هيچ‌وقت توي عمرشان نديده بودند دنبال او راه بيافتند اما آقاي «س» باورش اين بود كه هر چه دارد از همين سفرهاي سالي يك بار و دعاهاي پدر پيرش دارد كه حالا نشسته بود بر لب بام زنده‌گي و هر لحظه ممكن بود به اعماق دنياي ديگري پرتاب شود.

آقاي «س» تصميم‌اش را گفت بايد مي‌رفت و كوله‌ سفرش را جمع مي‌كرد، پيشاني پدرش را مي‌بوسيد و بر مي‌گشت اين تنها كاري بود كه در آن شرايط بايد انجام مي‌داد.

قبل از اين كه با پدرش خداحافظي كند، از ظرف شيري كه كنار اتاق بود يك ليوان پر كرد و به پيرمرد خوراند و شايد اين آخرين بار بود، اما خدا را شكر كرد كه در آن روستاي عصر حجري هنوز چند تا گاو و بز و بزغاله و مرغ و خروس مانده بود و هنوز چند نفري از آن عصر حجري‌ها تاب و توان اين را داشتند كه هر دو ماه يك بار به نوبت به شهر بروند و سور و سات بقيه را بار قاطر كنند و بياورند بالا.

آقاي «س» كوله را انداخت روي شانه‌اش و راه افتاد باران هنوز آن قدر تند بود كه آقاي‌ «س» مجبور شد مسير را در نهر آبي كه روي جاده باريك كوهستاني سرازيرشده بود طي كند و خودش را به ماشين‌اش برساند.

خيالش راحت بود كه از آن به بعد، بقيه‌ي راه را راحت مي‌رود. اما در آن لحظه سرماي خيس آب باران را كه از همه لباس‌هايش گذاشته بود روي پوستش حس مي‌كرد. حالا آقاي «س» اين فرصت را داشت تا به توفان و باران هراس انگيز سه شبانه روز پيش فكر كند به شدت ترسيده بود، اما پدرش با صداي لرزان و با اشاره دست و من، من كنان گفته بود. چيزي نيست، گاهي … گاهي … و نتوانسته بود همه حرفش را بزند اما آقاي «س» متوجه شد كه پدرش مي‌خواهد بگويد، گاهي اين جور باران‌ها مي‌آيد نگران نباش.

آقاي «س» با احتياط در نهر كوچك آبي كه در سرازيري راه مال رو زير پايش جاري بود و به طرف پايين كوه مي‌رفت، قدم بر مي‌داشت. كفش هايش پر از آب بود، اما اهميتي نمي‌داد، به ماشين كه مي‌رسيد، آن‌ها را در مي‌آورد و پا برهنه راننده‌گي مي‌كرد. بارها اين كار را كرده بود، هر وقت مي‌رفتند شمال، چند روز زنده‌گي در ويلاي نقلي سيصد متري‌‌شان اين فرصت را به او مي‌داد كه تمام روز پا برهنه باشد و به قول خودش، كيف دوران بچه‌گي‌اش را ببرد و گاهي هم پا برهنه مي نشست پشت فرمان كه زنش را ببرد شهر براي خريد. آقاي «س» در آن سرازيري به خودش گفت: اين آخرين سفر به اين روستاي عصر حجري است. شك نداشت تا يكي دو ماه ديگر خبر پيرمرد را مي‌آورند.

زير باران به ساعتش نگاه كرد فكر ‌كرد بايد به نصفه‌هاي راه رسيده باشد. سه شبانه روز سيل وحشتناك باعث شده بود مسير به کلي شسته شود نشانه‌ها تغيير كند، خيلي جاها احساس مي‌كرد اين همان مسيري نيست كه موقع آمدن از آن گذشته است، اما اين شانس را داشت كه در مسيري كه آب از آن مي‌گذشت به طرف پايين برود تا برسد به نزديكي دامنه. آسمان هنوز سياه بود و آقاي «س» در آن هواي نيمه تاريك احساس مي‌كرد كه در يك غروب ابدي بايد تا پايين كوه برود، اما خوشحال بود كه توفان عجيب و غريبي كه در سه شبانه روز گذشته زمين و زمان را لرزانده بود و آن بارش وحشت انگيز كه آقاي «س» در تمام عمرش حتي تصور آن را هم نمي‌كرد تمام شده و آسمان كمي آرام گرفته است، هر چند كه باران هنوز تند مي‌باريد.

