آنا ماريا شوا نويسندهی آرژانتيني متولد ۱۹۵۱ است برخی از آثار او را ترجمه کردهام و یکی دو سال پیش پروندهاي هم برايش در مجلهیگلستانه باز کردم که بسیار استقبال کرد و همین زمینهی آشنایی با برخی دیگر از نویسندگان آرژانتینی شد. آثارش به زبانهاي انگليسي، فرانسوي، آلماني، ايتاليايي، پرتغالي، هلندي، كرهاي، ژاپني، ايسلندي، بلغاري ترجمه شده. اولين اثرش را در شانزده سالگي منتشر كرده. كتابي به نام «من و خورشيد» مجموعه شعري بود كه در سال ۱۹۶۷ جايزه برد. گابریل گارسیا مارکز را میستاید و آریل دورفمن و ارنستو ساباتا و خیلیهای دیگر را دوست دارد و آثارشان را میخواند. فقط داستان و رمان ادبی میخواند. از نویسندگان تراز اول امروز آرژانتین است.
در داستانهای شوا با فضایی روبه رو هستیم که در آن انسانها غرق تنهایی روزمره خود هستند. آدمهایی ساده و بی پیرایه و تک بعدی که در نهایت استیصال زورشان به خودشان میرسد. ویژگیهای داستان و نوع روایت آنا ماریا شوا متأثر از نویسندگان معروف به رئالیسم جادویی ست. نویسندگانی که از عالم خیال به واقعیت نقب میزنند. نسلی که غولهای ادبیاش بازنشسته میشوند و یا اعلان میکنند هر کاری که لازم بوده در داستان کردهاند و دیگر قلم را در اوج افتخار زمین می گذارند و به داشته های خود افتخار میکنند. یا چشم از جهان میبندند. در فاصلهی بین دو مصاحبه کارلوس فوئنتس، گابریل گارسیا مارکز، ارنستو ساباتا و پوزه ساراماگو درگذشتند. داستانهای شوا گاهی به داستانهای دمدستی میماند. داستان آدمهای به هم ریخته. او هنوز به اتاق مطالعه ایمان دارد و به کتابخانهی سنتی. داستانهايش داستان تقابل نسلها و ارزشها و فرهنگهاست. فرهنگهایی که به واسطهی قومیت و نژاد شکل میگیرد.
داستان ریز ها
آنا ماریا شوا
ترجمه: اسدالله امرایی
شعبدهبازي که شعبدههاي خود را باور داشت
شعبدهباز همهي کلکها را ميدانست و به جادوي خود آنقدر باور داشت که چند بار سعي کرده بود پرواز کند. چندين بار استخوانهايش شکست اما در باورش خللي وارد نيامد، چون ميداند که زنده ماندنش معجزه است و همين اعتبار جادوي اوست.
الکـل
عيب الکل اين است که يک راست به سرم ميرود و چون چيزي پيدا نميکند جلو آن را بگيرد، به پيشروي ادامه ميدهد، تا آنکه به خودم ميآيم و ميپرسم، اي واي خدا کو سرم.
دليله
وقتي خواب بود، دليله موي سر سامسون را بريد و با اين حال سامسون که از خواب بيدار شد، خيالش راحت شد که واقعيت از کابوس شبانهاش قابل تحملتر است. خواب ديده بود طاس شده.
زيباي خفته
زيباي خفته يکصد سال خوابيده بود. پس از بوسهي شاهزاده يک سال طول کشيد تا با کشوقوس بيدار شود. لباس پوشيدنش دو سال به طول انجاميد و صبحانه خوردنش پنج سال. همسر همايوني بيآنکه لب به شکايت بگشايد، تا آن لحظهاي که بعد از ناهار پانزده ساله ميخواست چرت بزند.
هزار و يک شب
ارزش واقعي داستانهاي شهرزاد در تعليق نيست بلکه برعکس به لحن يکنواخت خلسه آورش است. به لطف داستانهاي ملالآورش از خيل زنان حرمسراي سلطان تنها او بود که سلطان را هر شب خواب ميکرد. سلطانِ رهايي يافته از بيخوابيهاي رنجبار و شکنجه شبانه، بزرگترين جايزه را به شهرزاد داد، زندگياش. داستانهاي آن مجموعه که هزارويکشب نام دارد و به واقع در جذابيت کم ندارد سالها بعد به مدد خواهر کوچک سلطان يعني دنيازاد زيبا خلق شد تا برادر زادههاي همايوني را سرگرم کند.
غول چراغ جادو
توي مغازهي عتيقه فروشي غول در گوش مشتري بهتزده ميگويد اين چراغ جادو را بخر. من آرزوي اربابم را برآورده ميکنم، مرد هم بلافاصله اطاعت ميکند، بيآنکه دريابد، غول اربابي دارد که صاحب مغازه است و او هم آرزويي دارد که بايد برآورده شود، فروش بيشتر چراغ علاءالدين.
خـواب
ميداني خواب از چي درست شده؟ من با جنس خوابهاي شما آشنا نيستم. مال من پنير گردوييست خيلي هم خوشمزه فقط بايد مراقب سوراخهاي آن باشي.
سيـگار
سيگار که ميکشم خوابم ميرود. خوشحالم که خواب خوبي ميبينم. سيگار ميافتد روي قاليچه و آن را ميسوزاند، قاليچه پرده را به آتش ميکشد. پرده بالش را، بالش ملحفه را، از خانه مشتي خاکستر به جا ميماند. همچنان خوشحال هستم، حالا چيزي مرا از خواب بيدار نميکند.
جـارو
هر جادوگري جادوي مخصوص خود را دارد، يا دلش ميخواهد جارويي مخصوص داشته باشد.
مرد جادو شده
از سوراخي توي تنه درخت، اقايي مرا صدا ميزند خواهش ميکند، دختر خانم به دادم برس. قرنهاست جادو شدهام و منتظر دختر خانمي هستم که بيايد و مرا نجات دهد. آزرده ميگويم مردک نره خر من دختر خانم نيستم، بانويي متشخص هستم. تازه مردي که چند قرن از عمرش ميگذرد به چه درد من ميخورد.
مرد بدون کودکي
ميگفتند او هيچ وقت کودک نبوده، در نتيجهي بارداري طولاني پس از زايماني سخت و دردناک و مرگ بار در بيست و پنج سالگي به دنيا آمد.
آن گربه
آن گربه انگار آدم است، از نگاه هوشمند چشمانش پيداست براي اين که مي داند چهطور روي دوپا بايستد، براي اين که از رژيم غذايي بدش ميآيد و سر ميز مينشيند، درست مثل مهمانها و هر چه جلويش بگذارند ميخورد، از گوشت و سالاد گرفته تا نان. مثل آدم است چون با پنجههايش چنان غذا ميخورد که با دست مو نميزند، موش آدم است چون لباس تنش ميکنند با آن شلوار جينِ مسخره و پيراهن پيچازي. آن قدر به آدم شبيه است که بايد کلي زور بزنم و به او خيره شوم و با خودم بگويم، اين گربه است، اين گربه است، اين گربه است، اين گربه است و بعد حيران بمانم که کي ميخواهد پولي را که ماه پيش به او قرض دادم پس بدهد.
هنر بينظير ماليانگ
ماليانگ نقاش افسانهاي چيني در زدن نقش جهان چنان نقشي ميزد که با آخرين حرکت قلم مو آن را به واقعيت بدل ميساخت. امپراتوري که از او خواسته بود نقش اقيانوس را بکشد، با همهي دربار و خدم و حشم در آن عرق شد.
غربيها براي بياعتنا کردن هنر ماليانگ عکاسي را اختراع کردند و بعد سينما را که در آن مردهها زنده ميشوند و يک عمل را بارها و بارها تکرار ميکنند درست مثل هر جهنم ديگري.
تعويذ عوضي
رفت پيش رمال تا برايش تعويذي
بنويسد، به او گفت عکس دشمنش را روي چوب حکاکي کند و ببرد شبانه در هواي مهتابي آتش
روشن کند و آن را بسوزاند. دشمن او شعلههاي آتش را ديد و به سراغش آمد و به يک ضرب نيزه کارش را ساخت.