بوي شمع
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: کنزاد، بارنابی؛

مترجم: میلاد؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

همه «بلانكه» را ميشناختند. اسمش، «انريك بلنگر» بود اما مردم «بلانكه» صداش ميكردند. مردي ريزاندام با ظاهري شلخته، از آن آدمهايي كه معمولاً كسي به آنها توجه نميكند، اما همه كساني كه با مسابقات گاوبازي سر و كار داشتند و همه ماتادورها ميدانستند كه بلانكه يك استاد بي همتاي گاوبازي است. ماتادوري كه هيچ گاوبازي نميتوانست كسي مثل او را حتي تصور كند.

«بلانكه» كارش را در ميدان گاوبازي به عنوان ماتادور شروع كرد و از همان ابتدا نشان داد كه يك گاوباز بي نظير است اما بلانكه خودش ميدانست كه روحيه اش با اين كار سازگار نيست، او هر بار كه از ميدان مسابقه بيرون ميآمد به گاوي كه زخمي كرده يا كشته بود فكر ميكرد و غصه ميخورد، به همين دليل خيلي زود خودش را از ميدان گاوبازي كنار كشيد و به عنوان وردست ماتادورهاي جوان شروع به كار كرد. بلانكه به ماتادورها ياد ميداد كه چگونه بچرخند چه طور شنل قرمزشان را در هوا تكان بدهند تا بتوانند زيباترين نمايش گاوبازي را داشته باشند.

در واقع «بلانكه» قهرمان، به خاطر اين كه نميخواست يك ماتادور گاوكش باشد، خودش درجه شغلي اش را تنزل داد، با اين حال همه ماتادورهاي جوان ميدانستند كه او قادر است هر ماتادوري را به يك قهرمان تبديل كند.

اولين باري كه مردم او را به عنوان يك كمك گاوباز شناختند، روز سي و يكم ماه مه ۱۹۰۸ بود. آن روز او براي ماتادور «رگاته رين» كار ميكرد. «رگاته» يك گاوباز متوسط بود كه وقتي در زمين مسابقه چشمش به گاو تنومند و خشمگين افتاد رنگش پريد و زانوهايش شروع به لرزيدن كرد، اما بلانكه با چابكي به وسط ميدان پريد و چنان گاو را با شنل قرمز خود و با حركات سريع سرگرم كرد كه «ماتادور» وحشت زده احساس كرد ميتواند گاو را به راحتي شكست دهد. معمولاً در اين طور موارد كمك گاوباز بايد گاو را به قسمتي از ميدان بكشد كه مناسبترين جا براي حركات ماتادور باشد و گاوها هم معمولاً ترجيح ميدهند، ماتادور را به نقطه اي از ميدان بكشند كه راحتتر بتوانند به او حمله كنند و بلانكه چنان با مهارت توانست گاو را گيج كند و او را به نقطه دلخواه ببرد كه تماشاگران مبهوت ماندند. ماتادور «رگاته رين» كه شجاعتش را باز يافته بود با حركاتي موزون براي گاو شنل ميكشيد و جمعيت هورا ميكشيدند. اما در يك لحظه گاو از فرصت استفاده كرد و به نقطه اي كه دلخواهش بود نزديك شد و ماتادور را به دنبال خود كشيد. در همين لحظه بلانكه داد زد ماتادور نرو، به آن جا نرو، اما رگاته كه حالا مغرور شده بود به دنبال گاو رفت و درست در همين لحظه گاو چرخيد و به طرف او كورس بست و يك لحظه بعد ماتادور بين شاخهاي بلند گاو در هوا دست و پا ميزد. بلانكه ناگهان از روي نرده ها به وسط ميدان پريد و با كف دست به پوزه گاو كوبيد و همين ضربه باعث شد كه گاو ماتادور را به زمين بياندازد و به دنبال بلانكه بدود، اما بلانكه با چابكي ميدان را خالي كرد و به آن طرف نرده ها دويد و در همين فاصله گاوبازان ديگر، ماتادور مجروح را از ميدان بيرون بردند. آن روز مردم به خاطر شجاعت و چابكي بلانكه او را روي دست بلند كردند و دور ميدان چرخاندند. از آن روز به بعد رگاته سعي كرد بيشتر به دستورات بلانكه توجه كند، اما بلانكه زياد با او نماند چون يكي از معروفترين گاوبازهاي اسپانيا يعني «الگالو» از بلانكه خواست كه شمشير دار او بشود.

