در این مطلب متن کامل صد و بیست و سومین شماره ماهنامه آزما که شامل گفتگو با منصوره اتحادیه است را دریافت کنید.
در نبود استاندارد و لزوم رعايت حقوق مصرف کننده. اگر مؤسسه ي حمايت از حقوق مصرف کننده يا مؤسسه ي استاندارد يا بانک مرکزي درست عمل ميکرد، هيچ خريداري به هيچ وجه نگران نبود که مثلا لوبيا يا دستمال کاغذي را که از قفسه ي فروشگاه برميدارد. تاريخ مصرف گذشته يا خراب باشد. يا پولش را جاي مطمئن بسپارد.آن چيزي که آرم استاندارد دارد بايد صددرصد به خريدار اطمينان بدهد. اما اينطور نيست و شاهديم که چه کمبودهايي در اين زمينه هست. از اين مقوله بگير تا قيمت هاي بدون منطقي که روي اجناس هست و هيچ نظارتي بر آن وجود ندارد تا آگهي هايي که پر از شعارهاي دروغ چاپ ميشود و نوعي کلاهبرداري است. و همه ي اينها دارند آگهي ميکنند
مریلین رابینسون، نویسنده آمریکایی برنده جایزه پولیتزر هفته گذشته با انتشار مجموعهای از مقالاتش بار دیگر در صدر عناوین مجلات معروف دنیا قرار گرفت. به همین بهانه مجله «گاردین» با رابینسون درباره آثارش سخن گفته است.
به گزارش ایبنا به نقل از گاردین، مریلین رابینسون، داستاننویس و مقالهنویس آمریکایی یکی از برجستهترین نخبگان کشور آمریکا است که طی ۳۴ سال فقط چهار داستان به بازار کتاب عرضه کرده است؛ «خانهداری»، «گیلیاد»، «خانه»، و «لیلا» نام چهار داستانی است که رابینسون بین سالهای ۱۹۸۰ تا ۲۰۱۴ منتشر کرده است.
رابینسون، ۷۴ سال پیش در ایالت آیداهو به دنیا آمد و حالا در نیویورک سکونت دارد. آخرین اثر او مجموعه مقالاتی تحت عنوان «اینچا چه کار میکنیم؟» هفته گذشته منتشر شد و ترسهای انسان را نشانه گرفته است. به همین بهانه مصاحبهای با مریلین رابینسون انجام دادهایم که در زیر میآید:
بیشتر نوشتههای شما خوانندگان را به لذت از استعدادهای انسانی دعوت میکند. در مقالهای از شما تحت عنوان «پروردگار» به بیمیلی عجیب انسان برای خوشحالی از دستاوردهای جامعه اشاره کردهاید. آیا شما معتقدید کاهش اعتقاد انسان به خدا برای بشر مشکلساز شده است؟
بله. مدتهاست چنین باوری دارم. نمیدانم چرا اما نگرشی منفی درباره دنیای مدرن و به خصوص تکنولوژی وجود دارد. این دیدگاه حسی ترسناک را در میان انسان ایجاد میکند و فکر میکنند همه چیز در حال نابودی است. باید تلاش کنیم تعادلی در دنیا وجود داشته باشد.
از آنجا که باوری عمیق به وجود خداوند دارید، آیا فکر میکنید آثارتان را کسانی که اعتقادی ویژه به خداوند دارند بهتر درک میکنند؟
معتقد نیستم آثارم مخاطبان خاصی دارد؛ مهم نیست باور داشته باشند یا نه! من مینویسم تا هدف خودم را بهتر درک کنم. بیشتر به خودم میاندیشم. بیشتر برای کاغد سفیدی که روبهروی من است دست به قلم میشوم. اعتقاد دارم یک مشکل یا مسئله باید توانایی ارائه خودش را داشته باشد و من باید تلاش کنم آن را حل کنم.
در حال حاضر چه کتابی میخوانید؟
«مدافع صلح» نوشته مارسیلیو پائودا که پژوهشگری ایتالیایی در قرن چهاردهم بود. در این کتاب ایدههای مختلفی درباره مدیریت جامعهای که به اصطلاح مدرن فرض میشود، آمده است. ما در زمانه کنونی فکر میکنیم پیشرفتهای زیادی داشتهایم. با خواندن این کتاب درمییابیم چنین نیست!
تفریحاتتان چیست؟
وقتی این سؤال از من پرسیده میشود با خود فکر میکنم انسان عجیب و غریبی هستم. حقیقت این است که استراحت کردن را دوست ندارم. البته خوشحالم که همه مثل من نیستند زیرا در آن صورت زندگی کردن سخت میشود. ماه آینده سخنرانی در دانشگاه کمبریج دارم و الان در حال خواندن تفسیرهای مختلف از انجیل قدیمی هستم تا برای سخنرانیام آماده شوم.
چینش کتابخانه شخصیتان به چه شکل است؟ فکر نمیکنم کتابهایتان را بر اساس رنگ طبقهبندی کنید.
خیر! بر اساس رنگ نه! کتابهایم را طبق موضوع طبقهبندی میکنم. گاهی آثار لاتینم را در یک بخش قرار میدهم و زبان برایم اهمیت دارد.
از میان نویسندگان معاصر کدام را میپسندید؟
استعداد ویژهای در دنبال کردن نویسندگان همعصرم ندارم. البته کار یکی از شاگردان سابقم، پل هاردینگ را دوست دارم.
آثارتان را اصولاً کجا مینویسید و هماکنون در حال نوشتن چه کاری هستید؟
همیشه یک جا مینشینم زیرا به صورت کل عادت نقش مهمی در زندگی من دارد. مبلی بژ دارم که بیشتر اوقات روی آن مینشینم و بلند شدن از روی آن واقعاً کار سختی است. همین هفته قرارداد داستانی جدید را امضا کردم اما فقط ۲۵ درصد از آن را نوشتهام.
استاد مهربان داستان نویس جمال میرصادقی عزیز همچنان دلش برای داستان فارسی می تپد شاگرد تربیت میکند و مینویسد. داستان چکه های خون در شماره ۱۲۶ ماهنامه آزما به قلم خود ایشان
امرالله فرهادی : کیارستمی همه چیز را سینمایی می دید حکایتی را بگویم. یک گربهی مشترکی داشتیم که هر دو در خانههامان به او رسیدگی میکردیم. اسمش را گذاشته بودیم باجالان این گربه با بیپروایی و غرور خاصی، دایم در رفت و آمد بین دو خانه بود. یک شب که به خانه آمدم، از کنار دیوار بین دو خانه که رد میشدم، صدای کیارستمی را شنیدم که میگفت: «من که دست خودم نیست، کار مجبورم میکند که نباشم. حالا بیا آشتی کن تا با هم غذا بخوریم وگرنه من هم نمیخورم. آخه من هر از چند گاهی برای کار باید برم سفر، هرچند دلم نمیخواهد، ولی چارهای ندارم! ». فکر کردم آقای کیارستمی میهمان دارد سرفهای کردم و از سر دیوار نگاه کردم. دیدم نه، باجالان است که با افاده لب دیوار نشسته و یک پرس جوجه کباب کامل هم جلوی اوست و مخاطب این حرفهای کیارستمی هم اوست…! او وقتی کار تبلیغات هم میکرد به سبب شناخت گسترده اش کارها را خوب انجام میداد گاهی اوقات بیش از ۲۴ ساعت کار میکرد صبح ها ساعت ۶ برای عکاسی میرفت همیشه هر وقت احساس ضعف میکردم به خودم میگفتم ساکت به کیارستمی نگاه کن همیشه سر حال، پابرجا و خوش فکر بود سالهای همسایگی با او به من بسیار آموخت.
گفت و گو با ماندانا پرنیان همراه و همسر احمد نوری زاده در شماره ۱۲۶ ماهنامه آزما
از آغاز و آشناییتان با احمد نوریزاده بگویید.
نخستین ملاقات ما به بیست و سه سالگی من باز میگردد؛ هنگامی که به عنوان ایلوستراتور جوان نشر چشمه، افتخار همکاری با یکی از معتبرترین ناشران را یافتم. با حمایت جناب کیائیان این مجال فراهم آمده بود تا در کنار کار معلمی نقاشی، آموختهها و تجربیات دوران دانشجویی را به عرصهی کار حرفهای پیوند بزنم و با حضور در یک محیط فرهنگی تجربه اندوزی کنم و این همکاری از همان آغاز افتتاح کتابفروشی نشر چشمه در خیابان کریمخان در سال ۶۶، بود که بسیار مرا خوشحال کرد. چرا که به محلی برای دور هم بودن و بحث و فحص و ملاقات با اهل اندیشه تبدیل شد؛ و حضور در آنجا برای من تجربههای بسیار، همراه داشت. تا حدی که در شیدایی هرچه تمامتر با بزرگانی چون دکتر شفیعی کدکنی، محمود دولتآبادی، فریدون مشیری، احمد محمود، دکتر رضا براهنی، بابک احمدی و بسیاری فرهیختگان دیگر آشنا شدم.
در چنین فضایی، من به خوبی میدانستم که موقعیت تصویرسازیِ جلد کتابی که انتخاب نشر چشمه است، یعنی کسب اعتبار در عرصهی حرفهای و بالطبع حتی آشنایی با مؤلف یا مترجمی هم که من نمیشناختم، پیشاپیش باب چنین ذهنیتی را میگشود. در آن سالها، ملاقات با صاحب اثر دستور عمل و ضرورت کار طراحی جلد نبود و این امر فقط در موارد خاص صورت میگرفت.
خوب به خاطر دارم که آقای کیائیان در نوبتی که مسئلهی طراحی جلد کتاب «صد سال شعر ارمنی» را با من در میان گذاشتند، بلافاصله یادآور شدند که مؤلف و مترجم اثر “آقای نوریزاده” تأکید کردهاند که پیش از شروع کار باید با طراح ملاقات کنند، و توضیحات خودشان را ارائه دهند؛ در ضمن متذکر شدند که ایشان بسیار جدی و سختگر و نکتهسنج هستند و این ملاقات میتواند آسان نباشد!
با وجود همهی آن تذکرها و در عین حال، انضباط رسمیای که در دستور مراتب کاری خود من جا افتاده بود، واقعا نمیدانم که چرا روز قرار ملاقات، من از سر شیطنت یک جوان بیست و سه ساله، عامدانه چند دقیقهای دیر در جلسه حاضر شدم و همانجا متوجه شدم که احمد نوریزاده، آنقدرها هم که در موردش گفته بودند، دلهرهآور نیست… گفتگوی کاری ما شروع شد و ایشان با دقت و حساسیتی مثال زدنی، دیدگاههایشان را برای من شرح دادند؛ اگرچه که شاید با نگاهی ناباورانه به جوانی من، اطمینان نداشتند که آیا با همهی حواسم گوش میکنم یا نه؟! و در فاصلههای کوتاه از من سؤال میکردند که: متوجه شدید؟ دقت کردید؟ و قاعدتا با این رفتار مرا ملزم میکردند تا با تکرار آنچه که گفته بودند، خیالشان را آسوده کنم که حواسم جمع گفتههای ایشان است! در جریان طراحی جلد آن کتاب، دیدارهای ما در نشر چشمه به بیش از یک جلسه انجامید و صد البته که دانش و آگاهی احمد نوریزاده در خصوص ادبیات منظوم و منثور بر غنای هر دیدار میافزود و موجب میشد تا من در محضرش بسیار بیاموزم. و یک سال بعد، زمانی که من بیست و چهار سال داشتم و احمد نوریزاده چهل ساله بود، ما ازدواج کردیم و اکنون مادر و پدر دختر نازنینی هستیم که دانش آموختهی رشتهی فلسفه است.
متن کامل در صد و بیست و ششمین شماره ماهنامه آزما
«کامران کاتوزیان، نقاش است و گرافیست و بنیانگذار تبلیغات نوین در ایران اما بیش و پیش از این همه انسان بزرگی است به معنای واقعی کلمه و نه بنابر تعارف و تعریف و به همین دلیل کاریزمای عجیبی دارد، آنقدر که محال است یک بار او را ببینی و بتوانی دوستش نداشته باشی. این گپ و گفت در دفتر او انجام شد دفتری کوچک و ساده اما پر از مهر انسانی بزرگ.»
در سالهاي اخير حجم بيشتر تبليغات به سمت تبليغات محيطي رفته، از نگاه شما ترکيب کلي اين نوع تبليغات با فضاي شهري و از منظر زيبايي شناسي چهگونه است؟
اگر سؤال شما اين است که خوب است يا بد؟ بايد بگويم از هر نظر افتضاح است. خيلي بدتر از آنچه بشود گفت.
از نظر ترکيب با محيط يا گرافيک يا ادبيات؟
گرافيک و ادبيات دو جزء اصلي يک تبليغ هستند و من معتقدم که ادبيات نقش مهمتري به نسبت گرافيک در تبليغات دارد. به همين دليل هم خودم کپي رايتر خودم شدم. براي اينکه نه در گذشته و نه امروز، ما کپي رايتر تبليغاتي واقعي نداشتيم و نداريم. و من چون به صورت خودآموز هرچه را در اين حرفه ميدانم آموختم، يک اصولي را براي خودم ترسيم کردم و آن اينکه براي تبليغ هر محصولي قبل هر چيز صاحب کالا بايد مخاطبش را خودش انتخاب کند. مخاطب انتخاب شده نيست بلکه سفارشدهنده است که تصميم ميگيرد کالايش را به چه کسي بفروشد. و گروه مخاطب اصلي کيست و بعد چند گروه فرعي هم به طور طبيعي به وجود ميآيند، ولي مصرفکنندهي اصلي را بايد انتخاب کرد. در گام بعد بايد اين مصرفکننده را شناخت حتي قبل از اينکه با او حرف بزنيم بايد بدانيم جوان است، پير است؟ زن است يا مرد، يا سطح تحصيلات او در چه ميانگيني است و … در گام بعدي بايد تصميم گرفت با چه لحن و گفتاري و اصولا چه مطالبي را بايد به او گفت. مخاطب در وهلهي اول بايد صداقت را در گفتار شما ببيند، بعد خلاقيت. بايد ترفندي زد که آگهي طوري توليد شود که سر مخاطب را به سمت خودش برگرداند. و بعد از اينکه سر شما را به سمت خودش برگرداند حرفي که در آن زده ميشود تأثيرگذار باشد و با احساس مخاطب يکي باشد و اين حس پيش نيايد که شعار ميدهيد و حرف تبليغکننده فرسنگها از حس واقعي جامعهي مخاطبش دور باشد. در مورد گرافيک هم من هميشه به جوانترها و همکارانم ميگويم که گرافيک يک وسيله است، مثل مداد. گاهي ممکن است شما در تبليغات حتي به مداد احتياج نداشته باشيد. گرافيک که قرار نيست رسانه را تزيين کند. هميشه اين تزيين فايده ندارد و فقط گاهي اين ابزار مورد نياز است. پس آنچه قرار است گفته شود و شرايط اين گفتن مهم است اينکه چه ميگويي و چهطور ميگويي. که در ذهن مخاطب تأثير بگذارد و بماند و اينطور ميتوان شعار ساخت. وگرنه دربارهي هر چيزي کلي شعار ميتوان داد که الحمدالله کم هم از اين شعارها نمي شنويم.
شما بنيانگذار استفاده از بيلبوردهاي تبليغاتي در تهران هستيد، در مورد ويژهگيها و جايگاه فعلي اين ابزار تبليغي نظرتان چيست؟
چند سال مانده به انقلاب من و همکارم آقاي مستوفي کشورهاي مختلفي را گشتيم و از بيلبوردهاي مختلف عکس گرفتيم و طرحي همراه تحليل و برنامهريزي و اينکه چهطور ميتوان و بايد از اين وسيله براي تبليغات استفاده کرد به شهرداري وقت ارائه کرديم. اما هرچه سعي کرديم، نيک پي، شهردار وقت تهران اجازهي اين کار را نداد. ميگفت حواس راننده پرت ميشود. ميگفتيم چرا در لندن حواس کسي پرت نميشود؟ چرا در تمام کوچه و پس کوچههاي شهرهاي بزرگ دنيا بيلبورد هست و پي گيري بسيار کرديم اما بالاخره نشد. تا انقلاب شد و بعد هم جنگ در اوايل سالهاي شصت زنده ياد خانم سيما کوبان – از دوستان و همکاران قديم من – پيشنهاد کرد اين طرح را دوباره به شهرداري بدهيم چون در دوران جنگ همه چيز در شهر مشکي و خاکستري بود، بنابراين کمي رنگ زرد و قرمز در فضاي اين بيلبوردها ميتوانست تغييري هرچند اندک در روحيهي عمومي به وجود بياورد که آورد. و به همهي اين دلايل نصب تابلوهاي تبليغاتي ديواري و بعد بيلبوردها در تهران شروع شد اما بعد از آن سالهاي اوليه کساني که در تهران و شهرهاي ديگر صاحب بيلبورد شدند، هيچ کدام تخصصي در اين زمينه نداشتند. و همين شد که امروز اين فاجعهي تبليغاتي را در تهران و شهرهاي ديگر ميبينيم. شما توجه کنيد در هيچ جاي دنيا در بيلبورد داستان نمينويسند، تلفن و فکس و آدرس و … را نمينويسند. چون بيلبوردها در مسير اتوبانها است ماشين با حداقل سرعت هم که به سمت بيلبورد بيايد هيچ کدام از اين اطلاعات ديده نميشود. تبليغ بايد خودش را نشان بدهد. من هميشه از صاحبان اين بيلبوردها ميپرسم که در طول يک روز و در مسير خانه تا محل کارتان چند تا بيلبورد ديدهايد؟ هيچکدام نميدانند. چون نظرشان را جلب نکرده و در خاطرشان نمانده. پس فايدهي اين بيلبورد چيست؟ بيلبورد يعني اينکه اسم برندي را که تبليغ ميکني بزرگ بنويسي و در نهايت يک TaGline هم بنويسي که آيا خوانده بشود يا نشود. مخاطب وقتي يک ماه از کنار اين تابلو رد بشود، هر بار يک کلمه از جملهي تگ لاين را ميخواند، ولي
وقتي قصه مينويسيم روي بيلبورد و کلي تصوير گل و آدم و قهوه و … چاپ ميکنيم. کدام يک از اين تصاوير بايد در ذهن بيننده بماند؟ اينها فقط ذهن شلوغ آدمهاي اين شهر و فضاي اطراف را شلوغتر ميکند. به همين علت هم اثري جز ايجاد آلودگي بصري ندارد. الان از نوک هر درختي يک بيلبورد آويزان است. کجاي دنيا عرشهي پل عابر پياده به عرض يک متر در سي يا چهل و پنج متر جملههاي نستعليق مينويسند جوري که اصل موضوع خوانده نميشود. بنابراين از نظر من بيلبورد در ايران يک رسانهي کاملا ناموفق است.
متن کامل در صد و بیست و ششمین شماره ماهنامه آزما
مادر بزرگ من تعریف میکرد که در زمان جوانیاش وقتی کودکی بهدنیا میآمد، کسی حتی پدر و مادر اورا جدی نمیگرفتند، یک ماهی صبر میکردند تا اگر زنده ماند، اسمی دائمی رویاش بگذارند و بعد کمکم اورا جزو زندگان بهحساب آوردند. بیماریها و نابسامانیها چنان فراوان بود که در قید حیات ماندن نوعی مبارزه طبیعی بود و توانی ویژه میخواست. البته این برای اکثریت مردم بود که پناهی جز کار و تلاش خود برای زندهماندن نداشتند وگرنه حساب تافتههای جدابافته که ویروسهای مظلومکش را زیر فرمان خود داشتند و نوزاد خود را به سلامت میبالاندند، جدا بود. حالاحکایت ماست. تولد هر نشریهای، روزنامهای گاهنامهای، جز لبخند کوچکی بر لب و شادی اندکی که بیشترش نصیب پدید آورندگانش است، چیز دیگری ندارد. نه امیدی نه دورنمایی. همه منتظر میشویم ببینیم چهگونه از دام ویروسهای مهلک مالی و سانسوری و سختگیریهای یک بام و هزار هوایی جان سالم به درمیبرد و و خود در این برهوت چون نوزادان از تخم درآمده لاکپشتان از میان شنهای داغ ساحل سینه بر ماسه میمالد و پیشمیرود برای رسیدن به دریا. نوزده سال پیش مجلهای که قرار بود ادبی و اجتماعی باشد و وابستگی خاصی به گروهی نداشته باشد، بهدنیا آمد و روی دکهها پیش دهها نشریهی دیگر که امروز بیشترشان دیگر آن جانیستند و جای خود را به دیگری دادهاند، جا خوش کرد. نامش بود آزما. که گویا سر آن داشت که ماندن در میان دشواریها را آزمایش کند.
آن روزها کسی این نوآمده را جدی نگرفت و درست مانند همان کودکی که همه منتظر زنده ماندنش باشند صبر کردند تا زنده بماند، اسمی داشته باشد تا جدی بگیرندش. اما آزما ماند. بیش از یک سال و بعد بیش از یک دهه و امروز نزدیک به حیات دو دههای خود است و جوانی شده فروتن و پابرجا. آزما از فراز و نشیبهای بسیاری گذشته و از مهلکههای بسیاری جان سالم به در برده است. ندا عابد مدیر آزما را سالهاست میشناسم عشق غریب و داستانیاش به آزما را از نزدیک حس کردهام. زندگی او در واقع خلاصه شده در این نشریه. در هر دیداری امکان ندارد موضوعی بهجز آزما محور اصلی سخن نباشد. من از دوستداران این نشریه بودهام از همان نخستین روزهای تولدش و اکنون این جوان رعنای نوزده ساله را حداقل به سبب تواناییاش از گذشتن از تمامی آن مهلکهها میستایم. به خانم ندا عابد و آقای اعلم سردبیر گرامی این مجله از ته دل تولد آزما را تبریک میگویم و امیدوارم اجل فرصتی دهد در تولد چند دههای آزما هم پیش آنها باشم.
منبع: آزما ۱۲۶
لیلا سلیمانی، نویسنده جوان اهل مراکش سال گذشته برنده مهمترین جایزه ادبی فرانسه، «گنکور» شد. «ترانه شیرین» دومین کتابی بود که سلیمانی منتشر کرده بود و چنان در کشور فرانسه موفق شد که امانوئل ماکرون، رئیسجمهور فرانسه از او درخواست کرد مدیریت وزارت فرهنگ کشور را به دست بگیرد. اگر چه سلیمانی پیشنهاد وسوسهکننده رئیسجمهور را قبول نکرد اما پلههای ترقی را یکی یکی طی کرد.
سلیمانی در پاسخ به پیشنهاد وزارت فرهنگ فرانسه گفته بود به آزادیاش بیشتر از آن چیزی اهمیت میدهد که بخواهد آن را برای سیاست تلف کند اما کمی بعد و با توجه به ترجمه شدن داستان «ترانه شیرین» به ۱۸ زبان مختلف پیشنهاد رئیسجمهور را برای نمایندگی ویژه ترویج زبان و فرهنگ کشور فرانسه در کشورهای دیگر را قبول کرد.
لیلا سلیمانی در مراکش به دنیا آمد اما در هفده سالگی برای تحصیل در رشته علوم سیاسی و مدیریت رسانه به فرانسه مهاجرت کرد و در دانشگاه پلیتکنیک پاریس مشغول به تحصیل شد. پس از فارغالتحصیل شدن برای مدت کوتاهی بازیگری را تجربه کرد اما پس از مدتی بازیگری را کنار گذاشت و به روزنامهنگاری مشغول شد.
در سال ۲۰۱۴ که اولین رمانش را تحت عنوان «باغ غول» نوشت برنده مهمترین جایزه ادبی مراکش، «مومنیا» شد و اولین نویسندهای شد که این جایزه را دریافت کرده است. دو سال پس از اولین داستانش کتاب معمایی-روانشناسانه «ترانه شیرین» را منتشر کرد. «ترانه شیرین» به سرعت پرفروش شد و در طی سه ماه اول انتشار ۷۶ هزار نسخه از آن به فروش رفت و سپس برنده جایزه «گنکور» شد.
«ترانه شیرین»-داستان پرستار بچهای که دو کودکی را که از آنها مراقبت میکند به قتل میرساند- سبب شد سلیمانی به پرخوانندهترین نویسنده فرانسوی در سال ۲۰۱۶ تبدیل شود. چند روز پیش اعلام شد که این کتاب با عنوان «لالایی» به زبان انگلیسی منتشر شده است اما «ترانه شیرین» به زبانهای مختلف دیگری نیز ترجمه شده است. «ترانه شیرین» در ایران با ترجمه افتخار نبوینژاد و با همکاری انتشارات «کولهپشتی» منتشر شده است. خواندن مصاحبه این نویسنده ۳۶ ساله خالی از لطف نیست:
کتاب شما را همیشه با «دختر گمشده» مقایسه میکنند. درباره این مقایسه چه حسی دارید؟
نه خوشحالم و نه ناراحت! میدانم کتابم در بازار با این مقایسه شناخته میشود. خیلیها کتابم را با عنوان داستانی جنایی میخوانند اما به نظر من این کتاب جنایی نیست زیرا داستان جنایی مختصات خاص خود را دارد و تلاش کردهام این ویژگیها در داستان من نباشد.
یکی از تاکتیکهای شما این است که پایان کتاب را در آغاز کتاب میآورید. مثلا جمله اول «ترانه شیرین» این است: «نوزاد مرده است.» چه فکری پشت این تکنیک نهفته است؟
درست مانند تراژدیهای یونانی! از ایده «سرنوشت» خوشم میآید. درست مانند این است که به خواننده بگویی پایان این داستان غمانگیز است. با این اوصاف مهمترین اطلاعات درباره کتاب را به عنوان خواننده میدانید اما والدین حاضر در داستان از این موضوع آگاه نیستند. بنابراین کتاب را در شرایطی عجیب میخوانید و دوست دارید به والدین نوزاد هشدار دهید که بچه شما در نهایت میمیرد. از این موضوع که خواننده آگاهانه داستان را میخواند خوشحالم. همین موضوع سبب ایجاد تنش در خواننده میشود و من دوست داشتم مانند فیلمهای هیچکاک یا پولانسکی جوِّ استرسزا و آزاردهندهای ایجاد کنم.
کتاب «ترانه شیرین» در آمریکا با عنوان «پرستار عالی» منتشر شده. دلیل این کار چه بود؟
ناشر آمریکایی به من گفت در جامعه آمریکا مادران دوست دارند عالی باشند و اصولاً درگیر کلمه «عالی» و «کامل» هستند. مادری عالی، پرستاری عالی و تنشی که از این بابت به وجود میآید و دوست داشتیم در عنوان کتاب بر روی این موضوع تأکید کنیم. شاید در اروپا دنیای مادران بیشتر حول مراقبت کردن و لالایی گفتن برای کودکشان خلاصه میشود. شاید در فرانسه و بریتانیا مادران معتقد باشند که هیچوقت کامل نیستند و نخواهند بود!
چقدر از تجربه خود شما به عنوان یک مادر در این کتاب استفاده شده است؟
از تجربیات خودم استفاده نکردم اما از احساساتم کمک گرفتم. از همه ترسها و کابوسهایم استفاده کرم تا با آن روبهرو شوم و از ترسهایم نترسم. دوست دارم در چشم ترسهایم نگاه کنم و به نظر من این کار «تطهیر» نامیده میشود. شاید در تلاش هستم تنشم را از خود دور کنم و به خواننده بسپارم.
آیا کتاب نوشتن نوع رابطه شما را با فرزندانتان تغییر داده است؟
خیر. همیشه تلاش کردهام تا بیشتر از یک مادر برای فرزندانم باشم. همیشه برای حقوق زنان میجنگم تا بتوانم بگویم مادر شدن گاهی بسیار سخت و آزاردهنده است و همیشه لذتبخش نیست. البته گاهی از گفتن این حرف احساس عذاب وجدان میکنم و وقتی به خانه برمیگردم بیشتر از قبل از فرزندانم مراقبت میکنم.
رقابت زیادی بین پرستار داستان تو و مادر شاغل قصه وجود دارد…
احساس مبهمی بین پرستار بچه و هر مادری وجود دارد. هر مادری مایل است کودکانش پرستارشان را دوست داشته باشند اما نمیخواهد خیلی دوستش داشته باشند زیرا مادر است و دوست دارد بیشتر از بقیه دوست داشته شود. دوست داشتم این تضاد و احساسات متناقض را در داستان نشان دهم.
خیلی از زنان از مادران برای به خدمت گرفتن پرستار بچه انتقاد میکنند و خیلیها در نقدهای کتابتان چنین نوشته بودند. فکر میکنید در آینده نظر مردم تغییر میکند؟
بله. به نظر من باید برای کار پرستاران بچه ارزش بیشتری قائل شویم. هر چه بیشتر برای کارشان ارزش قائل شویم بیشتر به این حقیقت آگاه خواهیم بود که به آنان در زندگیمان نیاز داریم.
قرار است اقتباسیهایی سینمایی از کتاب شما در فرانسه و آمریکا تولید شود. آیا شما هم در این پروژه شرکت کردهاید؟
نه. معتقد نیستم نویسنده صاحب کتاب است. من این داستان را نوشتهام و دیگر مال من نیست.
لیلا سلیمانی، ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.
خواهش میکنم.