در آستانه زادروز عبدالله کوثری/ گفت و گوی تخصصی ماهنامه آزما با عبدالله کوثری درباره‌ی ردپای تاریخ در ادبیات
بازديد : iconدسته: گزارش

نقش ادبيات در روايت تاريخ به نسبت کتاب‌هاي تاريخ‌ رسمي هر جامعه چه‌قدر قابل تبيين است و در جامعه‌ي ما چه‌طور اين نقش را مي‌توان تعريف کرد؟

نقش ادبيات خيلي مهم است. مثلاً شما هر قدر از انقلاب فرانسه بخوانيد، با تصويري که بخش‌هاي مختلف کتاب بينوايان از اين انقلاب و حضور مردم در آن، در ذهن شما باقي مي‌گذارد برابري نمي‌کند. حتي “گاو روش” آن بچه‌اي که در ميدان درگيري انقلاب به نيروهاي انقلابي کمک مي‌کند، به مدد قلم ويکتورهوگو در ذهن‌ها ماندگار و به نوعي راوي بخشي از درگيري‌هاي انقلاب فرانسه مي‌شود.

در کشور ما هم شايد در اولين گام تاريخ بيهقي به ذهن مي‌رسد. اين‌که بيهقي در عين حال که تاريخ -و در واقع تاريخ اجتماعي- را روايت مي‌کند، نوعي تحليل جامعه‌شناختي و زندگي مردم را هم در قالب يک نثر بسيار زيبا بيان مي‌کند.

بحث ما بيشتر در مورد آثار ادبي است که به نوعي روايت‌گر تاريخ هم هستند اين‌جا قضيه کمي برعکس است چون بيهقي قصد کرده تاريخ بنويسد، اما به سبب قلم زيبايش اين تاريخ تحليلي تبديل به يک اثر ادبي زيبا شده است.

بله. اما يک مسئله هم هست. گاهي من فکر مي‌کنم که در دنيا، از قرن ۱۹ به بعد – که به آن مي‌گوييم جهان مدرن – تئوري هايي پيدا شده، مثل مارکسيسم که مثلاً رسيد به جايي که بگويند نويسنده کارگر ادبي است. (که البته يک نظر افراطي بود.) ولي اين‌که شعر و ادبيات بايد آيينه‌ي جامعه باشد، به صورت جدي مطرح شد. و بعد گفتند ادبيات بايد فقط به نفع محرومان کار کند و تئوري‌هاي مختلفي که همه مي‌دانيم مطرح شد. اين‌ها منجر به خلق آثار ادبي به شکل آگاهانه شد. اشعاري سروده شد که اتفاقاً خوب هم نبود. چون شعري که آگاهانه سروده شود و داستاني که با هدف معيني و صرفاً براي بيان شرايط اجتماعي نوشته شده باشد، ادبيات ناب نيست. اما اين اتفاق افتاد و شد ادبيات سوسياليستي. که امروز اگر براي خواندن هر سطرش پول دستي هم بدهي کسي حاضر نيست آن‌ها را بخواند.

ولي نکته‌ي جالب اين‌جاست که يک عده نشستند و فکر کردند که چون در قديم، اين تئوري‌ها نبوده، مردم اصلاً متوجه اين ماجرا نبوده‌اند. يعني دغدغه‌ي شاعر يا نويسنده‌ي دوران قديم مردم و جامعه نبوده. در صورتي که مي‌بينيم که شعرا و نويسندگان قديم هم به اين موارد توجه داشتند و اتفاقا توجه جدي هم داشتند.

چون اين مسئله ناگزير است. شاعر نمي‌تواند از جامعه و محيط زندگي‌اش تأثير نپذيرد و اين تأثير در آثارش منعکس مي‌شود.

بله، ۲۵۰۰ سال پيش از اين مي‌بينيم که از هفت اثري که از آيسخولوس مانده، دو تا اصلاً مناسبت تاريخي دارد. يعني اين نويسنده کاملاً مي‌دانسته چه مي‌کند. درست است که اين‌ها را براساس اسطوره نوشته. اما اسطوره‌اي را در آن داستان هفت دشمن تبس به کار گرفته، متعلق به زمانه‌ي خودش بوده. و آن زماني است که سال قبل يا دو سال قبل از آن اسپانيايي‌ها حمله کردند به يک جزيره‌ي کوچک بي‌طرف که اصلاً اهل جنگ نبوده و آن‌جا را اشغال کرده‌اند. زنانش را به اسارت گرفته‌اند؟ و او اين را مي‌نويسد. اين کتاب بيانيه‌ي محکوميت جنگ است. شما در اين نوشتار صداي فرياد و ضجه ي زنان را مي‌شنويد که مي‌گويند؛ اي واي الان دروازه مي‌شکند و اين‌ها وارد شهر مي‌شوند… اين‌ها گندم مرا مي‌برند اين‌ها دختر مرا مي‌برند و … به خدا مو بر تن انسان راست مي‌شود.

پس اين‌طور نبوده که نويسندگان قديم هيچ چيز در اين موارد ندانند و ننوشته باشند. اما اين ما هستيم که فکر مي‌کنيم قديمي‌ها چون مثلاً تلويزيون نداشتند ابله بوده‌اند! بعد درائوريپيدس – که نسل سوم اين‌هاست، مي‌بينيم صحبت‌هايي در نوشته‌هايش مطرح مي‌شود که به نسبت امروز خيلي هم مترقي است. شما
مِدِآي ائوريپيدس را بخوانيد. مي‌بينيد در اين متن حرف‌هايي زده شده که در قرن ۱۹ اولين فمينيست‌هاي اروپايي گفته‌اند. مي‌گويد: زن بايد قدرت بگيرد و آن وقت زمين روي آسايش را خواهد ديد. شما مردان هستيد که اين اجازه را نمي‌دهيد. اين حرف را ۲۵۰۰ سال پيش ائوريپيدس از زبان خانم‌ها مي‌گويد. ببينيد چه توصيفي از موقعيت زنان مي‌کند. مدآ در آن دوران مي‌گويد: زنان جهيزيه مي‌دهند، آزادي شان را مي‌دهند و در طول زندگي هم مدام از اين مي‌ترسند که رفتاري ازشان سر نزند که شوهر دلگير شود و برود! و اين‌ها همين حرف‌هاي امروز است. اصلاً من اين تراژدي‌هاي باستان را به اين دليل ترجمه کردم که مردم بدانند اين حرف‌ها از قديم بوده و نويسندگان و متفکران قديمي هم به اين مسايل توجه مي‌کرده‌اند و اين‌ها مسايل روز جامعه‌ي آن زمان بوده که در ادبيات منعکس مي‌شود. بايد فکر کنيم ملتي که مي‌رسد به آن‌جايي که مجسمه‌ي ونوس را آن طور هنرمندانه بسازد، يقيناً بدون يک پيشينه‌ي فرهنگي به آن مرحله نمي‌رسد. آن کسي که مي‌تواند جهان فلسفه را خلق کند، قطعاً بي‌شعور نبوده. اشکال اين‌جاست که ما نمي‌خوانيم. من به نظر خودم پنج سال عمري که پاي ترجمه‌ي اين مجموعه گذاشتم برابر است با کل سال‌هايي که کار ترجمه‌ انجام داده‌ام و تمام رمان‌هايي که ترجمه کمرده‌ام. اين را خودم مي‌گويم.

من ترجمه‌ي اين مجموعه‌ي تراژدي‌هاي يونان را در بين کارهايم جاي ديگري مي‌گذارم. چون اين‌ها يک ارزش جاودانه دارد. اين‌ها شاهدي است بر آگاهي انسان و نشان مي‌دهد که در قرن پنجم قبل از ميلاد انسان به مرحله‌ي جدي شناخت خودش رسيده است. تمام زيبايي‌ها و زشتي‌هاي درون و برون خودش را شناخته و آن وقت است که بر پايه‌ي اين شناخت اين‌ها را مي‌نويسد. اما چه کسي منابع قديمي را مي‌خواند؟ اين‌ها ريشه را گفته‌اند و هرچه تا امروز بنا شده بر اين ريشه‌ها بنا شده است.

در ادبيات خودمان چه تصوير و نمونه‌ي شاخصي مي‌توانيم ارائه بدهيم از جامعه‌نگري خالق اثر؟

مي‌رسيم به ادبيات خودمان. که البته ادبيات ما شقه شقه هم شد. بايد به اين نکته توجه کنيم. ما در قصيده‌هاي فارسي تا قرن ۵ و ۶ نوعي طرب مي‌بينيم و سرخوشي. که حاصل احياي دوباره‌ي ايران است، از دوران صفاري تا اوجش که دوران ساماني بود. در اشعار فرخي و منوچهري و … نشاط مي‌بينيد. چون زندگي دوباره آغاز شده. ولي از قرن ششم عرفان ما نوعي خودبسندگي دروني ايجاد مي‌کند و اين‌جاست که ما مثلاً از شعر عطار نبايد انتظار آن طرب را داشته باشيم. چون واقعاً هم نيست. چون جهان عطار، جهان بالاست. مثل مولانا؛

ما ز بالاييم و بالا مي‌رويم / گر نمي‌آيي، نيا ما مي‌رويم

درواقع زمين را رها مي‌کند.

بله دقيقاً. مي‌گويد من به اين‌ها کار ندارم و کار من بالاتر از اين‌هاست و من بايد مسئله‌ام را با بالا حل کنم. ولي اين، همه‌ي شعر ما نيست. مثلاً دقت کنيد به انوري، (که خواندنش هم خيلي سخت است) اما در لابه‌لاي قطعات سروده‌هاي او کلي مسايل انساني مطرح مي‌شود. قصايدش، يک طرف. اما در قطعات او شما آدمي را مي‌بينيد که کفشش سوراخ است يا هيزم خانه‌اش تمام شده و … اين‌ها مهم است و آيينه‌ي زندگي دوران خودش است. بعد مي‌رسيم به سعدي، که آگاهانه شده تفسيرگر زندگي زمانه‌ي خودش. حافظ حسابش جداست. واقعيت اين است که حافظ با بياني که کرد، و با صورت‌هاي مختلف غزل‌هايش. انگار مخاطب اشعارش يک دوره‌ي کامل تاريخي از شيخ ابواسحاق تا تيمور را مي‌بيند. حافظ البته استثناء است.

به هر حال بخش عمده‌ي ادبيات ما از قرن ششم به بعد عرفاني و دروني شده. که البته در جاي خودش زيباست. اما اين‌ها دغدغه‌شان زندگي آدم‌هاي زمانه‌شان نبوده. ولي آدم‌هايي مثل سعدي و حافظ جدا هستند. حافظ کاملاً آدم زميني است. اما مولوي فرق دارد. و خب خبري هم از قرن نهم داريم تا بيايد جلوتر خبري نيست. چون مثلاً در سبک هندي با همه‌ي زيبايي‌هايش شاعر بيشتر از آن‌که فکر خداوند و درون خودش باشد به فکر يافتن قالب‌هاي زيبا و مضامين بکر است.

يعني به فکر سرودن شعر نيستند، بلکه صناعت مي‌کند.

بله، باور بفرماييد که من شعري خواندم که شاعر سبک هندي درباره‌ي مژه‌ي چشم مورچه سروده بود!!

ولي در آن دوران وضع نثرمان ظاهراً خيلي بد نيست.

نه! فقط يک کتاب رستم‌التواريخ را داريم. که البته با يک گل بهار نمي‌شود. و در مقابل آن عالم آراي عباسي را داريم. که باز عالم‌آراي عباسي منصفانه است، عالم‌آراي اسماعيل را اگر بخوانيم آن‌قدر پرت‌وپلا گفته که اصلاً قابل قبول نيست. بهترينش همين اسکندر بيک منشي است. چون هم فارسي‌اش خوب بود و راجع به شاه عباس حرف مي‌زند که بالاخره آدمي است که کارهايي کرده. نه نثرمان هم کم است. واقعاً کسي نيست تا برسد به مشروطه.

آيا علت، بي‌تفاوتي جامعه‌اي نيست که از حافظ مي‌رسد به اين‌که شاعرش شعري بسرايد که فقط پر از صناعات شعري باشد بي هيچ حرف و انديشه‌ي جدي؟

ما يک جا به جايي فرهنگي داشتيم، اين‌ها به هند رفته‌اند و هنوز مبهوت آن‌چه مي‌بينند، هستند. چون آن شعر خوب يا بد، زمينه‌اش در ايران نبوده. من درواقع حرف آن‌هايي را که مي‌گويند حافظ آغاز سبک هندي است را قبول ندارم. حافظ تصويرپرداز بزرگي است ولي شاعران سبک هندي فقط نمي‌خواهند تصويرسازي کنند، بلکه به دنبال مضمون هستند. خود صائب مي‌گويد: طالب فکر غريب و معني بيگانه باش. البته درست هم مي‌گفتند، واقعيت اين بود که اين‌ها بيشتر و بهتر از سعدي و حافظ که نمي‌گفتند. پس بايد مي‌رفتند به سمت مباحث و تصاوير جديد. و واقعاً هم بعضي کشف‌هايشان حيرت‌انگيز است.

و مي‌رسيم به مشروطه.

مشروطه آغاز حرکتي بود که در ۱۳۲۰ با ايجاد آن گرايش‌هاي مارکسيستي به آن افراط‌ها کشيده شد. که آدم‌هاي هم نسل شاملو برخي‌شان قرباني آن نگاه حاکم بر ا دبيات شدند.

ولي بعد که اين افراط‌ها کمي به تعادل رسيد و به قول معروف غبارها خوابيد، شعر شاملو را که مي‌خواني فضاي زمانه‌ي خودت را در آن به وضوح مي‌بيني، در شعر فروغ همين‌طور و …

اين آن شاخه‌ي خوبي بود که از آن دوران رشد کرد. ولي مي‌دانيم که در سال‌هاي ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۷ چه‌قدر استعدادهاي خوب بودند که از بين رفتند. فقط يک نفر مثل «به آذين» کافي بود که يک نسل را به آن افراط‌ها بکشاند. چون همه هم نسبت به او تعارف داشتند و او با آن انديشه‌هاي افراطي مارکسيستي سوسياليستي نوعي تسلط بر اين جمع داشت. مثلاً کوش‌آبادي از جمله‌ي اين قربانيان است. کوش‌آبادي شاعر خوبي بود، وقتي شروع کرد. اما از وقتي تحت تأثير حرف‌هاي به آذين قرار گرفت جز شعار چيزي نگفت… و حيف شد…

خيلي‌ها اين‌طور شدند.

بله، خيلي‌ها. سياوش کسرايي که اصلاً به کل و با تمام وجود تحت تأثير به آذين بود. فقط سايه از اين قائده مستثني بود.

و امروز؟

اگر مقصودتان سه، چهار دهه‌ي اخير است. من فکر مي‌کنم. امروز ديگر آن عرفان قرن هفتمي نيست. اما باز هم شاهد رجوع به درون هستيم در کل جامعه و بالطبع نويسنده‌ها و شعرا هم همين‌طور، اما با اين فرق که درون‌ها ديگر درون عطار و مولانا نيست و آن ظرفيت را ندارد. باور کنيد من ۱۵ سال پيش گفتم اتفاق خوبي که رخ داد اين است که شعر ما از اجتماعيات به آن معني وسيع نجات پيدا کرد. و شاعر وقت دارد که حالا خودش را بيان کند. اما درون اين نسل چيزي ندارد – که البته تقصير نسل ماست – عطار مي‌تواند ساعت‌ها از درونش حرف بزند. کما اين‌که پنج تا کتاب عالي از اين درونيات درآمده. ما اما خالي هستيم. چه در داستان و شعر.

درواقع امروز نتيجه‌ي اين مراجعه‌ي به درون مي‌شود مونولوگ‌هايي که به شکل داستان در اين سال‌ها نوشته شده…

آفرين. دو تا کار شاخص در اين عرصه اتفاق افتاده که هر دو را هم گلشيري انجام داده. و ديگران در اين نوع نوشتن آپارتماني و مونولوگ‌وار زير سايه‌ي گلشيري هستند. امروز هم جز يکي دو تا از نويسنده‌ها، بقيه واقعاً کار شاخصي در اين سال‌ها انجام نداده‌اند. به قول مرحوم سپانلو راست مي‌گفت که اين‌ها يک دوربين مي‌گذارند و صحنه‌هايي از آن‌چه در خيابان يا خانه‌شان مي‌گذرد را ضبط مي‌کنند و اين مي‌شود يک کتاب داستان. هرچه پسر خاله و دختر خاله‌اش انجام مي‌دهد، مي‌شود يک قصه و خودشان هيچ چيز در خوري به آن اضافه نمي‌کنند.

با اين وضع آيا سي سال ديگر تصوير راستيني از زمانه‌ي امروز را مي‌شود در اين کتاب‌ها ديد؟

بله. همين پوچي و تهي بودن را مي‌بينيم. به نظر من بخشي از اين شرايط هم جهاني است. بشر از نيمه‌ي قرن بيستم به بعد، بي‌علت ذوق زده شد. که آي داريم مي‌رويم به جلو… البته داشت مي‌رفت، اما اتفاقاتي که از دهه‌ي شصت ميلادي در جهان رخ داد، مشخص کرد که شرايط آن‌قدرها هم قابل ذوق کردن نبوده. چون ما فقط اسباب‌بازي‌هايمان تغيير کرده و اين سلطه‌ي ماشينيزم و تکنولوژي، جز اين‌که بشر را کاهل کند (نه از نظر جسمي، بلکه از نظر ذهني) و خطرات بسياري را براي او در پي داشته باشد چندان خيري نداشت. اصلاً من و شما در اوايل دهه‌ي چهل تصور چنين جنگي را در خاورميانه مي‌کرديم؟

اصلاً!

ابداً. ما مي‌گفتيم اين مسايل ديگر حل شده و جهان به شکل ديگري داشت حرکت مي کرد. اما مسير حوادث نشان داد که تصويري که ما از جهان مي‌ديديم و پيش‌بيني‌ها دروغ بود.

آيا اين در اثر فقدان شناخت کافي نبود؟

بله، دقيقاً چون ما فکر مي‌کرديم که وارد جهان شده‌ايم. در صورتي که نشده بوديم. ما فقط ظاهرمان تغيير کرد، هرچند که امروز هم به شکل کامل وارد جهان نشده‌ايم. ما ملاقه،ملاقه، نفت فروخته‌ايم و يک سري اسباب و وسايل خريده‌ايم و باورمان شده که خبري هست. اما واقعيت اين است که امروز مي‌بينيم در آن طرف هم خبري نيست. جهاني که مثلاً ابرقدرتش آيزنهاور و ترومن و کندي بود، رسيده به موجود حقيري مثل ترامپ. اين جهان هم نمي‌تواند چيز فوق‌العاده‌اي براي عرضه داشته باشد، وگرنه اين سير نزولي را طي نمي‌کرد. درواقع مي‌خواهم بگويم که يک جاي کار از ريشه اشتباه است. در مقابل شما به قرن ۱۹ نگاه کنيد که از نظر قدرت و قوت انديشه چه استحکامي دارد. اصلاً چه کسي مي‌تواند رمان‌هاي قرن ۱۹ را دوباره بنويسد؟

در فرانسه، آلمان و ساير بخش‌‌هاي اروپا يا روسيه و حتي آمريکاي جنوبي (که خود شما تعداد زيادي از رمان‌هايش را ترجمه کرده‌ايد) اين قوت و قدرت و همچنين روايت شرايط جامعه را در بستر ادبيات مي‌بينيم. مثلاً جنگ جهاني هنوز در اروپا مضمون ساختن فيلم و نوشتن رمان مي‌شود، اما ما اين‌جا هشت سال جنگ و يک انقلاب بزرگ را داريم. ولي هنوز يک اثر ادبي خيلي شاخص و يا ردپاي راستين اين دو اتفاق را در ساير آثار ادبي‌مان در حد قابل قبول نمي‌بينيم.

ما هشت سال جنگ داشتيم اما واقعاً يک رمان در حد اثر اريش ماريا رمارک – در غرب خبري نيست – نداريم که دنيا را متوجه کند. چون اصلاً انگار در سراسر جهان – و ما بيشتر – قدرت آثار ادبي کم‌رنگ شده.

آيا مي‌توان گفت که قرن ۱۹ اوج جهش فکري بشر بود و بعد با پيشرفت‌هاي علمي که رخ داد و سرگرم شدن بشر با يافته‌هاي تکنولوژي روزبه‌روز از قدرت و ارزش محتوايي آثار ادبي کاسته شد؟

بله، من کاملاً موافقم. اين سرگرم شدن با يافته‌هاي تکنولوژيک، بشر را از خودش دور کرد. چون بشر آن‌قدر که به تکنولوژي پرداخت، به فرهنگ نپرداخت و از خودش به عنوان سازنده‌ي فرهنگ غافل شد. در صورتي که در قرن ۱۹ اين دو يعني فرهنگ و تکنولوژي در کنار هم پيش مي‌رفت. اين طرف راه‌آهن کشيده مي‌شد، آن طرف تولستوي مشغول نوشتن بود. ولي در قرن بيستم بشر وقف تکنولوژي شد. مرتب موشک به آسمان فرستاد و رفت که ببيند در ماه چه خبر است؟ و يک نفر نبود که بگويد تو هنوز نمي‌داني در روي زمين چه مي‌گذرد، چه رسد به ماه. خب نتيجه دوازده سال جنگ ويتنام بود، بعد از جنگ دوم جهاني. جنگي پر از بمب ناپالم و کشتار. و دستاورد بشر، اين‌ها بود و بايد يادمان باشد براي همين گفتم بشر بي دليل در ابتداي قرن بيستم ذوق زده شد.

آيا مي‌توان گفت که ابعاد کوچک‌تر اين ذوق زدگي را در ايران بعد از مشروطيت و در دوره‌ي پهلوي اول ديديم که عبا را از تنمان درآوردند و کت و شلوار به تنمان پوشاندند. و سوار ماشين شديم و کافه و … اما درواقع چيزي در درونمان تغيير نکرده بود.

بله، واقعاً اين مسئله‌ي خاورميانه براي من يک پرسش شده. اخيراً کتابي به دستم رسيده، که دوستي سوغات آورده بود. اسمش هست اسلام و حرکت تجددطلبي. اين حرکت تجددطلبي را در سه کشور مصر – ايران و ترکيه بررسي کرده به عنوان سه قطب اصلي جهان اسلام ما از بخش ايران اطلاعات بسيار داريم. و همه‌مان خوانده‌ايم. اما آن‌جا به صراحت اشاره کرده که چه زحمت‌هايي کشيده شد، و چه تکفيرهايي شده‌اند، در مصر و ترکيه آدم‌هايي که سعي کردند کمي روشنگري کنند و تازه بعد از همه‌ي اين حرف‌ها داعش و طالبان درست شد.!

از گذشته‌ي دور هيچ‌گاه مسلماناني که کشورگشايي مي‌کردند مثل داعش عمل نمي‌کردند و بيشتر به فکر گسترش مرزها و زياد کردن جمعيت مسلمين بودند اين‌ها وحشتناک هستند.

در دوره‌هاي قبل از پيشرفت تکنولوژي و عصر ارتباطات که ما امروز در آن زندگي مي‌کنيم، کتاب‌هاي تاريخ نقش خود را ايفا مي‌کردند ولي آن‌چه خوانندگان آثار ادبي از لابه‌لاي سطرهاي يک اثر ادبي درباره‌ي تاريخ و اوضاع زمانه‌ي وقوع آن داستان يا شعر درمي‌يافتند، چيز ديگري بود. درواقع نويسنده و شاعر برآيند رويدادهاي رسمي بازي‌هاي قدرت و سياست در زندگي‌اش را در اثر ادبي‌اش تصوير مي‌کرد و تايخ‌نويسان هم کار خودشان را مي‌کردند. اما امروز قضيه فرق مي‌کند و مردم خيلي از مسايل را مي‌دانند. و به اصطلاح با يک کليک اطلاعاتي را به دست مي‌آورند که در گذشته نمي‌توانستند به آن دسترسي داشته باشند. آيا اين روزمره شدن اطلاعات سياسي، بين‌المـللي و فرهنــگي نمي‌تواند سبب شود که ما نگاهمان را به آن چه مبناي بحث امروز است عوض کنيم؟

به نظر من، نه. چون اين اطلاعات که در اختيار مردم در سراسر جهان قرار مي‌گيرد اطلاعاتي سطحي است. و به همين دليل نياز به بازبيني تاريخ روز به روز بيشتر احساس مي‌شود و همين است که مثلاً طي يک ماه گذشته پنج کتاب ترجمه شده‌ي تاريخي درباره‌ي دوران هخامنشي منتشر شده. مسئول نشر ماهي همين چند روز پيش کتابي به من داد به نام «داريوش در سايه‌ي اسکندر»، که مي‌پردازد به اين‌که چون در غرب مردم خيلي به اسکندر علاقه داشتند، داريوش زير تصوير اسکندر ناديده مانده و چندين کتاب ديگر از اين دست هم همين اواخر چاپ شده. اتفاقاً امروز تاريخ جهان بايد با نگاه کاملاً تحليلي نوشته شود و ديگر از روايت صرف بيرون بيايد. ضمناً من معتقدم که ادبيات به هر حال هنر است و وظيفه‌اش بازنمايي تاريخ نيست. اما آن‌جايي دانسته‌هاي ما از خلال يک متن ادبي ارزشمند مي‌شود که مي‌دانيم نويسنده و شاعر به صورت کاملاً ناخودآگاه هنگام خلق ناخودآگاه يک اثر هنري (شعر يا قصه) خودش و المان‌هايي از زمانه‌اش را هم روايت مي‌کند و اين ناب بودن است که تصويري را که ما از خلال يک اثر ادبي از يک اتفاق يا دوره‌ي تاريخي به دست مي‌آوريم ارزشمند مي‌کند. در برابر تاريخ‌هايي که با فکر و تحليل و بعضاً به دستور اين و آن نوشته مي‌شوند. وگرنه ادبيات هنر است و وظيفه‌ي روايت تاريخ را ندارد. يک بار به برادرم گفتم که وقتي جنگ و صلح را مي‌خواني مي‌فهمي جنگ روسيه و ناپلئون يعني چه، با خواندن تاريخ جنگ اين‌قدر که از خواندن اين داستان در جريان جنگ قرار مي‌گيري، چيزي دستگيرت نمي‌شود. او گفت، عزيزجان جنگ و صلح قصه است. اما من گفتم، حميد جان قصه است، اما واقعيت آن از واقعيت واقعي، واقعي‌تر است. هرچند که ادبيات همه چيز را نمي‌گويد. و آن قسمتي را مي‌گويد که در چارچوب زمان و مکان مورد توجه نويسنده در آن قصه يا شعر جا مي‌گيرد. که در پس و پشت و قبل و بعد آن هميشه چيزهاي ديگري هست. اما هميشه خواننده، اطلاعات جالبي از اثر ادبي مي‌گيرد. فوئنتس حرف جالبي مي‌زند، او مي‌گويد، «رمان آن‌چه را که تاريخ ناگفته گذاشته مي‌گويد.»

اما در دوران معاصر اين اتفاق به شکل درخوري رخ نداده.

نه، همين الان اگر شما قصد کنيد که تاريخ ۳۰ سال گذشته – دوران انقلاب – يا جنگ را روايت کنيد. منبع تاريخي که تحليل بي‌طرفانه يا حتي گزارش‌گونه داشته باشد بسيار کم است. اما کمابيش در لابه‌لاي سطرهاي آثار ادبي مي‌توان به حال و هواي سه دهه‌ي اخير جامعه‌ي ما پي برد. اما واقعيت اين است که آثار ادبي که توليد شده، آثار چندان در خوري نيست. جز تک‌و‌توک چند نوشته و شعر که دستاورد چنداني براي بيش از سه دهه نيست. يعني شاهکار نداريم. کار مورخ امروز در سراسر جهان ديگر شرح وقايع نيست بلکه بايد ذره‌بين بگذارد روي تک تک وقايع و ريزتر ببيند. مي‌دانيد که از قرن ۱۹ تاريخ‌نويسي تبديل شد به علت‌يابي وقايع. اما ادبيات همان طور که گفتم يک آفرينش ادبي است. يک مثال بزنم. مادام بواري زندگي يک زن است ولي در پشت آن مي‌تواني جامعه‌ي آن روزي را که اين زن را ساخته ببيني. اين درست. اما به راستي آن‌چه که بر سر «اِما» مي‌آيد به عينه همين بوده؟ نه. آن‌چه مي‌خوانيم، عينيتي است که فلوبر ساخته که يک مشت آرسنيک خشک بريزي در دهانت و خودکشي کني. خب در واقعيت مي‌شد يک ليوان آب روي آن خورد ولي فلوبر مي‌خواهد زجرکش شدن او را نشان بدهد و اين ديگر به واقعيت روزگار ربطي ندارد و صرفاً ساخته‌ي ذهن نويسنده است.

اين شعر را حافظ سروده:

عقاب جور گشوده است بال بر همه شهر

کمان گوشه‌نشيني و تير آهي نيست

اما آيا در دوران شاه شجاع اين را گفته يا دوره‌ي شاه مظفر يا تيمور که سياهي حضورش در همه جا گسترده شده بود؟ يک جاهايي هم مثل اين‌جا، هنر را خيلي نمي‌توان از نظر اطلاعات اجتماعي و تاريخي طبقه‌بندي مستند کرد. ولي مسلم اين است که خيلي‌ جاها حضور حال و هواي اجتماعي آن دوره را در اثر ادبي مي‌بينيم و اين اجتناب‌ناپذير است. مثل تراژدي‌هايي که گفتم که ۲۵۰۰ سال پيش اين‌ها آن‌چه که زندگي مي‌گفته را نوشته‌اند. من معتقدم انسان آن زمان متمدن شده بود وگرنه نمي‌توانست آن آثار حجمي و مجسمه‌ها را بسازد و نه اين تراژدي‌ها را بنويسد.

و اگر بخواهيم بيشتر خيال‌پردازي کنيم، مي‌توانيم به وجود شواهد تاريخي به قبل از اين ۲۵۰۰ سال هم معتقد باشيم که نتيجه‌اش اين آثار بوده.

بله، چون سيصد سال قبل از نوشته شدن اين تراژدي‌ها ايلياد نوشته شده. به مصر که مي‌رويد از عظمت اهرام ثلاثه وحشت مي‌کنيد. از مهندسي که در آن به کار رفته، و اين دانش حتماً يک پيشينه‌اي داشته. در داخل اين اهرام نور داريم و اين في‌البداهه به وجود نمي‌آيد. چندي پيش کتاب اشعار عاشقانه‌ي مصر باستان به دستم رسيد. وقت خواندن گريه کردم. باور کنيد. چون اين همه لطافت متعلق به انسان آن زمان بوده. و انسان بايد به يک جايي برسد که براي ساز زيبا و لباس کتان سفيد معشوق شعر بسرايد و قبل از آن هم غزل غزل‌ها را سروده، اين‌ها يک شبه به وجود نمي‌آيد. و اين‌ها آن تصاويري است که ما از ادبيات مي‌گيريم درباره‌ي زمانه‌ي خلق اثر ادبي.

درواقع آثار ادبي روايت تاريخ روح بشر است نه حوادث و وقايع عيني!

آن‌چه اسفناک است، وضعيتي است که اين تمدن امروز در سايه‌ي جنگ و خونخواهي‌هاي بي‌جا پيدا کرده. اين‌جاست که مي‌رسيم به اين حرف که دانش يک پديده‌ي مدرن است و براي برخي از جوامع هنوز پذيرفتني نيست. تاريخ سيستان را که مي‌خوانيد، مي‌بينيد در زمان حمله‌ي اعراب. حاکم بخارا يک زن است که به يکي از سرداران عرب به نام سعيد دو عدد خرما مي‌دهد و مي‌گويد پدران ما گفته‌اند اين ميوه شفاي هر دردي است و سعيد مي‌گويد دو بار خرما براي اين خانم بياوريد … اين‌ها هم  با جنگ آمدند و حتماً در جنگ کشت و کشتار هم بوده، اما ديگر کسي جلوي دوربين سر کسي را نمي‌بريد! اين‌ها پديده‌هاي مدرن است. که خاورميانه را با آن تمدن غني از بين مي‌برد.

بايد ببينيم رد پاي اين‌ها چه‌طور در ادبيات اين دوره مي‌ماند؟ مسيحيت مدرن را هم در ويتنام ديديم و جهان را در به کار بردن اين ابزار مدرن هر روز مي‌بينيم که رفتارهاي بدتري از خودش نشان مي‌دهد و البته نبايد فراموش کنيم که انسان زيبايي و هنر هم خلق مي‌کند.

درواقع انسان جهان اکبر و موجود پيچيده‌اي است؟

بله، اما قرن بيستمي‌ها فکر کردند که آدميزاد همين است و غير از اين نيست و همه چيز را درباره‌ي انسان فهميده‌اند. و همه چيز را شستند و رُفتند و مارکس گفت تا آخرش را من گفته‌ام، داروين حرف خودش را زد و … بعد ديديم درصدي هم به شناخت بشر نرسيده‌اند. پس بشر قرن بيستم و بيست و يکم خيلي هم نبايد مغرور باشد. حتي از نظر انديشه‌گي تا حدي مي‌شود گفت عقب‌تر از قبلي‌ها هستيم. مثلاً فلاسفه‌ي امروز واقعاً به اندازه‌ي عرفاي روشن بين و روشن‌دل ما حرف حساب زده‌اند؟ واقعاً گاهي شما مبهوت مي‌شويد از اين حرف‌ها که چه‌قدر لطيف و پرمغز بوده. شمس تبريزي مي‌گويد: اي کاش تو پا بر چشم من بگذاري اما از آن مي‌ترسم که مژگان من در پاي تو فرو رود… اين منتهاي عشق است.

امروز مقتداي ادبا و متفکران «مادريدا» و «بارت» و … هستند که البته افراد ارزشمندي‌اند، اما اين همه شيفتگي نسبت به آراي اين‌ها…

به همين دليل توليدات ادبي حتي در سطح جهان مي‌شود. همين‌هايي که گفتيم و مي‌بينيم. مثلاً مي‌شود پل آستر. آن‌چه شما به عنوان قدرت انديشه در آن عرفا مي‌بيني در فرديت و قدرت احساس آن‌هاست. نه ميزان کتاب‌هايي که خوانده‌اند – به تنهايي – اين‌ها به اندازه‌ي دلشان زندگي کرده‌اند. شما شعر مولانا را که مي‌خوانيد غيرممکن است که حس پرواز نداشته باشيد. اما گفتند اين‌ها خوب نيست. بايد واقعيت‌ها را ارزش داد و بايد فقط واقعيت‌ها را در قالب فلسفه ديد. فلان شاعر معاصر ما هم امروز شعر مي‌گويد. حد او براي پرواز انديشه يک متر است. در برابر بي‌نهايت مولوي، عطار، خيام و … اين‌ها جهان را زيبا مي‌ديدند، به اندازه‌ي دلشان و مي‌خواستند همه چيز به همان وسعت زيبا باشد.

گرفتم گوش عقل و گفتم اي عقل

برون رو کز تو وارستم من امروز

چنان چيزي که در عالم نيايد

چنانستم، چنانستم من امروز

به صراحت مي‌گويد که بنده‌ي دل است. حالا به شاعر مدرن اين را بگو مي‌گويد اي بابا دريدا مي‌گويد: واقعيت متن… و اين عقل زدگي بدي است. «خردزدگي» نيست، «عقل زدگي» است. در قديم خرد و حکمت نزد متفکران بود. صاحب دل و فيلسوف آن دوره مي‌ديد و مي‌گفت. اين خيلي مهم است. حس مي‌کرد و مي‌گفت نه اين‌که بر پايه‌ي دو‌دو تا چهار تا براي بشر نسخه بپيچد. و البته فيلسوف امروز هم فرزند زمانه‌ي خودش است. منظورم نفي او نيست، اما مي‌خواهم بگويم آن زمان زيبايي‌هاي خودش را داشته و آدم‌ها و متفکرينش گاهي از ما شايد جلوتر هم بوده‌اند آن‌ها وسعت نگرش داشته‌اند.

مي‌گويد: عاقلان نقطه‌ي پرگار وجودند ولي

عشق داند که در اين دايره سرگردانند

اين لُپ کلام ماست. آن زمان صاحب‌دلان جسورتر بودند و با وسعت ديدي که داشتند به خودشان و دلشان اجازه‌ي ترک تازي مي‌دادند.

عيسي مريم به فلک رفت و فرو ماند خرش

من به زمين ماندم و شد جانب بالا دل من

انديشمند امروز چهارچوب‌هاي فکري تعريف شده دارد. اين‌ها زيبا بوده. اين‌ آدم‌ها نسخه هم ننوشته‌اند که انقلاب کنيد که به آن‌چه ما مي‌گوييم برسيد! در صورتي که در قرن ۲۰ مرتب سراب ساختند و نسخه پيچيدند و فلان کار را بکنيد که خوشبخت بشويد. آن زمان هم متفکرين خيلي کم مي‌فهميدند. فقط دو سه نفرشان بودند که آگاهي داشتند. آن‌ها هم از دلشان مي‌فهميدند. مثلاً مسکوب از دل مي فهميد نه از چارچوب عقلي. مسکوب آدمي است که من هميشه افسوس مي‌خورم که اي کاش ما هضمش کرده بوديم. حيف بود. او به حاشيه رانده شد.

آدم‌هايي مثل مسکوب براي همه قابل فهم نبودند و او خودش هم اهل هياهو نبود شايد در مقايسه با آدم‌هاي ديگر.

مسکوب هم کار خودش را کرد. اما ما قدرش را ندانستيم. وقتي فوت کرد من سخنراني کردم. و گفتم من مديون دو نفر هستم يکي شاملو به خاطر شعرش و يکي مسکوب به خاطر دو چيز که به من داد. اول فردوسي و دوم تراژدي‌ها. زندگي فردي مسکوب آن‌چنان نبود که بشود خيلي با او تماس گرفت. من مي‌دانستم که او در سازمان برنامه است.

باور مي‌کنيد که من مسکوب را تا وقتي زنده بود نديدم. اين‌ها دريغ‌هاي ما بود. اما کتابش منتشر مي‌شد. اما بايد چند جا کار مي‌کرد تا زندگي‌اش بگذرد. ولي شاملو محو بود. من مي‌رفتم خانه‌اش با من روبوسي مي‌کرد. و مي‌گفت عبدالله بنشين يک چيزي بخوان الان مي‌آيم.

بيشتر مواقع من دو ساعت کنار کتابخانه‌اش مي‌نشستم و کتاب مي‌خواندم و او مرتب سرش را از روي کارهايش بلند مي‌کرد و عذرخواهي مي‌کرد. چون داشت کار مي‌کرد. او عجيب بود، لوکوموتيو بود، در کارش محو بود… مسکوب اين‌طور نبود. او بايد دو روز مي‌گشت و سير و گشتش را مي‌کرد و مي‌نوشت. و تا آمد که نوشتنش به ثمر برسد که مهاجرت کرد و آن‌جا رفت عکاس شد. او يگانه بود. اين‌ها فقط دو سه تا بودند در آن دوره و بقيه هياهو بود.

 


iconادامه مطلب

هوشنگ اعلم درگفت‌وگو با ایبنا مطرح کرد: با گسترش فضای مجازی رسالت رسانه‌های کتاب تغییر کرده است/ خبرنگاران کتاب تبلیغات شفاهی را فراموش نکنند
بازديد : iconدسته: گزارش

هوشنگ اعلم در گفت‌وگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، عنوان کرد: در دنیای امروز رسانه‌ها نقش غیرقابل انکاری در افزایش یا کاهش توجه به حوزه‌ای خاص مانند کتاب دارند؛ اما همه مشکلات حوزه کتاب را نمی‌توان به رسانه‌ها ربط داد؛ چراکه در عدم توجه رسانه‌ها به حوزه کتاب چند مساله مهم دخیل است. ان روزها برای آنکه یک کتاب یا نویسنده یا شاعر دیده شود باید موجی در رسانه‌ها اتفاق بیافتد که متاسفانه به‌دلیل بی‌اعتنایی جامعه چنین اتفاقی رخ نمی‌دهد.

اعلم در توضیح میزان تاثیرگذاری رسانه‌ها در رونق وضعیت کتاب و کتاب‌خوانی عنوان کرد: رسانه‌ها سهم عمده‌ای در ترغیب جامعه به کتاب و کتابخوانی دارند اما متاسفانه آن تاثیری که باید از طرف رسانه‌ها در جامعه ببینیم، وجود ندارد. من و آدم‌های شبیه به من دلمان می‌خواهد کتاب در رسانه‌ها بازتاب داشته باشد، ایرادات را بگوید و به‌تعریف آثار خوب بپردازد اما هیچ‌کدام از این اتفاقات رخ نمی‌دهد و این به دلیل نبود منتقد است.

این نویسنده پیشکسوت ادامه داد: این روزها با توجه به گسترش فضای مجازی، رسالت مطبوعات تغییر کرده است و رسانه‌ها باید به حوزه نقد بپردازند. البته باید توجه داشت که نقد اصول و چهارچوب خاص خودش را دارد و متاسفانه مطالبی که این روزها در لباس نقد به خورد جامعه داده می‌شود، نقد نیست.

صفحات فرهنگی به‌جای توجه به منتقدان به فلان خواننده یا بازیگر می‌پردازند 
این روزنامه‌نگار با اشاره به نقش مهم و اساسی نقد در مطبوعات گفت: البته بیان این مطالب به این مفهوم نیست که ما منتقد درست و حسابی نداریم؛ چراکه اتفاقا منتقدان بسیار خوب و خبره‌ای در حوزه ادبیات هستند که متاسفانه ما از آنها استفاده نمی‌کنیم.

اعلم ادامه داد: نقد کاری تخصصی است و به شکل‌های مختلف مانند نقد اجتماعی، نقد سیاسی، نقد ادبی، نقد روانشناسی و نقد ساختارشناسی تقسیم می‌شود و هرکدام تخصص خودش را می‌خواهد. کدام رسانه ما می‌تواند ادعا کند که امروز از این متخصصان بهره برده‌ است و کار قابل قبولی در حوزه نقد انجام می‌دهد. متاسفانه مطبوعات فضایی برای اعلام حضور جوانان غیرمتخصص شده است و روزنامه مهم‌ترین ستون صفحه خودش را به اظهارنظر غیرتخصصی یک بازیگر یا خواننده اختصاص می‌دهد و نقد فلان کارشناس ۷۰ساله راهی سطل آشغال می‌شود.

این نویسنده با بیان خاطره‌‌ای از محافل اهالی رسانه در دهه‌های گذشته گفت: در دهه ۴۰ و ۵۰ وقتی کتابی منتشر می‌شد، فردای آن روز اهالی رسانه و کتاب در کافه‌ها به بحث پیرامون آن کتاب می‌پرداختند اما امروز چنین اتفاقی رخ نمی‌دهد و اگر هم در کافه‌ای در مورد کتاب بحثی شود، یا همه نشسته‌اند که آن اثر را بکوبند یا دوستشان در آن کافه هست و به تعریف آن کتاب می‌پردازند.

خبرنگاران کتاب تبلیغات شفاهی را فراموش نکنند
این روزنامه‌نگار با اشاره به تفاوت‌های فعالیت‌های رسانه در دوران مختلف عنوان کرد: در گذشته وقتی ما یادداشتی را می‌نوشتیم از خودمان سوال می‌کردیم که چرا باید چنین مطلبی را بنویسیم و همین سوال باعث می‌شد تا بتوانیم به سوالات دیگر افراد جامعه نیز پاسخ دهیم اما این روزها، به‌جز چند رسانه حرفه‌ای و تخصصی، سایر همکاران‌مان همه‌چیز را سرسری می‌گیرند و فقط به رفع تکلیف می‌پردازند.

او ادامه داد: معرفی کتاب این روزها در حد اعلام قیمت، شمارگان و نام نویسنده خلاصه شده است؛ در صورتی که می‌توان کتاب را به شکلی معرفی کرد که مخاطب کنجکاو شود و به سمت کتاب برود. به اعتقاد من شیوه معرفی کتاب باید روی کنجکاوی مخاطب تاثیر بگذارد؛ نه اینکه او را تشویق به خرید کند. برای مثال وقتی از راز فرار سربازی آلمانی جنگ جهانی دوم یا زنی که قصد دارد در جامعه مردسالار خودش را اثبات کند، صحبت می‌کنیم، مخاطب این ژانر خودبه‌خود جذب کتاب می‌شود.

اعلم در توضیح اهمیت تبلیغات شفاهی روزنامه‌نگاران گفت: یکی دیگر از وظایف اهالی رسانه، تبلیغ شفاهی کتاب است. به‌خاطر دارم زمانی که جوان‌تر بودم و کتابی را می‌خواندم، دوست داشتم که قسمت‌هایی از آن را برای عده‌ای تعریف کنم و به زبان ساده‌تر پز دهم که فلان کتاب را خوانده‌ام. همین حرف باعث می‌شد که عده‌ای به سراغ آن کتاب بروند؛ اما متاسفانه این روزها در گفت‌وگوهای اهل کتاب از هر موضوعی غیر از کتاب صحبت می‌شود و ما یادمان رفته است که به‌دلیل همین کتاب دارای شغل و حرفه‌ای شده‌ایم.

نسلی که آرمان نداشته باشد به‌دنبال راه‌های رسیدن به هدف نیست
این نویسنده پیشکسوت با اشاره به عدم توجه جوانان به کتاب و کتابخوانی گفت: نسل ما آرمان داشت اما نسل امروز بی‌آرمان است و نمی‌داند از زندگی چه می‌خواهد. نسلی که آرمان نداشته باشد به‌دنبال راه‌های رسیدن به هدف نیست. کتاب در دهه ۴۰ و ۵۰ به‌ما کمک می‌کرد برای بیشتر دانستن اما نسل امروز در کوران زندگی اقتصادی گرفتار شده است و وقتی برای مطالعه و خواندن ندارد.

او ادامه داد: عده‌ای تصور می‌کنند که کتاب‌خواندن فقط باعث دانایی می‌شود و از دیگر اثرات کتاب غافل هستند؛ برای مثال وقتی شما یک رمان می‌خوانید یعنی یک زندگی دیگری را تجربه کرده‌اید و اتفاقاتی که تا به‌امروز برای شما رخ نداده است؛ جلوی چشم شما ظاهر می‌شود. در چنین شرایطی وقتی ما این دید را به مخاطب ندهیم، او هم حق دارد که سراغ کتابی ۵۰۰ صفحه‌ای نرود و از کتاب خواندن فرار کند.

 گاهی یک غلط املایی در کتابی ۵۰۰ صفحه‌ای پیراهن عثمان می‌شود
این روزنامه‌نگار با اشاره به عدم توجه فضای مجازی به کتاب و کتاب‌خوانی عنوان کرد: اگر به فضای اینستاگرام و رسانه‌های مجازی دقت کنیم، یک اعتراض سیاسی یا یک حرف بچه‌ی پنج‌ساله در صدها صفحه منتشر می‌شود اما شما به من بگویید که کدام مطلب کتابی است که در سه‌صفحه بازخورد داشته باشد و مردم آن را به اشتراک بگذارند.

اعلم در بخش پایانی صحبت‌هایش گفت: یکی از بخش‌هایی که مطبوعات می‌توانند توجه ویژه‌ای به آن داشته باشند، جلسات نقد و بررسی کتاب است که این روزها به محل بده‌و‌بستان اهالی رسانه و کتاب تبدیل شده است و در این جلسات یا به تعریف از هم می‌پردازند و یا همدیگر را می‌کوبند و هیچ سندی هم برای تعریف و تخریب ارایه نمی‌دهند. گاهی در این جلسات یک غلط املایی در کتابی ۵۰۰ صفحه‌ای را پیراهن عثمان می‌کنند و آبروی آن نویسنده را می‌برند و گاهی مزخرفات شبه‌نویسنده‌ای را به‌عنوان اثری فاخر به‌ جامعه معرفی می‌کنند.


iconادامه مطلب

روایت حافظ موسوی از اخوان در کتاب ” لولی وش مغموم”
بازديد : iconدسته: گزارش

عنوان كتاب به خوبي روشن مي‌كند موضوع كتاب تازه حافظ موسوي درباره اخوان‌ثالث است؛ «لولي‌وش مغموم» كتابي است كه به تازگي از سوي انتشارات «نگاه» روانه بازار كتاب شده است.
حافظ موسوي در گفت‌وگويي با «اعتماد» ابتدا تاريخچه‌اي از نگارش اين كتاب بيان مي‌كند: «اواخر دهه هفتاد بابك تختي برنامه‌ريزي كرده بود كه در نشر «قصه» مجموعه كتاب‌هايي درباره چهره‌هاي قرن بيستم ايران منتشر شوند با اين هدف كه شاعران، نويسندگان و هنرمنداني ايراني كه در قرن بيستم ظهور كرده‌اند، به واسطه اين كتاب‌ها معرفي شوند. در آن زمان آقاي شمس لنگرودي درباره نيما، اميرحسن چهلتن درباره محمود دولت‌آبادي، زنده‌ياد كورش اسدي درباره غلامحسين ساعدي و فرشته ساري درباره فروغ كتاب‌هايي را نوشتند و من نيز كتابي درباره مهدي اخوان‌ثالث نوشتم. تا جايي كه به ياد دارم حدود ۱۰ كتاب از اين سلسله‌كتاب‌ها منتشر شد و كتاب من اوايل دهه ۸۰ به چاپ رسيد ولي با مهاجرت بابك تختي، انتشارات غيرفعال شد و كتاب‌ها ماند و ما نيز به احترام ناشر، تجديد چاپ اين كتاب‌ها را منتفي دانستيم تا اينكه چندي پيش انتشارات «نگاه» تصميم گرفت اين پروژه را دنبال كند و بر همين اساس، من كتاب «لولي‌وش مغموم» را بازنگري كردم و حدود ۱۰ شعر اخوان را كه هم خودم بر آنها تاكيد داشتم و هم در متن كتاب از آنها صحبت شده بود، به كتاب اضافه كردم و ويرايش مختصري انجام دادم و با اين تغييرات، كتاب تجديد چاپ شد.»
به گفته او، هدف اين پروژه اين است كه با فاصله گرفتن از زمان زيست اين چهره‌هاي فرهنگي و هنري احتمال مي‌رود نسل جديدي كه مي‌آيند كمتر آنان را بشناسند و با اين وصف شايد بد نباشد كتاب‌هايي مختصر و مفيد درباره آنها نوشته و ظاهرا قرار است اين سري بيست كتاب منتشر شود.
موسوي در پاسخ به اين پرسش كه پرداختن به اخوان، بر اساس انتخاب خودش بوده يا ناشر نوشتن اين كتاب را به او سپرده است، توضيح داد: «خود ناشر پيشنهاد كرد. ضمن اينكه قرار شد من و شمس مشتركا درباره شاملو كتابي بنويسيم كه در آن دوره هم ما تاخير كرديم و هم پروژه متوقف شد ولي مطمئنم درباره شاملو حتما كاري مي‌كنيم.» اين شاعر درباره مواجهه خودش با كتاب «لولي‌وش مغموم» دشواري‌‌هاي نوشتن كتاب درباره شخصيت‌هاي مشهور معاصر كه ممكن است اطرافيان‌شان درباره آنها تعصباتي داشته باشند، گفت: « من و بسياري از هم‌نسلان ما شعر معاصر را با شاعراني مانند نيما، فروغ، شاملو و… شناختيم و يكي از شاعران برجسته اين دوره اخوان است كه خود من از نوجواني بسياري از شعرهاي او را از حفظ بودم و از اين نظر فكر كردن درباره اخوان و شعرهاي او برايم مشكل نبود ولي نوشتن كتابي درباره او كه هم به زبان ساده باشد و هم حقيقت مطلب را درباره او بيان كند، سختي خود را داشت چون بايد به همه منابع مراجعه مي‌كردم.» موسوي توضيحات بيشتري درباره شيوه نگارش اين كتاب ارايه داد: «روش من براي نوشتن اين كتاب، روش ابداعي خودم نبود و اطلاعات موجود را دفتر به دفتر تقسيم كردم. در اين كتاب به رابطه اخوان با شعر كلاسيك و نيمايي و نسبت اخوان و شعرش با شرايط اجتماعي كشورمان توجه داشتم. علاوه بر اين انديشه‌هاي خاص او و نوع ايدئولوژي را كه او براي خودش طراحي كرده بود، نيز مورد توجه قرار داده‌ام. اين نگرش‌ها در شعر اخوان هست و تلاش كردم انتقادي به آن بپردازم.»
اين شاعر براي نوشتن كتاب «لولي‌وش مغموم» اما تعمدا به زندگي خصوصي اخوان توجه چنداني نداشته است: «كوشيدم خيلي به زندگي خصوصي او نپردازم به جز آن بخش‌هايي كه بر شعرش تاثيرگذار بوده است مانند مرگ دخترش كه تاثير عميقي بر او گذاشته بود.»
موسوي كه نام «لولي‌وش مغموم» را براي اين كتاب انتخاب كرده است، درباره اين نام نيز گفت: «اين نام را انتخاب كردم چون بلافاصله شعر زمستان را به ياد مي‌آورد.»
موسوي در ادامه از اهميت شعر اخوان براي نسل جديد نيز سخن گفت: «نسل جوان ما از نظر سواد و دانش از نسل‌هاي قبلي بهتر هم هستند اما متاسفانه در اين نسل، قدري توجه به ميراث گذشته كم است و اين كم‌توجهي هم به ادبيات كلاسيك بر‌مي‌گردد و شايد آشنايي‌شان با شعر حافظ و نظامي و خيام و… كمتر از نسل‌هاي قبل باشد و از سوي ديگر شايد به نظر برسد اين نسل كمتر از نسل‌هاي قبلي شعرهاي مدرن فروغ و شاملو و اخوان و… را مي‌خوانند.»
او به ديگر ويژگي‌هاي شعر اخوان هم توجه كرد: «با توجه به اينكه اخوان از زبان خراساني بهره مي‌گيرد زباني ادبي كه قابل تقليد و تكرار نيست، اين ويژگي نيز بازخواني شعر او را ضروري مي‌كند. او ميراثي را از خودش در زبان فارسي به جا گذاشته و هرچند زبانش در ادبيات خراساني ريشه دارد ولي سازه جديدي از زبان را آورده كه برگي مستقل از زبان فارسي است و حتما تجربه‌هاي او به كار نسل بعدي مي‌آيد. همچنان‌كه او در شعر روايي نيز تجربه‌هايي بكر و گرانمايه دارد. شعري مانند «آنگاه پس از تندر» از جمله تجربه‌هاي او در روايت شعر هنوز هم براي شاعران نسل بعدي قابل توجه است.»
موسوي در اين كتاب نگاهي هم به مباحث نظري دارد كه اخوان درباره شعر نيما عنوان كرده است كه همين سرفصل مي‌تواند دربردارنده اطلاعات خوبي در زمينه آشنايي با شعر و نظريه‌هاي نيما از ديدگاه اخوان باشد.
او كه به جنبه‌هاي اجتماعي شعر اخوان باور دارد، معتقد است با بازخواني شعر اخوان گويي دوباره داريم تاريخ معاصر را بررسي مي‌كنيم به همين دليل هنوز شعر اخوان كهنه نيست و كهنه هم نخواهد شد.
موسوي البته نگارش چند كتاب ديگر را هم در دست دارد و به تازگي مجوز چاپ كتاب ديگرش صادر شده است؛ كتاب آنتولوژي شعر سياسي اجتماعي را كه دو، سه سال بر آن كار كرده بود و آنگونه كه خودش توضيح مي‌دهد براي ناشر اين كتاب مشكلي پيش آمد و خود ناشر، كتاب را به ناشري ديگر منتقل كرد و آقاي شاعر اميدوار است تا دو، سه ماه آينده اين كتاب منتشر شود: «اين كتاب مقدمه‌اي بر سابقه شعر سياسي و اجتماعي دارد و از قرن چهارم و پنجم تا دوره مشروطه و بعد را در بر مي‌گيرد. و در همين مقدمه هم توضيح داده‌ام كه اين كتاب دستمايه‌اي است براي كساني كه بر مقوله نقد اجتماعي و مطالعات فرهنگي كار مي‌كنند.
در اين كتاب دستچيني از بهترين نمونه‌هاي شعر سياسي و اجتماعي فارسي را آورده‌ام كه نشان مي‌دهد شاعران نسبت به مسائل سياسي و اجتماعي كشور خود چه حساسيت‌هايي داشته‌اند.»
به جز اينها او انتشار مجموعه اشعار خود را به انتشارات «نگاه» سپرده است كه آخرين نمونه‌خواني آن انجام شده و در دو، سه ماه آينده منتشر خواهد شد. مجموعه شعر ديگري هم دارد به نام «واژه‌هاي من» كه مجوز گرفته و اين كتاب نيز همراه با كتاب ديگرش كه مجموعه مقالاتي در باب مسائل ادبيات و فرهنگ است با نام «فرهنگ مدارا» نيز از سوي همين ناشر منتشر خواهد شد.


iconادامه مطلب

گفت‌وگوی «مجید برزگر» با «ابراهیم مختاری» درباره «برگ جان» فرهنگ برای من جایی است که نفس می‌کشم
بازديد : iconدسته: گزارش


گفت‌وگوی «مجید برزگر» با «ابراهیم مختاری» درباره «برگ جان»
فرهنگ برای من جایی است که نفس می‌کشم

مجید برزگر: همیشه گفت‌وگو با ابراهیم مختاری جذاب است. دقیق است و باهوش و از نسلی می‌آید که بی‌نهایت کارش را جدی می‌گیرد. در مسیری موازی اما متفاوت از سینمای رایج کار می‌کند و نگران هم نیست. برای من که بارها با او در زمینه‌های مختلف گپ زده‌ام، همواره این فرصت مغتنمی است برای یادگیری. دغدغه‌هایش برایم آموزنده است. فعالیت اجتماعی، فعالیت صنفی و فیلم‌سازی‌اش در هم عجین است و همه از نوع نگاهش به زندگی و تعریفش از زیست جمعی و جامعه مدنی می‌آید. چیزی که گمان می‌کنم حالا در بخشی از سینمای ما فراموش شده است.

آقای مختاری برای آغاز بحث، پیش از شروع گفت‌وگو درباره «برگ جان» می‌خواهم بپرسم: اساسا سینما برای شما چه معنایی دارد؛ با آن پیش‌زمینه مفصل شما در حوزه مستند‌سازی و وجوه دیگری از کار شما، مثلا اشاره کنم به کتاب تحقیقی و تحلیلی‌تان «میراث پهلوانی». یعنی اینکه به نظر می‌آید اگر تمام دوره کاری‌تان را بررسی کنیم، برای شما فعالیت سینمایی و فرهنگی تقریبا شغل نبوده هیچ‌وقت. سینما برای شما مفهومش چیست؟
سؤال سختی است. من به سینما به‌عنوان یک زبان ارتباطی نگاه می‌کنم، ولی بلافاصله در این زبان چه می‌خواهی بگویی، طرح می‌شود. البته اینکه می‌گویی برای تو شغل نبوده، باید بگویم بوده اما نه به معنی شاید معمول آن. من حتی موقعی که کارمند تلویزیون بودم، سعی می‌کردم برای کار موظفم خودم موضوع به تلویزیون پیشنهاد بدهم؛ تا دستم خالی نباشد که مجبور شوم به سفارش مدیران کار کنم. البته بعضی وقت‌ها هم که موفق نمی‌شدم، جریمه یا تنبیه می‌شدم. این‌جوری به شغلم در تلویزیون بین کار موظفم با علاقه‌مندی‌ام سازگاری ایجاد می‌کردم. همیشه هم دنبال این بودم که چگونه و با چه فرمی یک موضوع را بسازم و هرچه بیشتر پیش می‌رفتم، این پرسش روشن‌تر می‌شد که این برمی‌گردد به سؤال سینما برای من چه معنایی دارد.
یعنی خودتان را آدمی می‌بینید که دغدغه‌هایی دارید مثل همه آدم‌ها و این دغدغه‌ها می‌تواند خرد و کلان باشد و جهان بزرگ‌تری را دربر گیرد. آن‌وقت فکر کردید که برای این دغدغه‌ها، سینما می‌تواند یک زبان مناسب باشد، ولی این سینما نه به هر قیمتی. همچنان که می‌گویید در دوره کارمندی به مفهوم عمومی‌اش در صداوسیما هم شما هیچ‌وقت رفتار کارمندی نکردید.
کارمند خوبی نبودم. این رفتار گاهی به حساب تمرد گذاشته می‌شد و مجازات هم می‌شدم. به‌ویژه بعد از انقلاب که شرايط تلویزیون را به ابزار سیاسی مستقیم‌تری تبدیل کرد. برای ما که در بخش تولید به‌عنوان مستندساز کار می‌کردیم بسیار سخت شد و کوشش برای حفظ خود در مستندسازی موجب پرتاب عده‌ای از ما به شهرستان‌ها شد و قرعه من بندرعباس درآمد.
خودتان بندرعباس را انتخاب کردید، یا شما را فرستادند؟
حکم اولی که زدند، برای بندر بوشهر بود؛ آنجا یک ایستگاه رله رادیو داشت. فکر کردم چه خوب، یک مدت می‌مانم و کتاب‌های نخوانده را می‌خوانم. اما موقع اجرا، بوشهر به بندرعباس تغییر کرد. در بندرعباس امکان ساختن فیلم مستند با امکاناتی که در تهران کار می‌کردیم، نبود. پس سعی می‌کردم گزارش‌های مستند تهیه کنم، در این گزارش‌سازی‌ها می‌گشتم ببینم چه موضوعی برای فیلم‌سازی هست. این انتقال باعث شده بود بیشتر متوجه شوم که در تلویزیون امنیت شغلی ندارم، بنابراین در بندر دنبال موضوع‌هایی هم می‌گشتم که بتوانم بیرون از تلویزیون فیلم‌سازی کنم. آنجا بود که با زینت دریایی آشنا شدم و بعد بیرون از تلویزیون تبدیل به موضوع دو فیلم شد. یکی فیلم سینمایی زینت، دومی مستند «زینت، یک روز به‌خصوص»، پس از آنها کتاب «در گرگ و میش راه» را نیز از همین شخصیت نوشتم. پس از بندرعباس امکانی برای بازنشستگی زودرس پیدا شد و من خودم را از تلویزیون خلاص کردم، بازنشست شدم.
حالا می‌شود رد این را دید. اینکه عرض کردم به‌عنوان یک شغل یا یک حرفه‌ای، به معنای کسی که حرفه‌اش به‌مثابه انجام وظیفه در کار فیلم‌سازی است، نبودید. کارنامه‌تان این را می‌گوید. یکی از نشانه‌هایش این است که بین دو فیلم شما حدود ٢٥ سال فاصله بیفتد، با وجود موفقیت زیادی که فیلم اول داشت.
بین دو فیلم وقتی می‌گویید ٢٤، ٢٥ سال فاصله ‌افتاده، باید توجه کرد که بین دو فیلم سینمایی است، وگرنه من در این فاصله فیلم‌سازی می‌کردم.
عرضم همین است. یعنی سینمایی به‌عنوان شغل و حرفه‌ برای اکران؟
من در فاصله این سال‌ها از طریق ساختن فیلم مستند سعی کردم زندگی‌ام را بگذرانم. با نوشتن دو کتاب که -وقتی دوتا باشد- از نظر مالی برای نویسنده درآمدی ندارد و با سینمای مستند به اقتصاد و علایقم جواب ‌دادم. البته آب‌باریکه بازنشستگی به من اجازه می‌داد که تعادلم را در این نوع زندگی‌ نگه دارم، ضمن اینکه فیلم‌های مستندی که ساخته بودم، جوایزی گرفت که رقم‌های نقدی آنها کمک کرد راحت‌تر روی پایم بایستم. به‌ویژه «زعفران». فیلم‌های دیگر مثل «یک روز به‌خصوص» و «مکرمه» هم گهگاه در تلویزیون‌های خارج از کشور نمایش داده شد. جالب است که این فیلم‌ها هیچ‌وقت در تلویزیون خودمان پخش نشده، اما خوشبختانه بخش خصوصی اینها را در شبکه ویدئوی خانگی منتشر کرده. به‌هر‌حال می‌خواهم بگویم یک جوری در این سینما سعی کردم و می‌کنم با علایقم در همین حرفه بمانم و ماندم با سماجت.
بخش فرهنگی این حرفه برای شما از همان موقع رفتن به بندرعباس جدی‌تر شد؛ دیدن‌ها و جغرافیا و اقلیم ایران؟
فرهنگ برای من جايي است که در آن نفس می‌کشم؛ البته وقتی کلمه فرهنگ را به كار می‌بریم، موضوع کلی می‌شود. در فرهنگی- با تعریف من- بعضی آدم‌ها از منظر وجودی خیلی جذاب هستند، داشتن ویژگی تعریف‌نشده‌ای در آنها مرا جلب می‌کند، بهتر است بگویم در دامشان می‌افتم. یا ممکن است رويدادي گرفتارم کند که در فرهنگی معنا دارد که در آن زندگی می‌کنم.
همین را می‌گفتم «فرهنگی». در همان تعریف عمومی و کلی که شما ممکن است به آن اشکالی هم بگیرید، ولي در سؤال من، در مقابل آنچه مقابل فرهنگ مثلا مي‌توان گفت صنعت یا حرفه فیلم‌سازی است. اینها هیچ‌وقت شما را درگیر نمی‌کند؟ مسائل مد روز برای فیلم‌سازی- بدون آنکه بخواهم ارزش‌گذاری کنم برای هر کدام- ولی مفاهیم بومی‌تر و متفاوت‌تری را زیر متن فیلم‌های‌تان مي‌توان دید.
با احتیاط بگویم من در خط فروش و درآمد از راه فیلم‌سازی حرکت نکردم، البته این به این معنی نیست که اگر فیلم می‌ساختم، به مسئله اقتصادی‌اش توجه نداشتم. ولی در بازار اقتصاد این سینما، در پی ساختن فیلم پرفروش نبودم. لابد توانایی‌اش را نداشتم؛ اساسا توجهم به جای دیگری بوده که می‌دانستم در نظام اکران کنونی پرفروش نخواهد بود. گمانم در نظام دیگری از عرضه و نمایش، تماشاگر بیشتری داشته باشد. همان‌طور که فیلم‌های مستندم، تقريبا، فروش و یا بهتر است گفته شود تماشاگر خوبی داشتند. به‌هرحال بعد از مدتی فهمیدم باید بهایش را بپردازم، باید زندگی جمع‌وجوری داشته باشم. سعی کردم خودم را سازگار کنم تا بتوانم همین‌جور ادامه دهم، در راهی که در پیش گرفتی تداوم خیلی مهم است.
این توجه به اقلیم و نواحی و آدم‌های دیگر از کجا می‌آید؟ مثلا از همان رفتن به یک جای دور مثل بندرعباس و دیدن آدم‌های جالب؟ يا براي مثال اينكه خراسان برای شما یک اقلیم جالب می‌شود، ربطی به تاریخ منطقه و آن خراسان بزرگ و مفهوم زبان و گستردگی فرهنگی داشت؟
خراسان را که من همیشه دوست داشتم به‌خاطر آنکه به نظر می‌رسد نگهدار زبان ما بوده، ویژگی سرزمین هم برايم جذاب است. من وقتی از تلویزیون آمده بودم بیرون، باید کار می‌کردم که زندگی‌ام را بچرخانم. دنبال کار سفارشی هم بودم و به سفارش تیزری از «زعفران» برخوردم. با سفارش‌دهنده گفت‌وگو کردم و به او قبولاندم که تیزر کوتاه مصرف است و فقط دنبال تبلیغ کالایش نباشد و بهتر است فیلم مستندی بسازیم که ماندگاری بیشتری داشته باشد. اصطلاحی در کشتی هست که می‌گوید باید حریفت را مال خود کنی تا بتوانی به او فن بزنی. من در گفت‌وگو با سرمایه‌گذار از تیزر یک مستند ساختم. این مستند چرخید و به من کمک کرد. هنگام تولید اين فیلم اتفاقی رخ داد که در ذهن من ماند و بعد تبدیل به فیلم «برگ جان» شد. بله من به‌خاطر تولید فیلم «زعفران» رفتم به گوشه‌ای از خراسان و پژوهش و نگاه و تماشا کردم و بازتاب آن اقلیم در فیلم «زعفران» آمد که برای من از خیلی جهات خوب بود.
برای سینمای مستند ما هم یک فیلم شاخص است.
وقتی پس از سال‌ها بخش خصوصی می‌آید برای انتشارش در ویدئوی خانگی سرمایه‌گذاری می‌کند، به نظر می‌رسد از جنبه‌هایی هنوز زنده است. زعفران این بخت را داشت که در بیرون از تلویزیون ساخته شود. وگرنه باید در آرشیو تلویزیون خاک می‌خورد. آرشیو تلویزیون پر از فیلم‌های مستند تماشایی است. تعبیر من از مدیریت تلویزیون در حوزه سینمای مستند، ماری است که روی گنج خوابیده و بیدار نمی‌شود. آرزوی من این است امکانی فراهم کنند تا این آثار منتشر شود. بسیاری از این آثار حالا دیگر جزء اسناد است و جنبه سندیت دارد. اما در آرشیو یا انبارهای تلویزیون خاک می‌خورند.
گنجینه بزرگی از سینمای مستند ما در آرشیو تلویزیون است. البته به ياد دارم دو سال پیش هم مدیریت وقت شبکه مستند، بعضی‌ها را بازسازی و اسکن دوباره کرد و در اين زمينه تلاش می‌کرد اما ناقص ماند و فراموش شد.
این قابل فهم است که بعضی از آثار را حتی پس از سال‌ها نشود در تلویزیون پخش کرد. مفهوم حرف این نیست که باید به خاک سپرده شوند. تلویزیون می‌تواند اینها را در شبکه ویدئوی خانگی منتشر کند؛ کاری که متأسفانه کسی در پی‌اش نیست.
حتی دانشجویان سینما، پژوهشگران، محققان و نویسندگان وقتی می‌خواهند مثلا از حیث ساختاری- و نه لزوما تأیید آنها – تاریخ سینمای مستند را مطالعه کنند، به هیچ‌کدام از اینها دسترسی ندارند، تلویزیون گنجینه‌ای را پنهان کرده است.
از توجه به اقیلم در فیلم‌ها بگویم. در بندرعباس هم من سعی می‌کردم به بهانه ساختن فیلم‌های گزارشی بیرون بروم، چیزی به دست بیاورم که منجر به آشنایی با زینت شد یا مکرمه در مازندران.
شما اهل مازندران هستید؟
متولد بابل هستم، در گنبد کاووس بزرگ شدم.
این در خارج از مرکز زندگی‌کردن در کارتان تأثیر داشت؟
بله، من اگر زبان یا گویش مازنی را نمی‌دانستم، نمی‌توانستم کشف کنم که مکرمه چه وجودی است، چون او به محلی صحبت می‌کرد، آنهایی که ترجمه می‌کردند، ترجمه رسمی از او می‌دادند، ولی وجود او در نقد و کنایه‌هایی بود که به زبان خودش زمزمه‌ می‌کرد و معلوم می‌شد این چه آدم جذاب و جالبی است. من اگر زبان او را نمی‌دانستم، نمی‌توانستم با او ارتباط برقرار کنم و به او نمی‌رسیدم.
برگردیم به «زعفران». می‌دانستم که قصه برگ جان از آن می‌آید؛ یعنی برای شما این اتفاق می‌افتد، ولی اتفاقاتی در پشت صحنه می‌افتد که تلاقی‌اش با خیال و ذهن شما تبدیل به داستانی می‌شود که در نهایت «برگ جان» شد.
بله خب، طبیعی است، برای اینکه همه اتفاقات داستان برگ جان در آنجا نیفتاد، ولی اتفاقاتی افتاد که الهام‌بخش من شد یا توجه من را به‌شدت جلب کرد. آن اتفاق ظاهرا جزئی، مرا رها نکرد و فکر می‌کردم دارای معنی است که هرجوری هست، باید از آن کاری دربیاید.
در «برگ جان» شاهد شخصیت کارگردانی هستیم که در کار خودش – فیلم‌سازی- موفق است و حالا سفارشی گرفته و ما در فیلم می‌بینیم که خیلی هم برایش اهمیت ندارد و این‌قدر فیلم‌سازی برایش عادی شده؛ یعنی کارهایش را کرده و در یک مرحله دیگر از فیلم‌سازی است و اینکه دارد کوتاه می‌آید و فیلم را در ساختار دارد طور دیگری جلو می‌برد. برعکس خود شما در آن زمان؛ یعنی شما به‌جای اینکه پول خوبی بگیرید و یک تیزر برای «زعفران» بسازید، حاضر می‌شوید یک فیلم سخت‌تر بسازید و احتمالا پول کمتری بگیرید، ولی آنچه که دوست دارید را با جدیت بسازید که محصولش می‌شود فیلم «زعفران». انگار برای شما قصه و کارگردانی یک بهانه‌ای می‌شود که موضوعات دیگری را در «برگ جان» مطرح کنید. شخصیت کارگردان از کجا آمد؟ خود شما نیستید و موضوعات فرعی فیلم. اینها دیگر دلبستگی‌های شخصی است؛ یعنی احتمالا نگرانی‌هایی که امروز از جامعه و کشور دارید.
قصه‌ای بگویم شاید به بحث کمک کند. من وقتی کارمند تلویزیون و حقوق‌بگیر شدم، خانه مستقل گرفتم و با مادرم دوره تازه‌ای از زندگی باهمی را شروع کردیم. شب‌های اول من از پذیرايی به اتاق می‌آمدم. چراغی را در پذیرايی که فضای میانه اتاق ما و آشپزخانه بود، روشن می‌گذاشتم. وقتی برمی‌گشتم می‌دیدم چراغ خاموش است. روشن می‌کردم و به اتاق می‌رفتم، دوباره که برمی‌گشتم می‌دیدم خاموش است. متوجه شدم مادرم پشت‌سرم خاموش می‌کند. گفتم مادرجان خاموش نکن، گفت خرجت زیاد میشه. گفتم نگران نباش. سه‌باره و چندباره می‌دیدم خاموش می‌کند. تا از کوره در رفتم و ‌گفتم مادرجان خاموش نکن، پولش چیزی نمیشه. من می‌دهم. مکثی کرد و گفت: مادرجان، گناه داره. یعنی چیزی را که لازم نیست مصرف کنی و مصرف می‌کنی، گناه می‌کنی. او مذهبی‌ نبود، بیشتر سنتی بود. من تا امروز این ماجرا را فراموش نکرده‌ام. هنوز با من است. در سال ٦٩ که داشتم فیلم زعفران را می‌ساختم، بار دیگر چنین ضربه‌ای خوردم. من که با تمام کوششم می‌خواستم اثری ماندگار بسازم، یک پیرمرد ژنده‌پوش تأثیری بر من گذاشت که نتوانستم فراموش کنم. درست است که در خطه خراسان با آن روبه‌رو شدم، ولی این قضیه ریشه در فرهنگ ایرانی دارد. حس کردم یک مفهوم بنیادی است که چه اینجا و چه هر سرزمین دیگري، برای هر آدمیزادی هست. البته شخصیت فیلم مسئله وجودی دارد… این مفاهیم به من کمک می‌کنند که مسیرم را ادامه دهم. این به این معنی نیست که دلم نمی‌خواهد با جمع بزرگ‌تری از تماشاگران ارتباط برقرار کنم. در زمان طولانی فیلم امیدوارم جای خودش را باز کند.
کسی که می‌رود فیلم «برگ جان» را می‌بیند، داستان کارگردانی را می‌بیند و مصائبش و مسائلش را، ولی چیزهای دیگر هم در آن می‌بیند، ازجمله اقلیم و فرهنگ منطقه و زبان و لهجه و حتي شیوه و ساید آموزش کشت و برداشت زعفران و اینها همه از همان‌ دغدغه‌های شما می‌آید؛ یعنی این بعدها به فیلم شما کشیده می‌شود؟
من از تعبیر آموزش استفاده نمی‌کنم. بیشتر این‌گونه است که شما در فضا و جغرافیایی که هستی و با داستانی که می‌گويي، تا جای ممکن فضا و اقلیم را به‌اندازه به خدمت قصه درست و دقیق بیاوری. تماشاگر نیامده آموزش ببیند، نیامده کشت‌وکار ببیند، پس سعی کردم قصه را در بستر کشت‌وکار ببیند.
فیلم‌های زیادی هستند که فیلم‌درفیلم هستند. برای این فیلم الگویی داشتی؟
چون گهگاه فیلم می‌بینم، فیلم‌درفیلم هم کم ندیده‌ام، ولی این قصه اصلا نمی‌توانست در غیر از اين ساختار ساخته شود. یک مقداری هم بیشتر از فیلم‌درفیلم شده. درواقع سه فیلم در فیلم است. شايد نمی‌شد جور دیگری این قصه را روایت کرد.
بعد از «زینت»، شما با مسیر مستندسازی با ویدئو و بعد با دیجیتال هم آشنا شدید. می‌خواهم بگویم که ساختار «برگ جان» نسبت به آن فیلم‌های قدیمی شما که آنالوگ بود و ٣٥ میلی‌متری، خیلی تفاوت کرده و این فیلمی که روی صحنه دیدم، خیلی ساختار متفاوتی دارد. شما به‌روز هستید؟
تا حدودی. در این فیلم سعی کردم به تفاوت دوربین‌های این سه شخصيت در همان نسبت واقعی‌شان مقید بمانم؛ با استفاده از امکان تصویر دیجیتالی در هر سه دوربین. بنابراین از تمام امکانات دیجیتال برای استفاده از موضع‌گیری سه‌گانه استفاده کردم.
و کمک کرد؟
به من بله…، ولی این را باید تماشاگر هم بگوید. تماشاگر باید بگوید که برایش جالب، تماشايی و بامعنا هست یا نه.
بخش عمده‌ای از فیلم‌هایی که در سال‌های دور که شما یا دیگران کار می‌کردید، برای اینکه این لحن مستند یا رئالیستی که سینمای ایران به آن مشهور شده؛ مثل استفاده از بازیگران محلی، آدم‌های محلی، آدم‌های واقعی و اینها. در فیلم شما که قرار است همان رئالیسم باشد و لحن مستند هم باشد شما اما از هنرپیشگان معروف استفاده می‌کنید و به نظر من اصطلاحا گل‌درشت و نمایشگرایانه نمی‌شود. نگران نبودید؟
قطعا نگران بودم. برای همین هم فکر می‌کنم رساندنشان به قابل باورشدن، هم وقت گرفت و هم بعضی وقت‌ها احتمالا اذیت‌کننده بود؛ به‌ویژه برای بازیگران. ما کسی را داشتیم که لهجه را به پورصمیمی آموزش می‌داد. پورصمیمی هم استعداد ویژه برای یادگیری لهجه داشت. برای همین بعضی محلی‌ها که اهل سینما نبودند، می‌گفتند خوشحالیم که یک خراسانی توی فیلم هست، پورصمیمی خراسانی صحبت می‌کند.
که مثل همیشه عالی است آقای پورصمیمی.
در بازی‌ها و کم‌کردن بازی‌های نمایشی به خاطر گرایشم به واقع‌گرایی خواهش می‌کردم تا جایی که امکان دارد رفتارهای نمایشی و اضافه را حذف ‌کنند. پورصمیمی می‌رفت در شهر می‌گشت، نگاه می‌کرد به آدم‌های محلی و رفتارشان و ما به کمک هم بعد از چهار، پنج روز اول که خیلی سخت بود، به یک آهنگ و یک تعادلی رسیدیم.
آقای مختاری!  فیلم‌ساز یا فیلم‌سازان محبوب شما را می‌توانم بپرسم کیست؟ یا فیلمی که شما را تحت‌تأثیر قرار داد.
من بیشتر خوشه‌چینم. از هر فیلمی یک چیزی می‌گیرم. اما فیلمی که تأثیرش را فراموش نکردم، داستان توکیو بود. شاید در آن سال‌ها این نخستین فیلمی بود که تصورم را از سینما به‌هم ریخت. آن را در کانون فیلم وزارت فرهنگ و هنر – پیش از انقلاب دیدم.
این یک نشان مهم است، یعنی به نظر من اوزو از یک دورانی در تاریخ سینما آدم مؤثری است و هیچ‌وقت نمی‌شود نقش او را انکار کرد. در یک دوره لحنی را در سینما با فیلم‌هایش آورد، مشخصا همان «داستان توکیو» یا «آخر بهار» یا «بعدازظهر پاییزی» و بقیه فیلم‌ها، فیلم‌هایی كه در دوره‌ای سبک خودش را پیدا کرده، چون اوزو  فیلم‌ساز پرکاری است. از یک جایی یک لحنی پیدا می‌کند و این تقریبا در تمام تاریخ سینما بعد از خودش تأثیر گذاشته و امروز خیلی از فیلم‌سازها را می‌بینیم که راجع به اوزو و راجع به داستان توکیو حرف می‌زنند. این یعنی اینکه پس ذهن شما این جنس از فیلم بوده. می‌توانستم حدس بزنم که یاسوجیرو اوزو را دوست دارید.
برای من خیلی جالب است. هر چند وقت یک بار که می‌خواهم نفسم تازه شود، اگر وقت شود می‌نشینم «داستان توکیو» می‌ببینم گاه حتی در خیال.
سینمای مستند در سینمای ما خیلی تأثیر داشته است. نه اینکه شکل مستند دارند. رفتار مستندوار سینمای کاملا داستانی‌مان – البته سینمایی که همه جای دنیا به نام سینمای ایران می‌شناسند- که بحثش مفصل است.
راستش من قصه‌ای که زیر و بالای شدیدی دارد را دوست ندارم.
یعنی چی دوست ندارید؟ یعنی این ربطی به زندگی ندارد؟
کسی برای نوشتن فیلم‌نامه شرحی از ماجراها‌ی خون‌بار و اکشن واقعی داد من فکر ‌کردم نباید این کار را بنویسم. آن چیزی که با وقایع غیرقابل پیش‌بینی، حتی واقعی می‌خواهد به قولی بترکاند برایم جالب نیست. من معنای احتمالی که درون چنین خشونتی است را دنبال نمی‌کنم. شاید این سلیقه باعث می‌شود من داستان‌های کمی پیدا کنم برای ساختن. برای همین هم شاید با این حرکت و روند، شغل برای من یک تعریف دیگر پیدا می‌کند. به‌هرحال یک‌جور خودم را سازگار کردم با داستان‌هایی که من را جذب می‌کند. خب داستان برگ جان، داستانی نیست که در سینمای امروزی فروش بالایی داشته باشد. ولی به زندگی‌اش در سینمایمان امیدوارم و فکر می‌کنم با همین داستان‌ها می‌شود کارهای بسیاری کرد. در یک جمعیت ٨٠‌ میلیونی، ما ٥٠‌ میلیون تماشاگر بالقوه سینما داریم. یعنی اگر کهن‌سال، پیر، بچه، مریض و… را حذف کنیم، ٥٠‌ میلیون تماشاگر داریم. پرفروش‌ترین فیلم ما دوتا چهار‌ میلیون نفر را به سینما می‌کشد؛ در آن شکل فرضی و ٥٠‌ میلیون نفر تماشاگر، حتما ١٠‌ میلیون نفرش می‌آیند «برگ جان» ببینند؛ اگر سینمارفتن و آداب سینمارفتن به دورانی برگردد که در همین کشور بوده. تلویزیون با نوعی از فیلم‌ها، برنامه‌ها یا سریال‌ها سلیقه را پایین آورده و…
به نظر من نجات سینمای ایران، خیلی تصمیم عجیبی نمی‌خواهد، یعنی چهار، پنج تصمیم می‌تواند اوضاع سینما را تغییر کند. مثلا تصمیم گرفتند هرکس می‌خواهد مرکز خرید درست کند، مجبور است در طبقات بالا سالن‌های سینما بزند. با رغبت کم آدم‌ها این کار را کردند، ولی ناگهان جایی مثل پردیس کوروش که ساخته شد، به قطب فروش سینمای ایران تبدیل شد، یعنی ناگهان فهمیدند که چه امکانی داشتند و حالا پردیس‌های دیگر راه افتاده‌اند و همه‌شان دارند خوب می‌فروشند.
طوری شده که وقتی به مجموعه‌های فروشگاهی بزرگی می‌روید که قدیم ساخته شده و سینما ندارند، تعجب می‌کنید.
خیلی امیدوارم در شکل اقتصادی در شکل هنر و تجربه، به دلیل سانس‌بندی‌هایش، فیلم «برگ جان» دیده شود و به‌هرحال می‌دانم هم زحمت زیادی برای این فیلم کشیدید و هم هزینه بیشتر از معمولی خرج شد و فکر می‌کنم در جدول نمایش هنروتجربه، کسانی که می‌خواهند فیلم را ببینند، یک روز هست، دو روز نیست، دوباره هست و باز نیست. این باعث می‌شود ول ‌کنند. این نوع جدول‌بندی می‌کوشد عدالت را برقرار کند اما به رونق اکران فیلم‌ آسیب می‌زند. باید حجمی از فیلم‌ها را انتخاب کنند که بتوانند دست‌کم برای هر فیلم یک سانس‌ ثابت داشته باشند که تماشاگر بداند فلان سالن هر روز سر این ساعت می‌تواند برود فیلم خودش را ببیند، یعنی مجبور نباشد در اینترنت بگردد ساعت این فیلم کی شده و سالنش کجا رفته؛ این سیاست به نظر می‌آید آسیب‌زاست. امیدوارم مسئله را حل‌وفصل کنند. چشم‌انداز شما از تماشاگر این فیلم روشن است؟
گمان می‌کنم حد متوسطی از تماشاگر هنروتجربه را خواهد داشت…
یعنی به سینمای ایران پیشنهاد می‌دهد از قابلیت‌هایی که قبلا استفاده نشده، استفاده شود؟ مثلا این فیلم که بسترش خراسان است و زبان خراسانی دارد، احتمالا در خراسان بتواند تماشاگر بیشتری داشته باشد؛ همین‌طور که یک فیلم کردی ممکن است در کردستان و یک فیلم به زبان و حال‌وهوای لری بتواند در لرستان خوب بفروشد؟
اینکه داستان فیلم در یک جغرافیا یا از یک قوم باشد در آن جغرافیا و در میان مردم آن قوم معمولا – تأکید کنم- معمولا به استقبال از فیلم کمک می‌کند.
با توجه به سینمای ایران، یعنی آن چیزی که پیش از فیلم در ذهنتان بود، حالا در پرده مجسم شده است.
بله، تا حدود زیادی.
چون می‌دانم همه عوامل شما تیم جوانی بودند و تقریبا با نسل خودتان در فیلم کار نکردید؛ یعنی منظورم با قدیمی‌ترهاست. مثل فیلم‌بردارتان، مثل صدابردارتان، مثل طراحتان، مثل تولیدتان؛ یعنی تقریبا تیم جوانی بودند؛ تجربه خوبی برایتان بود؟
آره، خیلی خوب بود. بازیگران از زمان دورخوانی فیلم‌نامه کمک و مشارکت می‌کردند. از مریم مقدم که خیلی کوشش برای کمک به فیلم‌نامه داشت تا پورصمیمی و مهدی احمدی و بازیگران دیگر، چه آنها که از تهران با گروه همراه بودند و چه آنها که در محل به گروه پیوستند. . یا اگر مجید گرجیان- مدیر فیلم‌برداری- نبود، شاید شکل فیلم یک‌جور دیگر درمی‌آمد یا مثلا بشاش به‌عنوان صدابردار، که وقتی یک صحنه را کس دیگری صدابرداری کرد، صداگذار بی‌آنکه بداند هنگام صداگذاری گفت صدای این صحنه را کس دیگری گرفته؟ همکاران صحنه و اعضای گروه طراح صحنه و دیگر گروه‌ها واقعا زحمت می‌کشیدند. دیگران از قلم نیفتند، مثلا بچه‌های چهره‌پردازی و…
ریتم شما با آنها هماهنگ می‌شد یا ریتم آنها با شما؟ چند روز فیلم‌برداری کردید؟
فکر می‌کنم ٤٥ روز، ولی در ٥٠ روز با رفت و برگشتن‌مان، اگر اشتباه نکنم.
یعنی کمتر از دو ماه؟
بله.
برای فیلم آرزوهای خوبی دارم و امیدوارم به‌سرعت فیلم جدیدتان را ببینیم.
من هم امیدوارم.

 


iconادامه مطلب

استاد محمد وقتی دست به نوشتن می زد که احساس درد میکرد
بازديد : iconدسته: گزارش

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-پوریا موسوی: مانا استادمحمد یکی از اعضای هیات مدیره بنیاد محمود استادمحمد و دختر این نمایشنامه‌نویس فقید کشورمان است. این بنیاد که پس از فوت این نویسنده توسط جمعی از اهالی هنر برپا شد، تا امروز به فعالیت های خود ادامه داده است. در حال حاضرمسعود جعفري‌جوزاني،پرستو گلستاني و جواد عاطفه از دیگر اعضای هیات مدیره این بنیاد هستند. به تازگی جلد نخست مجموعه نمایشنامه‌های محمود استادمحمد منتشر شده است. به همین مناسبت گفت‌وگویی با مانا استادمحمد داشتیم که در ادامه می‌خوانید:
 حدودا چند وقت بین چاپ شدن آخرین اثر از پدرتان تا امروز فاصله افتاد و چرا این فاصله به وجود آمد؟
پدرم زمانی که زنده بود، خیلی وقتها نوشته‌هایش را به عمد چاپ نمی‌کرد، حتی نمایشنامه‌هایی را به عمد از بین می‌برد و متاسفانه خیلی از آثار را به همین ترتیب از بین برد. تعدادی از این نمایشنامه‌ها حتی کاملا آماده ی اجرا بودند، اما شب می‌خوابیدیم و صبح بیدار می شدیم و می‌دیدیم که یک نمایشنامه پاره پاره توی سطل زباله‌ی کنار میز کارش ریخته  شده است. بعضی از این نمایشنامه‌ها را هم چاپ نمی‌کرد، به این دلیل که می‌گفت من زمانی این نمایش را به سفارش جایی یا کسی نوشتم و حالا دیگر چیزی نیست که بخواهم به آن فکر کنم یا به آنها رجوع کنم. «تیغ و ترنا» یکی از همین نمایشنامه‌هاست. پدر این نمایشنامه را به خواست «هادی اسلامی» نوشته بود. آن زمان آقای اسلامی از ایشان یک نمایش درباره‌ی تُرنا خواسته بود و در عین حال (آسید کاظم ) را هم نمی‌خواست. بنابراین پدر پیش خود فکر می‌کرد که این تیغ و ترنا را به سفارش هادی اسلامی زمانی نوشته و الان دیگر او نیست که بخواهد به آن رجوع کند. عملا نمایش را برای آن گروه با همان زمان و مکان می دانست که برایش تمام شده بود. اما خوشبختانه یک نسخه از این نمایشنامه هنوز باقی مانده بود که به خط دستنویس هادی اسلامی و بسیار خوش خط در قطع (a3) به شکل یک لوله کاغذ وجود داشت. آن را صحافی کردیم و موفق شدیم آن را حفظ کنیم که حداقل پدر نتواند آن را از بین ببرد! اما بعد از رفتنشان هم ما تصمیم گرفتیم که مجموعه آثار منتشر شود.
البته قبلا یک بار مجموعه آثار منتشر شده بود…
بله درست است اما آن مجموعه تمام آثار را شامل نمی‌شد.

دو سال پیش حدود یک ماه‌و‌نیم دنبال همان نسخه گشتم تا توانستم بالاخره یک جلد پیدا کنم که آن هم دست دوم بود. متاسفانه تیراژ آن کتاب فقط ۷۰۰ نسخه بود!

با این حال نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت تجدید چاپش نکردند! من حتی قبل از این که با نشر چشمه صحبت کنم، فکر کردم که به لحاظ اخلاقی بهتر است که اول این قضیه را با قطره مطرح کنم که ببینم آیا مایل هستند که اثر را تجدید چاپ کنند، اما دیدم که حتی مایل به تجدید چاپ همان نسخه هم نیستند. این در صورتی است که همان موقع هم خودشان به من می‌گفتند که مردم مدام رجوع می‌کنند و کتاب رو میخواهند. در نهایت نمی‌دانم چرا هیچ وقت تجدید چاپ نکردند. بنابراین  تصمیم گرفتیم که آثار را به نشر چشمه بدهیم. طبیعی است که چشمه هم مثل باقی ناشرها پروسه‌ی طولانی صحبت‌کردن جلسه‌ی اول تا چاپ شدن کتاب را دارد. حدود دوسال این پروسه طول کشید. اما خب خدا را شکر بالاخره اولی آن منتشر شد. دومی هم فکر می کنم به همین زودی دیگر منتشر خواهد شد. پیش از این آخرین کتابی که منتشر شد کتاب «چهره‌ام پوشیده بهتر بود» و آخرین کتاب در زمان حیات استاد محمد «کافه مک ادم» بود که در نشر ققنوس منتشر شد. درباره کتاب «چهره‌ام پوشیده بهتر» باید بگویم که من در زمانی که پدر زنده بودند خیلی تلاش کردم که این اثر چاپ شود و ایشان ببینند. خیلی دوست داشتم که این اتفاق بیوفتد اما نشد. در آنجا هم مشکلات ناشران و پروسه‌ی طولانی گریبانمان را گرفت و نشر افراز نتوانست آن کتاب را به موقع برساند.
درباره پروسه دریافت مجوز این اثر هم توضیح بدین که چقدر طول کشید.
به جز مسئله‌ی پروسه‌ی طولانی‌مدت چاپ هیچ مسئله دیگری وجود نداشت. طبیعی است که وقتی نشر چشمه یکی از فعال‌ترین ناشران کشور است ترافیک هم داشته باشد و آثار در نوبت چاپ بماند. در مورد مجوزها هم غیر از چند اصلاحیه کوچک روی متون، که البته روی همه‌ی متن‌ها معمولا اتفاق می‌افتد چیز دیگری مطرح نبود.
 چه برنامه‌ای برای انتشار  دیگر جلدهای کتاب دارید؟
ما هفت کتاب دیگر در نشر چشمه منتشر خواهیم کرد، که در هرکدام حداقل دو نمایش و حداکثر چهار نمایشنامه در آن قرار دارند. نکته‌ای که درمورد این هفت کتاب سعی شده رعایت شود تقسیم‌بندی هر جلد کتاب براساس موضوعات نمایشنامه‌ها بود. به‌طور مثال در همین جلد اول «آسید کاظم» و «تیغ و تُرنا» در کنار هم چاپ شدند. در جلد دوم هم همین اتفاق افتاده و آنجا دو نمایشنامه‌ی «کافه مک ادم» و «آخرین بازی» با هم چاپ می‌شوند که هر دو به مقوله مهاجرت پرداخته‌اند. در جلد دیگر فقط نمایشنامه‌هایی قرار دارند که مستقیما در مورد «لاله‌زار» و نمایش‌های مرتبط با آن هستند.
به جز نمایشنامه‌ها آیا کتاب دیگری هم هست که در دست چاپ باشد؟
یکی، دو کتاب دیگر به جز نمایشنامه‌ها هست که تا حالا صحبتش را کرده‌ایم و اتفاق‌هایی قرار است بیوفتد، اما مربوط به این مجموعه‌ای که در حال حاضر در نشر چشمه قرار است منتشر شود نیست و در قرارداد هم وجود ندارند. در حقیقت هنوز با هیچ ناشری قرارداد بسته نشده است. این کتاب‌ها شامل یک شناختنامه و مابقی احتمالا اسناد و مدارکی است که از استادمحمد به جا مانده و من اصلا قصد این را ندارم که آنها را به صورت شخصی نگه دارم. دلم می‌خواهد تا جایی که ممکن است هر چیزی که وجود دارد عمومی شود، امیدوارم که شرایط زودتر تسهیل شود تا به انجام دادن این پروژه ها برسیم.
نمایشنامه های استاد محمد انگار تماما واکنشی هستن به وضعیت اجتماعی. حتی گاه به درستی دست به پیش‌بینی می زد. نمونه‌های این مسئله را در آثار او بسیار زیاد است.  یکی از جاهایی که به خوبی دیده می‌شود در نمایشنامه‌ی «سپنج رنج و شکنج» بود. در این نمایشنامه به خوبی می‌شود تصویر زن را از گذشته تا حالا –منظور از حالا زمان وقت نوشتن اثر است- در اپیزود اول دید و در اپیزود سوم شاهد پیش‌بینی استاد محمد از وضعیت زن در آینده‌ی جامعه هستیم. این اتفاق به لحاظ رمانی درست موقعی رخ می‌دهد که با فضایی چنین در جامعه مواجه هستیم…
چیزی که من می‌توانم درمورد این مسئله بیان کنم این است که اصلا یکی از دلایل کم بودن نمایشنامه‌های استادمحمد همین چیزی است که شما به آن اشاره کردید. تا زمانی که چیزی واقعا به دردش نمی آورد دست به نوشتن نمی‌زد و نمایش به وجود نمی‌آورد. هیچ‌کدام از نمایشنامه‌هایی که از ایشان باقی مانده صرفا یک قصه نیست. تمام آن‌ها بر اساس پایه‌ای هستند که خود او شخصا درک کرده است. شما از «آسید کاظم» ببینیند تا آخرین نمایشنامه‌ها. در جایی از فضای محله‌ی خودش که در نوجوانی در آن زندگی کرده و همه چیزش را درک کرده حرف می‌زند و جایی از مهاجرت و تمام مسائل آن می‌گوید درحالی که خودش درگیر آن بود. یا درمورد نمایشنامه «عکس خانوادگی» از اتفاقی که در آن زمان می افتاد حرف می‌زند. یادم هست که آن موقع چنین اتفاق‌هایی در مشهد رخ داده بود. می‌شود گفت بدون استثناء تمام نمایشنامه‌ها ما به ازاء بیرونی دارند. جاهایی هست که حتی اسم شخصیت‌ها واقعی هستند. مثلا در نمایشنامه  «کافه مک ادم» شخصیتی وجود دارد به اسم «آقای چنگیزی» که درواقع این شخصیت وجود خارجی دارد. واقعا آقای چنگیزی‌ای در کانادا زندگی می‌کند. من دیدم که پدرم چه ارتباط و دوستی صمیمانه‌ای با جوان‌هایی از جنس آدم‌های این نمایشنامه توی کانادا داشت. جوان های سیاسی که هر کدام جایی از جهان سرگردانند. گاهی کلمه‌هایی که ایشان در متن‌ها استفاده کردند هم واژه‌های ویژه‌ای بوده که ما در خانواده می‌شنیدیم. باز هم تکرار می‌کنم که تمام اینها تجربه‌ی شخصی استاد محمد بوده و هیچ کدام صرفا قصه و داستان نیستند. همه ی نمایشنامه ها تعریف تجربیاتش از زندگی است که با زبان و قلم خودش نوشته شده است.

 


iconادامه مطلب

نمایشگاهی با آثار محصص، لاشایی، مافی و…/ تابلوهایی کوچک از استادانی بزرگ
بازديد : iconدسته: گزارش

 

نمایشگاهی با آثار محصص، لاشایی، مافی و…

تابلوهایی کوچک از استادانی بزرگ
روژیار جوانمرد: گالری آریا این روزها میزبان نمایشگاه «آثار کوچک، استادان بزرگ» است. در این نمایشگاه که در پی تصحیح دیدگاهی به اشتباه رایج‌شده در خصوص ابعاد است، ۴۰ اثر طراحی و نقاشی از گارنیک درهاکوپیان، ابوالقاسم سعیدی، منیر فرمان‌فرماییان، بهمن محصص، داوود امدادیان، ناصر اویسی، قاسم حاجی‌زاده، شهلا حبیبی، علی‌اکبر صادقی، بهجت صدر، فریده لاشایی، رضا مافی، اردشیر محصص، سیراک ملکونیان، نیکزاد نجومی، مهدی ویشکایی و منوچهر یکتایی به نمایش است. بیشترین تعداد آثار این مجموعه به بهجت صدر تعلق دارد. در هفت قاب کوچک او مناظری طبیعی به شکلی کاملا آزادانه و با موادی مانند آبرنگ، جوهر، مدادرنگی و… دیده می‌شود که برخوردی بسیار ساده با سوژه در آن‌ها وجود دارد و بعضی از آن‌ها به‌عنوان اتودی برای کار نهایی در نظر گرفته شده است. علی اکبر صادقی چهار اثر با ابعادی در حدود A5 دارد که با مداد روی مقوا کشیده شده و در هرکدام از آن‌ها بخش‌هایی از یک فیگور دیده می‌شود. همان فیگورهای آشنا با لباس رزم که لکه‌های رنگ قرمز آن‌ها را خونین کرده است. اما سه اثر از بهمن محصص بر روی دیواری با رنگ سبز قرار گرفته تا جلوه دیگری به نمایشگاه ببخشد. مردی که با روان نویس روی مقوا کشیده شده، در حال هندوانه خوردن است. دو لیتوگرافی زیبا از پلیکان هم آثار دیگری هستند که علاقه‌مندان محصص را از دیدن این نمایشگاه راضی می‌کنند. پسرعموی او نیز حضوری برابر در این نمایشگاه دارد. در سه تابلوی اردشیر محصص فیگورهایی دیده می‌شود که به سادگی تمام، با روان‌نویس روی مقوا کشیده شده‌اند، مقوایی که می‌تواند بخشی از یک جعبه باشد و برش‌های آن هم در اثر دیده شود. به جز یکی از این قاب‌ها که فیگورهای مختلف روی یک ورق دفتر کشیده شده‌اند، در دو قاب دیگر شاهد فیگورهایی هستیم که از کاغذهای مختلف بریده شده و در کنار هم قرار گرفته‌اند. دو نقاشی خط کوچک از رضا مافی که با رنگ روغن روی چوب به‌وجود آمده و نمایی سرامیک‌گونه دارند، دو نقاشی از شهلا حبیبی که با ورق طلا به‌وجود آمده‌اند، و دو اثر از منیر فرمان‌فرماییان که شامل یک طراحی ساده با مرکب و یک اثر با شیشه و آینه است، نمونه‌های دیگری از آثار این مجموعه هستند. اما یک بخش قابل‌توجه دیگر، دیوار قرمز رنگی است که دو اثر از منوچهر یکتایی روی آن نصب شده است که شاید ترجمان هدف تئوریک نمایشگاه باشد: یک اثر با طول و عرضی در حدود ۴۰ سانتی‌متر و دیگری بیش از ۱۲۰ سانتی‌متر؛ این دو اثر با ابعاد بسیار متفاوت در کنار هم قرار گرفته‌اند تا مخاطب امکان مقایسه میان کار کوچک و بزرگ هنرمند را داشته باشد و تاثیرات این تفاوت را مشاهده کند. آریا اقبال درباره این نمایشگاه گفت:«گالری آریا سال‌ها پیش پایه‌گذار نمایشگاه تابلوهای کوچک بود و با اعلام فراخوان، پنج دوره از این نمایشگاه‌ها را برگزار کردیم. اما پس از مدتی تعداد دیگری از گالری‌ها نمایشگاه‌هایی را دقیقا با همین عنوان و هم‌زمان با نمایشگاه‌های ما برگزار کردند. بنابراین ترجیح دادیم فعلاً برگزاری نمایشگاه تابلوهای کوچک را متوقف کنیم اما اکنون تصمیم گرفتیم در بیانی دیگر به مسئله مهم ابعاد در اثر هنری بپردازیم. در دوره معاصر، تلقی اشتباهی نزد جامعه جوان نقاش شکل گرفت که هرچه ابعاد اثر هنری بزرگ‌تر باشد، اثر هنری‌تر است. ما با آن سلسله نمایشگاه‌های تابلوهای کوچک و این نمایشگاه «آثار کوچک، استادان بزرگ» برآنیم تا این تصور را اصلاح کنیم؛ ابعاد باید متناسب با فرم و حتی محتوای اثر باشد و خودش به تنهایی کارکرد کیفی و هنری ندارد. دیگر اینکه بسیاری از آثار بزرگان هنر ایران در گذشته در ابعاد کوچک خلق شده‌اند و ابعاد محوری ممکن است آن شاهکارها را به محاق فراموشی سوق دهد. بخش اعظم آثار این نمایشگاه با توجه به فقدان اکثر هنرمندان، از مجموعه‌دارها گرفته شده و سعی کردیم تا جایی که ممکن است قیمت آثار از حد معمول آن‌ها پایین‌تر باشد. این نمایشگاه با همکاری حمیدرضا کرمی آماده شده و با بررسی آثار هنرمندان، کارهای مورد نظر خود را انتخاب کردیم. البته با توجه به اینکه بیشتر اساتید هنر مدرن در قید حیات نیستند، آثار محدودی در اختیار ما بود.» لازم به ذکر است نمایشگاه «تابلوهای کوچک، استادان بزرگ» تا ۳۰ آبان در گالری آریا به آدرس خیابان ولیعصر، بالاتر از سه‌راه دکتر بهشتی، کوی زرین، پلاک ۱۰ برقرار است.

 


iconادامه مطلب

پاسخ‌های د‌‌‌کتر «میر جلال‌الد‌‌‌ین کزازی» به پرسش‌های «همد‌‌‌لی» د‌‌‌رباره جایگاه اد‌‌‌بی بهار / بهار سخنوری بزرگ بود‌‌‌ آ‌‌د‌م‌الشعرا تا خاتم‌الشعرا با ملک‌الشعرا
بازديد : iconدسته: گزارش

بهار سخنوری بزرگ بود‌‌‌
آ‌‌د‌م‌الشعرا تا خاتم‌الشعرا با ملک‌الشعرا
میرجلال‌الد‌‌‌ین کَزّازی زاد‌‌‌ه ۲۸ د‌‌‌ی ۱۳۲۷ د‌‌‌ر کرمانشاه، استاد‌‌‌ِ د‌‌‌انشگاه، نویسند‌‌‌ه، مترجم، شاهنامه‌پژوه و پژوهشگرِ برجسته ایرانی د‌‌‌ر زبان و اد‌‌‌بِ فارسی است. او از چهره‌های ماند‌‌‌گار فرهنگ و اد‌‌‌بِ ایران د‌‌‌ر پنجمین همایشِ چهره‌های ماند‌‌‌گار به سالِ ۱۳۸۴ است. وی نام‌برد‌‌‌ار به بهره‌گیری از واژه‌های پارسی سره د‌‌‌ر نوشته‌ها و گفتارِ خود‌‌‌ است. کزّازی، عضو هیئت‌ امنای بنیاد‌‌‌ فرد‌‌‌وسی است.
بهار را شاعر، سیاست‌مد‌‌‌ار، مشروطه‌خواه و البته روحانی، روزنامه‌نگار و اد‌‌‌یب می‌د‌‌‌انند‌‌‌؛ به نظر شما ایشان د‌‌‌ر کد‌‌‌ام‌یک از این موارد‌‌‌ برجسته‌تر ظاهر شد‌‌‌ه است؟
د‌‌‌ر پاسخ به پرسش شما آنچه من می‌توانم گفت این است که د‌‌‌ر میان آن ویژگی‌ها و توانمند‌‌‌ی‌هایی که استاد‌‌‌ بهار د‌‌‌اشته است و د‌‌‌ر هر کد‌‌‌ام از این‌ها، از نگاهی فراخ می‌توان گفت که کارکرد‌‌‌ی پسند‌‌‌ید‌‌‌ه د‌‌‌اشته است. او اما بیشتر د‌‌‌ر سخنوری آوازه یافته است. شما از هرکس که بهار را می‌شناسد‌‌‌ بپرسید‌‌‌ که چرا بهار را می‌شناسید‌‌‌؟ به گمان بسیار، تنها پاسخی که خواهد‌‌‌ د‌‌‌اد‌‌‌ این است که: زیرا سخنوری‌ست بزرگ. آن ویژگی‌ها و والایی‌های د‌‌‌یگر بهار را تنها د‌‌‌انش‌آموختگان می‌شناسند‌‌‌. بهار می‌توان گفت که یکی از برترین استاد‌‌‌ان سخن فارسی است، از سویی و از سویی د‌‌‌یگر یکی از واپسینان این استاد‌‌‌ان. د‌‌‌ر گذشته چونکه می‌خواستند‌‌‌ آغاز و انجام سخنوری را نشان بد‌‌‌هند‌‌‌، از رود‌‌‌کی و جامی یاد‌‌‌ می‌کرد‌‌‌ند‌‌‌ رود‌‌‌کی را «آد‌‌‌م‌الشعرا» برمی‌نامید‌‌‌ند‌‌‌ و جامی را «خاتم‌الشعرا» اما امروزیان زمانی که می‌خواهند‌‌‌ این آغاز و انجام را نشان بد‌‌‌هند‌‌‌، بیشتر می‌گویند‌‌‌ از رود‌‌‌کی تا بهار. همین سخن به تنهایی خود‌‌‌ گویای ارج و ارزشی است که روان‌شاد‌‌‌ بهار د‌‌‌ر سخن پارسی یافته است.
اگر بخواهید‌‌‌ مولفه‌های این سخنوری را برشمارید‌‌‌، یعنی د‌‌‌لیل اینکه ایشان د‌‌‌ر سخنوری اینگونه بزرگ هستند‌‌‌، آن د‌‌‌لیل چیست؟
برترین ویژگی بهار، چونان سخنور، این است که زبانی سنجید‌‌‌ه د‌‌‌ارد‌‌‌ به‌ویژه د‌‌‌ر کالبد‌‌‌ی از سخن پارسی که آن را چامه می‌نامیم. زبان بهار د‌‌‌ر چامه‌ها یاد‌‌‌آور زبان چامه‌سرایان کهن خراسانی است. اما اگر بهار زبانی کهن را د‌‌‌ر چامه‌سرایی به‌کار می‌گیرد‌‌‌ د‌‌‌ر زمینه‌های د‌‌‌رونی پیام‌شناختی به زبان کنونی هم می‌نگریسته است. سرود‌‌‌ه‌های بهار از این رو، هم‌روزگار شمرد‌‌‌ه می‌شود‌‌‌ و می‌تواند‌‌‌ شد‌‌‌. رخد‌‌‌اد‌‌‌های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی د‌‌‌ر سرود‌‌‌ه‌های او بازتاب د‌‌‌ارد‌‌‌. غزل‌های بهار هم، د‌‌‌ر جای خود‌‌‌ د‌‌‌ل‌نشین و گیراست اما د‌‌‌ر پختگی و پرورد‌‌‌گی با چامه‌های او پهلو نمی‌زند‌‌‌. آزمون‌هایی هم د‌‌‌ر ترانه‌سرایی د‌‌‌اشته است که یکی از نام‌د‌‌‌ارترین این آزمون‌ها ترانه «مرغ سحر» است که هم به پاس ترانه هم به پاس آهنگ بسیار زیبا از همان زمان پید‌‌‌ایی تا اکنون د‌‌‌ر د‌‌‌ل و جان ایرانیان جایی را د‌‌‌اشته است.
به مضامین اجتماعی اشاره گذرا کرد‌‌‌ید‌‌‌؛ روایت است که ملک‌الشعرای بهار اد‌‌‌بیات پارسی را سیاسی کرد‌‌‌، هم به بهانه اشعاری که با مضامین اجتماعی گفت مثل «مرغ سحر» هم آثاری که د‌‌‌رون‌مایه‌های ملی و اجتماعی قوی د‌‌‌ارد‌‌‌، این نگاه را چگونه ارزیابی می‌کنید‌‌‌؟
از د‌‌‌ید‌‌‌ د‌‌‌اوری د‌‌‌رست است؛ اما بد‌‌‌ین معنا نیست که پیش از بهار رخد‌‌‌اد‌‌‌های روز و سیاستِ جامعه د‌‌‌ر سخن پارسی بازتاب ند‌‌‌اشته است. ما بازتابی گسترد‌‌‌ه از اینگونه را د‌‌‌ر سرود‌‌‌ه‌های روزگار مشروطیت می‌بینم. پیشینه سرود‌‌‌ه‌های آن روزگار سیاسی و اجتماعی است اما آنچه از این د‌‌‌ید‌‌‌ بهار را ارزشی ویژه می‌بخشد‌‌‌، آن است که بهار سرود‌‌‌ه را به پاس سیاست رخد‌‌‌اد‌‌‌های روز از آن فرازنای پختگی و پرورد‌‌‌گی فرود‌‌‌ نمی‌آورد‌‌‌، د‌‌‌ر هر زمینه‌ای می‌سراید‌‌‌ سرود‌‌‌ه پخته و د‌‌‌رخشان است با این ویژگی می‌توانیم بگوییم که بهار شعر پارسی را سیاسی کرد‌‌‌ه است اگر بخواهیم بر ارزش شعر سیاسی بنیاد‌‌‌ کنیم.
شما استاد‌‌‌ د‌‌‌انشگاه هستید‌‌‌. برخی معتقد‌‌‌ند‌‌‌ که حضور افراد‌‌‌ی مثل بهار و سیاست‌های کلان تد‌‌‌ریسی و نگاهشان به د‌‌‌انشگاه به د‌‌‌لیل سنت‌گرا بود‌‌‌ن و کلاسیک بود‌‌‌ن و البته سیطره وسیعی که بر آموزش اد‌‌‌بی د‌‌‌اشتند‌‌‌، باعث شد‌‌‌ه سیستم آموزش اد‌‌‌بی د‌‌‌انشگاه همچنان سنت‌گرا بماند‌‌‌. بسیاری می‌گویند‌‌‌ افراد‌‌‌ی چون او این رویه سنت‌گرایی را د‌‌‌ر د‌‌‌انشگاه اد‌‌‌بیات نهاد‌‌‌ینه کرد‌‌‌ند‌‌‌. نظرتان د‌‌‌رباره این تحلیل چیست؟
شاید‌‌‌ آنچه این کسان می‌انگارند‌‌‌ و می‌گویند‌‌‌ باشد‌‌‌. اما روان‌شاد‌‌‌ بهار و کسانی مانند‌‌‌ او پیشوای گروهی و د‌‌‌سته‌ای باشند‌‌‌ که آن گروه و د‌‌‌سته چنین روش‌هایی را د‌‌‌ر آموزش د‌‌‌انشگاهی گسترد‌‌‌ه باشد‌‌‌ و چیره ساخته باشند‌‌‌. این چیرگی اگر هست باید‌‌‌ بد‌‌‌ان اند‌‌‌یشید‌‌‌ که چرا پد‌‌‌ید‌‌‌ آمد‌‌‌ه است؟ اگر بخواهید‌‌‌ به این پرسش پاسخ سنجید‌‌‌ه و د‌‌‌رست بد‌‌‌هید‌‌‌ آن پاسخ این است که سخنوری که هم‌پایه بهار باشد‌‌‌ با شیوه‌های شاعری او، پد‌‌‌ید‌‌‌ نیامد‌‌‌ه است که بتواند‌‌‌ بر برنامه‌ریزی د‌‌‌انشگاهی چیره بیفتد‌‌‌؛ کسانی که اینگونه می‌اند‌‌‌یشند‌‌‌ به گونه‌ای برآنند‌‌‌ که بهار سازمانی پد‌‌‌ید‌‌‌ آورد‌‌‌ه است که پیروانی بسیار د‌‌‌ارد‌‌‌ و آن سازمان و پیروانند‌‌‌ که چنین برنامه آموزشی را د‌‌‌ر رشته زبان و اد‌‌‌ب پارسی پی گرفته‌اند‌‌‌. اما به‌راستی چنین نیست. آن شکوه شاعرانه بهار و آن توانمند‌‌‌ی او د‌‌‌ر زمینه‌های گوناگون انگیزه‌ای شد‌‌‌ه است که خواه ناخواه، اند‌‌‌یشه‌ها و سرود‌‌‌ه‌های او نه‌تنها د‌‌‌ر د‌‌‌انشگاه و رشته زبان و اد‌‌‌ب پارسی، که د‌‌‌ر د‌‌‌یگر نهاد‌‌‌های فرهنگ ایرانی کارساز افتاد‌‌‌ه و چیره شد‌‌‌ه است.
د‌‌‌ر رابطه با ارزش «سبک‌شناسی» بهار و جایگاه این سه جلد‌‌‌ کتابی که سال‌ها منبع و مرجع د‌‌‌ر زبان‌شناسی است چه نظری د‌‌‌ارید‌‌‌؟
از آن روی که روان‌شاد‌‌‌ بهار مرد‌‌‌ی بود‌‌‌ چند‌‌‌سویه، د‌‌‌ر د‌‌‌انشگاه و قلمروهای گوناگون می‌پژوهید‌‌‌ و با آن‌ها به نیکی آشنایی د‌‌‌اشت، «سبک‌شناسی» او اثری گویاگون بر بررسی‌های سبک‌شناختی است. هنوز هم کتاب سبک‌شناسی یکی از آبشخورهای بنیاد‌‌‌ین بر این د‌‌‌انش است. ارزش کتاب سبک‌شناسی بیشتر بر آن است که د‌‌‌ر آن روزگار که نوشته شد‌‌‌، د‌‌‌ر گونه خود‌‌‌ بی‌مانند‌‌‌ بود‌‌‌ و راهی تازه را فراپیش سخن‌د‌‌‌انان و استاد‌‌‌ان و سخن د‌‌‌وستان گشود‌‌‌. د‌‌‌ر این سالیان این د‌‌‌انش هم د‌‌‌ر ایران و هم د‌‌‌ر جهان گسترش بیشتری یافته است و ژرفایی افزون‌تر گرفته است. اما کتاب سبک‌شناسی هنوز از آن رو که د‌‌‌ر گونه خود‌‌‌ نخستین بود‌‌‌ه است و بی‌مانند‌‌‌، ارج و ارزش خویش را پاس د‌‌‌اشته است.

 


iconادامه مطلب

لوريس چكناواريان، رهبر اركستر و آهنگسازي كه آثارش را به موزه موسيقي اهدا كرد / حرف دشمن مي‌آفريند اما موسيقي نه!
بازديد : iconدسته: گزارش

لوريس چكناواريان، رهبر اركستر و آهنگسازي كه آثارش را به موزه موسيقي اهدا كرد

حرف دشمن مي‌آفريند اما موسيقي نه!

اثرم بدون من هم زنده است

زينب مرتضايي فرد

«هيچ باغباني نمي‌تواند خودش زير سايه درختي كه خودش كاشته بنشيند»؛ همين يك جمله‌اش كافي است تا چند روز فكر كنيم و بيشتر متوجه شويم كه لوريس چكناواريان، رهبر اركستر و آهنگساز كشورمان كه شهرت جهاني هم دارد، چه نگاهي به دنيا دارد و چگونه با همين نگاه مسيرش را انتخاب كرده و دست به خلق اثر هنري زده است. او كه هفته گذشته آثارش را به گنجينه موزه موسيقي تقديم كرد، به تازگي هشتاد سالگي‌اش را پشت سر گذاشته و البته هنوز سرزندگي و جواني خاص خودش را دارد، دو سال از زمانش را صرف دسته‌بندي و مرتب كردن آثارش براي اهدا به خانه موسيقي كرده و حالا دلخوش آن است كه قرار است نان فردا را بخورد. چكناواريان در اين مصاحبه از دلايل انجام چنين كاري سخن گفت و در خلال اين گفت‌وگو خواه

ناخواه به بررسي نگاه او به هنر، هنرمند و آثار ماندگار هنري پرداختيم.

هفته گذشته نت‌هاي ۷۰ اثر خود را در قالب بانك اطلاعاتي موسيقي به موزه موسيقي تقديم كرديد. چه شد كه اين تصميم را گرفتيد؟

بعد از اهداي نت‌ها به موزه موسيقي احساس مي‌كنم بار سنگيني را از روي شانه‌هايم پايين گذاشته‌ام. حدودا دو سال درگير جمع‌آوري و دسته‌بندي كارها براي اهدا به موزه بودم و بالاخره آنها را در ٩٥ جلد آماده كردم و كار را به سرانجام رساندم.

طبيعتا كار دشواري بوده است.

بله، اما بايد انجام مي‌شد. اين خيلي طبيعي است كه هر هنرمندي آرزو دارد كارهايش در يك كتابخانه يا موزه محفوظ بماند، من هم اين آرزو را داشتم و بايد خودم تا زنده هستم دست به كار مي‌شدم و آرزويم را برآورده مي‌كردم. حالا هم خيالم راحت است كه جاي كارهايم امن است و با مرگ من يا هر اتفاق ديگري مثل زلزله و جنگ و… از بين نمي‌روند. البته خدا نكند كه اين اتفاق‌ها بيفتد و مردم عزيزمان دچار سختي شوند. اما آدميزاد هيچ‌وقت از فردايش خبر ندارد و بايد هميشه خودش به فكر باشد. هميشه به اين فكر مي‌كردم كه ممكن است شرايطي پيش بيايد و نتوانم خودم مراقب كارهايم باشم و آنها از دست بروند، حالا ديگر اين نگراني را ندارم و خيالم راحت است كه جاي آثارم امن است.

مسلما همه هنرمندان دوست دارند آثارشان حفظ شده و مورد بررسي نسل‌هاي آينده هم قرار بگيرد. شما چرا دوست داشتيد آثارتان حفظ شود؟من هم مثل هر هنرمند ديگري دوست دارم آثارم محفوظ بماند و همان طور كه گفتيد در دسترس جوان‌ها و نسل آينده قرار گرفته و فرصت اين را داشته باشد كه مورد بررسي قرار گيرد. چون موسيقي كلاسيك تازه ٥٠ سال بعد از خلق خودش را نشان مي‌دهد و براي اينكه فرصت ديده شدن پيدا كند بايد در يك موزه يا كتابخانه باشد. من هم به همين دليل دو سال از زندگي‌ام را صرف اين كار كردم، مي‌خواستم آثارم در كنار خانواده بزرگي كه به آن تعلق دارند، قرار بگيرند.

ممكن است ٥٠ سال ديگر جوانان و نسل آينده قضاوت خيلي دقيقي نسبت به كارهاي شما پيدا كنند، شايد هم ديرتر. اين موضوع شما را ناراحت نمي‌كند؟

گاهي ممكن است صد سال طول بكشد تا يك كار خوب ديده شود. آثار باخ، شوپن و خيلي از ديگر آهنگسازان بزرگ، يك قرن بعد از حيات‌شان به درستي درك شد و اين اتفاق طبيعي است. اما چرا بايد اين اتفاق ناراحتم كند؟

شما آن زمان نيستيد تا شاهد اين اتفاق باشيد.

اصلا از اين موضوع ناراحت نيستم و تا به حال هم احساس ناراحتي نكرده‌ام. هنرمندي كه كار جدي انجام مي‌دهد، به خوبي مي‌داند كه با چنين وضعيتي روبه‌رو است. موسيقي كلاسيك هم به عنوان يك موسيقي جدي و علمي همين ماجرا را مقابل خود دارد. در كل بايد به اين نكته توجه كرد كه در عالم هنر با دو دسته از آثار روبه‌رو هستيم؛ دسته اول آثاري هستند كه براي امروز ساخته مي‌شوند. در زمان خلق و حيات خالق‌شان مورد توجه مردم قرار گرفته و فهميده مي‌شوند. دسته دوم هم آثاري هستند كه در گذر زمان تازه خودشان را نشان ‌مي‌دهند. هنر دسته اول زود به شهرت و پول و موفقيت مي‌رسد، اما دسته دوم نياز به گذر زمان دارد تا ديده شود. من از ابتداي كارم دسته دوم را انتخاب كردم، چون دنبال نان امروز نبودم و هميشه فردا برايم مهم‌تر از امروز بود. حالا هم خوشحالم كه قرار است نان فردا را بخورم.

من ٢٥ سال از عمرم را صرف نوشتن اپراي «رستم و سهراب» كردم و شايد از نظر انسان‌هاي عاقل ديوانگي كرده باشم، اما مي‌دانم كه ٥٠ سال تا ١٠٠ سال ديگر متوجه زحمت من خواهند شد و اين موضوع خوشحالم مي‌كند.

هيچ‌وقت درگير امروز نشديد و دوست نداشتيد شهرت بيشتر و پول بيشتري از راه هنر كسب كنيد؟

هنر واقعي هم امروز و هم فردا زنده است، در واقع هنرمند واقعي تلاش مي‌كند براي فردا هم زنده باشد، امروز خودش و اثرش زنده هستند و فردا اگر خودش هم نباشد اثرش هست و جلوه مي‌كند. فهم هنر جدي زمان مي‌خواهد و عامه مردم نمي‌توانند به همين راحتي آن را درك كنند. يك چيز ديگر را هم بگويم. من نمي‌گويم آثار دسته اولي كه از آنها حرف زديم، خوب نيستند اما معتقدم در برابر موسيقي جدي و علمي مثل خانه‌هاي يك طبقه‌اي هستند كه خيلي زيبا ساخته شده و گلكاري شده‌اند اما در ساخت آنها از چوب و خاك استفاده شده و نمي‌توانند ١٠٠ سال سرپا بمانند. موسيقي جدي انگار ساختماني از جنس آهن و بتن است كه مي‌تواند سال‌هاي سال بماند و فرو نريزد.

من اگر در چنين موقعيتي باشم خيلي غمگين مي‌شوم. راستش درك اينكه به فرداهايي كه شايد خدايي نكرده زنده نباشيد، دلخوش هستيد برايم سخت است.

(با خنده) شما هنوز جوان هستيد. وقتي يك درخت قرار است ميوه بدهد، بايد برايش خيلي صبوري كرد. ممكن است با كارهايي كه اين روزها انجام مي‌دهند يك ميوه به طور مصنوعي سريع رشد كند، اما نمي‌تواند مزه خوب ميوه‌اي را داشته باشد كه با صبر و حوصله روي درخت رشد كرده است. بايد گذاشت ميوه خودش برسد. يك مثال واضح‌تر بزنم. هيچ باغباني نمي‌تواند خودش زير سايه درختي كه خودش كاشته بنشيند، مي‌ميرد اما درخت كه هست، سايه كه دارد، همه سايه و ميوه‌اش را مي‌بينند… براي امروز زندگي كردن بدترين سرمايه‌گذاري‌اي است كه مي‌شود انجام داد. براي امروز بودن معني ندارد. امروز بالاخره تمام مي‌شود. همه بايد تلاش كنيم براي فردا زنده باشيم. مادر براي فردا بچه مي‌آورد. براي فردا به بچه‌اش مي‌رسد. همه‌چيز دنيا براي فرداست. در امروز همه‌چيز پيش پا افتاده است.

تصوري داريد از اينكه نان فردا چه طعمي خواهد داشت؟

همه ما افراد خيلي زيادي را در عرصه‌هاي مختلف هنر مي‌شناسيم كه نان فرداي‌شان را مي‌خورند. مثلا فردوسي يا حافظ نان فرداي‌شان را مي‌‌خورند. ولي يك آدم‌هاي ديگري هستند نويسندگي مي‌كنند و نان امروزشان را مي‌خورند. شعر و آهنگ‌هاي‌شان فقط به درد امروز مي‌خورد و فردا كسي آنها را به ياد ندارد. در نقاشي، مجسمه‌سازي و هر هنر ديگري هم اين اتفاق را ديده‌ايم. بنابراين فكر مي‌كنم نان فردا طعم بي‌نظيري داشته باشد.

اين درگيري شما با نان امروز و فردا از همان ميل باطني انسان براي جاودانگي سرچشمه نمي‌گيرد؟

نه. مگر در اين دنيا جاودانگي هم وجود دارد؟

مثلا صد سال ديگر شما نيستيد اما كارتان بررسي و اجرا مي‌شود و مورد توجه قرار مي‌گيرد. اين جاودانگي نيست؟

اسم براي زنده‌هاست نه مرده‌ها. من كه نيستم اسمم چه اهميتي دارد؟ همين حافظ و فردوسي براي ما اسم هستند، اسم‌هايي كه خودشان مهم نيستند، بلكه اثرشان مهم است. تاريخ ممكن است ده‌ها و صدها انسان ديگر با اين نام‌ها داشته اما هيچ كدام زنده نمانده‌اند و نان امروز را نمي‌خورند. چرا؟ چون اثري نداشته‌اند كه آنها را نگه دارد و حفظ كند. خيلي مجسمه‌هاي زيبا در رم هست كه ما اصلا نمي‌دانيم خالق آنها كيست اما مانده‌اند. فردوسي چه شكلي بوده؟ اصلا اسمش فردوسي بود يا نبوده؟ حافظ چه زندگي‌اي داشته؟ هيچ كدام اينها براي ما مساله نيست. مساله اين است كه اثري به نام شاهنامه دارد كه زنده مانده و نام خالقش را هم با خودش حفظ كرده است. يا ديوان حافظ نام خالقش را از قرن‌ها پيش به امروز رسانده است. واقعيت اين است كه ما مي‌رويم، اما اثرمان مي‌ماند. مثلا هزار سال ديگر سمفوني من را بنوازند. من مرده‌ام كسي چكناواريان را نديده و فقط در حد يك اسم مي‌‌‌شناسدش كه روزگاري زندگي كرده و مرده اما سمفوني زنده است. من با اثرم زنده هستم و بدون اثرم مي‌ميرم. اثرم بدون من هم زنده است. من وابسته اثرم مي‌شوم نه او وابسته من. من تلاش مي‌كنم تا اثرم به من نان فردا را بدهد، خودم كه فردا نيستم…

اجازه بدهيد كمي هم از نگاه شما به موسيقي حرف بزنيم. موسيقي از نگاه شما چيست؟

موسيقي زبان خداست، يك پديده الهي است و برخورد با چنين پديده‌اي دشواري زياد دارد و بايد برايش ظرايف زيادي را آموخت. به خاطر همين هم در موسيقي كلاسيك شما نمي‌تواني نوازنده خوبي شوي مگر اينكه ١٥ تا ٢٠ سال آن ساز را خوب تمرين كرده باشي. موسيقي راه طولاني و كم‌درآمدي است. يعني همان وقت را بگذاري كاسبي كني يا دكتر و مهندس شوي درآمد خيلي بيشتري داري. من برايش يك قصه هم دارم. بگذاريد براي‌تان تعريف كنم. من هميشه با خودم مي‌گويم مردم دنيا جمع شدند و خواستند بناي بلندي با همفكري هم بسازند و بروند بالا تا به خدا برسند. خدا هم براي اينكه مانع از انجام اين كارشان شود، زبان‌هاي آنها را متفاوت كرد تا نتوانند با هم حرف بزنند و همفكري كنند. اما بعد ديده نمي‌شود كه اين همه با زبان‌هاي متفاوت از هم دور شوند، پس موسيقي را بهشان هديه داد و گفت اين زبان مشترك من و شما با هم باشد و بتواند ميان شما با وجود داشتن زبان‌هاي متفاوت ارتباط برقرار كند. يادتان باشد حرف مي‌تواند دشمني به وجود بياورد اما موسيقي نه. موسيقي زبان خداوند و علم است. ٩٩ درصد علم و يك درصد هنر كه يا الهي است يا زميني. هميشه فكر مي‌كنم شعر، موسيقي، نقاشي و همه هنرها را خدا يك جايي قايم كرده و هر وقت كسي را دوست داشته باشد، از اين گنجينه‌اش كمي به او مي‌دهد.

و شما را هم دوست داشته كه بخشي از گنجينه‌اش را در اختيارتان گذاشته است.

ما آنقدر كوچك هستيم كه نمي‌توانيم خلق كنيم. قطره‌اي در اقيانوسيم. موسيقي، هنر و فرهنگ هديه الهي است به مردم. من هم يك سربازي هستم خدا من را آفريده تا اين كار را انجام دهم از خودم كاري به جا بگذارم.

شما از كنار مسائل و اتفاقات ساده و آرام مي‌گذريد. برخلاف جريان اصلي كه بين انسان‌ها در حال حركت است. دنبال خودنمايي يا برتري نيستيد. اين موضوع هميشه براي من جالب بوده است. واقعا هيچ‌وقت دل‌تان نخواسته نوك قله بايستيد و قوي‌ترين و مشهورترين آدم دنيا باشيد؟

مگر قله‌اي براي ايستادن وجود دارد؟ هر كس دنبال چنين چيزي است اشتباه مي‌كند. هميشه مي‌گويم زندگي مثل دوي امدادي است. ما مي‌دويم و مي‌دويم، آخرش آنچه را به دست آورده‌ايم به نسل بعد و نفر بعدي كه مقابل‌مان ايستاده مي‌دهيم تا او مسير را ادامه دهد. ما نمي‌توانيم هيچ‌وقت به طور كامل پيروز شويم بلكه مي‌توانيم در راه پيروزي زندگي كنيم. به پيروزي نمي‌رسيم اما مي‌توانيم پيروزي را يك قدم جلوتر ببريم كه نسل بعد بهتر بدود.

نوك قله ايستادن براي آدم‌هايي است كه اين نكته را نفهميده‌اند و فكر مي‌كنند قرار است پيروز نهايي باشند. زندگي با يك نفر شروع و تمام نمي‌شود. زندگي يك گردش است از نقطه‌اي شروع مي‌شود و نمي‌دانيم آخرين كسي كه به آن نقطه مي‌رسد، كيست.

نكاتي از مرد هزار چهره موسيقي ايران

با روي گشاد برمي‌گردد و جماعت حاضر در سالن را كه با اجراي قطعه‌اي كلاسيك دست مي‌زنند رهبري مي‌كند… مجددا برمي‌گردد اركستر سمفونيك تهران را در مقام رهبر مهمان رهبري مي‌كند. اما اين امر باعث نمي‌شود كه رهبري حاضران در سالن را رها كند. خيلي جدي آنها را با چوب رهبري مي‌كند… امري كه شايد براي برخي رهبران اركستر چندان خوشايند نباشد كه وسط اجراي يك قطعه جدي اما ريتميك مخاطبان دست بزنند. اما براي لوريس چكناواريان اين امر جذاب و حتي هيجان‌انگيز است. آخر قطعه هم رو مي‌كند به سمت دست‌زنندگان حاضر در سالن و آنها را تشويق مي‌كند؛ از ريتم دست‌هاي منظم مردم راضي است.
لوريس چكناواريان بارها به كمك كودكان محك رفته است و داوطلبانه به اجراي موسيقي پرداخته و بخشي از عوايد اين كنسرت‌ها را به كودكان محك تقديم كرده است؛ او آثار خود را با هدف رساندن پيام زندگي به كودكان مبتلا به سرطان رهبري كرده است. او از نخستين هنرمندان موسيقي بود كه به ياري كودكان سرطاني آمد و درباره اين كار گفته است؛ «مهم‌ترين و بهترين چيز در درمان بيماري، موسيقي و هنر است. محك تنها بيمارستاني است كه به فرهنگ توجه كرده و متوجه شده بهترين داروي بچه‌ها موسيقي است.»
*چكناواريان متولد ۱۳۱۶ در بروجرد است. او به همراه خانواده‌اش به تهران آمد و همچنان بعد از گذشت سال‌ها در همان محله كودكي خود و محله قديمي پدري خود، زندگي مي‌كند. با اينكه او به كشورهاي زيادي سفر كرده است اما همچنان تهران و محله سي‌تير را براي زندگي ترجيح مي‌دهد.
لوريس خود را ايراني مي‌داند. چندي پيش او در جواب گزارشگر تلويزيوني صداي امريكا كه از او پرسيده بود از اينكه يك اقليت مسيحي در ايران هستيد چه حسي داريد؟ به سرعت پاسخ داد: اقليت خودتي من ايراني‌ام!
او در حال تدارك اجراي سمفوني عاشورا است: « از كودكي در ميان دوستان مسلمانم بزرگ شدم و تمام آداب و رسوم و ايمان و تمدن اسلامي را مطالعه كردم. از بچگي راهم به زورخانه بود و هنگام محرم به كساني كه عزاداري مي‌كردند، آب مي‌داديم و تمام موسيقي‌هاي محرم را جمع‌آوري كردم. بعد از آن، پس از سال‌ها توانستم سمفوني عاشورا را بنويسم تا سال ٩٧ آن را براي شما اجرا كنم.»
اين آهنگساز و موسيقيدان كتابي با عنوان «خرستان» نوشته است: «اگر آدميزاد در روز چند بار خريت نكند، آدم نمي‌شود! به علاوه، خرها هر روز كه ما را مي‌بينند، مي‌گويند اينها ديگر چه كساني هستند كه روي دو پا راه مي‌روند! خلاصه اينكه آنها هم ما را به چشم ديگري مي‌بينند. آدم هيچ‌وقت نبايد خودش را جدي بگيرد بلكه بايد كارمان را جدي بگيريم.»
لوريس چكناواريان در عمر هنري خود كارهاي متفاوتي را تجربه كرده است و البته بازتاب‌هاي بسياري را هم به دنبال داشته است. گاهي منتقدان او را تشويق و گاهي هم به او انتقاد كرده‌اند. اما هرچه هست او در سن ٨٠ سالگي همچنان فعال است و به بشريت، موسيقي، ايران عشق مي‌ورزد.

 


iconادامه مطلب

یادداشت هوشنگ اعلم ـ روزنامه‌نگار لایحه نظام رسانه‌ای، غوغاسالاری یا گفتگو
بازديد : iconدسته: گزارش

 

هوشنگ اعلم ـ روزنامه‌نگار قدیمی ـ یادداشتی درباره‌ پیش‌نویس قانون سازمان نظام رسانه‌ای نوشت و موضع خود را در قبال این قانون بیان کرد.

دولت این روزها در تلاش برای رسیدن به اجماع نسبی روزنامه‌نگاران برای تصویب لایحه سازمان نظام رسانه‌ای است؛ تلاشی که با توئیت امروز وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و دعوت از پیشکسوتان رسانه برای تکمیل لایحه سازمان نظام رسانه‌ای، رنگ جدی‌تری هم به خود گرفته است.

پیش‌نویس این قانون سه سال است که نوشته شده و البته با نقدهایی از سوی کارشناسان رسانه هم مواجه است.

در یادداشت امروز هوشنگ اعلم که اختصاصی برای خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) ارسال شده، آمده است:

«گوشی را که برداشتم، در پی سلامی شتابزده گفت:

خبرداری بالاخره تسلیم شدند!

گفتم کی، کجا؟

گفت وزیر ارشاد اعلام کرد.

گفتم: داعش/ چه ربطی به وزیر ارشاد دارد.

گفت: داعش کیه؟، لایحه نظام رسانه‌ای را پس گرفتند، آچمز و حرکت بعدی مات.

خنده‌ام گرفت: دوست روزنامه‌نگارم چنان حرف می‌زد که احساس کردم دشمنی را شکست داده است و البته که این دوست و دوستان دیگری در همه‌ی این سال‌ها پیوسته در پی مبارز طلبیدند و این‌که بهانه‌ای پیدا کنند تا مراتب مبارز بودن و آزادی‌خواهی خود را به ظهور و ثبوت برسانند و حالا لایحه نظام رسانه‌ای!

گفتم: به نظر من آن‌ها بردند.

با تعجب گفت: کی، ارشاد.

گفتم درست فهمیدی. چون با پس گرفتن به قول تو لایحه برای بررسی مجدد حسن نیتشان را نشان دادند و این‌که راه برای گفتگو و بررسی مجدد لایحه باز است حکم غیر قابل تغییر نیست در حالی که ما به تنها چیزی که فکر کردیم پاره کردن و دور ریختن لایحه بود تا احتمالا جشن پیروزی هم بگیریم. حالا به نظر تو کدام رفتار منطقی‌تر است رفتار ما یا آن‌ها که به هر شکل حسن نیت نشان دادند. در حالی که ما همچنان بر طبل انکار کوبیدیم بی‌ارائه هیچ راه حلی.

بی‌خداحافظی مکالمه را قطع کرد و شاید رابطه دوستی را.

موارد بسیاری از این دست در طول این سال‌ها پیش آمده و در همه‌ی موارد هم واکنش بسیاری از دوستان روزنامه‌نگار، مرا به تعجب واداشته. واکنشی از جنس واکنش‌های دهه ۴۰ و ۵۰ توسط چریک‌های کافه‌نشین که به کم‌تر از مبارزه مسلحانه رضایت نمی‌دادند و با شعار می‌خواستند دنیا را تغییر دهند بی‌آنکه زحمتی برای اندیشیدن به خود بدهند و حالا بعد از نیم قرن هنوز همان حال و هوا را می‌شود احساس کرد.

واقعیت این است که در عرصه رسانه هیچ‌ نظم و قاعده قانونی دست کم تا آن‌جا که به آبروی اهل رسانه مربوط می‌شود وجود ندارد و یک نمونه‌اش وجود چند هزار نفر به اسم خبرنگار است که از قضا کارت خبرنگاری هم در جیبشان هست بی‌آنکه صلاحیت و تخصص این کار را داشته باشند و یک بار که طرح بیمه خبرنگاران قرار بود اجرا شود کسانی کارت خبرنگاری رو کردند که راننده تاکسی بودند یا لبنیاتی داشتند و مدیرمسؤول فلان رسانه که از آن‌ها ماست می‌خرید یک کارت خبرنگاری هم برایشان صادر کرده بود. آزادی است دیگر! و البته موارد بسیار دیگری هم هست و یکی هم حضور برخی از خبرنگار نماها در جلسات رسمی که با طرح پرسش‌های آبروبَر خودی نشان می‌دهند.

البته طرح این مسایل به این معنا نیست که من با همه‌ی بندهای این لایحه موافق باشم و نخواهم که آزادانه‌تر قلم بزنم و مثل بسیاری از دوستان مخالف لایحه معتقدم که برخی از مواد آن باید اصلاح یا حتی حذف شود اما چگونه، با مخالفت و جنجال یا گفتگو و این همان فرصتی است که عقلای ارشاد فراهم کردند وگرنه از این طرف همه مخالفان لایحه یکسره رأی به حذف کامل آن دادند بی‌آنکه بگویند: برای نظام‌مند کردن فعالیت‌های رسانه‌ای چه باید کرد و در یک کلام. بسیاری از ما که با کلام و کلمه سروکار داریم، نشان دادیم که برخلاف همه‌ی ادعاها چندان اهل گفتگو نیستیم غوغاسالاری را اصل می‌دانیم و حالا که از آن طرف باب گفتگو را باز کردند باید بپذیریم که ما همچنان یک قدم عقب ماندیم.»

 


iconادامه مطلب

در افتتاحیه‌ نمایشگاه «کتیبه‌نویسی» علی شیرازی به اتهام جعلی‌بودن آثارش پاسخ داد
بازديد : iconدسته: گزارش

گروه هنر: کتیبه‌نوشته‌های علی شیرازی بر اساس ترکیب‌بند محتشم با حضور علی مرادخانی، معاون هنری وزارت ارشاد، آیدین آغداشلو، غلامحسین امیرخانی، مرتضی کاظمی، علی‌محمد زارع، سرپرست موزه معاصر تهران و جمعی از هنرمندان برجسته عرصه‌های مختلف هنری در میان استقبال علاقه‌مندان در موزه امام‌علی(ع) افتتاح شد. در ادامه مراسم، غلامحسین امیرخانی، هنرمند پیش‌کسوت خوشنویس، بر اهمیت هنر خطاطی تأکید کرد و گفت: هنر خوشنویسی در طول هزارو ٥٠٠ سال به دست هنرمندان ایرانی گسترش ‌یافته و به مقامی رسیده که امروز به آن افتخار می‌کنیم. امیرخانی، علی شیرازی را نمونه بارز یکی از هنرمندان برجسته عرصه خطاطی خواند و اظهار کرد: علی شیرازی علاوه‌بر کتیبه‌نویسی، در بخش‌های دیگر خطاطی نیز آثاری را در حد کمال انجام داده‌اند، اما ایشان بیشتر برای کتیبه‌نویسی وقت گذاشتند، برای همین علی شیرازی این جامعیت را در عرصه خطاطی همواره داشته‌ و دارند. آیدین آغداشلو هم در ادامه این مراسم در سخنانی گفت: وقتی از کسی تجلیل می‌کنیم، از خودمان تجلیل می‌کنیم؛ از اینکه یادمان نرفته است که چه کسی هستیم، بنابراین نمونه‌ها و مظاهری را تدوین می‌کنیم که تبدیل به نشانه می‌شوند و سپس حق مطلب را درباره آنها ادا می‌کنیم. علی شیرازی خوشنویس معتبر و مهمی است که من به‌شخصه از قلم کتیبه ایشان بسیار لذت برده‌ام. این هنرمند، حضور هنرمندان برجسته در عرصه خوشنویسی را مایه خرسندی دانست و گفت: درست در زمانی که من فکر می‌کردم بخشی از فرهنگ و هنر خطاطی ما در معرض ازبین‌رفتن است، قهرمانانی راه را باز کردند، بنابراین من استاد امیرخانی، علی شیرازی، محمد احصایی و … را جزء این قهرمانان می‌دانم و معتقدم که آنها در لحظه درست و بجایی پیدا شدند. این هنرمند تصریح کرد: مهم‌ترین دغدغه من مسئله تداوم سنت در جهان معاصر است. مسئله اینجاست، ما که این‌چنین به این سنت وابسته هستیم و بودیم و به قول حافظ، «نگهبانان لاله در معرض باد هستیم»، کار بسیار خطیر و تضمین‌ناشده‌ای در پیش داریم. آغداشلو ادامه داد: همه ما به‌نوعی آزرده از نابسامانی‌ای که بر ما تحمیل‌ شده، هستیم؛ امری که با سوءتفاهم با آن برخورد شده است، زیرا این نگهبانان لاله‌ها در معرض طوفان قرار گرفته‌اند. آغداشلو با اشاره به صحبت‌های انجام‌شده از سوی یک کانال تلگرامی درباره هنرمندان خوشنویس گفت: بحث بر سر این است که چه‌چیزی درست و چه‌چیزی نادرست است. سنت خوشنویسی ایرانی امر بسیار پیچیده و ظریفی است که عملا شوخی ندارد. آدم‌ها چطور جرئت می‌کنند بدون شناخت درباره ظرایف مستور در خوشنویسی اظهارنظر کنند؟ مسئله اینجاست که برای اظهارنظر در این عرصه مقدماتی نیاز است که به‌هیچ‌عنوان آسان نیست. او تحلیل خطاطی را یک نیاز اصلی دانست و بیان کرد: از سال ١٣٤٣ من به‌عنوان یکی از هزاران نفر شروع به نوشتن کردم، زیرا با خودم فکر کردم که صرفا تحسین خط کافی نیست. ما باید بدانیم که این خط از کجا آمده و حامل چه‌چیزی است یا چه‌چیزی به ما می‌بخشد؟آغداشلو افزود: باید در این عرصه ترکیب، قدرت دست، تعادل و همه صفات هفت‌گانه را که در مورد خطاطی درست و دل‌فریب است، مدنظر قرار دهیم، به همین خاطر من با توان خودم سعی در رمزگشایی این عرصه کردم که البته نشد، زیرا این رمز بسیار پیچیده و طولانی است. این هنرشناس، کج‌فهمی و نادانی را از عواقب کمبود نقد و تحقیق در عرصه خوشنویسی دانست و گفت: در سال‌های گذشته تعدادی خوشنویس طراز اول به عرصه پا نهاده‌اند، اما متأسفانه تعداد کمی افراد راهگشا در این حوزه وجود دارند، به‌همین‌دلیل من معتقدم که کج‌فهمی، سوءنظر و درک نادرست نیز در پی این مسئله پیش ‌آمده است. آغداشلو با اشاره به تهمت‌هایی که مطرح‌ شده، بیان کرد: روایتی وجود دارد که در آن مرحوم عباس نوری، نزد شاه ادعا می‌کند که نظیر خط میرعماد را می‌تواند بنویسد و این کار را انجام می‌دهد. حال سؤال این است که آیا او در حال جعل بوده است؟ خیر، او سعی داشته بیان کند که معنایی در خوشنویسی به وجود آمده که من قادر هستم و حق‌ دارم که نظیر آن معنا را تجدید و آن را تمدید کنم. او ادامه داد: اگر کسی از دور به این هنر برجسته نگاه کند، شاید بگوید که من می‌توانم نظیر آن را با کامپیوتر بنویسم، اما این حرف، معنای عظیمی را تقلیل‌دادن است. این تقلیل‌دادن و اظهار آن اعلام حماقت است، زیرا آن چیزی که در پشت خوشنویسی ایستاده، از استادی و مهارت، ذوق و شعور، ایجاد تعادل و ارتباط، از دیگر هنرها چیزی کم ندارد. این هنرمند نقاش افزود: چه می‌شود که این حرف‌های بی‌پایه، سوءتفاهم‌ها و سوءنیت‌ها پررنگ می‌شود؟ اگر در جایی حتی با سوءنیت حرف نادرستی زده می‌شود چه‌بهتر که بر مبنای درک و دانش و شناخت رخ دهد؟ آن‌وقت این حرف‌های بی‌پایه منتشر و استقبال و تکرار نمی‌شود؟ آغداشلو صحبت‌های مطرح‌شده را ناشی از نادانی دانست و گفت: من ترس از بدی و ظلم ندارم، اما ترس از ترس دارم، زیرا ترسناک‌ترین نکته جهان همان ترس است. مسئله اینجاست که ما کم‌کاری داشته‌ایم، البته نه در نوشتن واو و نون. همه هنرمندان خوشنویس می‌دانند که شبیه‌نوشتن حروف نقطه قوت و افتخار خوشنویس است، اما آنچه من را می‌ترساند، تسلط نادانی و عدم شناخت است، تسلط حرف‌هایی است که پایه ندارد. او تأکید کرد: هنر خوشنویسی ایران از پشتوانه تحلیلی و استدلالی به‌اندازه کافی برخوردار نبوده است، زیرا اغلب ما فقط از کار تمجید کرده‌ایم. این تمجیدها زیباست اما قرار است کجا پشت افراد برحق را بگیرد. نباید گذاشت که جهل حاکم شود. این هنرمند تصریح کرد: آیا باید صرفا از یکدیگر تجلیل کنیم، اما چند متن تحلیلی نداشته باشیم؟ تا زمانی که زیبایی در معرض هجوم سوءتفاهم است، چه چیز باید حایل هنر شود؟علی شیرازی نیز در ادامه این مراسم به اتهامات کانال تلگرامی اشاره کرد و گفت: در فضای اینترنت ادعاهای مبنی بر پوستربودن کارهای من ارائه شد و حتی ویدئویی نیز ساخته‌ شده بود که حروف را کاملا در آن منطبق کرد. البته باید دانست که برای این کار، یک عکس را به‌صورت نگاتیو و دیگری را پوزتیو ارائه کردند، البته من عذرخواهی می‌کنم که در حضور استادان درباره بدیهیات خوشنویسی حرف می‌زنیم. او افزود: من تک‌تک آثاری را که افراد هتاک از آن ویدئو ساختند، جمع‌آوری کردم و به نمایش گذاشته‌ام تا بتوانیم این دروغ‌گوها را رسوا کنیم. متأسفانه عده‌ای نیز تحت تأثیر این حرف‌ها قرار می‌گیرند، اگرچه تعداد اندکی هستند؛ بنابراین من خواستم این اتهامات را رسوا کنم. سپس پوستر چند اثر در کنار کار اصلی به نمایش گذاشته شد تا حاضران قادر به مقایسه آنها باشند. محمدحسین ساکت، نماینده وزیر ارشاد در انجمن خوشنویسان ایران هم در ادامه این جلسه گفت: من مدت‌ها پیش پیشنهاد دادم که با حمایت جامعه بزرگ هنری به‌ویژه خوشنویسان و پشتیبانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی باید انجمن این توان و ظرفیت را داشته باشد که در مواقع حساس برای پاسداری از حرمت هنر کسانی را که نامستند از این‌گونه اتهامات می‌زنند به‌عنوان جعل هنری تحت اقدامات کیفری قرار دهد، بنابراین ان‌شاالله آن را عملی خواهیم کرد. او افزود: آزادی بیان و نقد در جای خود، اما اگر قرار باشد که ما در پناه و سپر این تحلیل، انتقاد و… حرمت‌شکنی کنیم، این پذیرفتنی نیست. براساس این گزارش، نمایشگاه کتیبه‌نویسی عاشورایی علی شیرازی براساس ترکیب‌بند محتشم با نمایش صد اثر از این هنرمند تا ٩ آذر در موزه هنرهای دینی امام علی(ع) واقع در خیابان ولیعصر، روبه‌روی نیایش، بلوار اسفندیار، پلاک ٣٥ ادامه دارد.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY