گفتگو با محسن حکیم معانی درباره داستان من مرده بودم که هانيه عاشقم شد
«محسن حکيم معاني، داستاننويس است و «من مرده بودم کههانيه عاشقم شد» سومين مجموعه داستان اوست که در ايام نمايشگاه کتاب منتشر شد. گپ و گفتي داشتيم با او دربارهي اين سومين مجموعه داستانش.»
در اين کتاب مسئلهي مرگ و کشتن به شکلي در همهي داستانها وجود دارد به خصوص مرگي که از زبان يکي از قهرمانها دستور آن داده ميشود. بکش! چرا، چرا اين قدر خشن؟
چه اشارهي جالبي واقعاً نميدانم چرا! در يکي از جلسات نقد آقاي قليپور هم همين را گفت، که در تمام داستانهاي تو مرگ هست. بعد من خودم متوجه شدم. من اصلاً عامدانه اينها را در داستانها نياوردم که مثلاً تمام داستانهاي يک مجموعه بر محور مرگ باشد. چون داستانهاي اين کتاب هر کدام يک زماني نوشته شده يکي دو سال پيش يکي شش ماه قبل و حالا مخاطب آن را به عنوان يک مجموعه واحد ميخواند. در حالي که در يک زمان طولاني نوشته شده.
اما شايد در يک زمان مشخص زمينههاي ذهنيات به مفهوميمتمايل باشد و در بازنويسيها اين مفاهيم روي کاري که ميکني تأثير ميگذارد.
بله. خب، آدم هميشه خودش نيست و هر زماني يک مقولهاي ذهنت را مشغول ميکند. البته اين مرگ را هم که اشاره کردي شايد همينطور است. البته سعي کردهام بعضي جاها نگاه متفاوتي به مقولاتي مثل مرگ و عشق و … داشته باشم. چون به هر حال مباحثي مثل عشق و مرگ از بدو تولد بشر مطرح بوده…
اما نحوهي نگاه نويسنده است که فرق ميکند.
دقيقاً يعني آدم از خودش ميپرسد تو چه چيزي داري که در اين ماجرا بگويي؟ مثلاً در داستان اول اين مجموعه سعي کردم نگاه کميمتفاوت به مرگ داشته باشم. بالاخره هر داستاني که در جهان به وجود ميآيد بايد چيز جديدي به جهان ادبيات اضافه کند که اگر نکند، اشتباه است. حالا هرقدر آن چيز کم و کوچک باشد. اميدوارم من توانسته باشم اين کار را بکنم.
قصه رساله الحصر با آن نثر کلاسيک آيا نوعي طبع آزمائيست يا به ضرورت موضوع داستان، با اين نثر نوشته شده؟ به نظرم اين دختر مانند عشق و در نقش عشق در راهروهاي زيرزميني شهر که حکم مويرگهاي کالبد شهر را دارند روان شده او دنبال عشق خودش ميگردد… بالاخره وجود چنين نثري وسط اين مجموعه قصهي مدرن کميتعجبآور است.
شايد همهي اينها بله شايد، نميدانم. اصلا به اين قصه از اين زاويه نگاه نکرده بودم.
اما هرچه هست، خوب از پس نوشتن اين نثر دشوار برآمدي.
مسايل مختلفي بود. همهاي اينها که ميگويي شايد علتش باشد و شايد يک علتش اين باشد که من سالهاست از نوجواني با متنهاي کهن سروکله زدهام. اين ادامه پيدا کرد در دانشکده و تا امروز وقتي تم اصلي داستان به ذهنم آمد، ديدم اين تم بايد با زبان کهن نوشته شود. اما بعد ديدم خيليها اين کار را کردهاند. بزرگاني مثل گلشيري و بيضايي يا ابوتراب خسروي و ميخواستم کار من متفاوت باشد. بعد دقت کردم و ديدم اين بزرگواران درواقع زبان کهن را استخدام کردهاند. درواقع ساختار زبان را طوري تغيير دادهاند که فقط تداعيکنندهي مجموعهي کهن باشد. و اتفاقاً از آوردن لغات و کلمات و نحو زبان کهن اجتناب کردهاند. من گفتم اين کار را نميکنم و همان نحو را پياده ميکنم. بعد فکر کردم نکند که اين نحو کهن براي خواننده سخت باشد، گفتم خب باشد اين کار درواقع نوعي تجربه است ضمن اينکه نشان ميدهد که متن کهن چه امکانات وسيعي به نويسنده ميدهد و چهقدر قدرت بهرهبرداري در اختيار نويسنده ميگذارد. اين داستان از زبان يک دختر نوزده سالهي خراساني قرن هفتميروايت ميشود. قاعدتاً اين دختر نبايد بتواند به زبان ما حرف بزند. پس من بايد به زبان او ميرسيدم. و رفتم به سراغ دوبارهخواني متون قرن ۶ و ۷ و براساس استخراج مجموعهاي از ويژگيهاي نثر اين دوره قصه را نوشتم. اما نشد! چون اين دختر اگرچه در قرن ۷ زندگي ميکند ولي قاعدتاً تحت تأثير متوني است که خوانده يعني متنهاي روزگاران قبل و متون زمان خودش را نبايد بشناسد چون از آن زيرزمين بيرون نيامده. پس من بايد با نثري که درواقع تلفيقي بود از نثرهاي پيش از دوران زندگي اين دختر مينوشتم و بعد يک سري خصوصيات قرن هفتميرا هم واردش ميکردم پس دوباره داستان را بر اين اساس نوشتم. کار خيلي سختي بود.
به نظرم اين قصه بهترين قصه کتاب است.
شايد به سبب سليقه مشترک است.
نه واقعيت اين است که «مَن»ِ نوعي به عنوان خواننده حرفهاي يا حتي نيمه حرفهاي کتاب از بس داستانهاي آپارتماني و شهري خواندهام و در حالي که آشکارا حس
ميکنم که نويسنده کوچکترين تجربهاي از آنچه تصوير ميکند ندارد و من خواننده خسته ميشوم و به قولي دلم هواي تازه ميخواهد. ضمن اينکه احساسات از هر نوعش. عشق – مرگ – جنگ و … در متون کلاسيک فارسي طوري به زيبايي تصوير ميشود که بر بُن جان مينشيند. و اين انکارناپذير است. شايد رنگ و بوي مشترک با اين متون و حال و هواي متفاوت با آن چه معمول است در اين سالهاي اخير علت اصلي است.
بله، موافقم فضاي داستاني ما خيلي يکدست شده.
در صحبتهايت چند تا نکته برايم جالب بود. دلم ميخواهد دربارهاش حرف بزنم. اول اينکه؛ بله. واقعاً سعي کردم که فضاي قصهها و شخصيتهاي آن در هر ۱۴ تا قصهي کتاب متنوع باشد. چون هر قصهاي فضا و شخصيت خودش را دارد. و حتي نثر و زبان خودش را که همهي اينها در اين ۱۴ قصه متفاوت است در حدي که اگر بدون اسم نويسنده کسي اين قصهها را بخواند شايد سخت باشد که بتواند حدس بزند همه مال يک نويسنده است. نکتهي دوم دربارهي قصهي رساله الحصر است. متأسفانه چند سالي است که متون کهن ما به شدت مورد بيتوجهي قرار گرفته نويسندههاي قديم تا همين چند سال قبل حداقل خودشان را موظف ميديدند که لااقل امهّات متون کهن را يک بار بخوانند. ولي انگار اين روزها رغبتي در اين زمينه وجود ندارد. در صورتي که اين متون امکانات بسياري را ميتواند در دسترس نويسنده قرار دهد. هم از حيث زبان و هم ساختار و هم محتوا و مضمون اين را واقعاً ميگويم.
درواقع نويسندههاي ما براي پيشرفت در کارشان هم که شده بايد به سراغ اين متون بروند. يک نگاه به نويسندههايي مثل بيضايي و گلشيري و … نشان ميدهد بخش عمدهي توان اينها مديون آشناييشان با ادبيات کلاسيک است. يا ابوتراب خسروي که سبک و سياق متفاوت آثارش باعث شد مورد توجه قرار بگيرند (که البته آثار شايسته ي توجهي هم هستند و خوبند) ولي الان حتي براي پاسخ به جاهطلبي شخصي هم نويسندهها به سراغ متون کلاسيک فارسي و استفاده از امکانات و سيع آن حتي براي بازآفريني هم نميروند!
ببين اينهمه کار در اينجا منتشر ميشود. اما در نود درصد اين آثار نگاه به سبک و محتواي آن طرف آب است. يعني آنقدر که ترجمه اثرگذار است بر روند خلق داستانهاي ما قطعاً متون کلاسيک خودمان با آن حجم و ارزش محتوايي عظيم تأثير نداشته.
در اين داستانها البته يک نوع ردپاي «نويسندهاي که ادبيات فارسي خوانده» ديده ميشود. ازهافيه که حتما بايد دانشجوي ادبيات باشد، تا استاد ادبياتي که سرطان خواب دارد و اسامييک سري متن کلاسيک را خيلي کارشناسانه پشت سر هم رديف ميکند. تا از عشق مجازي به سمت عشق حقيقي رفتن عاشق پرستو در يک داستان ديگر، همهي اينها به وضوح از «خود» محسن حکيم معاني ميگويد که در پس داستانها مخفي است.
اين هم از آن چيزهايي است که ميگويم به آن فکر نکردهام. شايد يک چيزهايي هست که در انسان رسوب ميکند. و در يک جاهايي خودش را نشان ميدهد. اين هم از همان چيزهاست. واقعيت اين است. من به عشق بيشتر از مرگ فکر ميکنم. قصدم شعار دادن نيست، منظورم خود ماهيت عشق است. مدام از خودم ميپرسم اين چه نيرويي است، چه بلايي سر دل آدم ميآيد. ايا آنطور که پزشکان ميگويند فقط تحت تأثير ترشح هورمونها فرد فکر ميکند عاشق ميشود يا در درونش اتفاق ديگري ميافتد؟ و جالب است که همه معتقدند ردپاي مرگ در اين داستانها بيشتر و روشنتر از عشق است در صورتي که من به عشق بيشتر فکر ميکنم. مخصوصاً حالا که ميبيني عشقهاي سوزان به راحتي گاز زدن يک شکلات که دوستش نداري يکباره تمام ميشود! و به نظرم جامعهي امروز ما در اين مورد نياز به يک عامل ديگر، به چيزي بيش از ترشح هورمونها دارد. چيزي از آن دست که در فرهاد کوهکن ميبينيم که او به خاطر يک امر غيرممکن عمرش را پاي خواستهي معشوق ميگذارد. و به خاطر همين است که شرح عشق و مرگ در ادبيات کلاسيک ما تا عمق جان ميرود چون يک «چيزي» دارد که در روابط پيراموني ما نيست و به نظرم جامعهي ما در درونش به حسي از اين نوع احتياج دارد. تا بتواند دوام بياورد.
ما نمونه زياد داريم از عشقهاي سوزاني در ادبيات کلاسيک که يکباره قطع ميشود اما آن عشق به سمت يک هدف والاتر هدايت ميشود مثل رابعه.
ببين احترام گذاشتن به معشوق در طول تاريخ ادبيات ما اصل رابطهي عاشقانه بوده. اينکه معشوق فقط و فقط به خاطر خودش و معشوق بودنش و چون موضوع عشق است. مورد احترام است و عظمتش را از «عشق» ميگيرد. و اينطور نيست که اگر معشوق عاشق را نخواست عاشق به او بد و بيراه بگويد و اين در روابط امروز ما فراموش شده. اگر معشوق از مسير عشق برگردد عاشق او را له ميکند، بد و بيراه ميگويد و …! گله از رفتار معشوق در ادبيات کلاسيک ما فراوان است ولي گله با فحش و ناسزا فرق دارد. امروز طرف توي صورت معشوقش اسيد مي-پاشد…! در داستان نقاشي که معشوقش را ميکشد درواقع آن نقاش نماد بخشي از جامعه است که درد بي دردي دارد. و چون احساس عاطفياش حس و حال نقاشي را از او گرفته خودخواهياش بر او غلبه ميکند. معشوق را ميکشد تا اين مانع را از ميان بردارد.
در داستانهاي اين کتاب و کتاب قبلي تعمدي در استفاده از کلمات نه چندان مؤدبانه هست، و جالب اينکه در هر دو کتاب در داستانهاي اول اين اتفاق ميافتد.
بله، اين را دوست ديگري هم گفت. اين هم از آن مواردي است که توجهي به آن نکرده بودم و شايد لازم است از خوانندهها عذرخواهي کنم.
هانيه را بيشتر از همه قصهها بيشتر دوست داشتي که شد قصهي اول مجموعه؟
نه الزاماً هيچ کدام را بيشتر از بقيه دوست نداشتم، اتفاقي بود. فقط به نظرم آمد اسم جذابتري است. اما يکي از قصههايي بود که درواقع پوستم را کند. چون فرم روايي متفاوتي دارد.
کميهم نوآوري از پاورقي در داستان که تا به حال نديده بوديم يا مثلاً داخل کردن چت موبايلي در داستان به عنوان بخشي از روايت.
بله. قبول دارم. مثلاً پاورقي در داستان را چيز خوبي نميدانيم. ولي من فکر کردم چرا نه. به هر حال ابزاري است که ميتواند در خدمت روايت باشد. پس استفاده کردم. و سعي کردم به جاي معني کردن لغتهاي دشوار که کارکرد اصلي پاورقي است، برخي نکات را از يک زاويه ديگر توضيح دادم در پاورقي. به شکلي که بخشي از داستان در پاورقي اتفاق بيفتد. پس نميتواني به راحتي اين پاورقي را از داستان جدا کني ولي آن پاورقي که لغت معني ميکند اگر نباشد در کل داستان اتفاقي نميافتد. ولي مثلا درداستانهانيه اگر پاورقيها حذف شود قسمت اعظم داستان را از دست دادهاي. پيامکها هم همينطور آنها هم ابزاري است براي روايت ما معمولاً از اين ابزارها استفاده نميکنيم. منظورم اين است که اينها امروز بخشي از زندگي ماست و بايد در روند داستاننويسي ما باشد. اصلاً خود اين که کسي با تلفن صحبت ميکند و شما شاهد اين گفتگو هستي نوعي گفتگوي غيرمستقيم است که امکان خوبي در اختيار روايت قرار ميدهد. و بايد از آن استفاده کرد ولي متأسفانه ما کمتر از آن استفاده ميکنيم. حتي ايميلهاي بين دو نفر شايد بتواند بستر يک روايت باشد. چرا نبايد از آن استفاده کرد!
بازخوردها در مورد اين کتاب چهطور بود؟
من راضي بودم. تا الان بد نبوده، در اين گفتگو و يکي دو جلسه نقد هم نکاتي برايم روشن شد که اصلاً به آنها فکر نکرده بودم ولي واقعاً وجود دارند. همين که يک نويسنده ميبيند مخاطبانش فهم و دريافت متفاوتي از داستانهايش داشتهاند خيلي جذاب است.