الگالو گاوباز عجيبي بود و هر بار در ميدان مسابقه اراده ميكرد پيروز ميدان بود، اما گاهي بيدليل دچار وحشت ميشد. حتي از سايه خودش هم ميترسيد و در چنين روزهايي جرات نميكرد كه حتي به ميدان گاوبازي نزديك شود. او به شكل عجيبي خرافاتي بود يا انگار مشكل روحي داشت چون گاهي در حساس ترين لحظه مسابقه و در حالي كه تا پيروزي يك قدم بيشتر فاصله نداشت ناگهان شنل قرمز را به زمين ميانداخت و با وحشت از مقابل گاو خشمگين ميگريخت و در مقابل اصرار گاوبازهاي ديگر كه ميخواستند به ميدان برگردد، با لكنت ميگفت: من از نگاههاي آن گاو ميترسم و معمولاً در اين طور موارد اين بلانكه بود كه به ميدان ميرفت و با گاو خشمگين بازي ميكرد. برايش شنل ميچرخاند و فرياد ميزد. ببين ماتادور اين گاو خيلي آرام است، بيا، بيا كارش را يكسره كن و معمولاً «الگالو» وقتي اين منظره را ميديد دوباره به ميدان بر ميگشت و يك نمايش عالي اجرا ميكرد. انگار همه اعتماد به نفس او در وجود بلانكه بود.

«الگالو» برادري داشت به نام «خوزه» جواني كه وقتي شانزده سال داشت، يك ماتادور تمام عيار بود و با ظهور او «الگالو» چاره اي جز ترك ميدان گاوبازي نداشت چون همه كارشناسان گاوبازي معتقد بودند، خوزه بزرگترين گاو بازي است تاريخ گاوبازي و با حضور او ديگر جايي براي الگالوي خرافاتي وجود ندارد. و حضور «بلانكه» با آن اندام كوچك و فرز در كنار خوزه ميتوانست افسانه ديگري در تاريخ گاوبازي بسازد.

آن روز يعني روز شانزدهم مه ۱۹۲۰ «خوزه لتيو» براي شروع مسابقه طبق رسم معمول به محل مخصوص عبادت رفت و  شمع روشن كرد و دعا خواند و به طرف ميدان مسابقه رفت، تا قبل از شروع مسابقه همراه با ساير گاوبازها از مقابل تماشاگران رژه برود و در همين لحظه بلانكه گفت: عجيب است هنوز بوي شمع ميآيد و خوزه لتيو خنديد و گفت: حتماً اين طرفها كارخانه شمع سازي ساخته اند.

اما بلانكه با وحشت گفت: آخرين بار اين بو را وقتي احساس كردم كه پدرم را به گورستاني ميبردند. خوزه دوباره به او نگاه كرد و لبخند زد و با بلند شدن صداي شيپور شروع مسابقه به وسط ميدان رفت و مثل هميشه با حركاتي زيبا تماشاچيان را به هلهله واداشت. خوزه مثل يك صاعقه در وسط ميدان ميدرخشيد و گاو تنومند را مستاصل ميكرد، اما درست در لحظه اي كه بايد گاو را ميكشت، مرتكب يك اشتباه شد. او به سمت نقطه اي چرخيد كه گاوبازان به آن «نقطه مرگ» ميگفتند، نقطه اي كه گاوها قرباني خود را براي له كردن به آن جا ميكشيدند.

بلانكه از كنار ميدان فرياد زد. نه! آن جا نه! مواظب باشد.

خوزه با چابكي حركتش را عوض كرد اما متوجه نشد كه چشم حيوان معيوب است و حركت او را درست ارزيابي نميكند بلانكه دوباره فرياد زد نه! نه! اما خوزه در مسير حركت گاو ايستاد و شنل قرمزش را تكان داد، اما گاو خشمگين در يك لحظه خودش را به او رساند و با شاخهايش شكم او را دريد. بلانكه به سرعت برق به وسط ميدان پريد و گاو را از پيكر خونين خوزه دور كرد. اما خيلي دير بود، خوزه قبل از رسيدن به بيمارستان مرد. مرگ خوزه بلانكه را به شدت افسرده كرد آن قدر كه براي مدتي خودش را از مسابقات گاوبازي كنار كشيد اما مدتي بعد بزرگترين گاو باز اسپانيا بعد از خوزه كه جواني نوزده ساله به  نام «مانويل» بود، از او خواهش كرد كه در كنارش كار كند و بالاخره با اصرار زياد بلانكه را راضي كرد و با حضور بلانكه مانويل خيلي زود معروفترين گاو باز اسپانيا شد.

روز هفتم ماه مه ۱۹۲۲ قرار بود يك مسابقه بزرگ گاوبازي در مادريد برپاشود و درست در لحظه اي كه شيپورها به صدا درآمدند تا مانويل وارد ميدان شود بلانكه فرياد زد نه! نرو، بوي شمع ميآيد. اما مانويل صداي او را نشنيد همان روز جسدش را از ميدان گاو بازي بيرون بردند.

چند سال بعد گاو باز ديگري به ميدان گاو بازي آمد جواني به نام «سانشه» و او هم از بلانكه خواست كه در ميدان مسابقات همراهي اش كند و بلانكه باز پذيرفت. روز پانزدهم اوت ۱۹۲۶ قرار بود سانشه مسابقه مهمي در شهر سويل برگزار كند. «سويل» مهمترين مركز گاوبازي اسپانيا بود. اما درست در لحظه اي كه مسابقه قرار بود شروع شود ناگهان رنگ از صورت بلانكه پريد. باز هم بوي شمع. – نه! نه! خداي من اين بار نه! و تلاش كرد كه جلوي سانشه را بگيرد اما سانشه با خونسردي گفت: ببين بلانكه، آن جا كليساست و اين طبيعي است كه تو بوي شمع را احساس كني! و بعد وارد ميدان شد.

آن روز هيچ اتفاقي در ميدان نيافتاد و سانشه با پيروزي و در ميان هلهله تماشاگران از ميدان مسابقه بيرون آمد و با بلانكه به ايستگاه راه آهن رفت تا به مادريد برگردد. توي قطار سانشه با خوشحالي خودش را روي مبل انداخت و به بلانكه كه داشت كتش را در ميآورد گفت: ديدي! هيچ اتفاقي نيافتاد ما پيروز شديم بلانكه، پيروز و درست در همين لحظه بلانكه به زمين غلطيد و سانشه در يك لحظه احساس كرد بوي شمع ميآيد.


iconادامه مطلب

خود کشي
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: کلیس، جی؛ مترجم: سهیلی، ایلیناز؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

در قرن ۲۳، در مورد سه چيز هيچ نگراني وجود نخواهد داشت اين سه مورد عبارتند از: هولوکاست هسته اي، آلوده گي آب ها و سلطه ربات ها.

اول هولوکاست هسته اي: هيچ کس نگران هولوکاست هسته اي نيست. چرا که ديگر سلاح هاي هسته اي وجود نخواهند داشت. آن ها سال پيش به همراه ارتش ها، تفنگ ها و بسياري از مرزبندي هاي ملي ناپديد شده اند از آن جا که ديگر هيچ درگيري بين المللي وجود ندارد بنابراين، هيچ هولوکاست هسته اي وجود نخواهد داشت.

