استاد مهربان داستان نویس جمال میرصادقی عزیز همچنان دلش برای داستان فارسی می تپد شاگرد تربیت میکند و مینویسد. داستان چکه های خون در شماره ۱۲۶ ماهنامه آزما به قلم خود ایشان
بچه که بود، با باباش به زورخانه ميرفت و چرخي ميزد و ميلي به هوا ميانداخت.
«آدم بايد خودشو بسازه بابا که کسي نتوونه بهش زور بگه.»
خب، تو دبستان و دبيرستان هر کي به او زور ميگفت با يکمشت دماغش را خون ميانداخت. يکهبزن مدرسه بود. هر که مطابق ميلش رفتار نميکرد، ميماليدش. بچههاي مدرسه از او حساب ميبردند. کشتيگير مدرسه هم بود و در مسابقههاي دبيرستانها مدال ميگرفت و آخرسر با نمرهي ناپلئوني به کلاس بالاتر ميرفت.
يکبار که توي بازارچه به همکلاسياش کاوه، پسر فرهاد خان متلک گفتند، زد دماغ داش بچهي محله را خونينومالين کرد، ارجوقربش پيش همه بالا رفت، جز فرهاد خان معلمشان که ريزريز نصيحتش کرد.
«پسر جان، خوب کردي روشو کم کردي نشون دادي اين مدالها که ميگيري حقته، غيرت داري.»
دست روي شانهي او زد.
«ميدوني فايده اين مدالها چيه؟»
«چيه آقا؟»
«امروز برات دست ميزنن و فردا از مدرسه مياندازنت بيرون. درستو هم بخون پسر جان.»
دوباره روي شانهاش زد.
«ميگم کاوه هوا تو داشته باشه، تو درسهات عقب نيفتي.»
از باشگاه که سراغش آمدند، امتحان آخر سال بود. روزبه گفت:
«يه وقت خر نشي بري؟ خوب داري پيش ميري پسر.»
سرش را بالا انداخت.
«نه فکرهامو کردم، نميخوام پيش فرهاد خان شرمنده بشم.»
رفتند و آمدند.
«پهلوون ما پا نکش عقب. اين دفعه هم ميري رو کرسي، حريف نداري …»
«ميخوام درس بخونم.»
«خوب درستم بخون، ميدوني مسابقهي جهانيه، تو که همه رو انداختي، نميخواي بري امريکا.»
سرش را بالا انداخت.
«ميخوام درس بخونم.»
«فدراسيون رو تو حساب کرده، برات نمره تو ميگيريم.»
«ميخوام درس بخونم و خودم نمره بيارم.»
«خودم درس بخونم، خودم درس بخونم، چي دستت ميآد؟ مگه نميخواي بهجايي برسي؟ ميون همه يکه بشي؟»
«ميخوام درس بخونم»
داداشهاش هم کشتي ميگرفتند دو بار هم همراه تيم به خارج رفتند و مدال گرفتند
باباش غر ميزد.
«خل شدي بچه؟»
«داداشهام حالا کجان؟ تو ميدون.»
«بچههاي ما درس خون نيستن. کي تو خانوادهي ما درس خونده؟ مگه من درس خوندم و بابام درس خوند. داداشهات درس خوندن؟ من به سن تو بودم، خودم خرج خودمو در مياورم.»
چپچپ به او نگاه ميکرد:
«پسرهي جعلق، چرا کشتي رو ول کردي؟ تو که همه رو انداخته بودي. داش حبيب ميگفت از داداشهات خيلي سري، اين دفعه هم مدال طلاي جهاني رو ميآري براچي نميخواي بري؟»
«امتحان آخر ساله، ميخوام درس بخونم.»
باباش اداي اونو دراورد.
«درس … درس فايدهاش چيه؟ اونهايي که درس خوندن کجا رو گرفتن؟ هميشه هشتشون گرو نهه زندگي اين فرهاد خانو ميبينين؟ بندهي خدا هنوز نتونسته يه سر پناهي براي زن و بچههاش داشته باشه.»
مادرش ميگفت: «حالا که عشق به درس داره، بذار بخونه. زمونه عوض شده. اگه داداشهاش درس نخوندن، اون هم بايد نخونه؟»
داييش ميگفت: «به داشهات نگاه کن، دلت ميخواد مثه اونها باشي يا مثه فرهاد خان که همه بهش احترام ميذارن؟»
متن کامل در صد و بیست و ششمین شماره ماهنامه آزما