اصلاحیه ایی بر یک تحریف تاریخی
داریوش همایون،مردی با نقاب سیاه
هوشنگ اعلم – مقاله
میتوان به تاریخ دروغ گفت. این؛ باور قدرتمداران است. اما تاریخ را فقط صاحبان قدرت نمینویسند و این مردم هستند که در نهایت “تاریخ قدرت نوشته” را بیاعتبار میکنند و تاریخ واقعی سر برمیآورد.
داریوش همایون صاحب و مدیر روزنامه آیندگان که در دولت جمشید آموزگار وزیر اطلاعات و جهانگردی بود، همان وزارتخانهای که بعد از بهمن ۵۷ به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تغییر نام داد، در مصاحبههای متعددی که طی سالهای پس از انقلاب انجام داده و از جمله در گفتگویی با عنوان تاریخ شفاهی سعی در تحریف واقعیتهایی داشته که لازم است توضیحات روشنگری در مورد آن داده شود تا از تحمیل یک دروغ به تاریخ جلوگیری شود. داریوش همایون همان کسی بود که آن مقالهی معروف را که با امضای مستعار “رشیدی مطلق” در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. برای چاپ به روزنامهها داد. مقالهای که فردای انتشار آن در روزنامه اطلاعات، قم به آشوب کشیده شد و بشکه باروتی آتش گرفت که انفجارش تاریخ ایران را ورق زد.
داریوش همایون بعدها که از ایران رفت. نقش خود را در انتشار این نامه به گونهی دیگری بیان کرد. بهنحویکه قصد داشت نشان بدهد نقشی در تهیهی این نامه نداشته و تا قبل از انتشار از محتوای آن مطلع نبوده است.
اما واقعیتها نشان میدهد که داریوش همایون یکی از مجریان برنامهای بود که پس از کنفرانس گوادلوپ به اجرا گذاشته شد. تا شاه از ایران برود و تغییر حکومت بهگونهای که موردنظر آمریکا بود عملی شود. اما بعدتر با روی کار آمدن روحانیون مسیر آن تغییر کرد.
همایون که بود
نگاهی به گذشته همایون و استناد به گفتههای خود او و شواهد و مدارک موجود نشان میدهد که او از دورهی نوجوانی، به گفتهی خودش سن پانزده سالگی، وارد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شد و با عضویت در حزب “سومکا” وارد عرصهی فعالیتهای سیاسی شده درعینحال به گروهها و احزاب سیاسی پیدا و پنهان دیگر هم سرک میکشید و به هر طریق تلاش میکرد با فعالان ردهبالای حزبی و گروههای سیاسی ارتباط پیدا کند و از این طریق در ردههای بالاتر حلقههای قدرت جایی بیابد.
با محدودتر شدن فعالیتهای احزاب سیاسی و قلعوقمع آنها در سالهای پایانی دههی سی، همایون ترجیح داد تریبون دیگری برای مطرحکردن هرچه بیشتر خود پیدا کند. با این نگرش مطبوعات از نظر او مناسبترین تریبون بود و به همین دلیل از اوایل دههی چهل رسماً بهعنوان خبرنگار سرویس خارجی در روزنامه اطلاعات مشغول به کار شد. اما از آنجا که او تریبونی صرفاً در اختیار خود میخواست تلاش کرد تا روزنامهی دیگری تأسیس کند و سرانجام توانست با همکاری جهانگیر بهروز و کمکهای مالی که گفته میشود از اسرائیل گرفت، امتیاز انتشار روزنامهای به نام آیندگان را دریافت کند و نخستین شمارهی این روزنامه در صبح روز بیست و پنج آذرماه سال ۱۳۴۶ منتشر شد.
روزنامه آیندگان درواقع سکوی پرش جدی او به حلقه قدرت بود. اما رسیدن به این موقعیت مدیون نزدیک شدن او به اردشیر زاهدی پسر تیمسار فضلالله زاهدی بود که از مهرههای اصلی کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بود و بعد از کودتا به نخستوزیری رسید.
اردشیر زاهدی که بعدتر با شهناز دختر شاه از همسر اولش “فوزیه” ازدواج کرد وارد دربار شد و به یکی از نزدیکترین افراد به شخص شاه و محرم اسرار وی تبدیل شد بهویژه در زندگی خصوصی شاه و روایتهای بسیاری هست که عامل آشنایی شاه با دختری به نام طلا که گفته شد معشوقهی شاه بوده است اردشیر زاهدی بود.
اردشیر که به برگزاری میهمانهای خاص معروف بود در بسیاری از موارد شاه را به این میهمانها که معمولاً در باغ او در حصارک کرج برگزار میشد دعوت میکرد و از این طریق بهعنوان نزدیکترین رفیق عیاشیهای شاه شده بود و بسیار مورد اعتماد او بود تاحدیکه بعد از جداشدن از دختر شاه همچنان با دربار رابطهی خاص داشت و تا سال ۵۷ سفیر ایران در آمریکا بود. جایی که از یک سو میتوانست آرامش خیال شاه را بابت حمایت آمریکاییها تأمین کند و از سوی دیگر آمریکا را در جریان اتفاقاتی که در دربار ایران میافتاد قرار دهد و روایتهایی وجود دارد که او با سازمان سیا رابطه مستقیم داشته است. در این میان داریوش همایون که با هما زاهدی خواهر اردشیر ازدواج کرده بود عملاً با یک رابطه به هستهی اصلی قدرت وصل شد و سرانجام در دولت آموزگار به وزارت اطلاعات و جهانگردی رسید و در همان زمان بود که دستور چاپ آن نامه کذایی را به مطبوعات داد. نامهای که میدانست نتیجهی انتشار آن چه خواهد شد. اما بعدها در مصاحبهای که تحت عنوان تاریخ شفاهی در امریکا با او انجام شد بهگونهای ماجرا را تعریف کرد که نشان دهد از محتوای نامه بیاطلاع بوده است. اما واقعیت ماجرا:
در دومین روز کنگره فوقالعاده حزب رستاخیز که با حضور جمشید آموزگار نخستوزیر وقت و دبیرکل حزب رستاخیز در سالن ۱۲ هزارنفری استادیوم آزادی برگزار شده بود. من هم که خبرنگار جوانی بودم و برای تهیهی گزارش خبر در آن کنگره حضور داشتم، بعدازظهر بود که یکی از محافظان نخستوزیر به جایگاه خبرنگاران آمد و گفت: آقای همایون با شما کار دارند و خبرنگاران را به اتاقی که همایون گفته بود هدایت کرد و تا آنجا که به خاطرم هست همراه زندهیاد محمد حیدری از روزنامه اطلاعات آقای مهین تاش از روزنامه آیندگان، عبدالرزاق حسنی از خبرگزاری پارس و یکی دو نفر دیگر از دوستان خبرنگار به اتاق موردنظر رفتیم.
در وسط اتاق یک میز کوچک گرد قرار داشت و همایون روی یک صندلی کنار میز نشسته بود و یک فنجان چای هم روی میز بود. همایون رو به خبرنگاران کرد و از عبدالرزاق حسنی پرسید شما از کدام روزنامه هستید؟ و آقای حسنی جواب داد از خبرگزاری پارس و همایون گفت: با شما کاری ندارم و با دست اشاره کرد که از اتاق خارج شود. بعد به مهین تاش که خبرنگار روزنامه آیندگان یعنی روزنامه خودش بود گفت: آقای مهین تاش با شما هم کاری ندارم، مهین تاش هم که ظاهراً دلخور شده بود که باید از جمع خارج شود از اتاق بیرون رفت. همایون سپس رو به من کرد و همان سؤال را که شما از کجا هستید تکرار کرد که گفتم از روزنامه رستاخیز. با دست اشاره کرد که شما بمانید و بعد یکی دو نفر دیگر از بچههای خبرنگار از اتاق خارج شدند و در نهایت مرحوم محمد حیدری بود که گفت از روزنامه اطلاعات هستم و همایون امر به ماندن او کرد و بعد از کیفی که جلو پایش بود دو پاکت زردرنگ بزرگ بیرون آورد، یکی را به مرحوم حیدری و دیگری را به من داد و گفت: یک مقاله است که باید در اولین شمارهی روزنامه چاپ شود. پاکت لاکومهر شده بود و مهر وزارت دربار را داشت و البته از نظر ما این یک امر عادی بود که وزارت اطلاعات و جهانگردی گاهی مطالبی را به روزنامهها میداد که باید چاپ میشد.
عصر آن روز بعد از تمام شدن کنگره، من به تحریریهی روزنامه رفتم و پاکت را به زندهیاد دکتر مهدی سمسار سردبیر روزنامه دادم و به سمت سرویس سیاسی که اولین سرویس بعد از میز دکتر سمسار بود رفتم و نشستم تا خبرهایم را برای چاپ در روزنامه تنظیم کنم.
در یکلحظه متوجه شدم دکتر سمسار بهشدت برافروخته است و در همان لحظه نگاهم به منصور رهبانی معاون فنی و اجرایی روزنامه که میزش درست روبروی میز سرویس سیاسی و نزدیک میز دکتر سمسار بود افتاد که با اشاره سر از من پرسید در آن پاکت چه بود؟ چون متوجه شده بود که دکتر سمسار بعد از خواندن آن نامه عصبانی شده است و من که نمیدانستم در آن پاکت چه مطلبی بوده با اشاره سر اظهار بیاطلاعی کردم. اما کنجکاویام بهشدت تحریک شده بود و به بهانهی دادن دو خبری که تنظیم کرده بودم بهطرف میز سردبیر رفتم و جلو میز ایستادم شاید بفهمم چه خبر است اما دکتر اصلاً متوجه من نبود و با تلفن حرف میزد و شنیدم که گفت: جناب هویدا من این مطلب را چاپ نمیکنم. مگر این که شخص اعلیحضرت مستقیم به خود من دستور بدهند. (هویدا در آن زمان وزیر دربار بود) دکتر سمسار بعد از گفتن این حرف و بعد از چند لحظه سکوت که ظاهراً به حرفهای هویدا در آن طرف سیم گوش میداد. خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و شروع کرد به چرخاندن خودکار در بین انگشتهایش.
اما روزنامه اطلاعات مقالهی اهدایی! داریوش همایون را چاپ کرد و مقالهای که در آن بهشدت به امام خمینی توهین شده بود و همین مسئله قم را به آشوب کشید و آنوقت بود که متوجه شدم مقالهای که من مأمور رساندنش به روزنامه بودم چیزی مشابه همان مقالهای بوده است که اطلاعات چاپ کرد و شاید هم توهینآمیزتر و شک ندارم که داریوش همایون و اردشیر زاهدی با آگاهی از اتفاقی که بعد از چاپ این مقاله میافتاد. دستور چاپ آن مقاله را دارند و بشکهی باروت خشم مردم را آتش زدند. بعد از پیروزی انقلاب شمار زیادی از مسئولان رژیم پهلوی که قبل از پیروزی انقلاب به دستور شاه زندانی شده بودند از جمله دکتر منوچهر آزمون، امیرعباس هویدا و تعدادی دیگر به دست انقلابیون افتادند و اعدام شدند اما داریوش همایون که او هم زندانی شده بود در بین آنها نبود و گمان بر این بود که او به خارج گریخته است اما تا ماهها بعد خبری از او نبود، نه در ایران و نه در هیچ کشور دیگری و ایرانیان طرفدار انقلاب اسلامی در اروپا و آمریکا که به تقریب میدانستند هرکدام از مهرههای رژیم که گریختهاند در کجا هستند. خبری از داریوش همایون نداشتند و جستجوها در ایران هم برای یافتن ردپایی از او بینتیجه ماند و ماهها بعد از بهمن ۵۷ بود که ایرانیان طرفدار انقلاب در خارج از کشور رد او را یافتند و اعلام شد که همایون به خارج گریخته است. اما یکی از روزنامهنگاران قدیمی که خوشبختانه هنوز در قید حیات است و من اجازه ندارم نام او را بنویسم.
بعدها برای من تعریف کرد که در سال ۵۸ به ضیافتی که در سفارتخانه یکی از کشورهای اروپایی در تهران برگزار شده بود دعوت میشود و در این میهمانی متوجه مردی میشود که به نظرش آشنا میرسد. مردی با ریش بلند و عینک طبی آفتابی که در شب میهمانی به چشم داشته است؛ میگفت: هرچه فکر کردم که این آدم را کجا دیدهام چیزی به فکرم نرسید اما همچنان دورادور به او نگاه میکردم تا شاید بتوانم او را به یاد بیاورم که در یکلحظه این میهمان عجیبوغریب که در گوشهای از سالن با چند نفر مشغول صحبت بود. ظاهراً برای گذاشتن لیوان خالی که در دستش بود بهطرف میزی در گوشه دیگر سالن رفت و من ناگهان متوجه شدم که او داریوش همایون است که پایش لنگ میزند و بهطرف او رفتم. اما او که مرا شناخته بود بهسرعت راهش را کج کرد و بهطرف دیگر سالن رفت و دیگر او را ندیدم. (این روزنامهنگار در عرصهی مطبوعات چهره شناخته شدهای است و ذکر نکردن نامش تنها به این دلیل است که اخیراً نتوانستم با او تماس بگیرم که بپرسم مایل است از او نام ببرم یا نه!)
اما نکتهی جالبتر موضوع فرار همایون از ایران بعد از پیروزی انقلاب بود. داریوش همایون قبل از پیروزی انقلاب و به دستور شاه برای این که شاید آبی بر آتش خشم مردم ریخته شود، همراه چند نفر دیگر از جمله هویدا، دکتر منوچهر آزمون و شهردار تهران و چند نفر دیگر از مسئولان و مدیران ردهبالای نظام دستگیر و زندانی شدن که اکثر آنها بعد از پیروزی انقلاب اعدام شدند.
اما داریوش همایون توانسته بود به طرز شگفتآوری از زندان فرار کند تا دست انقلابیون به او نرسد و تا مدتها در محل سفارت یکی از کشورهای اروپایی “نام کشور محفوظ است” زندگی کرد و از همان طریق به خارج از ایران رفت. آیا اردشیر زاهدی و یاران دیگرش در آمریکا بانی فرار او از ایران نبودند؟
[۰:۵۱ pm, 25/07/2022] Nazanin vejdani: 🙏🙏
[۰:۵۳ pm, 25/07/2022] کاووسی دفتر: آن غروبهای خاطره ساز
ندا عابد- یادداشت مدیر مسئول
تا همين سالي ۸۵ و ۸۶ (که حالا انگار صد سال از آن گذشته) صفحاتي در مجله داشتيم به نام غروب تحريريه، در اين صفحات حال و هواي غروبي دفتر ازما را مينوشتم. چرا که مطبوعاتي جماعت معمولا از ظهر به بعد کار و بار و رفت و آمدش شروع ميشود. اضافه کنيد به جمع مطبوعاتيها نويسندگان و شعرا و هنرمندان محترم را که ميهمانان اين دفتر بودند. آن روزها و تا همين سال ۹۸ حال و هواي غروب تحريريه حال و هواي ديگري بود. عصرانهي کوچکي بود گاهي از همين
خامه هاي پاستوريزه و چاي و نان و گاهي حليم از مغازه ي گلپايگاني کوچه پشتي، زماني هم نان و پنير و سبزي، گپي بود و خندهاي و … اما حالا دو سال است که حتي دور هم ناهار هم نميخوريم بچه هاي دفتر هر کدام پشت ميز خودشان با ماسکي بر چهره لقمه ي مختصر را ميخورند و از ترس ويروس ناخوانده سر به گريبان صفحه ي مانيتور رو به رويشان ميبرند. همين ديروز بعد از يک سال و اندي احمد پوري نازنين را ديدم. محبت کرد و به ديدنمان آمد، با جعبهاي نوقاي تبريز، به شيريني مهرباني و رفاقت هميشگي اش. هرچند که جسته و گريخته ميآيند دوستان و ميبينيم همديگر را، اما انگار همه مان در کنار هول بيماري دچار توهم ارتباط داشتن با همديگر هم شده ايم. و مدام فکر ميکنيم فضاي مجازي که هست از دوستان و نزديکان بي خبر نيستيم، تا زماني که صفحه ي کسي به روز ميشود. يعني هست و چه خوب. اما چگونه هست؟ و چگونه هستيم؟
انگار خيلي وقت است که اين پرسش ديگر مهم نيست چه گونه بودن؟ بگذريم بيست و سه سال يعني بيش از هفت هزار روز و غروب را در تحـــريريه آزمـــا گذراندم و گـــذرانديم. از غروب هايي که خبر
قتل هاي زنجيرهاي ميرسيد، تا غروب هــايي که صــداي گپ و گفت و خنده تا بيرون در دفتر ميرفت، غروب هاي که پر از دوستي و رفاقت و عطر شعر و داستان و هنر بود تا رسيديم به امروز. در يکي از همين غروب ها خبر رفتن استاد سينايي عزيز آمد، و همين ۵۰ روز پيش غروبي که با آقاي امرايي عزيز گپ ميزديم و چاي ميخورديم يک باره اميلي زنگ زد که عمو کامبيز رفت و چي؟ چه طور؟ مگر ميشود… هر سه بهتمان زد (من و آقاي امرايي و سردبير مجله) بهتي پر از اشک. غروب هاي تحريريه حکايت هاي عجيب و جالبي دارد مجموع اين حکايت ها يا بهتر بگويم خاطره ها وقتي از جلوي چشم ميگذرند بي اختيار گوشه لب ها را گاهي به سمت بالا گاهي به سمت
فشرده شدن ميبرند.
ردپاي اين غروب ها را ميتوان از روي تک تک خطوط چهره ي من و بقيه آزماييان تشخيص داد. اما جالب ترين غروب قبل از غروب هاي تحريريه و اصولا قبل از آن که تحريريهاي در کار باشد، غروب نهم دي ۱۳۷۷ بود و چاپخانه ي بزرگ ايرانچاپ و ده هزار جلد مجلهاي که تبلور آرزوهاي من و ما بود. با نابلدي مجله ها را بار ماشين اسپرت و کوچک من کرديم. يک فيات قديمي و تقريبا موزه اي! و برديم که تحويل شرکت توزيع بدهيم بي آن که فکر کنيم بايد بيايند مجله را ببرند براي توزيع…!
شوق و ذوق بود ديگر. آن روز و در آن لحظات، يک خاطره متولد شد. خاطرهاي که مادر بيش از هفت هزار خاطره ديگر شد در، هفت هزار غروب، هفت هزار روز پس از آن. روزها و غروب هايي که همه ي ساعت هايش که در بيداري گذشت صرف زنده نگه داشتن اين خاطره شد.
امروز غروب هاي تحريريه ديگر رنگ و بوي قديم را ندارد، زماني بود که با هر کس برخورد ميکردم اول ميپرسيد، اين مجله خرج خودشو در ميآره؟ راستي چه قدر درآمد داره…؟ و وقتي پاسخ ميشنيد که نه کار دل است. سري تکان ميداد که اي بابا ديوانهاند! امروز اما سوال دردناک تر اين است: اصلا مگه کسي مجله ميخونه؟
نمي دانم اين که همه ي عمرت را صرف ساختن يک خاطره ي ماندگار کني که خطي باشد بر ديوار زندگي نامش جنون است يا حماقت. اما هرچه هست حتي امروز هم اين خاطره ي بيست و سه ساله آن قدر عزيز هست که وقتي به لحظهي تولدش فکر ميکني بغضي شيرين راه گلويت را ببندد. و اين يعني در اين فضاي خاکستري هول و بيم، هنوز زنده اي. آن روزها و تا همين دو سال پيش نام اين بغض را ميدانستم.
بغض عشق، بعض شادي يا چيزي شبيه اين.بغضي شبيه آنچه وقتي فرزندت را ميبيني که جـــوان رعنايي شده و تبلور آرزوهـــا و روزهايرفته ات را در او ميبيني، راه گلويت را ميبندد.امروز اما يقيين ميدانم که بخشي از سنگيني اين بغض به تواني که روز به روز کم تر ميشود، به ناکامي ها و پاسخ سخت اين سوال برمي گردد که اگر فردا نتوانيم بمانيم، ثمره ي اين همه زحمت و روزهاي رفته کجا ميرود اگر ديگر توان ياري نکند، چه ميشود؟ نمي دانم…. اما اين را ميدانم که در روزگاري که ديگر همه متقاعد شده ايم که ديگر حتي زمان «حال» وجود ندارد و تا تو دهان باز ميکني که از «حال» بگويي وارد گذشته شدهاي و همه چيز در آني تبديل به خاطره ميشود. ما تصميم گرفتيم يک خاطره خوب و تا حدي ماندگار بسازيم.«ما» يعني جمعي به وسعت همه کساني که در عرصه ي فرهنگ و هنر و ادبيات اين سرزمين دستي بر آتش دارند، من به احترام همه ي همراهي ها و رفاقت هايشان براي ساختن اين خاطره زيبا بر پا ميايستم.