«کلارا و خورشید» هشتمین رمان نویسنده برنده جایزه نوبل، اثری غنی، به یاد ماندنی و بحثانگیز است که داستان آن در دنیایی میگذرد که هوش مصنوعی در آن قویتر از همیشه است.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از مکلینز – کازوئو ایشیگورو که در سال ۱۹۵۴ در ناگازاکی متولد شد فرزند یک بازمانده بمباران اتمی و یک دانشمند دریایی است که در پنج سالگی همراه خانواده به انگلیس نقل مکان کرد. در آنجا ایشیگورو به یکی از مشهورترین رماننویسان انگلیسی تاریخ تبدیل شد، جایزه نوبل ادبیات را در سال ۲۰۱۷ به دست آورد و دو سال بعد نشان شوالیه را دریافت کرد. تمام هفت رمان قبلی او با استقبال منتقدان مواجه شد. در این میان «بازمانده روز» که در سال ۱۹۸۹ منتشر شد و «هرگز ترکم نکن» سال ۲۰۰۵ که هر دو مورد اقتباس سینمایی قرار گرفتند به شدت موفق و محبوب شدند.
داستانهای ایشیگورو با نثری ملایم و ظریف حتا در داغترین لحظاتِ احساسی، همیشه این سوال را مطرح میکند که انسان بودن به چه معناست. چند روز پیش در تاریخ دوم مارس ایشیگورو هشتمین رمانش، «کلارا و خورشید» را منتشر کرد که داستانش در دنیایی میگذرد که هوش مصنوعی در آن نیرویی پرقدرت به شمار میرود. راوی داستان، کلارا، مهربانترین شخصیت کتاب، اگر مهربانترین انسان نباشد، موجودی با هوش مصنوعی است که با انرژی خورشید کار میکند و به عنوان دوست مصنوعی شناخته میشود. او مدل جدیدتر و ماهرانهتری ندارد، اما مجهز به قدرت مشاهدهای استثنایی است و وقتی جوزی ۱۴ ساله و مادرش از فروشگاه محلی «دوست مصنوعی» دیدن میکند توجهشان را جلب میکند. جوزی به سختی بیمار است، همانطور که خواهر مرحومش پیش از او بیمار بود. اما او همان اندازه که به پرستار نیاز دارد یک دوست میخواهد و شاید مادرش به زودی به یک دختر جایگزین نیاز پیدا کند. این اثر مثل تمام نوشتههای ایشیگورو غنی، دلهرهآور و تحریکآمیز است و کلارا به شیوه خود به زمین ویرانشهر «هرگز ترکم نکن» بازمیگردد.
این اولین رمان شما پس از دریافت جایزه نوبل است. بردن این جایزه چه تاثیری در نوشتنتان، نه چندان از نظر محتوایی بلکه از نظر انتظارات و خواستههای مطرحشده، داشته است؟
این یک تکه مجزا از زندگیام بود. وقتی ماجرای جایزه نوبل اتفاق افتاد تقریبا یکسوم کلارا را نوشته بودم. و باید بگویم (چون مردم باور نمیکنند) که نوبل کاملا غیرمنتظره میآید. بدون هشدار و اطلاع قبلی. مجبوری همهچیز را لغو کنی، چون خیلی زود کارهای زیادی هست که باید انجام بدهی -ترتیب دادن سفر، سر و کار پیدا کردن با تمام پروتکلهایی که باید از آنها سر در بیاوری و نوشتن متن سخنرانی که میتواند تا آیندههای دور باقی بماند. و بعد پیامدهای کمتر رسمیاش شروع میشود. بنابراین بله، نوشتن رمانم را به مدت شش ماه متوقف کردم و بازگشت به چیزی که آن را کنار گذاشتهای میتواند دشوار باشد. اما در این مورد خاص با «کلارا و خورشید» این موضوع به من کمک کرد. کاملا سرحال با نگرشی جدید به آن برگشتم. دلیل این امر این بود که برخی از چیزهایی که در کتاب هستند در حال حاضر در حال تغییر شکلاند و بیشتر به رمان مربوط میشوند، مثل پیشرفت در ویرایش ژنها.
این کتاب روند پیدایشی طولانی داشته. آیا آن را در دوران کودکی دخترتان به عنوان یک داستان کودکانه شروع کردید؟
آنقدرها هم طولانی نیست. حوالی سال ۲۰۱۴ کسی در دفتر انتشاراتم از من پرسید آیا دوست دارم برای بچهها بنویسم؟ فکر میکنم منظورش یک رمان برای جوانان یا چنین چیزی بود. اما داستانی که به ذهن من رسید مناسب یک کتاب تصویری برای بچههای چهار یا پنج ساله بود، پر از تصاویر با داستانی بسیار کوتاه که به نظرم بسیار غمگین بود. اگرچه این داستان بازتابهایی هم از زمان کودکی دخترم دارد، وقتی پنج یا شش ساله بود عادت داشتیم داستانهایی بسیازیم، مثل اینکه خورشید وقتی پایین میآید میرود پشت انبار همسایه و میگفتیم اگر در پشتی انبار را بلند کنیم خورشید آنجا خواهد بود. همانطور که کلارا در مورد انبار همسایه میگوید. بنابراین داستانم را بهطور شفاهی به گذشته دخترم بردم که حالا بیست سالگیاش را سپری میکند. و نائومی، که حالا یک رماننویس است اما آن زمان در یک کتابفروشی کار میکرد و درباره کتاب فروختن به بچهها چیزهای زیادی میدانست، نگاهم کرد و گفت امکان ندارد بتوانی این داستان را برای بچهها بگویی. با این کار فقط به آنها ضربه میزنی. با خودم فکر کردم شاید بتوانم از آن برای یک رمان استفاده کنم و این به نوعی جایی است که «کلارا و خورشید» از آن آمده است.
داستان دو رمان اولتان در ژاپن اتفاق میافتد در حالیکه هرگز از پنج تا ۳۴ سالگی به آنجا سفر نکردید و بقیه آنها در انگلیس. تا کلارا که داستانش در امریکا میگذرد. چرا آنجا؟
محل داستان تا حدودی قابل جابهجایی بود و اواخر فرآیند نوشتن، با همسرم درباره امکان اینکه همه چیز در انگلیس اتفاق بیفتد بحث کردیم. در آخر این یک تصمیم احساسی بود. میخواستم در امریکا باشد، به دو دلیل. داستان در جامعهای آیندهنگر اتفاق میافتد، جامعهای که مدام در حال تغییر است. و چیزی در مورد امریکا وجود دارد، این واقعیت که یک جامعه جوان و شکننده است. احساس کردم امریکا مکان مناسبتتری است برای جامعهای که نمیداند قرار است به کجا برسد. دلیل دیگر تصاویری بود که در ذهنم داشتم و از نقاشیهای امریکایی الهام گرفته شدهاند. تصاویری از نقاشان رئالیست امریکایی در دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ در ذهنم داشتم -ادوارد هاپر، چارلز شیلر و مانند اینها. شخصیتهای تنها و منزوی هاپر. و وقتی به فکر تغییر مکان داستان افتادم، داستان میتوانست خوب پیش برود اما در مجموع تبدیل به تصویر متفاوتی میشد.
و آن تصاویر شما را در نوشتن راهنمایی میکنند؟ همیشه وقتی شروع به نوشتن رمان میکنید مجموعهای از تصاویر دارید؟
تصاویر برایم بسیار مهماند، بهویژه تصاویر فیلمها. زمانی که دنیایی خیالی در سرم دارم اغلب به کمک تصاویری از هنر و فیلم (اغلب فیلم) شکل گرفته است. اما این بار به این نقاشیهای واقعگرایانه نگاه میکردم، اول در گالری و بعد در کتابها. فکر کردم خلق یک دنیای آیندهنگرانه در این نوع موقعیتها جالب خواهد بود.
اکثر خوانندهها متوجه رابطهای میان «کلارا» و «هرگز ترکم نکن» خواهند شد، البته نه لزوما همان رابطه. در ذهن خودتان چه ارتباطی بین این دو وجود دارد؟
برای من کلارا پاسخی احساسی به «هرگز ترکم نکن» است. آخرین باری که خواندمش، شاید هفت یا هشت سال پیش، به نظرم کتاب بسیار ناراحتکنندهای آمد.
واقعا؟ همیشه از شما نقل قول میشود که میگفتید کتاب شادیبخشی بوده.
(میخندد) بله. از جنبهای شادیبخش است. در مقایسه با کتابهای قبلیام شاد است، زیرا چیزهای خوب طبیعت انسان را ستایش میکند. فکر میکنم همه شخصیتهای اصلی رفتار شایستهای دارند و به یکدیگر اهمیت میدهند. درباره عشق و دوستی است. توصیفش از انسان خوشبینانه است، اگرچه پسزمینهای تاریک و سیاه دارد. «کلارا و خورشید» پاسخ امیدوارکنندهتری به «هرگز ترکم نکن» دارد که به نظر کمی غمگینتر از آن چیزی است که باید باشد.
آیا در رمان کسی کلارا را انسان تلقی میکند؟
نه، فکر نمیکنم اینطور باشد. آدمهای رمان آنقدر به ارتباط با انسانهای دیگر عادت کردهاند که برایشان سخت است خصوصیات خود را به کلارا نسبت ندهند. برای من سوالی که واقعا جالب است عکس این است. آیا انسانها واقعا آنقدر خاص هستند؟ آیا آنها چیزی دارند که کلارا ندارد یا در واقع تفاوت چندانی بین شخصیت ماشینی و انسانها نیست؟
آیا بیش از دو دهه پیش که نوشتن «هرگز ترکم نکن» را شروع کردید نگران آینده هستید؟
از برخی جهات نگرانم و از بعضی جهات دیگر هیجانزده. میخواستم کلارا تجسم مثبتی از علم و فناوری باشد. او از این رباتهای تهدیدآمیز و ترسناک نیست، گولزننده نیست. بخشی از من در واقع بسیار امیدوار و خوشبین است، هم درباره هوش مصنوعی و هم در مورد ویرایش ژن. اما در پسزمینه رمان میخواستم به نگرانیهایم اشاره کنم. فکر نمیکنم جامعهای که تمام این اتفاقات در آن میافتد به اندازه «هرگز ترکم نکن» پادآرمانی باشد، چون چنان سیستم بیرحمی بر آن حاکم نیست. اما جامعهای سیال است که میتواند به هر راهی برود و من میخواستم این حس نتایج احتمالی را انتقال بدهم. چون داریم درباره چیزهایی حرف میزنیم که حالا در حال روی دادن است. وقتی «هرگز ترکم نکن» را مینوشتم احساس میکردم دارم استعارههایی را از دنیای علمی-تخیلی وام میگیرم. اما موقع نوشتن «کلارا و خورشید» هرگز نسبت به این موضوع آگاه نبودم. فقط از گفتوگوها و کنفرانسهای علمی که شرکت کرده بودم استفاده میکردم. خیلی جالب است. ویرایش ژن میتواند ما را از بسیاری از چیزهای کُشنده نجات دهد و حتا میتواند در آینده در مورد مقابله با کووید-۱۹ به ما کمک کند. اما مثل تمام ابزارهای قدرتمند باید بفهمیم چگونه جوامع را مجددا سازماندهی کنیم تا با آن سازگار شود. زیرا میتواند منجر به موارد بسیار منفی شود. این چالشی است که باید با آن کنار بیاییم.