يکي از آثار او «بخور ستايش کن، عشق بورز» بالغ بر ۱۰ ميليون نسخه فروش داشته و منتقدان ادبي و داستان نويسي او را يکي از سخنوران تأثيرگذار لقب داده اند. اين سخنراني او بالغ بر ۱۲ ميليون بازديدکننده داشته است و صاحبنظران ادبي او را يکي از ۱۰۰ چهره ي تأثيرگذار در طي اين ده سال دانسته اند. آنچه ميخوانيد متن يکي از سخنرانيهاي او درباره خلاقيت در اثر ادبي است.
ترجمه: پوران لشینی ابیان
نويسندگي حرفه ي من است و تمام عشقِ من در زندگي نوشتن است. اتفاق جديدي در زندگي من رخ داد که کلاً من را با احساس جديدي دربارهي نويسندگي مواجه کرد. اتفاقي که عشق به نوشتن و زندگي مرا تحت تأثير قرار داد. موضوعي که من را، از جواني تا امروز مشغول کرده رابطه ي بين هنرمند و اثرش است که چه اتفاقي مي تواند سنگيني اين بار را عوض کند؟ چرا اثر هنري هميشه اسرارآميز ميماند و مخاطب جهاني پيدا مي کند و اثر ديگر نه؟ نکته ي قابل توجه برخوردي است که مردم با خالق اثر دارند. انگار قصه ي او بعد از خلق اثرش تمام ميشود.
سؤالهاي پُراضطراب مردم شروع مي شود. درست مانند سؤالهايي که در آغازِ کار از هنرمند تازهکار مي پرسند: نمي ترسي که هيچوقت اثر عالي ديگري خلق نکني؟ نميترسي هيچ کس به آثار ديگر تو اصلاً اهميت ندهد؟ آيا نمي ترسي که در هنر موفق نشوي؟ آيا نمي ترسي که کارت را نخرند؟ آيا نمي ترسي که با اميدهاي بيحاصل بميري؟
جواب همه ي اين سؤال ها بله است. من از خيلي چيز هاي ديگر هم مي ترسم…
اکنون مشکل اين است که چرا اين سؤال ها مطرح مي شود؟ چرا در حوزه ي هنر اين سؤال ها منطقي و عقلاني به نظر مي آيد؟ سؤالي که در شروع کار و حتي در اوج شهرت هنرمند دائم در اطراف او مطرح است. آيا اين سؤال ها در ذات جريان خلاقيت هنري و ادبي وجود دارد؟ چرا در ديگر حوزههاي تحقيقاتي کسي از ترس سؤال نمي کند؟ مثلاً در حوزه ي مهندسي يا پزشکي يا حتي کارگري، صنعت و… چرا کسي از پدر من نميپرسد که ميترسي شيميدان شوي يا نميترسي؟نميترسي که پزشک شوي و پزشک خوبي نباشي؟
چه ويژگي خاصي در خلاقيت هنري وجود دارد که ما را بهعنوان آفريننده ي آن عصبي و نگران مي کند؟ و وضعيت سلامت روحي و مغزي ما را بهعنوان هنرمند نشانه مي گيرد؟ اوضاع اينطور نيست. آمار نشان ميدهد هنرمندان، اعم از زن و مرد، بالاترين آمار اعنياد به الکل، سيگار يا مواد مخدر را دارند و از نظر عقلاني خيلي قوي نيستند؛ در واقع لرزان به نظر ميآيند.
در اواخر قرن بيستويکم ميبينيم که ذهن هاي بينظير و يگانه ي خلاقِ هنري در تمام کشورها جوان هستند و اغلب خودکشي ميکنند؛ آنقدر جوان که به نظر مي رسند هنوز به اوج خلاقيتشان هم نرسيدهاند.
نورمن ميلر قبل از مرگش در مصاحبهاي مي گويد که «هرکدام از کتابهايم مرا کمي بيشتر کشتند».
اين جمله وحشتناکترين جمله اي است که هنرمند ميتواند درباره ي زندگيِ کاري و خلاقيت اش بگويد. بهنوعي مردم فکر مي کنند اين رنج و عذاب کشيدن لازمه ي خلاقيت هنرمند است و آن را پذيرفتهاند. گويي خلاقيت و رنج لزوماً و ذاتاً به هم مربوط هستند و يک شاهکار يا اثر خوبِ هنري هميشه بايد خالق خود را به انزوا و انهدام ببرد.
من بهعنوان نويسنده اصلاً با اين تفکر راحت نيستم و اين را قبول ندارم. اين ديدگاهي بيرحمانه و نفرتانگيز است و معتقدم براي خلاقيت هنري بسيار خطرناک است. درحاليکه اين نظرِ رايج از نسلي به نسل ديگر مي رود و هنرمند خلاق را به انزوا و مرگ زودهنگام مي کشاند. بنابراين آيا بهتر نيست که ما ذهن هاي خلاق و نابغهي هنري را به ماندن تشويق کنيم؟
من چهل سال دارم و تازه اين سن شروعِ کار نوشتن من است و اين نحوه ي برخورد اجتماع به نظرم بسيار دردناک است. اين ديدگاهِ پذيرفته شده راهي است تاريک که هنرمند را به انزوا و ترس ميکشاند و من نمي خواهم در اين فضا زندگي کنم. گويي هر اثري که از حالا به بعد خلق کنم در مقايسه با کتاب مورد علاقه ام “بخور، دعاکن، عشق بورز” مورد قضاوت قرار ميگيرد. گويي بهنوعي موفقيت ادبيِ من در پشت سر من است. فشار سنگين قضاوت جامعه که هنرمند را الکلي يا معتاد ميکند در کمين من است و نمي خواهم دچار اين سرنوشت بشوم. از نوشتن لذت مي برم و عاشق آن هستم و مي خواهم هر روز مثل قبل بنويسم، هرچند شايد کتاب مثل کار اولم درنيايد. اما با اين فشار اجتماعي و قضاوت عمومي چگونه امکانپذير است؟
به همين علت موضوعِ صحبت امروزم اين است چهطور هنرمند يا نويسنده ي خلاق ميتواند فضاي رواني سالمي بين خودش با کارش ايجاد کند. بايد فاصله ي معقولي بين منِ هنرمند و اثرم باشد، با توجه به نگراني و تشويشهاي هنريام، لازم است تعادل برقرار شود و من را حفظ کند. فاصله ي امني بين من که مينويسم و استرس و هيجاني که بر من غلبه ميکند، بايد برقرار باشد که قضاوت اثرم، من را از پا درنياورد. اين که هنرمند چطور مي تواند اين هيجانات غيرعقلاني بيروني را تحمل و ريسک خلق هنري را مديريت کند، خود نوعي هنرمندي و مهارت است.
براي جواب به اين سؤالم، گويي در يک فضاي محدود ميگشتم تا پاسخي براي اين رفتار پيدا کنم، حتي تاريخ جوامع ديگر را هم مطالعه کردم. درنهايت پاسخ را نه در دنياي مدرن امروز بلکه در سههزار سال پيش در يونان و روم باستان پيدا کردم. مدلي که به هنرمند خلاق کمک ميکرد تا از اثرش جدا باشد.
در آن دوران باور عمومي اين بود که خلاقيت از خود انسان نيست، بلکه فکر مي کردند که نيروي معنوياي که از منبع نامشخص و نامعلومي بر انسان نازل ميشود. يونانيها آن را «ديمون» مي ناميدند.
سقراط، فيلسوف يوناني، معتقد بود که با نيروي غيبي در ارتباط است که آن نيرو با او درباره ي حکمت صحبت مي کند. روميان هم اين نظر را قبول داشتند اما آن را نيروي غيبي خلاقيت يا نوعي نبوغ معنوي ناميدند که به نظر من اين عالي است. چون روميان باستان فکر نمي کردند که نبوغ، مخصوص و متعلق به يک آدم و منحصربهفرد باشد، بلکه آن را مثل نيروي معجزه ي غيبي ميدانستند که ميتوانست هرجايي حتي در ديوار خانه ي هنرمند باشد. اين نيرو هر زماني که مي خواست و هرگاه که شرايط را آماده مي ديد، بيرون مي آمد و بهعنوان نيروي غيرمادي خودش را در کار هنرمند نشان مي داد و آن کار را بينظير ميکرد و شاهکار هنري خلق مي شد و اين عالي بود.
اين همان چيز است که امروز موضوع بحث من است؛ نيرويي خارج از توان هنرمند که او را از نظر رواني از خطرِ ترس قضاوت شدن و رنجِ خلق اثري تازه حفظ کند.
در آن زمان مردم يونان باستان ميدانستند اين نيرو چه طور عمل ميکند و اين بود که در يونان و روم قديم خطر نارسيسيسم يا خودشيفتگي وجود نداشت و هنرمند، از مسئوليت کامل خلق اثر خود فارغ بود و هيچکس او را بهعنوان «هنرمند بي نظير» خطاب نمي کرد و نام اعتبار اثر را او نميگرفت. همه ميدانستند که آن قوه ي معنوي در کار او دميده شده است. اگر کار عالي ميشد، همه باور داشتند که اعتبارِ بينظير اثر متعلق به هنرمند نسيت و از منبع ناشناخته فرود آمده است. بنابراين هنرمند از مسئوليت صددرصد کارش آزاد بود. از سوي ديگر اگر اثر هنرمند خوب نبود، سرزنش نميشد و آن را از ناتواني هنرمند نمي دانستند بلکه معتقد بودند آن ذائقه ي نبوغ تنبلي کرده و به اثر او توجه نشان نداده است تا اثرش را متفاوت کند.
اين نظر تا قرنها موردتوجه تمدن روم و يونان باستان بود تا اين که رنسانس آمد و تمام مباحث معنوي غيرجسماني با نظريه ي بينظير که «انسان مرکز جهان» است کمرنگ شد و عقل بر تمام علوم انساني و تجربي سايه انداخت و جهانبيني ماوراءطبيعت کنار زده شد. درواقع اين جريان آمد تا حمايت روحيِ اسرارآميز خلاقيت را کنار بزند. عالم هنر به سمت انسانمحوري و مدرنيزم پيش رفت و مردم کمکم دريافتند که هنر از هنرمند ناشي ميشود.
در ابتداي رواج نظريهي عقلگرايي مي بينيم که در کتاب ها، مردم و جوامع براي اولين بار شروع به صحبت درباره ي خلاقيت خود هنرمند کردند. درواقع معتقد شدند که خلق شاهکار هنري حاصل زحمت فرد هنرمند است. در تاريخ هنرِ پانصد سال اخير مي خوانيم که جريانهاي هنري با توجه به خلق هنرمندان خاص شکل گرفتهاند و براي اولين بار به هنرمند لقب «نابغه» داده شده است. درواقع نبوغ را بر دوش شکننده ي انسان قرار دادند.