ندا عابد، یادداشت شماره ۱۱۴ مجله آزما: همين پنچشنبه پيش بود که قرار گذاشتيم با يونس تراکمه، هوشنگ اعلم و اسدالله امرايي از دفتر مجله براي ديدارش به بيمارستان برويم.
ته دلم نميخواستم بيمار و خسته ببينمش و شايد به همين دليل وقتي شرايطي که پيش آمد مانع از رفتن شد هم خوشحال شدم و هم ناراحت …
آن روز براي دوستان تعريف ميکردم که آخرين بار که قبل از بيمارياش در فرهنگستان به ديدارش رفتم دربين صحبتهايمان گفتم: استاد، جوانها ديگر کم کتاب ميخوانند با معصوميتي عجيب نگاهم کرد و گفت: «يعني چي؟ يعني جوانها ديگر جواني نميکند…؟!» جواني کردن از نظر او کتاب خواندن بود. دست کم بخشي از عالم جواني و او جواني خودش را ميديد و هم دوره هايش راهمهچيز براي او در خواندن و نوشتن خلاصه ميشد. حتي تفريح و جواني کردن شنيده بودم که اعضاي جنگ اصفهان انو را «آقا» خطاب ميکردند، که بود. گرچه حصاري از ديسپلين و شرم را هموراه دور خود داشت، اما کافي بود فقط يک قدم از آن حصار رد شوي و باکودکي شفاف و مهربان روبرو بشوي. و من خيلي زود از اين حصار رد شدم. آن هم به مدد شرح کوتاهي که در نخستين ديدارمان در مرکز نشر دانشگاهي، در سالهاي دور از روزهاي اول شروع کار آزما برايش گفتم که با چه سختي کار را شروع کردهايم و با چه سخت جاني ادامه ميدهيم و همين کافي بود که با خود واقعياش روبرو شوم. براي او که شيفتهي ادبيات بود هر کسي که کار فرهنگي ميکرد حرمت داشت و احترامي در آن حد که او ميتوانست «دوستش» باشد. و چه افتخاري بالاتر از اين که «دوست» نجفي بزرگ باشي.
يادم هست وقتي سالها پيش (۱۳۸۰) تصميم گرفتيم ويژهنامهاي براي بهرام صادقي منتشرکنيم در بعد از ظهري به دفتر مجله آمد و دستنويسها و نامههايي را که از صادقي داشت برايمان آورد و داستاني چاپ نشده با ترجمه خودش که بعدها در مجموعه ۲۱ داستان چاپ شد. اين لطف بزرگي بود از سوي نجفي بزرگ.
کاري که گاه خيلي از آنها که رفيق گرمابه و گلستانت هستند نميکنند اين اواخر شنيده بود که عکس بزرگي از او را که روي جلد آزما چاپ شده بود، به ديوار دفتر آزما نصب کردهايم. يک بار وقتي براي بار چندمين بار اصرار کردم که اجازه بدهد يک شماره مجله را ويژهي او منتشر کنيم و باز هم با فروتني و ادب درخواستم را رد کرد، گفت شنيدهام که عکسي از من بر ديوار دفتر آزماست و مدتي است ميخواهم بپرسم چرا؟ مگر من کي هستم؟!!
بغض کردم از اين همه بزرگي گفتم شما؟ شما استاد نجفي بزرگ هستيد و براي من بسيار احترام داريد.
گفت نه سعي کنيد از کسي بت نسازيد من کسي نيستم، واقعا نيستم. در اين يادداشت هم فقط واقعيتها را مينويسم. شرح شناخت خودم از ابوالحسن نجفي را چون ميخواهم به وصيتش عمل کنم و از او بت نسازم. اما واقعيت اين است که نجفي «استاد نجفي بزرگ» بود به خاطر وسواسهاي ادبياش، به خاطر تسلط فوقالعادهاش بر مباحث ادبي و زبانشانسي، به خاطر شيفتگي عجيبش نسبت به زبان و تسلط شگفتانگيزش در حوزهي ادبيات داستاني به خاطر سواد و ادب ذاتياش که مخاطب را ناخودآگاه وادار به احترام ميکرد.
و به خاطر روح بزرگاش، واقعيت اين است که عرصهي هنر و ادبيات دارد خالي ميشود از بزرگاني چون سيمين بهباني عزيز، حميد سمندريان، محمد علي سپانلو، و خيلي هاي ديگر که در اين چند سال رفتند و استاد ابوالحسن نجفي و اينها جايگزين ندارند و عجبا که همه در زمستان رفتند مثل نجفي بزرگ که تا لحظه کوچ همچنان نگران کتاب وزن شعرش بود که ناتمام ماند…