حاشیه ای بر واکاوی نقش زنان د ر تاریخ و اد بیات
بازديد : iconدسته: مقاله ها

نویسنده: بهفر، مهری؛

دی ۱۳۹۷ – شماره ۱۳۵ (۳ صفحه _ از ۳۱ تا ۳۳)

حاشیه ای بر واکاوی نقش زنان د ر تاریخ و اد بیات

واکاويدن نقش زنان در متون ادبي و تاريخي، ماهيتاً دربردارنده ي پرسش هايي است. پرسش هايي که سمت و سويشان را ديدگاه پژوهشگر و تعلق اش به جغرافياي خاص فرهنگي و اجتماعي و حتي جنسيت او جهت مي دهد. ما همواره با گذشته از طريق برداشت ها و تجارب امروزمان در گفت وگو و پيونديم و از مقام و موقع شخصي خود گفت وگو با گذشته را آغاز مي-کنيم و به انجام مي بريم. اگرچه در تحقيق عينيت گرايي، شناخت منابع و مراتب و سطوح آن، دستيابي به اسناد و مدارک دست اول و رعايت اخلاق تحقيق و امانت در نقل و انتقالِ اسناد شرط اصالت تحقيق شمرده مي شود، اما باز هم موقع و مقام محقق، و درک و برداشت او از منابع و اسناد موجود، پيش زمينه ي فکري، فرهنگي و سياسي او و پيش ساخته ها ي خاصِ فردي اش در تبيينِ داده ها و شکلي که او مدارک و متون را به هم مرتبط مي کند، نقشي تعيين کننده دارد.

آنچه در بالا آمد، با صرف نظر از انواع تحقيق نماهايي است که محقق از پيش تصميم خود را درباره ي موضوعِ تحقيق گرفته است و عمل و فعلِ تحقيق چيزي نيست جز اثباتِ آنچه پيشتر در ذهن محقق تثبيت شده بود. در اين شيوه ي شايع، فردي که تظاهر به تحقيق مي کند، فقط دنبال نمونه ها و شواهد پراکنده در متن ها و سندهاست تا آنچه را که پيشتر در ذهن خود ساخته، به عنوان يک عين بيروني واقعيت ببخشد. اين شيوه ي نامستحسن ولي شايع در دنيا،  عمدتاً مبتني بر دو روش غير علمي است: ۱٫ تعميم دادنِ موارد پراکنده، به گونه اي که گويي اين نمونه ها شيوه ي رايج در نگرش يک متن يا در دوره اي خاص از گذشته است. ۲٫ بيرون آوردن عبارتي، مطلبي، گزاره اي از بافتار کلام، و در نتيجه منتزع ساختنِ مفهومي که آن عبارت در بافتار اصليِ کلام دارد و نشاندنش در بافت جديدي که بواقع چيزي نيست جز مصادره ي معنا و جعل مطلب.

نمونه هاي هريک از اين دو روش در ارائه ي تصويري مخدوش و فاقد اصالت از گذشته، و حتي امروز، در سراسر دنيا و جدا از رشته هاي ادبيات و تاريخ و … در علوم تجربي نيز شايع است و اين طور است که محققان دست راستيِ نزديک به کاخ سفيد با استناد به شواهد علمي مي توانند شواهد و مستنداتِ عينيِ گرم شدنِ دماي زمين را در تقابل با محققان ديگر رد کنند تا ترامپ بتواند از  معاهدهي پاريس خارج شود.

 در واکاوي نقش زن در ادبيات و تاريخ، به عنوان امري که قرار است تصويري از گذشته و فرهنگ ارائه دهد، با طيفي از گرايش ها در نوشتارهاي تحقيق نمايانه روبه رو هستيم.  نوشته هايي که با برکندنِ عبارات و ابياتي از دلِ متون، جايگاه برجسته و مقام سياسي زن را در ايران باستان،  يا در کل گذشته ي ايران اثبات مي کنند يا بر عکس، زنان را در کل گذشته ي تاريخي ايران  منفعل و در شمار حيوانات خانگي پنداشته و آغاز حضور زن در عرصه ي سياسي، علمي و… را سراسر به دوران کنوني و عصر حاضر، آن هم برگرفته از فرهنگ غربي مربوط مي دانند.

 آذرميدخت و پوراندخت، شيرين و عمه اش مهين بانو، گردآفريد و گرديه و… از جمله نمونه هاي دسته اي است که مي-کوشند مقام و موقع برتر زنان در اعصار گذشته، بهخصوص پيش از اسلام را،  ثابت کنند. و نمونه هاي دسته ي دوم هم ابيات و عباراتي است با مضامينِ ضد زن از لابه لاي آثار ادبي و تاريخي، که مهم نيست از زاويه ي  ديد چه کسي روايت شده است و روايت کلان در برابر آن چه موضعي دارد. براي نمونه، حتي گفته ي افراسياب توراني اگر بتواند شاهدي بر ضد زن بودنِ شاهنامه فرض شود، فرد به اصطلاح محقق کاري ندارد که اين شخصيت در نيمرخ حماسي اش با حمله ي مکرر به ايران بخش عمده ي جنگ هاي شاهنامه را شکل داده است و زاويهي  ديد روايت کلانِ شاهنامه نسبت به او منفي و غير همدلانه است و در نيمرخ اساطيري اش ديوي است خشکسالي زا و بَرنده ي ابرهاي باران زا. براي غرض روزي يا شتابکاريِ سهواندودِ فردي که دارد از متون گذشته شواهدِ ضد زن درو مي کند،  فرقي ندارد اين عبارات ضد زن را يک ديو گفته است که روايت، در سطح کلان، موضعي بر ضد او، و در تقابل با او دارد. به بيان ديگر براي کسي که مي خواهد موضع ضد زنان، از متن شکار کند و به عنوان شاهد و مدرک در نوشته اش بگنجاند، فرقي ندارد که آن ديدگاه موضع ضد قهرمان اثر است يا موضع قهرمان ستايش انگيز متن.

پس آنچه مثلا افراسياب گفته از متنِ شاهنامه برکنده مي شود، و بي توجه به پس و پيشِ متن و بافتارِ کلام به عنوان شاهدي بر مدعاي ضد زن بودن متن مورد سوء استفاده قرار مي گيرد. به عنوان نمونه اي ديگر،  پس از آن که کتايون، مادر اسفنديار با رفتنِ او به سيستان و رويارويي با رستم مخالفت مي کند، اسفنديار که عميقاً به تأييد نياز دارد برمي آشوبد و به عنوان مقابله به مثل، نفسِ مشورت با زنان را عملي بي خردانه و نکوهيده مي شمارد. اين ابيات هم به عنوان شاهدي از نگاه شاهنامه به زن قلمداد شده است؛ که اعتبار زنان در مقام مشاور را مردود شمرده است و زن را در حدي خردمند و عاقل نمي داند که مورد مشورت قرار گيرد ( همين سطور بالا هم البته مي تواند از اين متن جدا شود و در متني ديگر طوري نقل شود که گويا من داشتم مي گفتم شاهنامه مقام زن را به عنوان مشاور رد مي کند، چنان که قبل تر هم اين اتفاق افتاده است). در حالي که پايان تراژيک داستان نشان مي دهد، کتايون، مادر اسفنديار، درست  انديشيده و گفته بود و اسفندياري که نمي توانست فحواي مشورت کتايون را ببيند، با از دست دادن بينايي جان مي دهد و با جان دادن تاوان.

 کسي که در پي درو کردنِ عبارات و ابيات ضد زن است، نه به شخصيت ها و تضاد يا همسويي شان با روايت کلان، زاويه ي ديدها، مضمون و نتيجه ي داستان کار دارد و نه به تحقيق او مربوط مي شود که اين ضدقهرمان روايت است که دارد در باب زنان چنين اظهار لحيه اي مي کند، يا قهرمانش، اين اظهار نظر در باب سرشتِ زنان، خَلق و خُلقِ آنان تأملات راوي است يا يک شخصيت درون متن، او فقط در پي درو کردن و برکندنِ شاهد مثال است و تعميمِ غير علمي.

بنابراين، با چنين رويکردي به مسئله براي هر دو سر طيف به اندازه ي کافي شاهد و مدرک در دست است. و آنچه از رهگذر اين شيوه از تصوير زنان و واکاوي نقش شان مصوّر مي شود از يک سو جايگاه والاي زنان است در ايران باستان، در تاريخ و ادبيات کلاسيک و همزمان رايج بودنِ ضديت با زن و تخفيف اوست در آثار و متون گذشته.

اثبات حضور سياسي و اجتماعي و فرهنگي زنان در گذشته و نشان دادنِ همسازيِ فرهنگ ايراني با ارزش هاي امروز جهان  و نگرش کاملاً برعکس آن، دو گرايش متضادِ دوران ماست. و اين دو گرايش زنده، حيّ و حاضر، همچون دو روي يک سکه در هر موضع گيري عام و خاصي که درباره ي چيستي و چونيِ فرهنگ ايران داريم خودش را نشان مي دهد. و از عمده ترين گرايش ها و نگرش هاي ما به مسائل است، بهخصوص آن جا که پاي بازخواني تاريخ، آنچه ديروز بوديم، امروز هستيم و فردا خواهيم بود، به ميان مي آيد. يک سر پيوستار که هر دستاورد بشري و فرادستي فکري را در گذشته ي فرهنگي ايران مي-جويد و دسته اي که درست در نقطه ي مقابل آن، با ارائه نمونه هايي از متون درصددِ انکار موجود بودنِ اين ارزش ها در فرهنگ و گذشته ي اينجاييان است.

 شايد وجود يکي از اين گرايش ها و نگرش ها درباره ي مسائل امروز و گذشته است که پيداييِ نگرش متضادش را ضرورت ميبخشد. هرچه هست، يا منشاء همه ي  خوبي ها از ما، يعني بر و بار گرفته از  گذشته ي ماست که بايد به آن افتخار کنيم يا گذشته ي ما نسخه ي مخدوشي است که بايد با ارزش هاي امروزي جهان غرب، به مثابه نسخه ي اصحّ  بشري مورد خوانش انتقادي قرار بگيرد.

بنابراين نه فقط درباره ي زن در فرهنگ ايراني، در متون ادب کلاسيک و آثار تاريخي که درباره ي هر موضوع و مفهوم و مطلقاً هر مقوله اي يا ما  نطفه ي خوبي جهانيم، يا عکس آن. و معمولاً تحقيق  چيزي نيست جز گير آوردنِ شاهد براي اثبات گرايشِ از پيش موجودمان که به يکي از اين دو سر طيف تعلق دارد. و خوانندگان نوشتارهايي از اين دست هم خود، پيشاپيش به همين دو گرايش تقسيم شده اند و فقط مطالبي را با علاقه مي خوانند که موضع گيري اي همسو با ديدگاه خودشان داشته باشد، در غير اين صورت دچار ملال شده، حوصله شان سر مي رود و مطلب را رها مي کنند. اين درباره ي جستارهاي محققانه اي هم صادق است که مي کوشد با روشمندي و بررسي جامعِ سيستماتيک اجازه ندهد گرايش و نگرشِ فردِ محقق عنانِ عملِ تحقيق و استنتاج را به دست بگيرد. اين نوع نوشته ها در نهايت از طرف خواننده اي که به خواندن نوشته هاي دوقطبي عادت کرده اين طور قضاوت مي شود: بالاخره معلوم نشد نويسنده کدام طرفي است! هيچ معلوم نيست طرف کيست! يکي به نعل زده يکي به سندان.

در هنگامه ي دوقطبي شدنِ نوشته هايي که در قوالبِ از پيش موجودِ يادشده به فرهنگ ايراني به طور عام، و نقش زنان به طور خاص مي پردازند که اين خود به دو قطبي شدنِ خوانندگان نيز انجاميده است، هر دم بي فايدگي چنين واکاوي  و سنجشي بيشتر حس مي شود. چون اذهاني که به موافقت يا مخالفت با داراييِ همه جانبه يِ فرهنگِ ايراني يا نداريِ مطلقِ آن خو گرفتهاند، عادت خواني مي کنند و نه متن خواني و گوش کسي در اين وانفساي دوقطبيشدگي بدهکار حرف طرف مقابل نيست.

شک نيست که دوقطبي شدگي خود ناشي از علل و عوامل متعدد است و شايد علت العلل ِنگرشِ «هرچه خوب در جهان را ما مادريم» و نگرشِ «هيچيم ما در برابر فرهنگ و فکر و انديشه و دستاوردهاي غرب» عارضه ي همان تکانه ي باشد که ما از مواجهه با دوراني متحمل شديم که در آن جاي خود را پيدا نکرده ايم و نه در مرکز فرهنگي خود قرار داريم و نه در بيرون آن. لاجرم به دو قطب تقسيم شده ايم: يکي در محيط دايره ي خودي و ديگري در گريز از مرکز.

با اين اوصاف بايد پرسيد به راستي ما از واکاوي نقش زنان در گذشته چه مي خواهيم؟ و کدام پرسش در پسِ پشتِ اين جست وجو براي ما اهميت دارد:  آيا بر مدار همان دو قطب مي گرديم يا پرسش هاي ديگري، ولو در حاشيه براي ما انگيزه ي جست وجوست. يعني وقتي از نقشمندي و حضور زنان در عرصه ي سياسي و اجتماعي و فرهنگ ايراني مي گوييم، مي خواهيم به استناد آن استحقاق و شايستگي زنان را ثابت کنيم، تا به مددِ اثباتِ مقام و جايگاهِ زنان در گذشته، آشتيِ فرهنگ مان با ارزش هاي جهانِ امروز ثابت شود؟  آيا با اين رويکرد به قطب متضاد بحث دامن نمي زنيم، بي آن که از ادراک و شناخت خود طرفي بربسته باشيم؟ آيا هر دوسوي بحث به حد کافي مبتذل و پوپوليستي نيست؟

هميشه شکل حضور زنان،  روايت نقش آنان، تلقي پيدا و پنهاني که از نقشمندي آن ها در متون کلاسيک بازتاب يافته، براي من جالب بوده است و بي آن که با طرحي قبلي در جست وجوي نقش زنان در متون برآيم در هر متني که چنين نمودي ميديدم يادداشت مي کردم. در آثاري چون سندبادنامه، کليله و دمنه، مرزبان نامه، طوطي نامه و… مقوله ي مکر زنان از موضوعات چشمگير بود. مکر زنان بنا به برداشتي که من از اين نوع متن ها دارم، اگرچه در ذيل ادبيات تعليمي مردانه قرار مي گيرد که از بُعد تعليمي  مي کوشد جوانب خطر و شرط احتياط را در مماشات با زنان بر مردان آشکارا سازد، اما در عين حال افشاکننده ي چالش مردان و زنان بر سر قدرت و سرکوب زنان در ساختارهاي سامانه ي مردسالار است که فاعليت زن را حتي در قلمرو فردي برنمي تابد.

داستان هاي مکر زنان و کارکردِ هشداردهنده ي آن براي مردانِ خواننده يِ اين روايات، نشان از نپذيرفتنِ نقشي دارد که در طول تاريخ به عنوان نقش طبيعي زنان قلمداد شده است. اگر اين نقشِ برچسب شده به زن از سرشتِ زن بودن برخاسته بود، عملاً ديگر مکرورزيدن موضوعيت نداشت. به عبارت ديگر اين داستان ها نشان مي دهد که نقشِ موردِ پسندِ سامانه ي مردسالار از براي زنان، در همان دوران هاي دور تاريخ ما چه قدر غير واقعي و تخيلي بوده و به دور از خَلق و خُلقِ زنان.

 مکر زنان نشان مي دهد که زنان در حد امکان همواره ناقضِ تعاريفِ سامانه ي مردسالار از دستورالعملِ زن بودن  بوده اند.  مکر زنان،  خواه مکرِ سپيدِ شهرزاد خواه مکرِ سياهِ دليله ي محتاله، که اولي به تدبيرگري و دومي به محتالي تعبير شده است، نشان مي دهد که کمبود و نبودِ  زنان در ساختارهاي قدرت در گذشته از گرايش هاي خَلقي و خُلقي  آنان برنيامده است و آن ها تا حدي که متون مي توانند نشان دهند رفتاري حاکي از سرپيچي و تمايل به مديريت قدرت مطلقه ي مردانه داشته اند.

شايد نامه ي سرّي حرّه ختلي، خواهر سلطان محمود غزنوي به برادرزاده اش مسعود نمونه اي از مقوله ي وسيع مکر زنان باشد. نامه ي حرّه به طور مشخص موجبِ تغيير سرنوشت سلطنت عزنوي و انتقال قدرت از محمد به مسعود غزنوي و زنداني شدن محمد غزنوي شد. نمي دانيم که حرّه بنا به چه انگيزه ي شخصي و چه منافعي به سلطنت اين برادرزاده اش و کنار راندنِ برادرزاده ي ديگرش متمايل بوده است، و نمي دانيم اگر هم صلاح را در قدرت گرفتنِ مسعود مي ديده دقيقاً به چه دلايلي بوده، اما سرعت عمل حرّه ختلي و نامه ي سرّي او به مسعود نه تنها تمام تمهيدات درباريانِ هوادار سلطنتِ محمد را نقش بر آب مي کند که  سرنوشت يکي از مهم ترين سلسله هاي پس از اسلام در ايران را نيز

تغيير مي دهد.

حرّه در نامه به مسعود نوشته بود: « خداوند ما سلطان محمود نماز ديگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربيع الاخر گذشته شد، رحمـة الله و روز بندگان پايان آمد و من با همه ي حُرَم به جملگي بر قلعت غزنين مي باشيم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنيم. و نماز خفتن آن پادشاه را به باغ پيروزي دفن کردند و ما همه در حسرت ديدار وي مانديم که هفته اي بود تا نديده بوديم. و کارها همه بر حاجب بزرگ علي مي رود و پس از دفن سواران مسرع رفتند هم در شب به گوزگانان تا برادر محمد به زودي اين جا آيد. برتخت ملک نشيند و عمّه ت به حکم شفقت که دارد بر اميرفرزند هم در اين شب به خط خويش ملطّفه اي نبشت و فرمود تا سبک تر دو رکابدار را که آمده اند پيش از اين به چند مهم نزديک امير نامزد کنند تا پوشيده با اين ملطفه  از غزنين بروند و به زودي به جايگاه رسند و امير داند که از برادر اين کار بزرگ برنيايد و اين خاندان را دشمنان بسيارند و ما عورات و خزائن به صحرا افتاديم. بايد که اين کار به زودي به دست گيرد که ولي عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولايت که گرفته است و ديگر ولايت بتوان گرفت که آن کارها که تا اکنون مي رفت بيش تر به حشمت پدر بود و چون خبر مرگ وي آشکارا گردد، کارها از لوني ديگر گردد و اصل غزنين است و آن گاه خراسان و ديگر همه فرع است تا آنچه نبشتم نيکو انديشه کند و سخت به تعجيل بسيج آمدن کند تا اين تخت ملک و ما ضايع نمانيم و به زودي قاصدان را بازگرداند که عمه ات چشم به راه دارد و هرچه اين جا رود، سوي وي نبشته مي آيد.» ( تاريخ بيهقي، تصحيح فياض، ۲۱۴).

نامه ي حرّه از جنبه هاي مختلف جالب توجه است. او ضمن اين که خود را در زمره ي عورات مي شمارد، براي شاهزاده ي جنگجوي قدرتمندي چون مسعود کلي بايد و نبايد رديف مي کند، به او راهکار مي دهد و استراتژي او را در به دست گرفتن قدرت و تقديم تأخر کارهاي بايسته تعيين مي کند. حرّه البته براي دستيابي به مقصود بجز استدلال و استراتژي، از برانگيختنِ عواطف معطوف به ناموس شاهزاده  نيز خودداري نمي کند: «ما عورات و خزائن به صحرا افتاديم» يا « تا اين تخت ملک و ما ضايع نمانيم» .

 واکنش خواجه طاهر دبير، مردي سياست پيشه، دبير و مشاور مسعود، به نامه ي حرّه نيز جالب است. وقتي مسعود براي مشورت نامه را به او مي دهد، خواجه طاهر چنين مي گويد: « زندگاني خداوند دراز باد! به هيچ مشاورت حاجت نيايد برآن چه نبشته است. کار مي بايد کرد که هرچه گفته است همه نصيحت محض است، هيچ کس را اين فراز نبايد.»

« مسعود نيز مي گويد: همچنين است و راي درست اين است که ديده است و همچنين مي کنم، اگر خداي عزّ و جل خواهد.» (همان).

مسعود بنا بر صلاحديد عمه اش به غزنين برمي گردد، برادرش محمد را در قلعت کوهتيز به زندان مي اندازد، قدرت را به دست مي گيرد. و درباريان هوادار محمد را، که طبعاً چون حرّه عاقبت حکمراني محمد را تباهي غزنويان نمي انگاشتند و در به قدرت رساندن محمد نقش داشتند، حذف مي کند. بواقع درباريان هوادار محمد عرصه را به عمل حرّه واگذار کردند و مال و جانشان را هم در پي مقام از دست دادند.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY