وطن در دوران پهلوی و از آن پس
وطن در دوران پهلوی و از آن پس
هوشنگ اعلم – گزارش
سال ۱۲۹۹ ورق برگشت. رضاخان میرپنج فرمانده فوج قزاق تهران را فتح کرد تا بعد ایران را بگیرد آخرین پادشاه سلسله قاجار به لرزه افتاده بود و محمدعلی شاه آواره از تخت شاهی در گریز.
با تلاش تجددخواهان و مبارزات مردم تبریز و تهران و برخی شهرهای دیگر مشروطه به بار نشسته بود و با امضای مظفرالدین شاه ارزش قانونی یافته بود هرچند که بعد از مرگ مظفرالدین شاه جانشین او محمدعلی شاه برای نابود کردن مشروطیت نوپا به دامن روسیه آویخت و با کمک لیاخوف فرمانده قزاقهای روس مجلس را به توپ بست و بسیاری از سران جنبش مشروطه دستگیر، زندانی و کشته شدند. اما به نظر میرسید با استقرار مشروطیت قانون جانشین سلطان خودکامه شده است و پادشاه که «قانون» تنها درخواست و ارادهی او خلاصه میشد و رعیت جزیی از اموال او بودند که خداوند اختیار مال و جان و زندگیشان را به آنها بخشیده بود! دیگر قدرت بلامنازع نیست و نمایندگان مردم قانونگزار شدهاند.
اما کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ آغاز داستان دیگری بود. رضاخان آمده بود تا به بینظمی و هرجومرج خاتمه دهد. احمدشاه قاجار نه جربزهی اجدادش را داشت و نه عرضه سلطنت و در هر تکه مملکت یکی به سودای پادشاهی قد عمل کرده بود و باید یک نفر بساط این هرجومرج را جمع میکرد. و توجه دادن رعیت به کلیت سرزمینی که فقط «شهر من» «زادگاه من» و دهی نبود که من در آن متولد شده بودند. حالا مردم باید متوجه میشدند که وطنشان بزرگتر از آن چیزی است که تصور میکردند و این شاید خوشحالشان میکرد چرا که احساس میکردند به داشتهها و دانستههای تازهای رسیدهاند. اما چند سالی بعدتر پادشاه همان بود که پیشتر بود قدرتی بلامنازع که باور داشت. مملکت و هرچه در آن است. به تمامی متعلق به اوست. و او میتواند و حق دارد به دلخواه خود آن را اداره کند. اما با یک تفاوت. حالا مجلس وجود داشت برای قانونگزاری و ظاهرا دیگر پادشاه قانون نبود. اما پادشاه هوشمند دانسته بود که میتواند قانون مورد نظرش را به نمایندگان مردم دیکته کند و باورش این بود که برای تغییر مملکت و ایجاد ساز و کارهایی که کشور را در مسیر ترقی قرار دهد باید به فکر و اراده خودش متکی باشد و نه نمایندگان مردم در مجلس و کارگزاران حکومتی که طبق قانون هرکدام وظیفهای داشند. درواقع او به جای مردم و نمایندگان مردم تصمیم میگرفت و دستور اجرا میداد و همین سبب شد که مردم احساس کنند دیکتاتوری برگشته است اما در لباس دیگر. و کسی هم جرأت اعتراض نداشت.
اما هنوز بودند کسانی که به بازگشت دیکتاتوری معترض بودند و شاعری چون عارف در تصنیف ها و کنسرت هایی که در گراند هتل برگزار میکرد اعتراضش را نشان میداد و با خواندن از خون جوانان وطن لاله دمیده… سعی میکرد لایه های زیرین دیکتاتوری نوآمده را نشان دهد و یا در شعری دیگر میگفت:
نالهی مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچون من است
فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش
بنمایید که هرکس نکند مثل من است
جامه ای کو نشود غرقه به خون بهر وطن
بدر آن را که ننگ تن و کم از کفن است
آن کسی را که در این ملک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اهرمن است
یا میرزاده عشقی که با سری پر شور و اندیشهای نوگرا تلاش میکرد با شعرهایش مردم را متوجه ظهور دیکتاتوری نوآمده کند و خلق را به مبارزه با آن میخواند:
شهر فرنگ است ای کلاه نمدیها
موقع جنگ است ای کلاه نمدیها
خصم که از رو نمیرود تو ببین روش
آهن و سنگ است ای کلاه نمدیها
زور بیارید ای کلاه نمدی ها
دست درآرید ای کلاه نمدیها
و یا در شعری دیگر مویه میکرد که:
خاکم به سر ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند فکر کلاه دگر کنم
من آن نیم که یک سره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه کرد قضا و قدر کنم.
او درواقع تلاش میکرد مفهوم «وطن» را در ذهن مردمی که شناختی از این مفهوم نداشتند زنده کند. و البته در این حال فرمانروای تازه آمده در تلاش بود تا آن کند که خود میخواهد هرچند که صدای اعتراض از سوی اهل هنر و اندیشه همچنان بلند بود و شاعری مثل فرخی یزدی که روزنامه طوفان را منتشر میکرد بیمهابا به دیکتاتور میتاخت و حتی در شعری او را بیسر و پا مینامید.
نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ
بس که در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود
بی سر و پایی که داد از دست او بر چرخ رفت
کی سزاوار نگین و در خور اورنگ بود
و یا
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد
یا آن که ز جان بازی اندیشه نباید کرد
و درواقع مردم را به مبارزه علیه نظم جدید میخواند. البته در این میان شاعران دیگری هم بودند از جمله ملکالشعرا بهار که به شکلی محتاطانه و به زبان ملاطفت نسبت به شرایط اعتراض میکردند.
اما دستگاه پروپاگاندای بر پا شده و بگیر و ببندها شرایط را بر مردم معترض تنگ و تنگ تر کرد و با کشته شدن میرزاده عشقی و فرخی یزدی جامعه در سکوت کامل فرورفت و قدرت قاهر به راه خود ادامه داد در حالی که مردم بسیارتری مفهوم واژه وطن را دریافته بودند و آرام آرام دانسته بودند که میتوانند در تعیین سرنوشت خود نقشی داشته باشند.
و فرمانروای جدید هم تلاش میکرد برای کمرنگ کردن مفهوم دیکتاتور واژهی دیگری را جانشین «من» جلوه دهد واژه «وطن» و ایران و ایرانیت و دستگاههای تبلیغاتی حکومت مدام از وطنپرستی میگفتند. و به نوعی تلاش میکردند در گفتار با مردم هم صدا شوند.
و در جای جای کشور و در مدارس و ادارات و مراسم رسمی سرودهای وطنی خوانده میشد و در ظاهر هر کاری به نام وطن و ایران انجام میگرفت و وطن پرستی احساسی بود که باید تقویت میشد و البته مظهر این وطن در پروپاگاندای رژیم «شاه» بود.
و «ایران» جانشین ذات اقدس شد.
هرچند که در واقعیت «ذات اقدس» همچنان مظهر وطن بود و در اولویت قرار داشت. دو مفهومی که به سادگی نمیشد آنها را از هم جدا کرد و این چنین بود تا ۱۳۵۷ که تاریخ ورق خورد.
مردم به گونهای دیگر تعریف شدند «مفهوم امت» به جای ملت نشست و مفهوم جغرافیایی وطن تغییر کرد و وطن ایدئولوژیک جانشین وطن جغرافیایی و فرهنگی شد.
در پی این تغییر اما بعدتر در سطح جهان نیز دگرگونیهایی به وجود آمد تکنولوژی مرزهای ارتباطی را تغییر داد و جنگها. توفانی از مهاجرت به راه انداخت، هزاران نفر از کشورهایشان آواره شدند و به سرزمینهای دیگر رفتند و البته با کوله باری از خاطرات زیستن در سرزمینی که زادگاهشان بود.
همان جا که وطن نامیده میشد این آوارگان اما خیلی زود به رنگ آداب و رسوم و فرهنگ کشورهای مقصد در آمدند هرچند همچنان خود را وابسته به سرزمینی دیگر میدانستند که زادگاهشان بود.
«وطن» اما با به دنیا آمدن فرز ندان نسل دوم مهاجران مفهوم سرزمین زادگاه در نسل نوآمده رنگ باخت.
و به جایش پرسش دیگری پررنگ شد، وطن من کجاست؟ اصلا وطن چیست؟
پرسشی که پاسخ روشنی برای آن پیدا نکردند. آیا عناوینی مثل آلمانی سوری تبار یا ایرانی آمریکایی تبار میتواند مفهومی از وطن را نیز در خود داشته باشد.
و اصلا این وطن چیست آیا تکهای از جغرافیایی جهان است یا فرهنگی خاص و یا زبان مادری که حالا دیگر نسل دوم و سوم مهاجران با آن چندان آشنایی ندارند، و حتی آنها که در سرزمینهای خود ماندهاند با ورود واژگان جدید از طریق شبکههای مجازی از زبان مادری خود فاصله گرفتهاند و … و در چنین شرایطی است که مفهوم وطن در هالهای از ابهامها و ایهامها رنگ باخته است و برای وطن تعریف روشنی به دست نیامده است. به راستی وطن کجاست و مفهوم وطن چیست؟