دویدن تا خط پایان
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

ه

با خداحافظ رفيق در ذهن من متولد شد و ماند گفتم متولد شد. يعني آمد با همه ابعاد يک حضور، حضوري که آمده بود تا بماند. آمد و ذهنم را درگير کرد. امير نادري، عکاس فيلم‌هاي کيميايي و يکي دو نفر ديگر. با دست خالي فيلم ساخته بود فيلمي براساس يک ماجراي واقعي، سرقت يک صرافي در چهارراه اسلامبول. فيلمي که چندان از جنس سينماي آن روز ايران نبود و همين نشان از اعتماد به نفس و جسارت سازنده‌اش داشت.

جسارتي که به او امکان داده بود با دست خالي فيلمي بسازد که در رقابت با فيلم‌هاي مردم پسند آن روز چندان خوش‌شانس نمي‌نمود اما کارگردانش خواسته بود که فيلم خودش را بسازد و ساخته بود و خوب هم. ساز دهني اما حادثه ديگري بود. که دو سال بعد اتفاق افتاد فيلمي از هر جهت متفاوت با سينماي آن روز ايران فيلمي نه از جنس هر فيلم ديگر فارسي يا ايراني. فيلمي به ظاهر آرام و معصوم که در پس آن فريادي نهفته بود. اين فيلم روايت رهايي بود رها شدن از تحقير و استثمار «اميرو» براي رسيدن به لذت نواختن سازدهني آن‌قدر کولي داد که طاقتش طاق شد و آن‌قدر براي به صدا درآوردن آن ساز لکنته زجر کشيد و تحقير شد که سرانجام با خشمي به وسعت عصيان ساز دهني را به دريا انداخت و خودش را و ديگران را از شر آن خلاص کرد اين فيلم همان‌قدر صاحبان قدرت را به خشم آورد که تماشاگران معترض به سلطه ديکتاتوري را به شعف. سخن از رها شدن بود. رها شدن از هر آن‌چه بر انسان تحميل مي‌شود. رها شدن از قفسي که بسياري از ما، خواسته و ناخواسته در پشت ميله‌هاي آن به فنا محکوم شده‌ايم، فنايي که در پندارمان زندگيست. امير نادري، بچه آبادان بود. و همان «اميرو» بچه‌ي فقر، بزرگ شده در خانه‌اي که نه پدر در آن بود و نه مادر که هر دو رفته بودند پيش از آن که او بداند مرگ چيست و لطف خاله هم آن‌قدر بود که خورد و خوراکي باشد و امير که مغرور بود و بزرگ‌تر از قفسي که در آن افتاده بود، بال بال مي‌زد. براي رهايي تخمه فروشي کرد جلو سينما. آپاراتچي شد. و نظافتچي در سينما روي صحنه رفت و نقش بازي کرد، در عکاسخانه‌اي، جارو کشيد تا ظهور و ثبوت فيلم را ياد بگيرد و عکاسي را اما قفس همچنان تنگ بود. آبادان را رها کرد. به تهران آمد. قفسي بزرگ‌تر، با ميله‌هايي قطورتر. امير اما بند نمي‌شد در يک جا و بال بال مي‌زد و مي‌دويد در تاريکي شب و در تنهايي کتاب مي‌خواند. مي‌خواند و باز مي‌خواند امير دچار بيماري بلعيدن کتاب شده بود. کتاب‌ها را نمي‌خواند، مي‌بلعيد و نه فقط کتاب‌ها را که هرچه برآمده از خلاقيتي هنرمندانه بود. اشتهاي سيري‌ناپذير او را براي بلعيدن تحريک مي‌کرد و اين را کسي نمي‌دانست. جز خودش و آن‌قدر عکس و نوشته و فيلم و موسيقي بلعيد که وقتي عکاس فيلم‌هاي رضا موتوري و بيگانه بيا و … مسعود کيميايي شد خيلي‌ها شگفت‌زده شدند. عکس‌ها، عکس بودند اما نه مثل هر عکس ديگري. نادري عکاس بود اما نه مثل هر عکاس ديگري. جور ديگري بود اين آدم. در عکس‌هايش حسي بود که در کار عکاسان ديگر نبود. کسي چه مي‌دانست که براي امير نادري چاق و شکم گنده عکاسي يک نماد است از آتشفشاني که «اميرو» بود. همان پسر بچه گوشتالوي «ساز دهني» و همان پسربچه لجوج «دونده» که نه باخت مي‌شناخت و نه رودتر رسيدن به خط پايان برايش «بردن» بود. او دونده‌اي بود که بايد مي‌دويد و مي‌خواست بدود با بيشترين سرعت ممکن تا افق‌هاي دور تا رسيدن به خطي که نقطه آغاز دويدن به سوي خط ديگر باشد.

اين‌ها بود اما نه من مي‌دانستم و نه ديگران من که غريبه بودم براي او. دوستانش هم نمي‌دانستند شايد امير نادري در قاب کوچک ذهن من و ما عکاسي بود که فيلمساز شد و خداحافظ رفيق را ساخت و تصادفاً فيلمساز بدي هم نبود، همين! هرچند که او خودش را، خود واقعي‌اش را. در ساز دهني و دونده به صراحت معرفي کرده بود اسمش را. رسمش را و راهش را؛ و ما ندانستيم و نمي‌توانستيم که بدانيم در آن هياهوي طبل‌هاي تو خالي! «اميرو» بعد از ساختن چند فيلم به آخرين خط پايان ممکن در جغرافياي زادبومش رسيد. خطي که پس از آن خطي ديگر براي دويدن و رسيدن در چشم‌اندازش نبود. اميرو اما همچنان مي‌دويد. حتي وقتي از خط پايان در جغرافياي حقير زمين مسابقه گذشت و از کنار حريفي که زودتر رسيده بود و دستش را بالا برده بودند. براي اميرو مسئله دويدن بود نه رسيدن و ايستادن و دل‌خوش کردن به فريادهاي سپاس و هورا کشيدن، در نگاه او هميشه خط ديگري بعد از خط پايان بود جغرافياي جهاني که اميرو در آن مي‌دويد انتها نداشت از آبادان تا تهران و بعد تا آمريکا و از آن‌جا ژاپن و هر جاي ديگري که مي‌شد دويد و حالا تا «ماه»

من گمان مي‌کنم به دنيا آمده‌ام تا فيلم ماه را بسازم، اين را نقل به مضمون شنيده‌ام از قول خودش. راستش را بگويم؛ به باور من امير نادري کسي است فراتر از يک فيلم‌ساز يا نويسنده يا هر عنوان ديگري که بشود در عرصه هنرهاي مختلف به او داد. او نقاشي مي‌کشد. قصه مي‌نويسد. شعر مي‌گويد. موسيقي مي‌داند. و مدرسه هم نرفته است آن‌قدر که دست کم دبيرستان را به نيمه برساند. نادري از جنس ديگري است يکي از آن آدم‌هايي است که شايد هر صد سال يک‌بار يکي مثل او متولد مي‌شود. دونده‌اي که وظيفه‌اش دويدن است. از هر‌جا تا بي‌نهايت.

اما… چرا بعد از اين همه سال به ياد نادري افتادم و چرا خواستم در آزما از کسي حرف بزنم که خودش انگار دلش نمي‌خواهد در اين‌جا حرفي از او باشد.

نادري، ايراني است! و هنوز هم اگر هم دلي پيدا کند با همان لهجه آباداني با او حرف مي‌زند و بايد که نسل  جوان امروز درباره‌ي او که شايد خودش اصرار دارد در اين‌جا از ذهن‌ها پاک شود بيشتر بداند و گفتن و نوشتن از او هر چند در مجال محدود اين صفحات و اين شايد آغازي باشد براي سرک کشيدن بيشتر به دنياي آو و فيلم‌هايش، دوم آن‌که به اشارت اين مختصر دست کم، مي‌خواهم بگويم «اميرو» تا بلنداي قله‌اي دويده است که هنوز مدعيان بسيار در دامنه‌اش نفس نفس مي‌زنند. مهم‌تر از همه اين‌که مي‌خواهم نسل پا در راه باور کند مي‌شود اميرو بود و اين البته که آسان نيست.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY