نگاهي به نقش زن د ر زندگي و آثار هدايت
هوشنگ اعلم
بيترديد صادق هدايت يکي از برترين نويسندگان ايران است و «بوف کور» مطرحترين اثر اوست که نه تنها در ايران که در بسياري از کشورهاي جهان از سوي منتقدين صاحب نام و نويسندگاني که خود از چهرههاي برتر ادبيات داستاني بودهاند، مورد نقد و بررسي، تحسين قرار گرفته است و تاکنون اثر داستاني ديگري از نويسندگان ايراني در حد و اندازهي «بوف کور» مورد بررسي و تحسين قرار نگرفته و البته کساني هم در مخالفت با اين اثر و نويسندهاش، بوف کور را داستاني بيارزش و هذيان وارهاي دانستهاند که خواننده را به سوي خودکشي سوق ميدهد!!
واقعيت اين است که بوف کور ارزشمندترين اثر داستاني است که در تاريخ بيش از يکصد سالهي ورود داستاننويسي مدرن به ايران نوشته شده است و از زماني که هدايت پنجاه نسخه از اين کتاب را با هزينهي شخصي در هند پلي کپي کرد و نسخههايي از آن را به دوستان نويسندهاش داد و تا امروز که بوف کور دهها بار تجديد چاپ و به بسياري از زبانهاي زنده دنيا ترجمه شده است، نويسندگان و منتقداني دربارهي آن نقدهايي نوشتهاند که هر کدام در جاي خود حايز اهميت و ارزش است و البته برخي نيز به سليقهي خود و بر مبناي برداشتي ظاهرا سطحي اين اثر را به گونهاي سواي آن چه واقعاً هست، ديده و آن را تفسير کردهاند. و حتي برخي منتقدين آن را اثري در بررسي تاريخ ايران دانستهاند اما واقعيت اين است که اين اثر نه کاووشي تاريخي است و نه هدايت چنين قصدي داشته بلکه شواهد و مستندات روشني وجود دارد که نشان ميدهد که هدايت در بوف کور بيش از هر چيز، زندگي و درون خود را کاويده است تا به گفتهي خودش «خودش را به سايهاش بشناساند». در نامهاي براي مجتبي مينوي مينويسد: «باز صحبت از بوف کور کرده بودي که ترياک و عينک و تنباکو در آن زمان وجود نداشته. ولي اين موضوع تاريخي نيست «fantaisie» فانتزي تاريخي است که آن شخص به واسطهي instinet dissimulation or romance قلم داده به هيچ وجه تاريخي حقيقي نيست.»
هدايت در آغاز بوف کور مينويسد: «در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به کسي اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که اين دردهاي باور نکردني را جز اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند…»
و اين عبارت از زماني که «بوف کور» در پنجاه نسخه تکثير شد و تا امروز بيش از هزاران بار در ادبيات داستاني ايران و در قصههاي بلند و کوتاه آمده و در ذهن و زبان مردم ايران تکرار شده است. به گونهاي که انگار هر کسي آن را وصف حال خود ميداند و از زخمهايي که مثل خوره روح او را ميخورد حرف ميزند.
اما در نخستين صفحهي بوف کور و بر بالاي اين عبارت که آغازگر داستان است، هدايت تصوير کوزهاي را که شبيه کوزههاي سفالي باستاني است و بر روي آن نقش نيمتنهي زني نيمه برهنه ديده ميشود، کشيده و اين تصوير هم ضمن اينکه در جاي جاي بوف کور به شکلي به آن اشاره ميشود به نوعي کليد فهم راحتتر بوف کور است.
اما بهتر است قبل از اينکه به متن بوف کور بپردازيم، نگاهي به چند نقاشي و تصاويري که هدايت در جاهاي مختلف کشيده و به دفعات آنها را تکرار کرده است بياندازيم. تصويرهايي که ميتواند به درک عميقتر ما از بوف کور و برخي از داستانهاي ديگر هدايت کمک کند.
يکي از اين تصاوير، تصوير آهويي است که با گردني به زيبايي افراشته و چشماني سياه و درشت در پشت جلد بسياري از مجموعه داستانهايي که هدايت نوشته، چاپ شده است. اين تصوير آنقدر در کنار آثار ديگر هدايت و اينجا و آنجا تکرار شده که به نوعي ميتوان آن را امضاء و مهر هدايت دانست. اما مهمتر از تصوير شعري است که هدايت در زير اولين تصويري که از اين آهو کشيده نوشته است. شعري از رودکي
آهوي کوهي در دشت چگونه دوزا
او ندارد يار، بي يار چگونه روزا
آيا اين تصوير همان طور که در ادبيات کهن ايران بارها به تفصيل مورد اشاره قرار گرفته نشانهاي از زني زيبا و آرماني نيست؟ و آيا در بسياري از متون و اشعار کلاسيک ما زنان زيبا به آهو و غزالي رمنده تشبيه نشدهاند. «و آيا چشمان درشت و مورب ترکمني» که هدايت از آن ها مينويسـد، در چشـم آهو تصوير نميشود؟ اما مهمتر از آن نوشتن شعر رودکي در زير اين تصوير است.
آهوي کوهي در دشت چگونه دوزا
او ندارد يار، بي يار چگونه روزا
هدايت در زندگي کوتاهش هرگز ازدواج نکرد و رد حضور هيچ زني هم به عنوان معشوقه در زندگي او ديده نشده است. و همين مسئله باعث شده که عدهاي از مخالفان هدايت به ويژه در سالهاي پس از انقلاب حتي هدايت را داراي گرايشات ديگرگون بدانند!!
اما واقعيت اين است که هدايت نه تنها نسبت به زنان بيعلاقه نبود و گرايش همجنسگرايانه نداشت، بلکه زن از نظر او موجودي دوست داشتني و فرشته صفت بود. اما اين زن ويژگيهايي داشت، که متأسفانه هدايت کمترين نشاني از آنها در زنهايي که معمولاً در اطراف هر مردي ديده ميشوند و در اطراف او هم البته بودند، نميديد و در سيما و رفتار زنهايي که با آنها برخورد ميکرد بيشتر «لکاته»ي بوف کور را ميديد. زناني که آنها را در خور همان کساني ميديد که آنها را «رجاله» ميناميد و بسياري از داستانهاي او سيماي آنها را با توجه به پايگاه طبقاتي و فرهنگيشان ترسيم کرده بود. در آن زمان موضوع کشف حجاب سبب شده بود که شماري از زنهاي شهرنشين ايران با احساس آزادي و اين تصور که وارد دوره ي تجدد شدهاند سعي ميکردند مثل زنان اروپايي زندگي و رفتار کنند. برخي از آنها پايشان به کافهها و تفرج گاههاي شهري باز شده بود و اين رفتار آنها اگرچه از نظر بعضي مردان خوشايند، بود اما از نظر هدايت و کساني مثل او که از زن تصور يک موجود اثيري را داشتند، چنين زناني نميتوانستند مورد توجه قرار بگيرند و در مطلوبترين شکل آنها را به صورت کالاي جنسي تصور ميکردند و طبيعي بود که چنين زناني در ذهن و زندگي کسي مثل هدايت که زن را يک موجود آرماني ميديد جايي نداشتند. و گروهي ديگر از زنان که اصولاً رابطهاي با مسئلهي تجدد نداشتند، از طبقات پايين اجتماع بودند که نمونههايشان را در علويه خانم و حاجي آقا و در سيماي زرين کلاهِ «زني که مردش را گم کرد» ميبينيم. از طرف ديگر ظاهر هدايت با جثهي ظريف و سبيل هيتلرياش به گونهاي نبود که در آن زمان چندان مورد توجه زنان قرار بگيرد، تا احتمالاً تلاش کنند تا او را به سوي خود جذب کنند و همين امر باعث ميشد که هدايت با زنان موانستي نداشته باشد و جستجوگر زني با صفاتي فرشته گون و زيبايي دست نخورده ي شرقي -آنگونه که هدايت تصور ميکرد- باشد. زني با «چشمهاي سياه و درشت ترکمني و لبخندي شرم آگين شبيه آنچه در معابد هندو» ميشد تصور کرد. البته مواردي در زندگي هدايت در سفرهاي خارجياش و به خصوص در سفري به هند پيش آمد که با زناني ارتباط داشته باشد. رابطهاي براساس نياز غريزي که در اين مورد در نامهاي به مجتبي مينوي تلويحاً مينويسد «بد نبود».
هدايت در داستان زني که مردش را گم کرده بود، سيماي ديگري از زنان طبقهي فرودست جامعه را تصوير ميکند زني به نام زرين کلاه که شوهرش او را با يک بچه ترک کرده و رفته است و زن با بچهاي به بغل به شمال ميرود تا با نشانهايي که دارد شوهرش را پيدا کند. در طول سفر مرتب به شوهرش فکر ميکند به بوي عرق تنش و به لحظههايي که او را کتک ميزده. و بدرفتاريهاي ديگرش و با اين حال همچنان عاشق اوست و ميخواهد پيدايش کند و سرانجام وقتي به خانهاي که شوهرش آن جاست ميرسد زن جواني را کنار شوهرش ميبيند که بازويش کبود است و نشانه ي اينکه شوهرش «گل بيو» او را به شدت کتک زده و زرين کلاه با حسرت به اين نشانه خشونت او نگاه ميکند. اما شوهر و مادرشوهرش با خشونت او را ميرانند و زرين کلاه نااميد از دست يافتن به مردش برميگردد و در شهر بچهي کوچکش را کنار خيابان ميگذارد و به دنبال زندگي تازهاي ميرود. هدايت با تصوير کردن اين کنش زن نشان ميدهد که او عشق و عاطفه را نميشناسد و برخلاف آن چه عاطفه مادري حکم ميکند بچهاش را سر راه ميگذارد تا زندگي تازهاي را با لذتهاي تازه براي خودش بسازد.
انتخاب اسامي هم در اين داستان همراه با طنزي تلخ است اسم زن «زرين کلاه» است که ظاهراً بايد نمادي از تاج يک شاهزاده! و زيبايي و شکوه باشد اما خودش موجودي است که تحقير شدن را دوست دارد.
و اسم شوهر او «گل بيو» است که معمولاً واژهي «بيو» جدا از آن که ممکن در گويش محلي معناي خاصي داشته باشد در زبان محاورهي فارسي به معناي «خنگ» و «نادان» به کار برده ميشود و اين «خنگ» بودن وجهي از ويژگيهاي همانهايي است که هدايت آنها را «رجاله» ميخواند.
برخي بر آناند که هدايت در اين داستان نگاهي روانشناختي داشته و تصويري از يک زن مازوخيست و مردي احتمالاً مبتلا به ساديسم به دست داده است. اما واقعيت در اين داستان چيزي فراتر از اين بحث روانشناختي است و درواقع هدايت تصويري از آن دسته از زناني را نشان ميدهد که تحقير شدن را دوست دارند و مردهايي که مردانگيشان را در «ددخويي خوبي» و کتک زدن و رفتارهاي تحقيرآميز در مورد زنان نشان ميدهند در برخي ديگر از داستانهاي هدايت اغلب زنان «همچنان که مردان» موجوداتي بد دهن و فحاشاند و مهم ترين مسئلهي زندگيشان شکم بارگي و پيروي از غرايز است. که نمونههاي اين گروه را در علويه خانم به روشني ميبينيم.
اما در زندگي شخصي هدايت قطعاً شرايط به گونه اي ديگر بوده است. او در خانوادهاي نسبتاً اشرافي بزرگ شده و با توجه به موقعيت اجتماعي پدر ميتوان دريافت که او مردي اهل ادب و آداب بوده و مادرش نيز. و دشوار است که تصور کنيم بين پدر و مادر هدايت و اصولاً در خانواده او برخوردهايي از آن دست که بين شخصيتهاي بعضي از داستانهاي هدايت ميبينيم وجود داشته است که با توجه به همه اين مسايل و روحيات شخصي هدايت ميتوانيم دريابيم که فضاي اجتماعي آن روز ايران و رفتارهايي که هدايت ميديد. به شدت از محيط و اخلاق و رفتار زنان و مرداني که آنها را «رجاله» ميناميد بيزار بود و جستجوگر يک زندگي آرماني و طبعاً در زندگي مورد نظر هدايت جاي خالي يک زن ايدهآل آنگونه که مورد نظر هدايت بوده است و در بوف کور در قالب زني اثيري ترسيم ميشود، به شدت خالي است. زني که هدايت نميتواند در عرصهي واقعيتهاي پيراموني خود آن را بيابد و خلاء ناشي از نبودن چنين ايدهآلي است که از هدايت موجودي درونگرا ميسازد و بوف کور روايت زندگي اين مرد است. مردي که تلاش ميکند خودش را «به سايه اش که روي ديوار افتاده» بشناساند. درواقع هدايت در بوف کور تلاش ميکند با شناخت خود دروني اش. «صادق» بيروني را به ديگراني که در اطرافش هستند و در حقيقت به خودش بشناساند، در حالي که اين تلاش براي بهتر شناختن خود در نهايت به بهتر شناختن ديگران هم ميتواند منجر شود. حورا ياوري در کتاب روانکاوي و ادبيات در فصلي که به واکاوي روانشناختي بوف کور اختصاص دارد مينويسد: «روانِ راوي در اين سير دگرگون کننده از محدوديتهاي يک روان فردي درميگذرد و ابعادي همگاني مييابد از همه مهمتر اين که راوي ساختار داستان زندگياش را هم بر اين ساختار رواني استوار ميکند و مينويسد: يک زندگي منحصر به فرد عجيب در من توليد شد چون زندگي ام مربوط به همهي هستيهايي ميشد که دور من بودند. به همهي سايههايي که در اطرافم ميلرزيدند». و از اين ديدگاه است که در بوف کور شخصيتهاي اين اثر گاهي در هم ادغام و يکي ميشوند «عمو» همان پيرمرد خنزر پنزري است و يا خود راوي و دختر اثيري که گل نيلوفري در دست دارد گاهي لکاته است و … به نوشتهي ياوري «بوف کور را ميتوان به دو نيمهي بيدارساز، ناآگاهي از خود و خواب، آگاهي از خود بخش کرد».
راوي در بخش نخست کتاب که در بيداري او ميگذارد خودش را نميشناسد و يا ميترسد فردا بميرد و خودش را نشناخته باشد و «همه چيز به نظرش غيرحقيقي ميآيد» اما در بخش دوم که راوي پس از «مصرف هرچه ترياک و نوشيدني که در خانه دارد» به خواب خيلي عميقي فرو ميرود پردههاي محو و پاک شده پيدرپي در جلو چشمس نقش ميبندد» و «در دنياي جديدي بيدار ميشود که به نظرش حقيقيتر ميآيد» تصويرهاي اين دو نيمه به هم ميمانند و آينه يکديگرند با اين تفاوت که در بخش نخست که راوي خودش را نميشناسد. دور و اثيرياند و در بخش خواب که راوي گذشتههاي دورش را در برابر چشمانش ميبيند و با ريشه و بنيان هستي امروزياش روبرو ميشود. ملموس و عيني است. در همين بخش است که راوي از پدر و مادرش حرف ميزند و به ريشهي خاطرهها و خوابهايش ميرسد و چهرهي همهي پيرامونيان را در درون خودش به جا ميآورد و باز ميشناسد. پدر و عموي راوي، لکاته و برادرش، پيرمرد خنزر پنزري، مرد قصاب و دختر اثيري همه در بوف کور با ويژگيهاي يکسان تصوير ميشوند و همه چون سويههاي گوناگون شخصيت راوي به هم ميمانند و به هم پيوند ميخورند به سخن ديگر راوي بوف کور همهي جهان را در هستي خود ميگنجاند و اين تماميت را بر همهي جهان باز ميتاباند».
راوي بوف کور مينويسد: «ديدم در صحراي پشت اتاقم پيرمردي قوز کرده، زير درخت سروي نشسته بود و يک دختر جوان، نه، يک فرشتهي آسماني جلو او ايستاده خم شده بود گويا ميخواست از روي جويي که بين او و پيرمرد فاصله داشت بپرد ولي نتوانست». و اين تصويري روشن از بخش عاطفي زندگي هدايت است شايد که خواستههاي عاطفياش پيوسته از او دور بودهاند. درواقع هدايت از آنچه ميتوان او را «حوا»ي درونياش ناميد دور مانده است. آن قدر دور که حتي امکان حرف زدن بينشان نيست و حتي وقتي دختر اثيري به خانه راوي ميآيد و حرف ميزند فرصت حرف زدن براي راوي نيست و دختر اثيري ميرود و راوي تنها يک بار با لکاته که حال او را ميپرسد. حرف ميزند وقتي لکاته با نيشخند ميپرسد «حالت چطوره؟» راوي جواب ميدهد «آيا تو آزاد نيستي؟ آيا هرچه دلت ميخواد نميکني. به سلامتي من چکار داري؟» و اين نشانهي بيگانگي نفرت بار راوي از هم کلامي با «لکاته»هاست همانهايي که هدايت آنها را جفت و همدم رجالهها ميدانست. و در بوف کور است که هدايت خودش را ميکاود تا خودش را بشناسد و به ديگراني که او را به عنوان «صادق» ميشناختند، بشناساند.