راه سختی به نام عشق حقیقی
آلن دوباتن به ما ميگويد که چرا اشتباه عشق ميورزيم و چرا افراد اشتباه را براي عشقورزي انتخاب ميکنيم؟
«به عدد آدمهاي دنيا، احساس و رابطه و عاطفه وجود دارد. به همان تعداد هم برداشتهاي درست و اشتباه از مفهوم عشق و به همان تعداد هم افراد ممکن است فردي اشتباه را براي عشقورزي و ازدواج انتخاب کنند. «آلن دوباتن» – نويسنده و فيلسوف- ميگويد اگر مردم، بهعنوان نماد فرهنگ، ديدگاه خود در رابطه با «عشق» را دوباره بررسي کنند، زندگي عاقلانهتر و فرهنگي شادتر خواهند داشت. به همين دليل مقالهي چاپ شده از او در روزنامه « نيويورکتايمز» با عنوان «چرا با فرد اشتباه ازدواج ميکنيم» به يکي از پرخوانندهترين مقالهها در سالهاي اخير تبديل شد. «کريستا تيپِت» مدير پادکست On Beingدربارهي عشق، انتخاب، تنهايي و بلوغ عاطفي در عشق، در فوريه ۲۰۲۱ ميلادي با « آلن دوباتن» گفتگويي انجام داده که خلاصهاي از آن را ميخوانيد.»
تيپت: مقالهي شما با عنوان« چرا با فرد اشتباه ازدواج خواهيد کرد» يکي از پرخوانندهترين مقالهها در نيويورک تايمز در طي سالهاي اخير شده است. در اين مقاله ميگوييد که مردم به عنوان يک فرهنگ، اگر نگرشي دوباره به موضوع «عشق» داشته باشند، عاقلتر و شادتر خواهند زيست. خوشحالم که در اين مقاله به حقايقي اشاره ميکنيد که مانند بيمارياي همهگير، تمام عقل و زندگي ما را فراگرفته…
دوباتن: بايد عشق را ياد بگيريم. عشق، عاملي است که ميتوانيم با آن پيشرفت کنيم و اين احساس، فقط يک اشتياق نيست؛ مهارتي است که بايد آن را بياموزيم و اين نيازمند بردباري، سخاوت، تخيَل و ميليونها نکتهي ديگر است. مسير عشق حقيقي در بهترين مواقع پر از دستانداز و سنگلاخ بوده و هرچهقدر بتوانيم نسبت به انسان و انسانيت معيوب سخاوتمندتر باشيم به همان نسبت نيز شانس بيشتري براي انجام کار سختي به نام «عشق حقيقي» خواهيم داشت.
شما در سن ۲۳ سالگي کتاب «دربارهي عشق» را نوشتيد. براي نوشتن اين کتاب، بسيار جوان بوديد. پيش از نوشتن اين کتاب، به موضوع عشق فکر ميکرديد؟ خط اول کتاب را به ياد دارم:«هرعشقي نيازمند پيروزي اميد بر دانش است»
من فکر ميکنم مسالهي مهم، تصور ما از چيستي عشق است. تصور ما از آنچه در عشق و عشقورزي عادي است؛ عادي نيست.
خيلي غيرعادي است؛ درست است؟
خيلي! بنابراين خودمان را براي نداشتن يک زندگي عاشقانه معمولي، سرزنش ميکنيم. درواقع به عشق، نگاهي غيرعادي داريم.
يا براي اينکه عشق کاملي نداشته يا محبت کامل دريافت نميکنيم سرزنش ميکنيم…
دقيقا؛ و برهمين اساس، روايتهاي بسيار بيفايدهاي از عشق داريم. اين روايتها همه جا وجود دارند، در فيلمها، سريالها، موسيقيها و روايتهاي درست و غلط يا غيرحقيقي آدمهاي مختلف. بنابراين اگر به مردم بگوييد: «نگاه کنيد؛ عشق تلاشي ِ دردناک، تکاندهنده و تاثيرگذار از سوي دو فرد ناقص و تلاش آنها براي برآورده کردن نيازهاي يکديگر است» آنها نميپذيرند. علاوه براين اگر بگوييد اين تلاش با بياعتمادي و ناآگاهي از چيستي خود همراه است، بازهم آن را باور نميکنند. بنابراين اول از همه بايد بپذيريم که هيچيک از ما کامل نيستيم. بنابراين اگر نقطهضعفهاي موجود در خود و ديگري را بپذيريم و تلاش کنيم با وجود همان نقصها به يکديگر عشق بورزيم، محبت کنيم به فلسفهي عشق پي بردهايم. درواقع ما دو داستان متضاد داريم که قرار است آنها را با هم يکي کرده و پيش ببريم.
شما جايي گفتهايد که فرهنگي عاقلانهتر از فرهنگ ما، ميداند که شروع يک رابطه نقطهي اوج نيست که هنر رمانتيک فرض ميکند؛ بلکه تنها گام اول يک سفر طولانيتر، دو پهلوتر و درعين حال بيسرو صداست که بايد هوش و دقت خود را در آن هدايت کنيم. در اين باره توضيح ميدهيد؟
ما بهطرز عجيبي درگير فرار از عشق هستيم و چيزي که ما آن را يک «داستان عاشقانه» ميناميم درواقع شروع يک ماجراي عاشقانه است. اما آن را رها ميکنيم. به رابطهي طولانيمدت به بقاي عشق علاقه بيشتري داريم تا توجه به لحظهاي که ما را عاشق ميکند؛ به حس لحظهي عاشقي.
بسياري از نکاتي که شما به آن اشاره ميکنيد، کار دوست داشتن در يک بازه زماني طولاني است؛ حسي دروني است، درست است؟ و بيان آن در قالب يک فيلم عاشقانه دشوار است (با خنده). اما من شيفتهي اين هستم که بدانم شما چهطور دربارهي يونان باستان و ديدگاه آموزشي آنها دربارهي عشق صحبت ميکنيد…
يکي از توهينآميزترين مفاهيم در عشق مدرن، تلاش براي تغيير طرف مقابل است؛ اينکه به کسي بگوييم: «ميخواهم تو را تغيير دهم». اما يونانيان باستان، ديدگاه خاصي نسبت به عشق داشتند که اساسا مبتني بر آموزش بود. به عقيدهي آنها، عشق فرايندي خيرخواهانه است که طي آن دو نفر سعي ميکنند به يکديگر بياموزند، به يکديگر کمک کنند که چگونه به بهترين نسخه از خود تبديل شوند.
به همين دليل در جايي گفتهايد که يونانيان «متعهد به افزايش ويژگيهاي تحسينبرانگيزي» هستند که خود و طرف مقابل آن را داراست.
بله و اين دقيقا درست است.
در جديدترين اثرتان، «مسير عشق» – که رمان است- درواقع شما صدا يا راوي يک مفهوم آموزشي هستيد. درست است؟
بله درست است.
راوياي بافته شده در روايت. در جايي از داستان ميگوييد اين رابطه، بين «رابعه» و «کرستن» است. در جايي ديگر از همين روايت گفتهايد:«رابطهي آنها، ارتباطي مخفيانه و در راستاي بهبود رابطه است». در نقطهاي ديگر گفتهايد:« بعد از مهماني شام، رابعه صادقانه در تلاش است تا در شخصيت همسري که دوستش دارد،تحول ايجاد کند؛ اما روش انتخابي او متمايز است». اينکه رابعه، کريستين را ماترياليست خطاب کرده، بر سر او فرياد بزند و بعد هم در را به هم بکوبد، جرياني که با روايت شما شاهد آن هستيم، جرياني در راستاي بهبود رابطه است؟
متوجهم که به چه موردي اشاره ميکنيد؛ درست است.
و همهي ما آن صحنه و آن رفتار را ميشناسيم.
بله، وقتي کسي را تحقير ميکنيم، آنچه را که بايد، نميآموزد؛ درست مانند کودکي که اگر با لطافت و مهرباني و زباني شيرين با او صحبت نکنيم، از تنبيه و تذکر، نتيجه نميگيريم. اما همه از شکست عاطفي ميترسند. بنابراين معمولا از برخورد درست در روابط عاطفي عاجزيم! به جاي رفتار درست با توهين و پرخاش صحبت ميکنيم و شخص مقابل را زخمي کرده و رد ميشويم و شريانهاي رابطه از همين جا فوران ميکنند.
اين سوال از آنجا به ذهن من آمد که بسياري از مردان باور دارند- يعني مادرانشان به آنها گفتهاند- که زنها، تغيير نميکنند. همانطور باقي ميمانند و در مقابل، زنها هم به اين دليل با مردها ازدواج ميکنند که ميتوانند آنها را تغيير دهند… اما اين عقيده منطقي نيست و اين نگاه را در اطرافيان خودم هم ميبينم…
استدلال من اين است که هر دو جنس در تلاش براي تغيير يکديگر هستند. هر دو به اين فکر ميکنند که عاشق « بايد » چگونه و چه کسي باشد. به همين دليل تمرين خوبي است که روانشناسان گاهي به زوجها ميگويند:« به اين فکر کنيد که اگر شريک زندگي شما از نظر اخلاقي و رفتاري هيچ وقت تغيير نکند، در مورد او چه حسي خواهيد داشت»؟ به نظرم درمواردي «بدبيني» ميتواند دوست عشق باشد! به اين معني که بپذيريم اين شخص، هيچ گاه قرار نيست از نظر رفتاري تغيير کند؛ براي پذيريش رابطهي عاطفي راحتتر خواهيم شد. درواقع براي خوشبختي، نياز به همراه و شريک کامل نداريم. بلکه به شخصي نياز داريم که بتواند به موقع و با درجهي مناسبي از تواضع و فروتني، عيبهاي خودش را براي ما توضيح دهد؛ پيش از اينکه با رفتار و گفتارش به ما صدمه بزند. اين، يک گام بزرگ در راستاي داشتن رابطهي عاطفي خوب است.
و به نظر من بايد دربارهي همان «ديوانهبازيها» دقيق سوال کرد. اگرچه قرن بيست و يکم، قرن تغيير و ويرايش ذهني است؛ اما شما در صحنهاي از « On Love» ميگوييد که هريک از طرفين بايد دربارهي رفتارهاي خود صحبت کند، توضيح دهد تا به نقاط مشترک برسند. مثلا «هر دوي ما يک کک و مک روي انگشت پاي چپ داريم» و توضيح دادهايد که يافتن اين تشابهها، کاملا غريزي اتفاق ميافتد. از سوي ديگر ما عادت داريم وقتي به کسي علاقهمند ميشويم، رفتارهايي از او را در ذهن خود بزرگ کنيم تا فورا جادو شويم! و آن شخص را حول آنچه خودمان ميخواهيم، بپرورانيم…
درست است. احساس ميکنيم آن شخص را ميشناسيم؛ وقتي به نقاط مشترک برسيم… و البته بله، گاهي با رفتار خودمان، به نگاهي که به شخص داريم، رفتارهايي را به او تحميل يا الصاق ميکنيم.
شما در هر دو رمان من به اين نکته دقت کرده و اشاره کرديد. مسالهي ديگر، «ترشرويي و بد اخمي» است. اين حالت ناشي از درگيري با توهمات عاشقانه است. ما سر هر مسالهاي با ديگران ترشرو و بداخم نميشويم؛ بلکه با کساني ترشرويي ميکنيم که به لحاظ احساسي با آنها درگير ميشويم. انتظار داريم آنها ما را درک کنند و اگر درک نکنند، گناهي نابخشودني انجام دادهاند. بنابراين وقتي به يکديگر علاقهمند ميشويم، گاهي زبان به توهين بازميکنيم. به اين دليل که تصور ما اين است که طرف مقابل بايد بداند چه چيزي در ذهن ما ميگذرد. در حالت ايدهآل، بدون آنکه من چيزي بگويم، او بايد بداند. معمولا هم از اين عبارت استفاده ميکنيم- يا عبارتهاي مشابه- که: «اگر لازم باشد مسالهاي را براي تو هجي کنم، يعني اينکه تو مرا دوست نداري» براي همين وقتي به حمام ميرويد، در را ميبنديد، انتظار داريد اگر مشکلي پيش ميآيد، شريک عاطفي شما بداند که چه اتفاقي براي شما افتاده و به کمک شما بيايد! که البته اين تقاضاي عجيبي است…
خيلي ناعادلانه است.
اين رفتار، کودکانه است. ما اين رفتار را در کودکان ميبينيم. آنها به معناي واقعي کلمه فکر ميکنند والدينشان ميتوانند ذهن آنها را بخوانند. مدتي طول ميکشد تا متوجه شويم که تنها راهي که فردي ميتواند در مورد ما متوجه مسايلي شده و آنها را بياموزد، صحبت کردن دربارهي آنها با کلام نرم و آرام است.
«از کلمهها استفاده کن» چيزي که ما به کودکان آموزش ميدهيم.
همان که هميشه به يکديگر ميگوييم «برقراري ارتباط» اما در رابطهي عاطفي اين مساله را فراموش ميکنيم و تصور ميکنيم درک متقابل، بايد شهودي باشد. وقتي ميشنوم کسي ميگويد: «من کسي را ديدم- آشنا شدم که بدون حرف زدن مرا درک ميکند» در اين شرايط واقعا عصبي ميشوم…
درست است.
همينجا زنگ خطر به صدا درميآيد. هيچ کسي نميتواند به طور شهودي، ديگري را جز در مواردي بسيار محدود آن هم در بعضي موضوعها، درک کند.
چيزي که از حرفهاي شما متوجه ميشوم اين است که «بزرگ شدن» يک کار است؛ کارِ زندگي، کارِ بزرگ شدن. درست است؟
از نظر من کارِ عشق است. درواقع يکي از بهترين و مهربانانهترين رفتارهاي ما با طرف مقابل اين است که اگر رفتار ناپختهاي از او سر زد، به جاي مجادله، او را کودک تصور کنيم؛ اما رفتار بچهگانه با او نداشته باشيم. به او فرصت بدهيم تا رفتارش پختهتر شود. يک مثال ميزنم. اگر به منزل برويد و کودک شما بگويد: «من از تو متنفرم»؛ آيا از خانه ميرويد؟ مسلما نه. به دنبال دليل آن ميگرديد. شايد کودک گرسنه است، بيمار است، دندانهاي او نيش زده و تب دارد و… به عنوان والد يا والدين درصدد «تفسير» رفتار کودک برميآييم تا ريشهي اصلي را پيدا کنيم تا جنبههاي افسرده کننده و ناراحتکننده مساله را براي کودک حل کنيم. اما اين کار را بهندرت با بزرگسالان- با شريک عاطفي خود- انجام ميدهيم. بنابراين وقتي به بزرگسالي ميرسيد که ميگويد: «من روز خوبي نداشتهام، مرا تنها بگذار» نگوييد: «باشه، من فقط ميخواستم دليل اين رفتار را بدانم» تلاش کنيد، بگرديد تا علت اصلي حال بد طرف مقابل را پيدا کنيد.
و درک کنيم که گاهي مساله خودِ من نيستم؛ براي طرف مقابل ممکن است مشکلي پيش آمده باشد و به او بايد کمک کنم..
دقيقا؛ اغلب پيگير نميشويم؛ چون همه چيز را شخصي ميبينيم. به نظر من کار عشق اين است که به پشت صحنهي رفتارهاي طرف مقابل برويم و تلاش کنيم تا بفهميم ريشهي اين رفتار کجاست. چرا طرف مقابل خشمگين، افسرده يا پرخاشگر است. کار عشق- عاشق اين است که از خودش بپرسد: «اين رفتار نسبتا تهاجمي، دردآور و ناخوشايند کجاست»؟ و سپس براي کمک و درمان اقدام کند. به نظر من اگر اين نکته را در عشقورزي بياموزيم، در مسير فراگيري عشق حقيقي قرار گرفتهايم.
چند جمله بالاتر به «بدبيني» در عشق اشاره کرديد. اينکه بدبيني ميتواند دوست عشق باشد! در ويديويي که آن را در يوتيوب ديدم – و به اشتراک گذاشتم – از عنوان «تاريکترين حقيقت دربارهي عشق» استفاده ميکنيد. به نظر ميرسد منظور شما، بيشتر واقعيتمحور بودن به جاي ايدهآلگرايي در عشق است…
نخستين حقيقت اين است که همهي ما داراي حدي از شيدايي–ديوانگي هستيم. همهي ما آسيبديده هستيم. دشمن بزرگ عشق و هر نوع دوستياي، «خودخواهي و خودپسندي» است! مسألهي ديگر باور به اين است که «من هر کاري ميکنم، درست است» از همين ديدگاه هم ميتوانيم رفتارهاي نادرستي با طرف مقابل داشته باشيم. درواقع والدين به ما نميگويند که زندگي و خود ما کامل نيستيم و هر کدام نقصهايي داريم… از اين رو، حدي از بدبيني به خود، مفيد است.
شايد اگر هم بگويند، آن را نپذيريم…
بله درست است؛ و البته که دوستان هم به ما نقصهايمان را نميگويند. چون ميخواهند دوستي خوب و مهربان باشند. بنابراين با حبابي از جهل نسبت به رفتار و طبيعت خودمان زندگي ميکنيم. اما حداقل تا پيش از ۴۰ سالگي بايد يک بار اين سوال را از خودتان بپرسيد که: «شايد مشکلاتي هم در من وجود داشته باشد» بنابراين براي شروع رابطهي عاطفي اين جمله را با خودتان تکرار کنيد که: «من هم مشکلات زيادي در رفتار دارم و از اين راهها بايد آن را تصحيح کنم» اين نقطه، شروع خوب و بسيار مهمي براي عشقورزي و تلاش براي داشتن رابطهي خوب است. بنابراين ما اغلب طرف مقابل را سرزنش ميکنيم اما تلاشي براي تغيير ديدگاه خود در عشق نميکنيم. بنابراين باعث خروج عشق از رابطه شده و به، به باد دادن رابطه ادامه ميدهيم! و اين خودمحوري، دشمن همهي روابط خوب است. من اصطلاح «دونالد وينيکات»، روانشناس انگليسي را که نخستين بار در مورد فرزندپروري به کار برد را دوست دارم. او ميگفت: «هدف ما کمال نيست؛ بلکه دستيابي به يک موقعيت به اندازهي کافي خوب است»
در همان سخنراني «تاريکترين حقيقت دربارهي عشق» ميگوييد که عشق ما را از اين حقيقت که همهي ما تنها هستيم، دور ميکند. درواقع تاکيد ميکنيد که انسان، به طرز غيرقابل بازگشتي، تنهاست. او به درستي درک نميشود. اين حقيقت تلخي است؛ اما تسکيندهنده هم هست. باز هم اين کارِ زندگي است؛ درک تنهايي… اين موضوع چهطور ميتواند بخش تاريکي از حقيقت عشق باشد؟
فکر ميکنم يکي از بزرگترين غمهايي که گاهي در عشق به سراغ ما ميآيد اين است که توسط شريک عاطفيمان به درستي درک نميشويم. اما شجاعت اين است که قهرمانانه، تنهايي خود را بپذيريم و اين عامل کليدياي براي داشتن رابطه خوب است. اينکه قرار نيست کاملا درک شويم؛ اينکه هر انساني تنهاست.
جالب است و حقيقي است و متناقض…
بله؛ اگر انتظار داشته باشيد که شريک عاطفي شما بايد همه چيز را دربارهي شما درک کرده و بفهمد، اشتباه ميکنيد. اگر اين موضوع را متوجه نشويد، همواره عصباني خواهيد بود! لحظهها و جزيزههاي عاطفي خوبي در رابطه ايجاد ميشوند که بهتر است به همانها بسنده کنيم. اگر با ۴۰ درصد زندگي خود تنها باشد، خوب است. ۵۰ درصد البته زياد است! بخشي از زندگي – کم يا زياد بسته به شرايط- وجود دارد که بايد بازتاب رفتارهاي کساني را که به آنها علاقه داريد، تحمل کنيد.
اشاره: آلن دوباتِن در سال ۱۹۶۹ ميلادي در شهر زوريخ متولد شد. او بيشتر عمر خود را در انگلستان گذرانده است. دوباتن فارغالتحصيل رشته تاريخ از دانشگاه کمبريج و فلسفه از دانشگاه کنيگزکالج است. او براي دورهي دکتراي فلسفه به فرانسه ميرود اما دکتراي فلسفه را براي نوشتن کتابهاي فلسفي به زبان ساده، نيمهکاره رها ميکند. عشق، دوستي، روابط انساني- اجتماعي، چالشهاي شغلي، سفر، هنر و بهطور کلي هرآنچه زندگي را شکل ميدهد، دستمايهي اصلي کتابهاي اوست. هدف او بازگرداندن «تفکر» به مرکز زندگي است. دوباتن از قالب داستان و گاهي طنز براي بيان ديدگاههايش کمک ميگيرد و رگههاي پررنگي از فلسفه نيز در آثار او هويداست. مجموعه اين ويژگيها، تاثير کلام اين نويسنده سوئيسي را بيشتر ميکند. مخاطب ايراني او را با «جستارهايي در باب عشق»، «سير عشق»، «پروست چگونه ميتواند زندگي شما را متحول کند»، «هنر همچون درمان»، «تسليبخشهاي فلسفه»، « اضطراب موقعيت»، «در باب اعتماد به نفس»، «دربارهي خوب بودن»، «دعواهاي زن و شوهري» و… ميشناسند. او موسس «مدرسه زندگي» در سال ۲۰۰۸ ميلادي در لندن است. هدف از تاسيس اين مرکز را پرورش هوش عاطفي عنوان کرده است.
ترجمه: مهتاب خسروشاهی