دوم آلوده گي آب ها: هيچ کس نگران سرب موجود در آب نيست. همه سم ها يادگاري از دوران کمتر متمدن تاريخ هستند با پيشرفت علم و بهداشت ديگر کسي به واسطه آلودگي آب ها مسموم نمي شود. آب هاي بدون سرب.

سوم سلطه ي ربات ها: هيچ کس نگران سلطه ربات ها نيست چرا که آن ها از ۱۷سال پيش حاکميت خود را برقرار ساخته اند.

شب بود. کريس روي تخت دراز کشيده بود و به ديوارهاي خالي و سقف اتاقش خيره شده بود، به آرامي  نفس مي کشيد و فکر مي کرد. به اين که چه طور به اين نتيجه رسيده که پايان دادن به زندگي برايش بهترين راه است.

شايد اشتباه از مادرش بود که هميشه بيش از حد مراقب او بود. شايد هم تقصير دوستانش بود که به او توجهي نداشتند و هميشه او را نديده مي گرفتند. کريس مطمئن بود کسي مقصر است، اما ديگر برايش  اهميتي نداشت. خودکشي کاري غير قانوني بود، و تمام قوانين جامعه توسط روبات ها اجرا مي شد. کريس مي دانست که آن ها خيلي خوب از عهده کارشان بر مي آيند.

کريس، نگاهي به روباتي که در اطراف اتاق او مي پلکيد، انداخت. بدن صاف و کروي اش در زير نور سرش سو سو  مي زد. دست هاي دوکي شکل و تازيانه مانندش ظريف و حتي شکننده به نظر مي رسيدند. کريس آهي کشيد و رويش را برگرداند.

« زندگي بدون شماها خيلي بهتر بود » نور قرمز روي پيشاني ربات نشان مي داد که سيستم اعصابش در حال شارژ شدن است. کريس بلندتر گفت: « فهميدي چي گفتم يا نه؟ مي گم زندگي بدون شما… »

ربات در يک حرکت سريع دستش را روي دهان کريس گذاشت و با آن صداي يک نواخت گفت: «آقا لطفاً ساکت باشيد. صداهاي بلند پس از ساعت ۱۹ شب ممنوع هستند. » خشم در چشمان کريس زبانه مي کشيد اما مقاومتي نکرد.

«ممنون از همکاريتون آقا».

کريس يک سال پيش زماني که ۱۶ ساله بود خودش را حلق آويز کرد. چرا که به اين نتيجه رسيده بود که اوضاع زندگي اش بهتر نمي شود. او خودش را از سقف آويزان کرده بود. اما ربات وظيفه شناس درست سر بزنگاه متوجه کار او شد و با قيچي دستانش طناب را پاره کرد. دو ماه بعد کريس تصميم گرفت خود را در وان حمام خفه کند. قصد داشت با سرعت هر چه تمام تر آب را به درون ريه هايش بکشد اما نيمه هاي کار از وان بيرون کشيده شد. ربات او را به بيمارستان انتقال داد. پنج ماه بعد کم کم به اين نتيجه رسيد که زندگي ارزش زيستن دارد. اما دو روز بعد در حالي که خون از شانه اش مي چکيد، کف آشپزخانه بيهوش شد. در واقع او رگ گردنش را نشانه گرفته بود، اما با مداخله ربات چاقو به شانه اش اصابت کرد. او مي خاست که بميرد و حاضر بود همه سختي ها را تحمل کند.

کريس به آرامي زمزمه کرد: «هيچ کس منو نمي فهمه… حتي خودمم نمي تونم خودمو درک کنم.» درست از زمان تولد او ربات ها به وجود آمدند. او در تمام زندگي اش شانس خودکشي نداشته و نخواهد داشت

… هرگز

مگر اين که …

فکري به ذهنش رسيد.

