بعضیها برای اسطوره شدن به دنیا میآیند. نه اینکه خودشان بخواهند یا بدانند یا کاری کنند. آنها زندگیشان را میکنند. به صدای دلشان گوش میدهند مثل خیلی از مردم.
مهم نیست این آدمها در کجا به دنیا آمده باشند. در زعفرانیه و بیمارستانهای پاریس. یا همینجا در گوشهای از جنوب تهران. خانیآباد قدیم مثلا. مهم نیست پدرشان مدیر و مدیرکل و وزیر و وکیل است. میلیاردر است یا یخ فروش دست به دهن. آنها از همان کودکی و در همان کوچکی بزرگند، خیلی بزرگ. آنقدر بزرگ که بر گردهی تاریخ سوار میشوند و میتازند تا جاودانگی. غلامرضا بچهی خانیآباد بود. بچهی یک یخفروش. وقتی رفت به باشگاه پولاد در خیابان مولوی، می خواست کشتیگیر بشود. میخواست آنقدر قوی بشود که بتواند جلو زورگوها بایستد و از ضعیفترها دفاع کند. این رویای همهی کودکی و نوجوانیاش بود. اما نمیگفت و هیچوقت هم نگفت که میخواهد از مظلوم دفاع کند. فروتنتر از این حرفها بود. خیلی بارها گفته بود: مگه من کیام.
اما کسی بود بالاتر از خیلی کسان بالاتر از همهی صاحب منصبان و قلدرها و زورگوها و صاحبان مال و منال خیلی بالاتر. مردم او را بر شانههایشان و روی سرشان نشانده بودند و میبردند، میبردند تا قلههایی بلندتر از بلند تا جایگاه اسطورهها و او خجالت میکشید سرش را پایین میانداخت: مگه من کیام؟
قهرمان جهان که شد همین را گفت و باز سرش پایین بود. زلزله بویین زهرا که آمد، راه افتاد توی خیابان با کیسه ای بزرگ به دندان و دست. یک گوشهی کیسه را به دندانش گرفته بود و دو گوشهی دیگر را با دو دست و سرش پایین بود. آنقدر پایین که کسی اشکاش را نبیند. غلام که نباید سرش بالا باشد. او غلام مردم بود اما نه غلام آنها که غلامی مردم را میخواستند.
خیابان پر شد از مردم. مردمی که میدویدند تا به «غلام» برسند. تا هرچه دارند و هرچه میتوانند و در وسعشان است در کیسهای که غلام به دندان گرفته بود بریزند و ریختند. کیسه پر شد، کیسهها پر شد، وانتها پر شد. کامیون، کامیون اسباب زندگی رفت به سمت بویین زهرا کامیونهایی پر از عشق و اعتماد به «غلام» اما غلام سرش پایین بود و شب آن روز هم مثل خیلی از شبهای دیگر. یک کاسه سیرابی را با نان خورد که شامش باشد.
غلام حالا تاج سر بود تاج سر پاپتیها. تاج سر مردمی که می فهمیدند و میدانستند. تاجی که تلألو هر تاجی را بیرنگ کرده بود پس باید میشکستند این تاج را روی همان تشک کشتی! همان تشکی که بارها با مدال قهرمانی از آن بیرون آمده بود و این بار نه! اما غلام نشکست. مگر میشد غلام را شکست. مگر میتوانستند. مردم را و باورهایشان را بشکند. میشد آنها را به بند کشید، میشد کشت اما نمیشد شکست غلام همچنان سرش پایین بود. به فروتنی، صادقانه و بیریا و همچنان اوجنشین عشق و باور مردم و در این اوج ماند و ماناتر شد. حتی وقتی جسماش را از شانههای مردم پایین آوردند و به خاک سپردند غلام همچنان سر به زیر در دل مردم و در دل تاریخ ماند. غلام دیگر اسطوره بود و مگر میشود اسطوره را از قلههای باور تاریخ به زیر کشید. غلامرضا یک روز با قدمهای کودکانهاش از «تختی» که پدرش در خیابان خانیآباد بر آن مینشست و یخ میفروخت پایین آمد. در کوچه پسکوچهها دوید و بالید و فروتن و آرام تا مولوی رفت و از مولوی تا فرق جهان و از آنجا تا آسمانه تاریخ اما همچنان سرش پایین بود. غلامرضا، تختی بود اما
تختنشین نه!
حالا هم شاید خیلیها خیال اسطوره شدن دارند. خیلیها که به اصطلاح امروز «سلبریتی» هستند. ثروت دارند، شهرت دارند و تصاویرشان در و دیوار شهر را پر میکند. تصاویری بزرگتر حتی از قد و قوارهی طبیعیشان. آنها خودشان را ستاره میدانند و شاید هم هستند. اما هر «ستاره»ای اسطوره نمیشود و به تبلیغ تعارف هم میکنند! «شما هم ستارهاید» بله حتما هستید. حتی اگر ثروت و شهرت نداشته باشید ستاره یک خانه و خانواده بودن هم ستارهگی است اما اسطوره شدن حرف دیگری است آقا! شما هم میتوانید! ستاره باشید اما اسطوره…؟! نه!