هوشنگ اعلم؛ ماهنامه آزما
مريم زندي نامي شناخته شده است و يکي از معروفترين عکاسان ايران. او آغازگر راهي در عکاسي بود که پيش از او کسي سابقهاي اينگونه نداشت. يعني عکاسي پرتره از بزرگان فرهنگ و ادب کشور و جمع آوردن آنها در چند کتاب که سندي باشد براي ماندن در تاريخ. پيش از او بودهاند عکاساني چون دکتر هادي شفائيه که بسياري او را نخستين عکاس پرترهي اهل انديشه در ايران ميدانند. اما دکتر شفائيه هيچگاه آثار عکاسياش را در مجموعهاي به شکل کتاب مدون نکرد. اما درايت مريم زندي او را واداشت که به عنوان يک زن عکاس در مقطعي از کار حرفهاياش مسير مشخص و به قول خودش پروژهاي را تعريف کند که نتيجهاش تشکيل آرشيوي از تصوير بزرگان هنر و ادبيات معاصر ايران زمين شد. و به قول مهرداد اسکويي عکاس و فيلمساز، «پس از انتشار کتاب چهرههاي خانم زندي در سال ۷۲، ادبيات ما صاحب چهره شد.» و راست ميگويد چرا که بسياري از ما همين امروز چهرهي اکثر نويسندگان، شاعران و هنرمندان معاصر را با عکسهاي مريم زندي به ياد مي-آوريم.
اين کار کوچکي نيست و همهي اينها دليل شد براي گفتگويي با او. و خواستيم عليرغم اينکه مريم زندي بارها در مورد خودش و کار عکاسي و پرترهها حرف زده بود، در واپسين سال قرن به سراغ او که از چهرههاي ارزشمند هنر و ادبيات قرن اخير ايران عکاسي کرده برويم و روايت امروز او را از کاري که انجام داده بشنويم. از حسن تصادف با مهرداد اسکويي عزيز که او هم چند سالي است از مشاهير اين ملک عکس ميگيرد و خانم زندي را الگوي خود ميداند، همقدم شديم و با هم براي مصاحبه رفتيم و در نهايت گفتگو تبديل شد به گپ و گفتي دوستانه و سه نفره که از لابهلاي سطرهاي آن ميتوان انرژي و عشق زني هنرمند را به کار عکاسي به روشني احساس کرد.
اعلم – خانم زندي، آيا در زمان و مکان مناسبي به دنيا آمديد؟
حتما مناسب بوده چون انتخاب ديگري نداشتم !
به نظر خودتان، به دنيا آمدن در گرگان با چشماندازي از مزارع پنبه که آدم را به ياد خوشههاي خشم مياندازد و در دههي سي چهقدر ميتوانست متفاوت باشد و چهقدر در ساختن مريم زندي نقش داشته؟ و آيا اگر در زمان و مکان ديگري به دنيا ميآمديد به نظر خودتان مناسبتر به نظر نميرسيد؟
هيچوقت به اين موضوع فکر نکردم. گو اينکه من هيچ نقشي در آن نداشتهام ولي از زمان و مکان حضورم در جهان ناراضي نيستم به خصوص از مکان تولدم. چرا که دوران کودکي-ام در دشت و کوه و بيابان و جنگل و فضاي طبيعت گذشت. و فکر ميکنم اين بودن با طبيعت خيلي در شکلگيري شخصيت من تأثير داشته. مسلما اين رضايت به معني خوب بودن همه چيز نيست، بهخصوص در اين روزهاي سخت سرزمينم، اين به دليل عشق به اين سرزمين مادريست که هرگز تصور ديگري نمي توانم داشته باشم.
شما در دل طبيعت زندگي کرديد. در دشت گرگان. آيا قبل از اينکه دوربين به دستتان برسد اصولاً ثبت اين فضا برايتان جذاب بود و اشتياقي به ثبت آن داشتيد؟
اولين دوربينم بعد از اينکه من از گرگان به تهران آمدم به دستم رسيد. و در گرگان دوربين نداشتم و بعد از اينکه دانشجو شدم و آمدم تهران دوربيندار شدم، البته گاهي هم به گرگان ميرفتم. قبل از آن نه تنها به دوربين فکر نميکردم بلکه اصلاً فکر نميکردم که صاحب دوربين بشوم، هيچ وقت به ثبت چيزي هم فکر نميکردم، با آنها زندگي مي کردم. عاشق طبيعت و حيوانات بودم. همهي اتاقم پر از قارچهاي مختلف و گلهايي بود که از طبيعت مي اوردم. پرنده و گربه و سگ داشتم، و زير باران با چتر نمي رفتم. اولين اسلايدم از يک گل هندوانه زرد بود روي خاک قهوه اي.
به تصوير سازي از آدمها هم فکر نميکرديد؟
تا قبل از اينکه دوربين داشته باشم، هيچ فکري راجع به تصوير نميکردم. شايد به نوشتن بيشتر فکر مي کردم چون خوب چيز مي نوشتم و اغلب به خاطر انشا هايم در دبيرستان جايزه مي گرفتم. با نادر که با هم نامه نگاري داشتيم او مرا اغلب تشويق به نوشتن مي کرد و يکبار در يکي از نامه هايش برايم نوشت، ما يک شاعر زن بزرگ داريم به اسم فروغ فرخزاد، شايد قرار است نويسندهي زن بزرگي هم به اسم مريم زندي داشته باشيم. ولي ظاهرا قرار نبود و من عکاس شدم! واقعيت اين است که زيست من در طبيعت در ساختن نگاه من خيلي مؤثر بوده، پدرم هم اهل طبيعت و مهندس کشاورزي بود. من و خواهرانم تمام کودکيمان را در طبيعت زيباي گرگان و بازي در مزارع گندم و پنبه و ذرت و هندوانه و غيره گذرانديم. يعني ما خيلي با طبيعت اخت بوديم و من بدون اينکه به تصويرطبيعت فکر کنم، با آن زندگي ميکردم، که حتما بعداً در فکر من و در عکسهاي من و شايد در عشق من به طبيعت، تاثيرخودش را نشان داده است.
دوربين را که برايتان سوغات آوردند، طبيعتاً از نظر شما وسيله جذابي بود و براي هرکس ديگري هم که دلش ميخواست با آن عکس بگيرد و اين حس که حالا ميتوانم تصاويري را ثبت کنم، غير از اين چه حس ديگري داشتيد؟
دوربين را سوغات نياوردند. اولين دوربينم را نادر برايم خريد که اصلاً هم يادم نيست چرا خريد. چون يادم نميآيد که من خواسته باشم يا حرفي زده شده باشد. اصلاً آن موقع من يادم نميآيد که نسبت به عکاسي علاقهاي ابراز کرده باشم يا اطلاعاتي داشته باشم ولي به هر حال لابد اين دوربين به يک دليلي خريده شد و من شروع کردم به عکس گرفتن. اول کار هم من به ثبت چيزي فکر نميکردم و يا به اينکه هر عکس يک لحظهاي است که ميميرد.! من فکر ميکردم به همه چيز دارم زندگي ميبخشم. براي من همه چيز زندگي بود. اين فکرها را بعداً ياد گرفتم! اصلاً هيچ چيز راجع به عکاسي نميدانستم. کاملاً بيسواد بودم (البته هنوز هم هستم) و نگاه خاصي هم نداشتم. اولين اسلايدي که گرفتم يادم هست. يک گل هندوانه بود که با گلهاي ريز زرد روي زمين قهوهاي رنگ افتاده بود. واقعاً فقط عکس ميگرفتم و اتفاقاً امروز خوشحالم که اينطور بود. اينکه بخواهيم پشت همه چيز نگاه و فلسفهاي بگذاريم و شناخت و دليل، کار را خراب ميکند. آن زمان وسيلهاي به دستم دادند و گفتند با اين ميشود عکس گرفت و من هم عکس ميگرفتم. ظاهراً هم عکسهاي خوبي ميگرفتم. کساني هم که تا حدي وارد بودند مثل نادر تشويقم ميکردند. اولين عکسهايم را فرستادم براي شرکت در يک مسابقه سراسري عکاسي، جايزهي اول مسابقه را بردم که خودم واقعاً انتظار نداشتم و نميدانستم چرا برنده شدم. عکسي که گرفته بودم عکس يک سگ بود. (اين را چند جا گفتهام) عکس سگي بود که خوابيده بود در يک رودخانهي خشک،جلوي پرده اي به عنوان در خانه. بعد آن زمان دانشکدهي هنرهاي تزييني کلاس شش ماهه عکاسي گذاشته بود.رفتم ثبتنام کردم. آقاي عکاسي استادمان بود به نام ملک مدني. مسابقه هم که مثل حالا نبود که دائم جشنواره و مسابقه باشد. يک مسابقه در سال بود که هرکس مايل بود ميتوانست شرکت کند. با هر چند قطعه عکس، موضوع خاصي هم نداشت. در آن مسابقه بهمن جلالي هم شرکت کرده بود. يادم هست عکسش هم عکس چند تا بطري بود. من هم شرکت کردم و جايزهي اول را بردم. برايم خيلي غيرمنتظره و عجيب بود. هيچ انتظاري نداشتم.
يک روز آقاي ملک مدني سر کلاس از من پرسيد خانم مريم زندي شما هستيد، که عکس يک سگ را فرستاديد براي مسابقه؟ گفتم بله. ايشان هم ظاهراً جزء هيئت داوران بود. گفت خيلي عکس خوبيست، ولي فکر مي کنم خودت هم نفهميدي چي گرفتي! راست هم ميگفت. من واقعاً آن استنباطي که آنها کرده بودند (و من خودم بعدها فهميدم که چه استنباطي کردند.) نفهميده بودم و فقط يک کمپوزيسيون ديده بودم و يک سگ. به طور غريزي کمپوزيسيون را خوب ميشناختم، چون من اصلاً هيچ درسي راجع به کمپوزيسيون و اين چيزها نخوانده بودم و اصلاً نميدانستم چي هست. بنابراين من عکاسي ميکردم و عشق ميکردم. البته بعدها هم در واقع همين کار را کردم. من هيچ وقت دنبال هيچ فلسفهاي پشت عکسهايم نرفتم. اصلاً اين کار را دوست ندارم. عکاسي خالص را دوست دارم. فکر ميکنم بيشتر حرفهايي هم که عکاس ها راجع به عکس-هايشان ميزنند چيزهايي است که بعداً بر مبناي عکس ميسازند و به همين دليل با statement موافق نيستم. با اينکه خيلي رسم شده، مخصوصا بسياري استيتمنت هايي که اينجا در نمايشگاه ها مي گذارند. به نظر من اصلاً احتياجي نيست که ادبيات به کمک عکاسي بيايد. با توجه به اينکه بسياري مواقع اطلاعات غلط و يا اضافه است. هر کسي با مقدار دانشي که دارد به عکس نگاه مي کند و درک ميکند.
نقاشي چي؟ شما به هر حال در يک دورهاي رفتيد به سمت آبستراکسيون و بعد نقاشي روي عکس. آيا اين با عکس ناب و خالص تضادي نداشت؟
نه. من هيچ وقت سراغ نقاشي نرفتم. يک کار مشترک بود با آقاي حقيقي انجام داديم که اسمش را گذاشتيم «عکاشي». ايشان روي عکسهاي من نقاشي کردند. اين فقط يک تجربه بود، که کار تازهاي هم بود.
اما فرم در کارهاي شما گاهي حرف اول را ميزند.
البته،در بسياري از کارهايم. بخش مهمي از عکس فرم و کمپوزيسيون است و من به فرم بسيار اهميت مي دهم. شايد فرماليست باشم ولي من دوست دارم فرم را در طبيعت و در زندگي کشف کنم نه اينکه آن را بسازم. اما ديويد هاکني مي گويد : فقط، کاري را که هنرمند انجام داده است باور کنيم نه آن چيزي که او درباره ي کارش مي گويد!
چه قدر موافق تغيير عکس در تاريکخانه و امروز کامپيوتر هستيد.
من فضاي تاريکخانه را خيلي دوست داشتم و به تاريکخانه که ميرفتم. اصلاً نميفهميدم وقت چهطور ميگذرد. الان هم وقتي پاي کامپيوتر مينشينم و کار ميکنم دقيقاً همينطور است. هرچه روي گاز باشد ميسوزد…
من در کامپيوتر هم ساخت و ساز وتغييرات اساسي روي عکس را دوست ندارم. فقط در آن حدي که در تاريکخانه ميشد روي عکس کار کرد، مثل کنتراست و نور و کادربندي. اما ساخت و ساز نميکنم لااقل در کارهاي جديام نميکنم. ممکن است در عکسهاي تقويم که مثلاً عکسهاي تزييني است، تغييري بدهم ولي در کارهاي جدي مثل پرترههايم، يا عکسهاي انقلاب يا کارهاي فرمال عکاسي، ساخت و ساز را دوست ندارم.مثلا در مجموعه کلاغها مبنا را بر حذفگذاشتم. با حذف بعضي چيزها کمپوزيسيونم را ساختم. ولي اضافه نکردم، جابهجا نکردم. دوست دارم کارهايم هر چه مستندتر و خالصتر باشد.
چرا رفتيد سراغ کلاغها. اين همه پرنده،
من سراغ همهي حيوانات رفتهام. از بسياري حيوانات به شکل هاي مختلف عکاسي کردهام و در مجموعه تقويم هايم بارها تقويم از حيوانات چاپ کرده ام،يکي از تقويم هايم براي سال ۱۴۰۰ هم عکس پرندگان مختلف است،ولي به کلاغ به دليل جايگاهش در ادبيات و باورهاي عاميانه و فيگوراتيو بودنش،خيلي پرداخته شده و شاعران و نقاشان و عکاسان اغلب سراغش رفته اند.. اولين بار،سال ۷۳ که براي عکاسي از عليرضا اسپهبد،نقاش به کارگاهش رفتم و کلاغهايش را ديدم، کلاغ در ذهنم لانه کرد و دلم خواست که از کلاغها عکاسي کنم. ولي چهرهها فرصت اين کار را تا سالها نداد و من گاهي در سفرها و در مکانهاي مختلف از کلاغها عکاسي ميکردم تقريباً جاهاي مختلفي هم عکاسي کردم، ايران، هند و سريلانکا و هرجا رفتم دنبال کلاغها بودم،ولي به همان دليل زياد پرداخته شدن به کلاغها، ميخواستم عکسهايم داراي نگاه و فضايي تازه و متفاوت باشد، پس سر فرصت با آنها آنقدر بازي کردم تا به نتيجه مورد قبولم رسيدم.سال ۹۲ در گالري گلستان نمايشگاهي از کلاغها گذاشتم که بسيار موفق بود و از طرف منقدين به عنوان بهترين نمايشگاه عکس سال هم، انتخاب شد.
حالا از زاويهاي ديگر و شايد معکوس يک سؤال ميپرسم: عکس از شما چه ميخواهد؟
عکس غلط ميکند چيزي از من بخواهد! هميشه اين من هستم که ميخواهم!
اگر ميپرسيدم شما از عکس چه ميخواهيد جواب راحتتر و سرراستتر بود؟
از عکس چيزي نميخواهم. من با عکس زندگي ميکنم. واقعاً با عکس و عکاسي زندگي ميکنم. شاديام، اميدم، سرگرميام، هنرم، و هر چه بگوييد براي من عکس است. و نميدانم اين نوع ارتباط با عکسهايم را چهطور توضيح بدهم من. همهشان را دوست دارم و همهشان برايم مهم هستند. اصلاً فرقي نميکند عکسي از مجموعهي يک پروژه باشد يا عکس حيواني در جايي. نفس تصوير برايم مهم است و به آن با حسهايم نگاه ميکنم نه فقط با چشمهايم، ما عاشق هم هستيم!
به طور کلي حستان را دربارهي عکاسي بگوييد.
گفتم که ما عاشق هم هستيم! آن چيزي که با عکاسي به وجود ميآيد. آن چيزي که فکر ميکنم ثبت کردهام و مال من است، مرا سيراب و با انرژي مي کند، شايد توضيحش سخت باشد. ما بسياري چيزها را بعداً با عکسها يادمان ميآيد والا شايد به کلي فراموششان کنيم. الان در اين دوران کرونا که کمتر از خانه بيرون رفتهام، به دليل کتابي که از کارهايم قرار است منتشر شود، شروع کردم به بازبيني تمام عکسهايم و مشغول اسکن عکسهاي قديمي و آنالوگم هستم (که خيلي هم زياد است). در اين پروسه به اتفاقاتي بر ميخورم که اصلاً فراموششان کردهام. گاهي هم کار عکاسي خوبي در آنها پيدا ميکنم، و تعجب مي-کنم که چرا آن را قبلا نديدهام، شايد هم نگاه و تجربهام فرق کرده، به هر حال هيجانش درست مثل ديدن کسي است که خيلي دوستش داريد، بعد از سالها.
يعني تعجب ميکنيد آن زمان چهطور اين عکس را گرفتيد؟
به چطور گرفتن فکر نمي کنم، از اينکه اصلاگرفته شده خوشحال مي شوم. اين عکسها را که ميبينم، انگار تازه عکس گرفتهام. ميگويم که عجب چه کار خوبي است. مثلاً عکسي را من ۴۰ سال پيش در سفر ملاير گرفتم. اينها را که بازبيني ميکنم و اسکن ميکنم خوشحال ميشوم و ميگويم چهقدر خوب است که اين نگاتيو ها هست، چون ميبينم بسياري از آنها را فراموش کردهام و از دوباره داشتنش خوشحال مي شوم. حافظهي انسان خيلي ضعيف است. عکس به آدم کمک ميکند که خاطراتش را بهتر به ياد بياورد عکس پديدهي عجيبي است من به عکسهايم عاشقانه و کنجکاو، نگاه ميکنم، در آنها جستجو ميکنم، در آنها سفر ميروم و با آنها در خاطرات خوبم غوطه ميخورم.
خيلي حسي به عکس نگاه ميکنيد.
من به همه چيز با حس هايم نگاه ميکنم. من هيچ کاري خلاف سليقهام يا علاقهام انجام ندادهام. همهي کارهايم را دوست داشتم و انجام دادم. مثلاً پرترههايم را وقتي شروع کردم نه تعريفي از پرتره داشتم، نه مطالعه اي روي عکاسي پرتره، و نه حتي يک کتاب تخصصي پرتره ورق زده بودم.من نمي شناختم و کم بود و گران.
مجلات خارجي هم ورودش ممنوع و کم بود و اينترنت و غيره هم نبود که چيزي ببينيم. درواقع علاقه و تصميمم و شايد هوش و غريزهام مرا موفق به انجام کار کرد، يعني حس-هايم.
در مورد پرترهها بيشتر حرف بزنيم. امروز تقريبا يک قرن دارد به پايان ميرسد و شما از مهمترين آدمهاي اين قرن عکاسي کرديد. خيلي از آنها را از قبل نميشناختيد و بعد از عکاسي با آنها آشنا شديد. در مورد اين پرترهها و اينکه چرا؟ و چهطور عکس گرفتيد؟ چهقدر طول کشيد؟ الان که فاصله گرفتهايد از آن روزها قضيه را چهطور ميبينيد؟ يک مقدار در مورد اين توضيح دهيد.
البته راجع به پرترهها خيلي حرف زدهام. اما امروز شايد بتوانيم از زاويه ديگري به آنها نگاه کنيم. من هم مثل اغلب عکاسان جوان و تازه کار، مدام فکر ميکردم از چه چيز عکس بگيرم که به دردي بخورد!؟ با فکر درست کردن يک آرشيو شروع کردم. آن زمان آرشيوي از هنرمندان و آدمهاي شناخته شده در ايران وجود نداشت. فکر کردم بايد از اين آدمها عکس خوب داشته باشيم. يادم نيست آن موقع چگونه فکر کردم و با چه جرئت و تجربهاي تصميم به اين کار گرفتم ولي لزومش را بهخصوص در آن برهه زماني کاملا حس مي کردم و تصميم گرفتم کار را با همهي مشکلاتش شروع کنم. در عين حال با عکاسان يا کساني هم خيلي در ارتباط نبودم که بتوانم در موردي مشورت کنم يا اطلاعاتي بدست بياورم، ولي حتما براي شروع با نادر مشورت کردهام. عکاسها را اصلاً نميشناختم. البته در تلويزيون با بهمن جلالي و هادي هراجي همکار بودم. گاهي هم کساني را ميديدم ولي ارتباطمان در همان حد بود نه بيشتر. به هر حال فکر کردم به چنين آرشيوي احتياج داريم. پس شروع کردم به عکس گرفتن از همهي چهرههاي مطرح جامعه. زمان هم زمان نامناسبي بود. روشنفکران و چهرههاي فرهنگي مورد هجوم، و يک به يک در حال حذف شدن بودند و جامعه به خودي و غير خودي تقسيم شده بود. يک عده اصلاً سعي ميکردند جلوي چشم نباشند يا در حال رفتن از ايران بودند، يا اصلاً نميخواستند در دسترس باشند. من ميگشتم و پيدايشان نميکردم. اينها بيشتر کساني بودند که فعاليتهاي سياسي داشتند. سرانجام بعد از عکاسي از چند نفر ديدم خيليها رفتهاند و نيستند… پس تصميم گرفتم کمي کار را محدودتر کنم و متمرکز شدم برچهره هاي ادبيات چون به هر حال افراد اين عرصه را بيشترميشناختم و هنوز مجبور به ترک وطن نشده بودند و شروع کردم. نگاتيو که اصلاً پيدا نميشد. و من براي هر عکاسي بايد به حداقل چند مغازه عکاسي سر ميزدم و تازه اگر خوش شانس بودم چند حلقه نگاتيو تاريخ گذشته و با هر حساسيتي پيدا مي کردم مي خريدم و به جلسه عکاسي مي رفتم. بايد بگويم يک مشکل مهم که بتدريج بسيار هم مهمتر شد اين بود که چون اين کار رسم نبود و قبلا کسي انجام نداده بود و با توجه به فضاي بد و چند دستگيها و سوءظن حاکم بر آن روزها و فشار روي روشنفکران و نويسندگان اغلب اين بزرگان ميترسيدند و با شک و ترديد به من و کارم نگاه ميکردند و نگران ميشدند که اين کيست و چرا ميخواهد عکس بگيرد. از طرف کدام دارودسته است و اين عکسها را براي چه ميخواهد. اين برخوردها هم خيلي اذيت-کننده بود و هم کار به کندي پيش ميرفت. من شناخته شده نبودم، کار غير معمول بود و سخت جوابم را ميدادند. ميگفتند خانم جان از شاعر و نويسنده که عکس نميگيرند! شما اين عکس را براي چه ميخواهيد. من ميگفتم تصميم گرفتهام که يک آرشيو درست کنم. بدون اينکه دقت کنند ميپرسيدند. شما از طرف کجا هستيد؟ من ميگفتم از طرف هيچ کس خودم آمدهام و اين هزينه را ميکنم. باز بيشتر تعجب ميکردند و… به هر حال خيلي مشکلات زياد بود به همين دليل از بعضيها با همه پيگيري و سماجت نتوانستم عکس بگيرم، به خاطر همين ترسي که وجود داشت و نگران بودند، در ضمن من هم آدم بيتجربهاي بودم، بيکار بودم و درامد خاصي هم نداشتم و شرايطم به هر حال خوب نبود، ولي من همينطور خودم را به در و ديوار ميزدم و عکاسي ميکردم و جلو ميرفتم، و هر يک نفري که با همهي مشکلات به آرشيوم اضافه ميشد من با تجربهتر و مصرتر ميشدم. دقيقاً يادم نيست که آن زمان چه فکري ميکردم. ولي کار را خيلي دوست داشتم و برايم جذاب بود و حتما به همين دليل کنار نگذاشتم و سي و پنج سال طول کشيد.
قشنگترين خاطره و لذتبخشترين عکس را از کدام يک از اين افراد گرفتيد؟
زياد يادم نيست، خيليهايشان را دوست داشتم عکاسي کنم. جلسهي عکاسي از اخوان خيلي جالب بود. خودش خيلي خوب و مهربان بود و البته خيلي شوخ و طناز. راجع به شاملو تعريفهايي ميکرد خيلي بامزه. ولي طوري حرف ميزد که من متوجه نميشدم شوخي ميکند يا جدي ميگويد. متاسفانه ۶ ماه بعد از جلسهي عکاسي، اخوان فوت کرد.