« هي ربات! تسمه زمان رو بيار اين جا »

ربات براي آوردن تسمه زمان به خارج از اتاق کريس پرواز کرد. طبق قانون تمام شهروندان ملزم به داشتن اين مصنوع ساخت بشر بودند. تسمه زمان در واقع نوعي ماشين زمان بود که به شخص اجازه مسافرت به گذشته را مي داد. اين وسيله مابين تمام افراد جهان توزيع شده بود. چرا که دانشمندان عقيده داشتند گذشته غير قابل تغيير است. کريس هرگز حرف دانشمندان را باور نداشت.

« بفرماييد » ربات از پنجره اتاق کريس وارد شد. « به نظرم مسافرت به گذشته ايده بسيار جالبي است که مي تونه روحيه شما رو عوض کنه ».

کريس در جواب ربات بيچاره فقط گفت: « ساکت! »

ربات بي اعتنا ادامه داد: « من بايد مقصد نهايي شما رو بدونم. بايد توي گزارشم ثبت کنم. »

کريس در حالي که تسمه را دور مچ دستش مي بست و با مهارت زمان آن را تنظيم مي کرد جواب داد « مادرم زماني که منو باردار بود به يه مسافرت تفريحي با پدرم رفته بودند. دقيقاً قبل از زماني که شما به وجود بياين.»

ربات پرسيد: « پس مي ريد پيش اونا؟ » کريس جواب داد: « نه مي رم تا جلوي تولد خودمو بگيرم » ! و قبل از اين که ربات بتواند حرکتي کند ناپديد شد.

جزيره سنت سباستين گرمسيري ولي معتدل و خوش آب و هوا بود. کريس احساس مطبوعي داشت و از اين آرامش تعجب مي کرد. دستش را داخل جيبش برد و با احتياط چاقوي ضامن دار کوچکش را لمس کرد. زن و شوهر جواني در خيابان در حال قدم زدن بودند. زوجي خوشحال که گرم گفت وگو بودند. کريس مستقيم به سمت آن ها رفت و گفت: « ببخشيد من راهمو گم کردم ميشه راهنماييم کنيد؟ »…

قبل از اين که آنها بتوانند واکنشي نشان بدهند کريس چاقوي ضامن دارش را از جيب در آورد و ضربه اي محکم به شکم زن وارد ساخت. زن جيغ کشيد و غش کرد. کريس مجدداً ساعت تسمه زمان را تنظيم کرد و ناپديد شد و مرد را تنها گذاشت. «لطفاً يه آمبولانس خبر کنيد همسرم… »

زن روي تخت بيمارستان دراز کشيده بود و بي رمق به دستان لرزانش خيره شده بود. شوهرش نيز کنار او نشسته بود و دستان همسرش را در دست گرفته بود. دکتر در حالي که عکس هاي راديولوژي را به همراه داشت وارد شد.

مرد با صدايي لرزان پرسيد: « دکتر … فرزندمون … »

دکتر با نگاهي آرام جواب داد: «اون زنده است اما چاقو به قسمتي از غشاء مغزيش آسيب رسونده و باعث ميشه بقيه عمر از فکر خودکشي رنج ببره. »


iconادامه مطلب

دوره‌های آموزشی مجله آزما برگزار می‌شود
بازديد : iconدسته: اخبار

 

آزما برگزار می‌کند :

دوره‌های آموزشی مجله آزما شامل ادبیات داستانی , سینما و روزنامه نگاری

این دوره با حضور اساتید محمدرضا اصلانی، گیتا گرکانی ، هوشنگ اعلم و احمد پوری برگزار می‌شود.

مهلت ثبت نام تا ۱۵ اردیبهشت

برای اطلاعات بیشتر با شماره های ۶۶۷۳۹۷۰۴ یا ۶۶۷۳۹۲۲۴ تماس بگیرید

 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY