متن گفتار محمود دولتآبادی در مراسم تشييع جعفر والي
اي غم بگو از دست تو، آخر کجا بايد شدن
در گوشهي ميخانه هم ما را تو پيدا ميکني
جعفر والي! هنرمند تئاتر ايران! حالا ديگر بياضطراب به خواب ميروي، بينگراني از شد – ناشدِ نمايش – بي خيال از اين که صحنه چه ميشود، نور کجا و دکور چه، و اينکه در تئاتر چه رخ ميدهد وقتي که پرتاب شدهاي در آن سوي کرهي زمين! از تو در ذهن من نه فقط يک هنرمند پر قابليّت تئاتر، بلکه يک آدم خوب و مهربان هست که همچنان با روي گشاده لبخند ميزند و هيچ لحظهاي آن مهرباني تو دور نميشود از يادِ – لابد – هر که تو را شناخته است.
ميداني! که ميان
آدمياني که ما بوديم در صحنههاي نمايش، عهدي ناگفته و
نانوشته وجود داشت در بابِ آدم بودن و اندکي آدم شدن بيشتر؛ که تو خود همان بودي – اما تو در عين
حال نمونهاي از فترت در هنر تئاتر ايران بشمار ميروي، و اين فترت
سي ساله فقط تو و امثال تو را به زانو درنياورد در غربت، بلکه در نبود امثال تو يک
بار ديگر هنر تئاتر در اين کشور به خاک خوابانيده شد با دست و بازوان نه دانايي! و
فريب!
باز و باز … تا کي دوباره برآيد تئاتر با چنان شورِ آموختن، آن دلدادگي و انسجام و گذشت و رفاقت؛ باري سنگين بر دوش شيفتگان اکنون! تا چه پيش آيد؟
به خانوادهات، به فرزندانت، به خود و به تمام جويندگان هنر تئاتر کشور تسليت ميگويم.