آدمهایی را که کلماتِ نوشتهشده را یک چیز برتر میدانند، فراموش کن. نویسنده «ماجرای عجیب سگی در شب» از اینکه طرفدار بزرگ کتابهای صوتی است مینویسد.
ایبنا: مارک هادون، نویسنده انگلیسی برنده جایزه ادبی کاستا بوک و جوایز متعدد دیگر که بیشتر به خاطر «ماجرای عجیب سگی در شب» شناخته میشود از جادوی کتابهای صوتی نوشته است که در ادامه میخوانید.
یک اعتراف. تا امسال هرگز نسخه صوتی رمانهای خودم را به درستی نشنیده بودم. جسته و گریخته شنیده بودم اما هرگز خودم را کاملا در آن غرق نکرده بودم. اینطور نیست که صدای خواننده نتواند با صدای درون سرم هماهنگ شود. قضیه این است که صدای درون سر من در واقع اصلا صدا نیست. من آن را به عنوان صدا در نظر میگیرم. شبیه صداست. بعد در یک مکان عمومی میایستم تا قطعهای را بخوانم که هنگام نوشتن کتاب آن را صدها بار کاویدهام و میفهمم که نمیدانم چطور باید ماینیدود دیون (کوههای سیاه) و هولوپروزنسفالی را تلفظ کنم. (موقع تلفظ هر دو کلمه هنگام خواندن بخشی از کتاب «خانه قرمز» در فستیوال هِی تپق زدم.) چطور یک بازیگر میتواند توهم غلطانداز و ناشنواییِ انتخابی متن را که توسط گوش داخلی شما شنیده میشود، بازسازی کند؟
امسال برای نخستين بار به نسخه صوتی یکی از کتابهایم بهطور کامل گوش کردم، زیرا تیم مکاینرنی «خوک دریایی» را آنقدر خوب خوانده که حالا رمان را برای خودم با صدای او میخوانم. مکاینرنی مثل تمام بازیگرانِ خوب درک میکند که چطور اجرای بازیهای کوچک مورد نیاز است. صدای بم دلنشین و خودخوارشمارانه او هرگز متن را تحتالشعاع قرار نمیدهد. صدای او جایی است که داستان اتفاق میافتد و بعد از مدتی ما متوجه داستان خواهیم شد و نه چیز دیگری. آیا او دقیقا میداند که چطور نقل قولهای جان گاور در قرن ۱۴ را بخواند یا تنها اعتماد به نفس بالایی دارد؟ نه میدانم و نه برایم مهم است.
علیرغم تردیدهایی که در گوش کردن به کارهای خودم داشتم، بهطور کل مخاطب مشتاق کتابهای صوتی محسوب میشوم و زمان زیادی برای آنهایی که فخرفروشانه درباره برتری فرضی کلماتِ نوشتهشده سخن میگویند صرف نمیکنم. برخی از بهترین تجربههای خواندن برای من در زندگی به تجربیات شنیداریام مربوط می شود: «خانه متروک» که توسط ترزا گالگر و شون بَرِت خوانده شده؛ «زمان هدایا» اثر پاتریک لی فرمر که کریسپین ردمن آن را خوانده است. نسخه کلاسیک انتشارات پنگوئن «موبیدیک» را نیمهکاره رها کردم، بعد آن را با صدای فرانک مولر شنیدم که کاملا مجذوبم کرد. و صادقانه بگویم، حاضرم پول خوبی به جولیت استیونسون بدهم تا فقط شرایط و مقررات قرارداد موبایلم را برایم بخواند.
مسلما نقاط ضعفی هم فراتر از اجرای ضعیف و انتخاب اشتباه خواننده وجود دارد. در چند سال گذشته مجبور بودم مسافتهای طولانی را رانندگی کنم و کتابهای صوتی هرگز تنهایم نگذاشتند. اما من دوست دارم زیر قسمتهایی از کتاب که از آن لذت میبرم خط بکشم تا بعدها بتوانم به آن برگردم، اما وقتی متن برای شما خوانده میشود و شما دستتان روی فرمان است نمیتوانید این کار را بکنید. درنتیجه کلمات خاص آن بخش از متن که میخواهم زیرش را خط بکشم به خاطر میسپارم، وقتی به خانه برگشتم کتاب را دانلود میکنم و از کلماتی که حفظ کردم برای پیدا کردن متن استفاده میکنم، آن را چاپ میکنم و در دفترچهام میچسبانم. این بیشتر شبیه دیوانگی است و بهطرز مضحکی بازدهی ندارد.
از طرفی این احتمال هم وجود دارد که هنگام گوش کردم به یک کتاب صوتی خوابتان ببرد، اما کسی هست که بتواند ادعا کند موقع خواندن کتاب چاپی این اتفاق برایش نمیافتد؟ من البته از یک مشکل دقیقا در نقطه مقابل رنج میبرم؛ چرا که مجبور شدم وقتی رانندگی میکردم، گوش دادن به آنتون لسر که داشت «بهشت گمشده» را میخواند متوقف کنم، زیرا خودم را در آن جملات لاتین پیچ در پیچ گم میکنم و به یک باره متوجه میشوم دارم در لاین سرعت، با سرعت ۴۰ کیلومتر بر ساعت میرانم.
یکی از مزایای کتابهای صوتی به نسبت همتایان چاپیشان که به ندرت از سوی طرفداران و یا مخالفان به آن اشاره شده این است که خواننده سرعت خود را کم یا زیاد نمیکند. خواننده ما را مجبور میکند زمان مشابهی را به هر صفحه اختصاص دهیم. وقتی یک کتاب چاپی میخوانیم بسیار ساده است که بهطور ناخودآگاه آن را به بخشهای مهم و کماهمیتتر تقسیم کنیم تا بخشهای کماهمیتتر را سریعتر و با توجه کمتری بخوانیم و یا کلا از آن بگذریم. تا زمانی که قسمتهایی از کتاب صوتی را خودتان جلو نزنید، جولیت استیونسون شما را وا میدارد که به تمام بخشهای متن به یک اندازه توجه کنید و در آن بخشهایی که قرار بود اهمیت کمتری داشته باشد، جملات زیبایی وجود دارد که پیش از آن متوجه نمیشدید. حالا به آرامی به کتابهای صوتی گوش میکنم که دقیقا به همین خاطر دوستشان دارم. در واقع وسوسه میشوم که بگویم یک کتاب را تا وقتی که برایم خوانده شود، به درستی نخواندهام.