نوشتن دربارهي حميد سمندريان، آن هم در حد صفحهاي از صفحات يك مجله كار آساني نيست. از خودت ميپرسي از چه بنويسم. از دانش تأترياش، از كارهاي گزيدهاي كه به صحنه برد، از اشتياقش به آموزاندن هنر تأتر. از كوششي كه براي تشكيل دانشكده تأتر كرد يا از عشق بيامانش در پرورش هنر جويان تأتر در دانشكده آب سردار كه دانشكده آزاد هنرهاي دراماتيك بود يا از حسرتش براي به صحنه بردن بسياري از آثار نمايشي كه ميخواست و نشد و دست كم حسرت اجراي «گاليله» كه مثل داغي بر دلش ماند تا رفت.
راستي چه ميشد اگر «گاليله» به صحنه ميرفت و اجرا ميشد ماجراي گاليله را تقريباً هر كسي كه در همه عمرش چهار تا كتاب درست و حسابي خوانده باشد يا حتي خواننده مجله و روزنامه هم باشد ميداند آن دادگاه تفتيش عقايد و اين كه سيطره بلا هست گاليله را به سوختن در آتش محكوم كرد مگر كه توبه كند از كفري كه گفته است «زمين ميچرخد»!! و گاليله به خاطر زندگياش و به اين خاطر كه پيكرش را زنده زنده نسوزانند توبه كرد. اما زمين كه اهل توبه نبود چرخيد و چرخيد و همچنان هم ميچرخد و «برتولت برشت» هم همين ماجرا را دستمايه نوشتن نماشنامهاي كرد «برشت» وار. نمايشي كه حسرت اجراي آن بر دل سمندريان ماند و ماند تا برود و رفت.
اما اين همهي حسرت حميد سمندريان نبود. او كارهاي بسيار ميتوانست براي تأتر ايران انجام دهد كه نشد. او ميتوانست و شايسته اين بود كه صحنه تأتر را آن گونه كه بايد و به ياري ياراني كه داشت در اين جا بگستراند. او با تأتر زندگي كرده بود، بيش از هر كس ديگري دست كم در اين جا تأتر را ميشناخت و استاد پرورش بازيگر بود، اما حيف گر چه كارهاي بزرگ مردان بزرگ ميخواهد، اما مردان بزرگ بدون فرصتهاي بزرگ چه ميتوانند بكنند، جز آن چه حميد سمندريان كرد و كم هم نبود. حالا حميد سمندريان رفته است.
اما حضور او تا وقتي تأتر در ايران هست قابل انكار نخواهد بود حضوري كه تا فرداهاي دور و در نفس چندمين نسل از بازيگراني كه بازيگري را در مكتب شاگردان استاد حميد سمندريان آموختهاند احساس ميشود.
نميدانم اگر حميد سمندريان در جاي ديگري از جهان به دنيا آمده بود، تأتر كار كرده بود و حميد سمندريان شده بود چه ميشد؟ اما ميدانم كه حميد سمندريان عاشق ايران بود و همين عشق او را تا پايان عمر با همه نامراديها در اينجا ماندگار كرد، در سرزميني كه عاشقانه دوستش ميداشت. … آي عشق، آي عشق. …