گپوگفتي با مشيت علايي؛ دربارهي ادبيات امروز
گفتوگو: نادره کاردان
بيش از دو دهه است که کمتر نقدي در مورد آثار هنري و ادبي منتشر ميشود. شما دليل اين بيتوجهي به نوشتن نقد را چه ميدانيد و آيا نبود نقد سبب افت کمي آثار هنري و ادبي نخواهد بود.
شايد دقيقاً اينطور نباشد. منظورم اين است که در اين دوره منتقدها آنقدرها هم بيکار نبودهاند. البته ميتوان اين را احصا کرد و ديد چه ميزان نقد ادبي و هنري توليد شده است. نکتهاي که بايد در نظر داشت اين است که حجم قابل توجهي از مطالب انتقادي به صورت ميزگرد، جلسات نقد و بررسي يا در قالب “ري ويو”، يا در فضاي مجازي صورت ميگيرد، يعني شيوهي عرضهي نقد متأثر از تحولات رسانهاي از ساختار سنتي و مکتوب به اشکال ديگر گرايش پيدا کرده است. علت ديگر، چيرگي نظريه در اين سالها بوده، که ظاهراً جذابيت بيشتري از نقد دارد. شايد هم منتقدان ما احساس کردهاند که بدون داشتن چارچوب نظري نميتوان و نبايد به کار نقد پرداخت که در اين صورت تشخيص کاملاً درستي دادهاند.
اما در مورد بخش دوم پرسشتان يعني ارتباط نقد با کيفيت آثار هنري، به نظر من ارتباط مکانيکي و مستقيمي ميان اين دو نيست، هرچند قطعاً رابطهي متقابلي وجود دارد. شرايط پديد آمدن آثار هنري خوب به کلي عوامل بستگي دارد که يکي از آنها نقد است. حالا چيزي بگويم که لابد برايتان عجيب است: افزايش سريع و بهمن گونهي نقد و نظريهي ادبي از دههي هفتاد ميلادي به اين سو در دوران پسامدرنيسم نشانهي کاهش خلاقيت ادبي و هنري بوده است.
به نظر ميرسد در سه دههي اخير به دوران سلطهي ميانمايهگي در عرصهي هنر و ادبيات رسيدهايم و شايد در همهي عرصهها و از جمله در سياست جهاني هم نامهاي بزرگي که پيشترها ميشناختيم جايشان را به افراد ميانمايه دادهاند. در اين مورد نظر شما چيست؟
“ميانمايگي” واژهي خوبي است. البته اگر از چند قله – پنج يا شش تا – بگذريم فرهنگ ادبي و هنري عمدتاً و نوعاً ميانمايه بوده است. در حوزهي علوم طبيعي، و در چند دههي اخير در علوم انساني و اجتماعي، از ميانمايگي هم گذشته نزديک به بيمايگي بودهايم. منظورم حوزههايي مثل فلسفه، روانشناسي و جامعهشناسي است. همانطور که گفتيد، اين پديده صبغهي جهاني دارد. ظاهراً سلطهي بلامنازع سرمايه و هجوم اشکال فرهنگي آن که ذائقهي مصرفگرايي، بنيادستيزي و سطحي نگري را رواج داده، که به گفتهي بودريار نه فقط معناگريزي، بلکه جاي تفکر خلاق و ژرفنگري را حسابي تنگ کرده است. فضاي فرهنگي و اجتماعي غالب نابودي معنا را تجويز ميکند راه را براي ميانمايگي و بيمايگي باز ميکند. اين بيمايگي يا بياعتقادي را در سطح نازل مشارکت سياسي مردم در نظامهاي ليبرال دموکراسي به عينه ميتوان مشاهده کرد و همين است که به هارتريل جناحهاي سرمايهداري امکان ميدهد نمايندهشان را در آمريکا در حساسترين مَسند قدرت بنشاند. انباشت سرمايه به چيزي فراتر از توليد ميانجامد. ارزشها، روابط انساني، شيوهي زندگي که علايق و پايبنديهاي شخصي و از آن ميان هنري و ادبي را هم دربرميگيرد. چنانچه اگر از يکي از هنرمندان پسامدرن بپرسيد. چرا چيز تازهاي خلق نميکني؟ حتماً خواهد گفت، براي اينکه چيز تازهاي وجود ندارد. از اين منظر “سخن نوآور که نو را حلاوتي دگر است”، حرف بيهودهاي است. اگر حرف تازهاي نيست، الزاماً سبک و شيوهي تازهاي هم نخواهد بود و کار هنرمند محدود ميشود به التقاط و بازيافت آثار و سبکهاي قبل. آزمايشگاه اين تجربهها در عالم ادبيات، داستان است و در داستان، روايت، چنانکه در مدرنيسم اين آزمايشگاه شعر بود. نويسنده و هنرمند پسامدرن از فهم جهان عاجز است، پس به خلق جهان روميآورد. به گفتهي يکي از فيلسوفان معاصر، داستان نويسي پسامدرن با جهان سر دشمني ندارد. پس با آن مبارزه نميکند. او جهان را شريک جرم خود ميپندارد و ميکوشد بر آن سوار شود. ميانمايگي آثار هنري يک وجه شاخص دارد و آن سطحي بودن آنها است. و سطحي بودن اعيان فرهنگي همتاي سطحي بودن اذهان مصرفکننده است.
در چنين فضايي آيا اميدي هست که در عرصهي هنر و ادبيات به مدد خاصيت برانگيزانندهي هنر – بار ديگر شاهد ظهور غولها باشيم و روزگار فعلي را نوعي دورهي گذار بدانيم؟
پرسشتان متضمن نوعي مصادره به مطلوب است. اگر هنر و ادبيات، به زعم شما دچار ميانمايگي شده چهطور ميتوان به “خاصيت برانگيزانندهي” آن اميد بست؟! البته هميشه ميتوان به ظهور “غولها” اميدوار بود، اما اين به قول شما “دورهي گذار” ممکن است بسيار طولاني باشد. ما در گذشتهي تاريخ ادبي و هنريمان شاهد دورههاي بسيار طولاني فترت و انحطاط بودهايم. حقيقت اين است که من چشمانداز کنوني هنر و ادبيات را به آن تاريکي شما نميبينم. توليد کمّي آثار ادبي پارامتري است که نميتوان آن را ناديده گرفت. ميدانيد که در بعضي از انتشارات براي چاپ اثرتان بايد نوبت دو تا سه ساله بگيريد. اين حجم اقبال به آثار ادبي… حتي اگر فقط از طرف نويسندهها باشد و نه مخاطب بسيار مهم است.
آيا کاهش و فقدان تجربههاي زيستي متنوع و واقعي و وابستگي به فضاي مجازي در کاهش خلاقيت هنرمندان تأثير داشته؟
“خلاقيت”، مفهوم پيچيدهاي است و بايد ديد شما آن را به چه معنا به کار ميبريد. آيا غرض از خلاقيت متخيل بودن است، يعني برخورداري از قوهي تخيل قوي و غيرمتعارف؟ يا اينکه خلاقيت يعني پديد آوردن چيز نو، يا داشتن فکر نو؟ در معناي دوم، بسياري از اشکال هنري، نظير هنر مصر باستان يا هنرهاي قومي، خلاقانه نيستند، هرچند اين دو، يعني داشتن فکر نو و خلّاق و ساختن يا خلق چيز نو با يکديگر مرتبطاند. هنرمند و نويسنده شايد از خلاقيت به هر دو معنا برخوردار باشد. يعني هم چيز نو بيافريند هم فکر خلاقانه و بديع داشته باشد. اما الزاماً اثر ارزشمندي توليد نکند. چيزي که منظور نظر شماست، احتمالاً ناظر به چنين موردي است. من خيال ميکنم هنرمندان ما بيش از ارزش و شايستگي اثر هنري به خلاقيت و اصالت بها دادهاند. تأکيد مفرط بر اصالت – يعني گسستن از سنت – فدا کرد محتوا – به بهاي نوآوريهاي لجام گسيخته و معناگريز است. هنرمندان ما، به تأسي از همتاهاي غربي خود در اين کار افراط کردهاند. به عبارت ديگر، براي آنها “غرابت” در قياس با ارزش در محتوا در اولويت است. خلق آثار نو، حتي اگر يکسره بيمعنا باشد، در نظر اين جريان هنري ترجيح دارد. کانت درست تشخيص داده بود که “نبوغ” – واژهي ترجيحي کانت به جاي خلاقيت – توانايي خلق چيزي است که تابع هيچ قاعده و قانوني نباشد، يا به تعبير سادهتر، نتوان آن را به صراط هيچ قاعدهاي مستقيم کرد، اما در همان حال بايد الگو قرار گيرد. اين تعريف بسيار ظريفي است و “اصالت” يا متفاوت بودن را شرط اثر هنري ميشمارد اما در همان حال نسبت معقول آن با سنت را هم حفظ ميکند و در نتيجه هنرمندان ديگر را به وجود نبوغشان آگاه ميسازد.
اما در خصوص وابستگي هنرمندان به فضاي مجازي که از عوارض جدي فرهنگ حاضر است، همينقدر ميتوان گفت که صرف ۱۴ ميليارد ساعت وقت در سال در فضاي مجازي شايد در دور کردن آدم از فضاي واقعي بي تأثير نباشد.
چرا اکثر نويسندگان ما (حتي نويسندگان بزرگمان) تنها يک اثر شاخص دارند و بعد از آن ساير کارهايشان به پاي آن اثر نميرسد و درواقع انگار تمام ميشوند و نداريم نويسندهاي که دو يا سه اثر هموزن داشته باشد؟
پديدهي مورد نظر شما چيزي است که زنده ياد گلشيري از آن به “جوانمرگي” تعبير ميکرد. گلشيري البته عمدتاً به دورهي اوليهي زندگي ادبي داستاننويسهاي ما نظر داشت. دورهاي که در سالهاي بعد کمتر نشاني از آن ديده ميشود. و گلشيري آن را به پاي “تفنن” هنرمندان ما ميگذاشت. اين حرف درستي است، و ميتوان گفت عموميت دارد – منظورم عدم استمرار خلاقيت هنرمند است. در حوزههاي علم و فلسفه نوعاً با تداوم و حتي بهبود روبروييم. اما در هنر الزاماً چنين نيست. انقطاع، توقف و حتي بازگشت در فرآيند خلاقيت و آفرينش آثار هنري امري است رايج با اين همه تفنن نقش مهمي دارد. خلاقيت به رغم نظريههايي که به آن سمت و سوي متافيزيکي و رمزآلود ميدهند، قابليت استمرار و حتي تقويت و بلکه ايجاد دارد. از آن گذشته، هنرمندان و نويسندگان بعضاً مجذوب و مسحور نوآوريهاي معناگريز ميشوند و کارشان را جدي نميگيرند، و اين همان متفنّن بودن است.
شما آسيب و ضعف اصلي در داستاننويسي امروز ما را چه چيز ميدانيد؟ فقدان مطالعهي کلاسيکها – کمبود تجربهي زيستي – سلطهي فضاي مجازي – تک صدايي بودن جامعه يا…؟
فکر ميکنم به اين پرسش ضمن پاسخهاي قبلي پرداختيم. شايد بتوان به عوامل فوق، کم بودن پشتوانهي تاريخي ادبيات داستاني را هم اضافه کرد. بالاخره نميتوان منکر شد که ادبيات داستاني غرب دست کم دو قرن پشتوانه دارد. شايد لازم باشد داستاننويسهاي جوانتر ما کلاسيکها را در داخل و خارج جديتر بگيرند، و همينطور نقدها را. اسمها و شگردهاي غربي براي بدنهي داستاننويسي ما بسيار گيرا و مسحورکننده بوده و هنرمندهاي ما را به تجربهگرايي سطحي کشانده است. تجربهگرايي آنها را ذوق زده کرده. شايد بد نباشد در کنار جويس و ويرجينياوولف و گارسيا مارکز به پاسترناک و برونتهها هم گوشهي چشمي داشته باشند.
ما دو تجربهي بزرگ جنگ و انقلاب را از سر گذرانديم. اما در مجموع طي اين چهار دههي اثر فوقالعادهاي از دل اين وقايع در قاب يک رمان يا داستان عالي بيرون نيامده به نظر شما چرا؟
در ادبيات “مکتبي” يا “ارزشي” اينطور نبودهِ؛ دستکم جنگ در شعر و داستان متعلق به اين جريان بازتاب وسيعي داشته است، اما حتي در اين جريان هم کمتر رماني در حد زمين سوخته احمد محمود نوشته شده است. روشنفکران سکولار، و به ويژه هنرمندان، احساس ميکنند که حقوقشان در سالهاي پس از انقلاب پامال شده است. آنها فضاي سياسي را، که مشخصاً ضد روشنفکرانه بوده، ملاک قرار دادهاند و فعاليت هنري و فرهنگي خود را به رفع موانع سياسي و ايجاد فضاي دموکراتيک سکولار موکول کردهاند. من حتم دارم که بسياري از آنها آثاري در اين دو موضوع خلق کرده يا حداقل فکرش را در سر داشتهاند. اما از عواقب آن حداقل به صورت موانع چاپ و نشر، بيم داشتهاند. با اين همه ايراد شما وارد است. جناح هنري و ادبي روشنفکري ما در نمايش اين دو رويداد مهم – انقلاب و جنگ – در قياس با جناح غيرهنري – منظورم نظريهپردازهاي سياسي و جامعهشناسي – تقريباً بيکار مانده است- يقيناً يا اثباتاً. سواي اين دو رويداد، وقايع مهم ديگر داخلي و خارجي هم موضوع ادبيات و هنر ايشان نبوده است. شايد بتوان اين پديده را به يک نوع انفعال قهرآلود تعبير کرد. اگر از خود هنرمندان بپرسيد، قطعاً نبود آزادي و دموکراسي سکولار را عنوان خواهند کرد که به نظر من دليل قانعکنندهاي نيست. آنها حضور آزاردهندهي تنگناها را مانع اصلي فعاليتهاي هنري خود ميدانند. اين حتماً حرف درستي است. ببينيد فيلمسازهاي سينماي موسوم به “ارزشي” که مشکل و مانعي سر راهشان نبوده چهقدر فعال بودهاند، براي اينکه دست و بالشان کاملاً باز بوده است. هنرمندان و نويسندگان و شاعران کلاً رويکرد انفعاليتر و شکست طلبانهتري را در مقايسه با مترجمان و صاحبان فکر در علوم انساني اختيار کردهاند. بالاخره نميتوان روانشناسي هنرمند را ناديده گرفت.
در سالهاي دههي چهل در جامعهي ايران صداهاي مختلفي وجود داشت و جامعه چند صدايي بود سوسياليستها – تودهايها – ملي مذهبيها و مذهبيها و طرفداران سرمايهداري. هر کدام دست به ترجمهي آثاري در حوزههاي مورد علاقه خودشان ميزدند. آيا يکي از دلايل ضعف توليدات ادبي به نوعي تصور تک صدايي بودن جامعه نيست؟
اتفاقي که افتاده ظاهراً از اين قرار است که دو جناح ياد شدهي روشنفکري جايشان را عوض کردهاند. منظورم اين است که جبههي هنري و ادبي روشنفکري که قبل از انقلاب، به ويژه در دههي چهل، خوش درخشيده، در دهههاي بعد از انقلاب درخشش سابق را ندارند. از طرف ديگر، مترجمان و نظريهپردازان سياسي و اجتماعي بعد از انقلاب فعالتر بودهاند. راستش من به تک صدايي بودن اعتقاد چنداني ندارم.
الان هم نيروهاي راديکال، محافظهکار و واپسگرا در جبهههاي سکولار معتقد به دموکراسي يا سکولار چپ، همچنين مليگرا، مذهبي، ملي مذهبي حضور دارند و کار ميکنند. احتمالاً بسياري از هنرمندها بر پايهي همين تلقي، يعني تک صدايي، کلاً دست از فعاليت کشيده يا جلاي وطن کردهاند. اين هم به جاي خود محفوظ که مميزي، بعضي از نوشتهها را به خارج از کشور هدايت کرده است.