آقاي «س» دوباره به ساعت‌اش نگاه كرد، كادوي زنش بود در آخرين روز تولدش. يك ساعت راه آمده بود، اما هنوز جايي كه ماشين‌اش را گذاشته بود نمي‌ديد. در يك لحظه فكر هول‌انگيزي تنش را لرزاند، نكند سيل…؟! نه امكان نداشت. جايي كه ماشين را گذاشته بود، امن بود و بعد از آن هم يك جاده‌ي شني بود كه تا پايين كوه و كنار جاده اصلي مي‌رفت. نكند سيل جاده را برده باشد؟! نه! امكان نداشت يعني آقاي «س» نمي‌خواست به چنين اتفاق وحشتناكي فكر كند. سعي كرد، سريع‌تر حركت كند، دو روز بود كه از زن و بچه و شركتش خبر نداشت. از پسرش كه در كانادا بود و از دختر بزرگش كه در فرانسه آرايشگاه داشت، قدم‌هايش را تند تر كرد. باران همچنان از آسمان سياه مي‌باريد.

آقاي «س» هر چه پايين‌تر مي‌رفت نگران‌تر مي‌شد. به حساب خودش و ساعتش بايد رسيده باشد اما نرسيده بود، تندتر قدم برداشت، چند بار پايش لغزيد و يك بار كه دستش را به كناره كوه گرفت تا زمين نخورد، كف دستش زخمي شد اما مهم نبود. بايد خودش را به ماشين مي‌رساند.

آقاي «س» حالا به طور جدي وحشت كرده بود. بعد از دو ساعت و نيم كه راه آمده بود هنوز جايي كه ماشين‌اش را گذاشته بود نمي‌ديد، فقط ادامه كوه بود و نهرهاي كوچك و بزرگ آب كه به سمت پايين سرازير مي‌شد، نكند راه را اشتباه كرده باشد؟ نه امكان نداشت! اين تنها راهي بود كه از آن دهكده عصر حجري به پايين كوه مي‌رفت اما چرا ماشين‌اش را نمي‌ديد؟ حالا بايد خيلي پايين‌تر از جايي كه ماشين‌ را گذاشته بود و دور دست جاده فرعي و حتي جاده اصلي را هم ببيند، اما نمي‌ديد تاريكي هوا و بارش باران ديد رس‌اش را كم كرده بود؟! سعي كرد، تندتر برود اما نمي‌شد در آن باريكه‌ي پر آب تند تر از اين نمي‌توانست برود. وحشت كرده بود. نكند …! نه! هيچ فكر ديگري نمي‌توانست بكند موبايلش را زير باران از جيب كتش درآورد، موبايل خيس بود و علامت شبكه هم محو شده بود. حرص‌اش گرفت: مرده شور اين خط را ببرد! راه باريك از كناره كوه به سمت چپ مي‌پيچيد اما نهر كوچك از كناره سمت راست به پايين مي‌ريخت به سمت دره‌اي كه آن پايين بود و آقاي «س» ناگهان خشكش زد، ته دره درياچه بود، آقاي «س» چشم‌هايش دريده شد اما تا آن جا كه توانست ببيند آب بود، درياچه‌اي كه او احساس كرد تا جاده اصلي كشيده شده، خودش را كشيد به سمت چپ ديواره كوه و از آن جا به پايين نگاه كرد، آن جا هم آب بود، دريايي از آب، آقاي «س» متوجه شد تا جايي كه چشم‌اش كار مي‌كند و دورتر از آن فقط آب است. پشتش را داد به ديواره كوه پاهايش مي‌لرزيد سرش را برگرداند، پشت سرش كوه بود و بالاي سرش آسمان سياه كه مي‌باريد. از ماشين خبري نبود. از جاده فرعي و اصلي هم. فقط آب بود…. آقاي «س» از جايي كه ايستاده بود چشم گرداند، احساس كرد روي جزيره‌ي كوچكي در وسط اقيانوس ايستاده است و تازه متوجه شد كه ساعت‌ها قبل از جايي كه ماشين‌اش را گذاشته بود گذشته است ماشيني كه احتمالاً حالا در اعماق درياي زير پايش بود. در يك لحظه فكر وحشت‌انگيزي از سرش گذشت. نكند! … نه! اما نه! دخترش گفته بود بيستم مارس بليط دارم. زنش گفته بود: زود برگرد، بيست روز ديگه «رُكي» مي‌آد. و حالا او درست در وسط ماه مارس ۲۰۱۲ روي صخره‌اي بر فراز اقيانوسي از آب ايستاده بود در كوره راهي كه به سمت پايين مي‌رفت به سمت اقيانوسي از سيلاب برگشت به ژشت سرش نگاه کرد اما  راه برگشت به روستاي عصر حجري را هم سيل برده بود. آقاي «س» احساس كرد در وحشتناك‌ترين لحظه زندگي اش احساسي را تجربه مي کند که ژيش از آن نمي شناخت تنهايي و گم شدن در لايتناهي بشري را تجربه مي‌کند.


iconادامه مطلب

سلول هاي اضافي
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: میرابوطالبی، معصومه؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

۲۷ مهر

خيلي وقت بود كه مي‌خواستم در مورد اين صدا با كسي حرف بزنم اما نمي‌شود. به هر كسي كه بگويم، مي‌گويد تأثير شيمي درماني است. مگر شيمي درماني همين يك اثر را روي من بگذارد؛ هيچ فايده ديگري كه ندارد.

همه‌اش يك صداي مبهم توي وجودم مي‌آيد و مي‌رود. انگار يك ميكروفون كوچك توي دلم جاسازي كرده‌اند. صدا را از گوش‌هايم نمي‌شنوم از ته دلم مي‌آيد بيرون. اما آن قدر كم و ضعيف است كه  فقط خودم مي‌شنوم. اين را به هيچ كس نمي‌توانم بگويم؛ حتي سميرا. همين طوري از من فراري است. اصلاً نمي‌خواهد پيشم بماند. همه‌اش بچه‌ها را بهانه مي‌كند و مي‌رود. وقتي هم كه هست فين فين مي‌كند و سرش را مي‌اندازد پايين، تا من چشم‌هاي مثل كاسه خونش را نبينم.

راستش اوايل فكر مي‌كردم صداي روده‌ام است. هر چه باشد دارد سلول‌هاي اضافي توليد مي‌كند تا هر جوري شده من را بكشد؛ اما بعد ديدم نه. راستي راستي دارد يك چيزهايي مي‌گويد. چيزهايي كه قار و قور شكم نيست. از ديروز تا حالا كه آوردنم توي اين اتاق، صدايش بيشتر شده. اين اتاق يك پنجره بزرگ به بيرون دارد. اصلاً ديوارش به طرف حيات نصفه است و بقيه‌اش پنجره است. توي اتاق تنها نيستم. يك مريض مردني ديگر مثل من هم هست. حوصله نداشتم بپرسم چه مرگش است. اما انگار اين هم مثل من خلاصه.

۲۸ مهر

امشب صداها واضح‌تر بودند. مي‌گفتند بروم پاي پنجره آن هم سه صبح. هوا خنك بود و كمرم يخ كرده بود. هم اتاقي‌ام ناله مي‌كرد و توي خودش مچاله شده بود. باد شاخه‌هاي درخت توي حياط را تكان مي‌داد. پاهايم را گذاشتم لبه پنجره و رفتم بالا. صدا خيلي واضح گفت: بالا را نگاه كن. بالا دست راست.

يك چيز گرد و درخشان ديدم كه دور خودش مي‌چرخيد و اطرافش پر از ابر يا دود بود. نمي‌ترسيدم. انگار با شنيدن آن صدا، منتظر چيز خارق‌العاده‌اي هم بودم. حالا ديگر جرات ندارم چيزي به كسي بگويم. مي‌گويند: اين آخر عمري ديوانه شده. باد متوقف شد و هوا يك دفعه گرم شد. در فاصله يك پلك زدن، شي گرد و نوراني ناپديد شد. چند دقيقه‌اي همان جا ايستادم و بعد آمدم پايين. صدا هم قطع شده بود. حتما آن‌ها موجودات فضايي بودند. حتماً يك رادار توي شكمم جا سازي كرده بودند. اما كي؟ حتماً توي عمل اولي. شايد نامرئي هستند كه به اين راحتي توانسته بودند بيايند توي اتاق عمل. خيلي خوشحال بودم. امشب عجيب‌ترين شب زنده‌گي‌ام بود.

۲۹ مهر

همه چيز مسخره شده، خودشان هم مي‌دانند عمل فايده‌اي ندارد؛ اما اين سميراي بدبخت را دوباره اميدوار مي‌كنند. امروز صد بار آمد و رفت و به من لبخند زد. توي دلم گفتم: معلوم نيست چه اميدي بهش دادن.

امروز دكتر آمد بالاي سرم؛ آن هم چه دكتري. يك دختر كوچولو موچولو، با يك عالمه آرايش. حالم داشت به هم مي‌خورد. به سميرا گفتم: «اين حق نداره به من دست بزنه». سميرا لبش را گاز گرفت؛ يعني خفه شو. ديدم نه، اين سميرا خيلي دلش خوش شده؛ دست خانم دكتر را پس زدم و گفتم: «من دكتر مرد مي‌خوام. اصلاً دكتر خودم كو؟ دكتر جهاني»

خانم دكتر نگاهي به سميرا كرد و سميرا سرش را انداخت زير.

خانم دكتر گفت: «دكتر جهاني نمي‌تونه». گفتم: «پس شما هم نمي‌توني». عصباني شد. با آن چشم‌هاي سياهش چشم غره‌اي رفت كه يعني ساكت شو؛ اما من دست بردار نبودم. اگر قرار است بميرم زير دست يك مرد بميرم كه خيلي بهتر است. دوباره دستش را پس زدم. گفت: «دكتر جهاني ديروز تصادف كرد و مرد. در جا تمام كرد. ضربه مغزي شد. حالا مي‌گذاري معاينه‌ات كنم.»؟!

فرياد زدم: «نه» و شروع كردم به هوار كشيدن. سميرا به دست و پايم افتاده بود كه بس كنم، اما دوست داشتم عقده اين چند وقته را خالي كنم.

وقتي اتاق خالي شد هم اتاقي‌ام گفت: «خوشم اومد از حرف زدنت. مرد با جنمي هستي».

۳۰ مهر

امروز از وقتي چشم‌هايم را باز كردم صداها از درونم فرياد مي‌كشيدند. مي‌گفتند يكي منتظرت است. يكي مي‌خواهد تو را ببيند. اما كي؟ كجا؟ كسي مي‌خواست بيايد توي اتاق يا با همان چيز گرد مي‌خواست من را ببيند. اما روز بود و حياط پر از آدم. پرستارها هم هي مي‌آمدند و مي‌رفتند. هم اتاقي‌ام حالش بدتر شده بود. سرطان معده داشت.

چند ساعتي چرت زدم. نمي‌دانم چه طوري با اين همه سر و صدا خوابم برد. وقتي بيدار شدم زن هم اتاقي‌ام را داشتند مي‌بردند بيرون. مثل آدم‌هاي برق گرفته بود. چشم‌هايش اندازه توپ تنيس باز شده بود و جايي را نمي‌ديد. روي هم اتاقي‌ام ملافه كشيدند. پس مرده بود. خلاص شده بودبيچاره. خيلي درد مي‌كشيد. يك دفعه پنجره باز شد. كسي نديد. باد نمي‌آمد و هوا گرم بود. همان چيز گرد آمد پشت شيشه. خوشحال شدم. آمده بود ديدنم، همان كسي كه مي‌خواستم من را ببيند. دود كمي از آن چيز گرد آمد توي اتاق و بوي خوبي داد. هيچ كس حواسش به پنجره نبود. با اين كه به پنجره خيره شده بودم همه آن قدر حواسشان به مرده بود كه اصلاً به من نگاه نمي‌كردند.

آخرش نفهميدم چه كسي به ديدنم آمده بود؛ اما بعد از رفتن ان چيز گرد فريادهاي درونم ساكت شد. خيلي خوشم آمده بود. با اين كه بايد ناراحت باشم كه يكي درست كنارم مرده؛ اما اين طوري نيست. دست خودم كه نيست. منتظرم تا فردا ببينم چه مي‌شود.

۱ فروردين

امروز فرداي ديروز است. يعني همان سي مهر. اما اين جا ديگر زنده‌گي دست خودم است. دوست دارم بگويم يك فروردين تا خيال كنم امروز عيد است. واقعاً هم انگار امروز عيد است. بوي عيد مي‌آيد. بوي چيزهايي نو. صدا در وجودم مي‌گفت امروز مي‌فهمي ما كي هستيم.

منتظر بودم. سميرا آمد؛ اما اصلا نمي‌توانستم نگاهش كنم. نگاهم به پنجره بود. مي‌ترسيدم بيايند و بروند و من نتوانم ببينمشان. سميرا خيلي فين فين مي‌كرد. سهراب را هم آورده بود. دعوايش كردم. گفتم اين جا جاي بچه است، برش داشتي آوردي؟ سميرا جوابم را نداد و رفت بيرون. سهراب گفت: «خودم مي‌خواستم بيام. مريم هم خيلي گريه كرد تا با ما بيايد؛ اما بهش گفتيم از در نگهباني نمي‌گذارند رد بشه. چون خيلي كوچيكه».

ديگه چيزي نگفت. يك خورده نگاهم كرد و رفت.

نزديكي غروب خوابم برد. به طرف پنجره خوابيده بودم. تا چشم‌هايم را باز كردم همان چيز گرد را ديدم. چيزي مثل دود داشت نگاهم مي‌كرد. حجم مشخصي نداشت ولي انگار تمام حركات آن توده دود، براي حفظ يك شكل واحد بود. سر و بدن داشت؛ اما دست و پا را نمي‌دانم. هنوز چشم‌هايم درست نمي‌ديد. صداي درونم گفت: «اين منم. هر كسي نمي‌تونه ما را ببينه. هم اتاقيت هم ميديد اما حالا نيست كه ببينه» نمي‌دانستم بايد جوابش را بدهم يا نه. چيزي نگفتم و رفت.

پس او هم مي‌ديده؛ اما چه طوري؟ چرا چيزي نگفته؟ خوب مثل من كه چيزي نگفتم. شايد سرطان باعث شده او هم بتواند ببيند. تازه سلول‌هاي اضافي او از من بيشتر هم بوده.

۱ ارديبهشت

درخت‌ها شكوفه دادند و همه جا قشنگ شده. البته اين درخت رو به روي پنجره كاج است و هيچ وقت شكوفه نمي‌دهد؛ اما وقتي ارديبهشت مي‌آيد حتماً همه جا خوشگل مي‌شود. امروز پرستار برايم سوند وصل كرد. پس مي‌خواهند دوباره عملم كنند. ديگر آن دكتر كوچولوهه نيامد. نمي‌خواهم عمل شوم. اين طوري پل ارتباطي من با آن‌ها از بين مي رود. نمي‌دانم چه كار كنم. بايد بگويم روحيه ندارم و بيماري در وضع بدي است. آخر تازه فهميدم آن‌ها چه شكلي‌اند.

۱ خرداد

خوبي‌اش اين است كه امسال نبايد سوال امتحاني طرح كنم و ورقه‌هاي بچه‌ها را تصحيح كنم. دكتر گفت الا و بلا عمل. مي‌خواستم بگويم برو بابا. البته گفتم؛ هوار هم كشيدم كه نمي‌خواهم عمل شوم. سميرا داشت خودش را خفه مي‌كرد. هي نازم را مي‌خريد كه قربون قد و بالات برم بذار عملت كنند اما …

نه خيلي وقت است كه دلم برايش نمي‌سوزد. دلم ديگر براي هيچ كس نمي‌سوزد. امروز خيلي خسته شدم.

وقتي داشتم استراحت مي‌كردم صدا بهم مي‌گفت خيلي مردي. خيلي قبولت داريم. خوشحال بودم از اين همه مقاومت.

يه روزي

ديگر مهم نيست چه روزي باشد و من اصلاً بنويسم يا ننويسم. تمام امروز را با آن موجودات حرف زدم. هم مي ديدمشان، هم صدايشان را مي‌شنيدم. ديگر مزاحمي توي اتاق نبود و آن‌ها و من راحت بوديم. امروز چند تا بودند و در مورد همه چيز حرف مي‌زديم. در مورد سميرا، سهراب، مريم. وقتي در مورد مريم حرف مي‌زديم دلم گرفته بود و نزديك بود گريه كنم؛ اما آن‌ها با من شوخي كردند و حالم را عوض كردند. دوست ندارم برايشان اسم بگذارم. اين طوري انگار بهتر است.

چند ساعت بعد

از ديروز تا حالا خيلي به من خوش گذشته. انگار چند ساعت بيشتر نبوده. يك لحظه هم تركم نمي‌كنند. هر لحظه دور و برم هستند و با من حرف مي‌زننند.

نمي‌دانم با دكتر چه طوري حرف زدم كه كلاً عمل را بي‌خيال شد. سوند را باز كردند. سميرا به دست و پاي دكتر افتاده بود آن هم جلوي من. بايد غيرتي مي‌شدم و چيزي مي‌پراندم؛ اما اصلاً حسش نبود.

شايد روزي به همين دكتر شوهر كند. مرد بدي نيست. مي‌دانم مجرد است. دوست‌هاي عجيبم گفتند. گفتند خيلي دلش براي سميرا مي‌سوزد؛ چون هم خيلي جوان است، هم خيلي خوشگل.

واقعاً سميرا خوشگل است. نمي‌دانم. هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم. شايد هم خوشگل باشد. برايم مهم نيست.

يك زندهگي جديد

اين چند روزه حوصله يادداشت هيچ چيز را نداشتم. بعد يك هو به سرم زد اگر بعد از مرگم سميرا بخواهد اين‌ها را بخواند بگذار بداند. در اين چند روزه آخر كه هي مي‌آيد بالاي سرم و گريه مي‌كند و همه فك و فاميل را هم خبر كرده. چي به من مي‌گذرد.

اين چند روزه همه‌اش سفر بودم. تا اتاق خالي مي‌شد سوار همان چيز گرد مي‌شدم  و مي‌رفتم. توي يك فضاي نامتناهي. همه جا سياه بود و زيبا. انگار توي فضا شناور بودم اما فضا نبود. نمي‌توانستم خودم ازادانه حركت كنم اما مي‌رفتم. حتماً آن ها مي‌بردنم. سياهي پر از شفق‌هاي صورتي و بنفش مي‌شد. بعد تاريك مي‌شد و دوباره يك عالمه نور گذرا مثل شهاب سنگ رد مي‌شدند.

هيچ كدام از آن‌ها من را هيجان زده نمي‌کردند. اما خوشم مي‌آمد. دوست داشتم همان جا بمانم؛ كنار همان دوست‌هاي عجيب. از همه چيز حرف مي‌زديم. شايد هم اصلاً حرف نمي‌زديم. انگار هر جور محبتي را با حرف زدن توجيه مي‌كنم. آن وقت يك محبت بود كه بين ما در جريان بود. از جانب من براي آن‌ها مي‌رفت و از جانب آن ها براي من مي‌آمد. وقتي برگشتم توي اتاق خودم روي تخت بودم. همه بالاي سرم بودند. نمي‌دانم چه طوري مي‌رفتم و مي‌آمدم. خسته شدم.

دوست‌هاي عجيبم گفتند سفر فردا هميشه‌گي است. ديگر بر نمي‌گردم. امروز بايد سميرا را بيشتر نگاه كنم. مريم هم هست و سهراب.



iconادامه مطلب

مجسمه هاي زشت
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: حکيميان، هادی؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

کرد بود، بچه‌ي کرمانشاه، وقتي که مي‌زدم زير آواز همين طوري سيگار مي‌کشيد و اشک مي‌ريخت، آرام آرام، بي‌صدا…

بچه‌ها دير کرده بودند، کنار زمين چمن تار دستم بود، داشتم مي‌خواندم، پهلويم نشست و سيگار تعارف کرد گفتم: نمي‌کشم…

دلش گرفته بود، خواندم…

تو اتاقش مجسمه‌ها را رديف کرده بود لب طاقچه، مجسمه‌ي استاد جنتي، آن دختره بي‌ريخت پزشکي، مجسمه مزدک و پيرمردي که لب نداشت دم بازار ديده بودمش وقتي که مي‌خنديد آدم چندشش مي‌شد…

از حوضخانه‌ي زندان اسکندر بالا مي‌آمديم، تو پله‌ها برگشت که: تو مي‌گي خواجه حافظ…

همراهش رفتم دانشگاه کنار زمين چمن نشستم تار زدم، خواندم و او هي سيگار کشيد…

آستين‌ها را بالا زده بود و دست‌هايش خيس گچ، سيگار را گذاشتم گوشه لبش، کبريت که کشيدم گفت: مي‌گن دختره رو با اسيد اين ريختي کردن هان؟…

استاد جنتي گفت: بدويم، تا خود دخمه‌ي مسابقه بود مثلا يا امتحان، جواد اول شد. موتورش را پشت يک چينه شکسته قايم کرده بود و حالا داشت از سينه‌کش کوه بالا مي‌رفت…

تکيه داده بود به ديوار دخمه و سيگار مي‌کشيد، جواد زد پس کله‌اش سيگارش صاف افتاد جلوي پاي استاد جنتي که ردهاي سوختگي تو صورتش در هم دويد، پلک‌هاي سوخته‌اش را به هم زد. سيگار را زير پا له کرد. يک تکه گوشت سرخ زير گلويش ور قلمبيده بود.

نمره ورزش‌ات صفر و او فقط خنديده بود…

مي‌گفت: دارم ازت يک مجسمه مي‌سازم هنوز مونده که تموم بشه…

وسط حلقه‌هاي بنزني مانده بودم که گفت: بريم اون بالا و امتداد سبابه‌ي کشيده‌اش به سوي قرص ماه…

جواد خنديد که: آپولو خرابه وگرنه…

ليوان از دستش افتاد و خرد شد، جواد که ضرب گرفت و بعد تندش کرد همه از پنجره گردن کشيدند که …

جواد گفت: بابا دلمون گرفته شما هم…

زير نور پروژکتورها دويده بود، وسط زمين چمن دراز شده بود و همه کله‌هايشان را برده بودند تو…

جواد آرام بالا سرش ضرب گرفته بود، ساندويچ را دادم دستش گفت: بريم او بالا… بالاي دخمه…

جواد گفت: من اونقده خر هستم که همراهت بشم اما ايشون نچ.

وقتي که سرم را برده بودم تو کتاب پرسيده بود: اين مزدک چه‌طور شده؟

و جواد زير لب گفته بود: تصادف. دوباره گفته بود: مي‌گن سه بار عمل کرده… جراحي پلاستيک هان؟

هيچ‌کس جوابش را نداده بود، جواد خر خر مي‌کرد، غلطيده بود وسط استکان‌ها و قندها را …

فلاکس افتاده بود و آخرين نم چايي داشت…

کتاب را گذاشته بود زير سر که گفتم: اگه مي‌خواي بريم، من… خنديده بود و چشم‌هايش را بسته بود که: خيال…

وقتي که توي سردخانه جنازه‌ي تکه پاره‌اش را ديده بودم… جواد عق زده بود. يک پارچه‌ي سياه کوبيده بودند سر در دانشکده‌شان که: فرزند هنرمند و …

بساطش را جمع کرده بود و مي‌گفت: انصراف داده‌ام، دم اتوبوس…

راننده مي‌گفت: پيله کرده که بايد پياده شوم.

درست مقابل کارخانه‌ي کچ، ساکش را انداخته بود رو دوش…

رفته بود طرف دخمه و گم شده بود تو سياهي‌ها…

جواد مي‌گفت: اگه اونشب همراهش رفته بوديم…

تارم را کوبيده بودم زمين که: کدوم بي‌پدري نشونش داده؟

جواد تار شکسته‌ام را تيپا زده بود که: آخر نفهم کور نبوده که برج دخمه با …

حالا چرا، او‌ن‌جا، دخمه اله آباد؟

بغضش ترکيده بود که: اگه رفته بوديم، باهاش رفته بوديم دخمه‌ي پشت دانشگاه …

نشسته بودم کنار زمين چمن و بلند بلند خوانده بودم…

همه کله‌شان را از پنجره بيرون آورده بودند که: هي آقا…

زده بودم زير گريه از پله‌هاي خوابگاه دويده بودم بالا…

اتاقشان را ريخته بودم به هم، يکي‌شان مچم را گرفته بود کوبيده بودم تو گوشش، مجسمه‌ها نبود. هيچ کدامشان نبود يک مشت گچ خشک شده بود توي…

رفته بودم پايين کنار زمين چمن، تار شکسته‌ام را بغل زده بودم، آسمان قرمبه شده بود و هق هق گريه‌ام…


iconادامه مطلب

ما، ماییم،آدمِ اینجا!
بازديد : iconدسته: گفت و گو

گفتگوی اسد الله امرایی با فرزانه طاهری

مصاحبه شونده:طاهری، فرزانه؛ مصاحبه کننده: امرایی، اسدالله؛

خرداد ۱۳۹۸ _ شماره ۱۳۸ (۷ صفحه _ از ۱۴ تا ۲۰)

ما ، ماییم،آدمِ اینجا!

«فرزانه طاهري مترجم است و اهل قلم و نامي شناخته شده در اين عرصه اما جدا از اين او به عنوان همسر هوشنگ گلشيري سالها با نويسندهاي که يکي از قلههاي ادبيات داستاني ايران به شمار ميرود زندگي کرده است و بيش از هرکس ديگري ميتواند دربارهي او حرف بزند، نه به شيفتگي بعضي از طرفدارانش و نه با بغض بعضي ديگر که شايد با گلشيري ميانهاي نداشتند مدتي پيش فرصتي پيش آمد تا فرزانه طاهري و اسداله امرايي مترجم رو در روي هم بنشينند و با هم دربارهي هوشنگ گلشيري حرف بزنند. فرصت چاپ اين گفتگو پيش نيامد تا خرداد ماه که شانزدهمين روز آن مقارن است با سالمرگ گلشيري در ۲۶ سالگي.


iconادامه مطلب

«یوزف منگله» جانی آشوویتس یا پژوهشـگر علم
بازديد : iconدسته: گفت و گو

مصاحبه شونده: میرچی، رضا؛ مصاحبه کننده: وفایی، صادق؛

خرداد ۱۳۹۸ – شماره ۱۳۸ (۴ صفحه_ از ۶۰ تا ۶۳)

«یوزف منگله» جانی آشوویتس  یا  پژوهشـگر علم

«رضا ميرچي مترجم ايراني مقيم پراگ است که آثار نويسندگان صاحب نامي را به ويژه از کشور چک به فارسي برگردانده و اسلاوهاول، ايوان کليما و …پيش‌تر در سال ۹۵ که به ايران آمده بود گفتگويي با او داشتم و اين بار در اواخر ۹۷ که بار ديگر بعد از دو سال به ايران آمده بوديم.


iconادامه مطلب

دق کاغذ نگیرید لطفا!
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

نویسنده :اعلم، هوشنگ؛

خرداد ۱۳۹۸- شماره ۱۳۸ ‏(۲ صفحه – از ۶ تا ۷)

دق کاغذ نگیرید لطفا

چند دهه‌اي است که کار فرهنگ بيش و کم به خنس خورده است و به تعلل و تعطيل گذشته. کنشگران فرهنگي از نويسنده و شاعر و روزنامه‌نگار تا موسيقي‌دان و فيلم‌ساز و ياران صحنه، همه خو کرده‌اند به کژدار و مريز از سر اجبار و سرگردان در اين تعطيل و تعلل ياس‌آور پس در غيبت انديشه و انديشه‌ورزي «که نخبه کار، توليد گران واقعي فرهنگ است» مردم هم در خواب قيلوله، هر سنگ‌ريزه‌ي رنگين مبتذل را، مرواريد غلطان و گوهر ناياب گرفته‌اند، چنان که دخترکان شهر، بدل ساخته‌هاي زينتي را به پندار جواهر، بر دست و گوش و گردن خود مي‌آويزند.


iconادامه مطلب

آنچه نادیدنی است، آن بینی!
بازديد : iconدسته: گفت و گو

بحثي در هنر و نقاشي، گفتگوي بهرام دبيري و قطب الدين صادقي

مصاحبه شونده : قطب الدین، صادقی؛ مصاحبه کننده : دبیری، بهرام؛

خرداد ۱۳۹۸- شماره ۱۳۸ (۴ صفحه – از ۵۴ تا ۵۷)

آنچه نادیدنی است، آن بینی!

بهرام دبيري: هروقت که دربارهي نقاشي صحبت کردهام، گفتهام که ما ناچاريم همواره اشارهاي از مشروطه به اين طرف داشته باشيم.چون انقلاب مشروطه شروع تحول است. و چيزهايي تغيير ميکند و نقاط اوجي هم به وجود ميآيد. اما اوج نقاشي در دهههاي سي، چهل و پنجاه و همراه با برگزاري بينيالها و فراواني اسمها بود که خب طبيعي است در اين دههها حرکتهايي هم شکل گرفت که حتي در شعر هم به خوبي ديده شد. مهمترين کتابهاي شعر چاپ شدند از فروغ، اخوان، شاملو و همه اين اتفاقات در اين سالهاست. در  تئاتر هم اتفاقهايي ميافتد. اما چه دوره يا دورههايي تئاتر شرايط بهتري دارد يا اينکه چه دورههايي سانسور و يا شرايط اجتماعي اجازه کار نميدهد بخش ديگري از اين بحث است.


iconادامه مطلب

زیر باران ابتذال، بدون چتر
بازديد : iconدسته: گفت و گو

مصاحبه شونده: اصلانی، محمد رضا؛ مصاحبه کننده: آزما

خرداد ۱۳۹۸ – شماره ۱۳۸ (۲ صفحه _ از ۴۶ تا ۴۷)

زیر باران ابتذال، بدون چتر

«جامعه خشمگين است. رفتارها و گفتارها و حتي نگاه مردم به يکديگر پر از خشم و عصبيت است. چرا؟ براي بازشناخت دلايل اين عصبيت اجتماعي و خشم عمومي که حاصل آن افزايش جرم و جنايت و انواع هنجارگريزيهاست. با محدرضا اصلاني فيلمساز و بيشتر از آن متفکري که نسبت به مسايل فرهنگي و اجتماعي حساس است گفتگو کرديم. گفتگويي اگرچه کوتاه اما تا حدي زيادي وافي به مقصود.»


iconادامه مطلب

هزار ماهی قرمز این دریا…
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

نویسنده : عابد، ندا؛

خرداد ۱۳۹۸ – شماره ۱۳۸ ‏(۱ صفحه – از ۸ تا ۸)

هزار ماهی قرمز این دریا

مطبوعات تحليلي و تخصصي حافظه‌ي تاريخي و مکتوب ما هستند و تحليل‌گر اوضاع زمانه‌اي که در آن زندگي مي‌کنيم و باز هم مثل هميشه تاريخ خام‌دستانه و خام‌انديشانه منافع کوتاه مدتمان را بر منافع بلند مدت ترجيح مي‌دهيم. باز هم غافليم از آن نقشه‌اي که برايمان کشيده‌اند. اين‌‌که همه‌ي داشته‌هايمان در فضاي مجازي که سر و ته‌اش معلوم نيست و سرورهاي مادرش در کشورهاي ديگر هستند ثبت و ضبط بشود و بشويم ملتي بدون پشتوانه‌ي مطبوعاتي، مکتوب و مضبوط.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY