جهان ديوستاني چنان شده است که از چنداني هول، هيچ کابوسي روايت آن را برنميتابد. دوزخي است که جهنم را به خردي حقارت ذليل ميکند و ستم را معنايي چنان داده است که ستمگران تاريخ را به آبرويي ابدي نام بردار ميسازد.
واي بر ما که مردگانيم به هيأت زندگان. نگران بر اين ديولاخه خون و تاريکي.
سردبیر
ترامپ انگار غولي است برآمده از چراغي در افسانهاي. هيولايي است؟ يا دلقکي و مضحکهاي براي خندان تاريخ به تأسف؟ يا نقطه عطفي است و آغاز فصل ديگري در جغرافياي خونين جهان؟ ترامپ هرچه هست و باشد هنوز در قامت يک سؤال است و اين که چه خواهد کرد اين تاجر سرخ روي، زردمو که دايم در حال کف زدن است و نشان دادن شستهايش به جهانيان.
مردمان همه، از شرق تا غرب در حيرت کيستي و چيستي او واماندهاند چشم باداميهاي شرق آسيا همانقدر او را نميدانند که آبي چشمان موطلايي اروپا و سيهچهرهگان جنوب آسيا مردمان آفريقا همانقدر مات ماندهاند که ميليونها نفر از نوادگان گاوچرانهاي ششلول بند آمريکايي که برخيشان هلهله کردند تا او را از صندوق شعبده برآورند.
چه خواهد کرد ترامپ؟ و سرنوشت جهان با حضور او چگونه رقم خواهد خورد؟ پرسش مهمتر اما اين است که چه روي داده است در جهان که از پس آن معجزه هزارهي سوم! در اين سوي عالم. در آن طرف دنيا و در سرزمين تکنولوژي و پول و قدرت و البته آزادي! معجزهاي به قامت ترامپ از جعبه جادوي معماران جهان بيرون ميجهد و خلق را به حيرتي تمام انگشت به دهان به تماشا مينشاند؟ برخي بر ايناند که هنوز زود است قضاوت کردن دربارهي او که هر لحظه به رنگي جلوه ميکند و به هر گاه چيزي ميگويد ناقض گفتههاي پيشترش. به باور من اما ترامپ همان پستانکي را مکيده است که شيخ حسين اوباما و کارتر و همان شيري را نوشيده که آنها و اين برادران رضاعي به گاه لازم از گهواره بيرون ميجهند تا ايفاگر نقشي از نقشهايي شوند که به گمان من معماران جهان و عروسک گردانان اين خيمه چراغاني به خون نسخه کردهاند و اين معماران شايد نوادگان سببي همانها باشند که روزگاري در المپ، خداي گونه جهان را رهبري کردند و زماني در اورشليم و مصر و قسطنطنيه در پس پرده براي بازيگران روي صحنه نسخه نوشتند و در فصل ييلاق به واتيکان و وال استريت کوچيدند و در باکينگهام بر سر ميز صبحانه نشستند. پنهان نميکنم که آدمي سادهام و به دور از سياست و سياستبازي اما نه چنان و چندان ساده که قصه دموکراسي را باور کنم. و معجزه رأي مردم را در آمريکا و اينکه ترامپ به تمامي بر آمده از خواست طبقهاي از مردم آمريکاست که واخورده از بازيهاي سياستبازان و سياست پيشهگان پيشين به دامن تاجري لمپن منش و به ظاهر رکگو و ساده که زبان بازي سياسي را نميداند پناه آوردهاند و در سن و سالي که دارم و کم و بيش چهار دههاي بيشتر از عنفوان خامانديشيهاي جوانانه و روياپردازي هاي آرمانگرايانهام گذشته است پس دچار اين توهم هم نيستم که مردم و ملتهاي جهان ميتوانند سرنوشت جمعي خود را رقم بزنند و با آتش زدن اتوبوس و مرده با دو زنده باد دستشان به دم گاوي به نام آزادي و زندگي انسانيتر بند شود و مگر شد در ليبي يا مصر يا عراق يا هر جاي ديگري که پنجره گشودند به اميد بهار و خزان تماشا کردند و اين را هم بسيار ديدهام و ميبينم که قوانين حاکم بر زيست انسان در اين کره خالي با قوانين مورد استناد ماترياليستها و مادهگرايان که آب درصد درجه حرارت به جوش ميآيد و غليان ميکند و ترهاتي از اين دست به هيچ روي همخواني ندارد و ديگهاي آب بسيار بر سر اجاقها سوخته است و حاصل غليانشان چيزي جز بخاري محو شونده نبوده. و البته اين را هم به گمانم دريافتهام که در کشوري مثل آمريکا مهندسي انتخابات و تعويض صندوقهاي رأي و از اين دست بازيهاي پيش پا افتاده جهان سومي براي بيرون آوردن نامي از صندوقهاي رأي مدتهاست که کهنه شده و معمولاً همان نام يا نامهايي از صندوقها بيرون ميآيد که اکثريت مردم نوشته باشند اما پيش از آن همان مردم به سمت و سويي رانده ميشوند که در پاي صندوقهاي رأي نامي را بر برگهاي بنويسند يا دکمهاي را روي دستگاه رأيگيري فشار دهند که خواست صحنهگردانان است و البته با حفظ توازن و تعادل بازي و بنابراين ميتوانم تصور کنم که مردم جهان در زير سلطهي نظامهاي حاکم بر جهان از سرمايهداري گرفته تا جز آن مورچگاني دستآموزند که در نهايت آزادي!! به نسخههايي عمل ميکنند که برايشان پيچيده ميشود. بي که بدانند و در همين آمريکاي مهد دموکراسي و مدافع آزادي و حقوق بشر. مردم حتي در انتخاب صبحانهاي که ميخورند عمل به فرمان ميکنند، فرماني که در نهايت حق آزادي انتخاب معنا ميشود و در چنين شرايطي، مضحک به نظر ميرسد که باور کنيم که ترامپ نه از جعبه شعبده بازيگردانان پشت صحنهي سياست که به تمامي از صندوق آراي مردم آمريکا بيرون آمده است و نتيجه تغيير و تحولاتي است که در زير پوست جامعه آمريکايي به وقوع پيوسته است و چنان به آرامي و خاموش که حتي رسانههاي آمريکايي هم به باور آن هم وطن صاحب قلم مات ماندند و از پيشبيني آنچه روي داد عاجز ماندند و لاجرم بايد آسيبشناسي شوند! واقعيت به گمان من اين است که دونالد ترامپ اگرچه در ظاهر با رأي اکثريت مردم آمريکا و به دليل بيپاسخ ماندن خواستههاي اين گروه از مردم در دولت اوباما و پيشتر انتخاب شده اما در باطن با نوعي مهندسي زيرکانه انتخابات و کاناليزه کردن خواست تندروهاي آمريکايي و لمپنهايي که در پي قدرتي شبيه اجداد ششلولبندشان هستند روي کار آمده است تا به عنوان نماينده! تندروهاي آمريکايي و آنها که گمان ميکنند.
دوران سروري آمريکا بر جهان به سرآمده دگرگونيهايي را در جغرافياي خاورميانه و شايد جهان رقم بزند و آغازگر دور ديگري در تاريخ سياسي دنيا باشد و شايد در اين دور ديگر معادلات اقتصادي به گونهاي ديگر رقم بخورد و از نقش نفت به عنوان انرژي مورد نياز کشورهاي صنعتي جهان کاسته شود و آنگاه کشورهاي صاحب نفت هم از اريکه قدرت پايين بيايند و نتوانند حضوري تعيينکننده در اقتصاد و سياست جهان داشته باشند.
آنچه مسلّم است دونالد ترامپ تجارتپيشه نه چون اوباما مصالحهگراست و نه هفتتيرکش بيمبالاتي همانند جرجبوش، او تاجري است که قوانين تجارت و گسترش بازار مصرف را به خوبي ميداند و ميداند که چگونه اروپا بعد از جنگ دوم به بازاري بزرگ براي آمريکا تبديل شد تا ثروت و قدرت در اين قاره افزوني يابد و اين را هم ميداند که همين حالا غرب آسيا و شمال آفريقا مشتريان خوبي براي توليدات آينده آمريکا هستند و البته که به فکر گستردهتر کردن اين بازار است و به همين دليل بر سر معامله با پوتين است تا قصه را راحتتر فيصله دهد.
بديهي است که عملکرد واقعي ترامپ جز در آينده آشکار نخواهه شد اما آنچه ميتوان به يقين گفت. اين است که ترامپ نيامده است تا با سياست تساهل و تسامح حتي در ظاهر ادامهدهندهي اوباما باشد. ترامپ هرچه هست نمايندهي تفکري است که هرگز و در هيچ لحظهاي از تاريخ آرامشگرا نبوده و از نظر او همهي معادلات و اصول و قوانين آنگاه معتبر خواهد بود که به سليقهي او خوش بيايد و با منافع مورد نظر او سازگار باشد. تفکري که برخي آن را لمپنيسم ميخوانند.