پادشاه ادبیات
بازديد : iconدسته: ادبیات

تقویم ادبیات در نهمین روز سپتامبر آراسته است به نام بلند پیامبر داستان و پادشاه ادبیات. با ما همراه باشید در سفری کوتاه به پهنه ذهن و گستره روح تولستوی کبیر.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- سعید تشکری؛ زیستن در شَک، ‌سهم تولستویِ مَلّاک بوده است. او در میانه­ تردیدهای تکثیریافته، بالاخره پس از نوشتن کتاب‌های بزرگش چون جَنگ و صُلح، آناکارنینا، قزاقان و …، «مرگ ایوان ایلیچ» را نوشت و بسیاری دیگر را که از او داریم.

اگر بخواهم زیست نامه­ او را در روز تولدش بگویم اَمری تکراری است؛ اما گفتن از تردیدهایِ این نویسنده با جَنگلی از اَفکار نیازمند درکی دیگر است. رومَن رولان درباره­ کتاب تولستوی می­‌گوید: «تولستوی با همه­ زشتی‌­اش، صورتش به جنگلی چون اِستپ می‌­ماند که در آن گُم می‌شوی»؛ گم‌شدنی که شوپنهاور هم در نامه­‌اش به او می­‌گوید. وقتی درباره­ ایمانش از شوپنهاور می‌­پرسد، خود طُرفه حکایتی­‌ست. شوپنهاور استاد فلسفه که دشمن هِگِل و هم دوره­ نیچه است. نامه­‌نگاری تولستوی با شوپنهاور در بابِ همسرش «آنا»، یکی از شگفت­‌انگیزترین تردیدهای تولستوی بزرگ است. او در نامه‌اش به شوپنهاور گلایه می‌کند و از خیانت «آنا» می­‌گوید. شوپنهاور به تولستوی می­‌گوید: «تو پیامبرِ ادبیاتِ روس، در شخصیت یک مَلاکِ بزرگ هستی، دهقانانِ بسیاری را کتک زده‌ای؛ خیلی اوقات مَست بوده‌ای؛ فحش داده‌ای؛ حالا از چه طلبکار هستی؟ تو آدم زشت و خشکی هستی، حالا زنی زیباروی را گرفته‌ای! فراموش نکن خوشبختی به آسانی دست‌یافتنی نیست، یافتن آن در درونِ خود دشوار است، و در جایی دیگر وقتی ممکن است که طلبکار نباشی ای پادشاه ادبیات!» بله پادشاهِ ادبیات، تولستویِ بزرگ است. او در صداقتی بی‌نظیر در پاسخ به نامه­ زنی که فرزندش از انجام وظایف خشک کلیسایی سر باز زده است، به او می­‌گوید: «من نیز چنین هستم» ماکسیم گورگی -که نامزد پنج دوره جایزه­ نوبل است- از تولستوی به عنوان «استاد زندگی» یاد می‌­کند. تولستوی در کتاب «اعتراف من» می‌گوید که تلاش کردم بعد از زندگی با «آنا» انسانی عاقل و صادق باشم؛ در همین کتاب تولستوی می­‌گوید: «می­‌خواهید بدانید چگونه اتفاق افتاد که از ایمانی خشک و متعصانه نه مسیحی که کلیسایی دست کشیدم؟ وقتی بیست‌وشش سالم بود، یک بار موقع شکار در جایی که برای گذراندن شب با برادر بزرگ‌ترم که سِمت استادِ اخلاقم را داشت اُتراق کرده بودیم، بنا به عادت دیرین کودکی، مشغول نیایش شدم. برادر بزرگ‌ترم که در شکار همراه او بود روی کاه دراز کشیده بود و به من نگاه می‌کرد. هنگامی که نیایشم را به پایان بُردم و دراز کشیدم که بخوابم، برادرم گفت: «هنوز این کار را می‌کنی؟» و خیلی حرف زد، من از آن روز از نیایش و رفتن به کلیسا دست کشیدم. اکنون سی سال است که دعا نمی‌خوانم، در عِشای ربانی شرکت نمی‌کنم و به کلیسا نمی‌روم. و این نه بدان علت بود که از عقیده‌ برادرم آگاه شده باشم و به او پیوسته باشم، و نه بدان علت که در روح و درون خود تصمیمی نو گرفته باشم، فقط بدان علت بود که حرف برادرم همانند تلنگری بود که به دیواری آماده‌ فروریختن در ذهنم خورده باشد. این حرف فقط اشاره‌ به این است که می­‌دانستم ایمانی هست؛ اما از مدت‌ها پیش جز فضایی خالی و تهی چیز دیگری نداشتم و تنها با کلماتی پُر می‌شد؛ کلماتی که مدام تکرار می‌کردم؛ صلیب‌هایی که در جریان نمایش کلیسایی می‌کشیدم و تعظیم‌هایی دروغین که به جا می‌آوردم؛ اعمالی که مطلقاً فاقد معنا هستند. من با وقوف یافتن به این بی‌معنایی دیگر نمی‌توانستم آنی باشم که دیگران می‌خواستند.

«کتاب اعترافات» این آغاز شکاکیت تولستوی است. در این کتاب کوچک انگار یک جنگِ بدون صلح را با خود دارد؛ تا جایی که او را در گورستان مسیحیان دفن نمی­‌کنند. به دستور تزار پس از مرگ تولستوی پالتوی او را در یک صندوق می­‌گذراند و قفلی به آن می­‌زنند و به موزه­ هنرِ ملّی مسکو می‌­برند. پالتو و محتویات آن سال­‌ها دفن می‌­شود. تا انقلاب گورباچفی که درِ صندوق را می‌گشایند. داخل جیب او یک قرآن است. مراجعه­ من قطعاً در این نوشته­ سالگرد تولد تولستوی، بررسی جریان ادبی تولستوی است؛ اما تاثیر تردید تا رسیدن به پاسخ در کتابِ «اعتراف من» یک پروسه ایمانی است. تولستوی پدیدآورنده­ ادبیاتِ «حماسی ایمانی» روس است.

یورگن روله در کتاب «ادبیات و انقلاب» می‌نویسد: «گورکی در جوانی یک بار به تولستوی گفت‌‌: آدم‌های فعالی را دوست دارد که آماده‌اند از هر راه ممکن، در صورت لزوم حتی با خشونت، در برابر بدی ایستادگی کنند. تولستوی بلافاصله گفت: خشونت بزرگ‌ترین فساد است! چطور می‌خواهید خودتان را از این تضاد خلاص کنید؟ سپس وقتی گورکی به محیط خصمانه‌ای بورژوازی را یک مَلاکِ ادبی به نام تولستوی رها می‌کند و در یک «آغازِ تنهایی» به «حکمتِ نو» می­‌رسد و تولستوی دیگری زاده می‌شوداشاره کرد که انسان باید بر آن پیروز شود، پیرمرد ساکن یاسنا پالیانا مخالفت کرد و گفت: این حرف به نتایج بسیار خطرناکی ختم می‌شود! شما سوسیالیست بسیار مشکوکی هستید؛ رمانتیک هستید…»، این سخنان نشان می­‌دهد تولستوی چقدر نسبت به رمانتیسیسم مارکسیستی دغدغه‌­مند است.

تولستوی در داستانِ «مرگ ایوان ایلیچ» به طور خاص ماحصلِ تاملاتش را در باب مرگ در قالب داستان بیان کرده است. هایدگر -که در «وجود و زمان» به بحث فلسفی در باب مرگ پرداخته- به «مرگ ایوان ایلیچ تولستوی» اشاره کرده است. به نظر می­‌رسد «مرگ ایوان ایلیچ تولستوی» مقوله­ مرحله‌­ای از تبیینی بوده است که شرحِ کمال آن در فلسفه­ «هایدگر» نیز آمده است. توضیح این که «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی بی‌شک یک گام بلند در پرداختن به مرگ از نقطه‌نظر دیدگاه انسانی است که بعد در فلسفه «اگزیستانسیالیسم» مورد مطالعه­ جدی قرار گرفت و در «هایدگر» به کمال رسید. بنابراین مطالعه و مقایسه­ این دو دیدگاه مفید فایده است. تولستوی در «مرگ ایوان ایلیچ» دو رویکرد به مرگ را نشان داده است: «رویکرد اصیل و رویکرد غیراصیل» رویکردی که «هایدگر» آن را بسط داده و در فلسفه­ او منجر به توصیف دو نوع زیستن شده است: «زندگی اصیل و زندگی غیراصیل». مرگ ایوان ایلیچ یکی از مهم‌ترین کتاب‌های لئو تولستوی نویسنده نامدار روس، به‌ شمار می‌رود. تولستوی این کتاب را پس از دو اثر برجسته دیگرش، «جنگ و صلح» و  «آناکارنینا» پس از پشت سر گذاشتن یک دوره بیماری روحی تألیف نمود. تولستوی «مرگ ایوان ایلیچ» را در دوازده بخش نوشته است؛ در بخش‌های ابتدایی این داستان به چهل سال ابتدایی، در بخش‌های میانی به چند ماه پایانی و در چهار بخش آخر به هفته‌های آخر عمر ایوان ایلیچ می‌پردازد. «ایوان ایلیچ» داستان یک قاضی عالی‌رتبه است که دچار بیماری می‌شود و پس از قطع امید از درمان و پذیرش حقیقت اجتناب‌ناپذیری که پیش روی خود می‌بیند، می‌میرد، در همین رمان می‌نویسد و می‌خوانیم: «هریک از آن‌ها به دل می‌گفت یا چنین حس می‌کرد: او مرده؛ من که زنده‌ام!» چگونه می‌توان مردم ساده را به اين كشفِ «خداي دروني» كه بايد يقين و آرامش به ايشان بدهد، رساند؟ با عشق، با عشقی رهاشده از وسواس و شهوت. با عشق ايثارگر به ديگران و به آن عنصر ايزدی كه كانون زندگي ماست. اگر خدا آن يگانه­‌ای است كه هرآنچه را هست، دَر بَر مي‌‌گيرد، تجلي او در ما پيش از هرچيز عشق است كه می‌خواهد همه­ موجودات را به يگانگی باز برد.
​​​​​

«رومن رولان» -كه وظيفه هنر در برابر مردم را از تولستوي آموخته بود و «هنر و مذهب» را دو امر جدايي‌ناپذير مي‌­دانست- سعی كرد هنگام خلق آثارش، عقايد مذهبی­‌اش را بيان می‌کند؛ برای نمونه هدفش از نگارش شاهكارش، «ژان كريستُف»، خلق اثری ايمانی بود: «من نه يك اثر ادبی، بلكه يك اثر «ايمانی» می‌نويسم. كسی كه ايمان دارد، دست به كار می‌زند؛ بی‌آنکه در غمِ نتيجه باشد. پيروزی يا شكست چه اهميتی دارد؟ آنچه وظيفه­ توست انجام بده!». اولين نوع آن «هنر مذهبی» نام دارد كه به بيان رابطه­ بين «خدا و انسان‌­ها» می‌پردازد و در هنرهایی چون ادبيات و گاهی در نقاشی و مجسمه­‌سازی نمايان می‌شود. تولستوی دومين نوع هنر دینی را «هنر جهان­شمول» می‌نامد كه به بيان احساسات بشر می‌پردازد. اين نوع هنر در هنرهايی چون ادبيات، نقاشی و به ویژه موسيقی مُتجلّی می‌شود. رومن رولان به واسطه­ ادبيات -که هنری مذهبی و جهانی است- باورهای مذهبيش را در اين اثر بيان كرده است. وی قهرمانش را به صورت هنرمندي تصوير كرده است كه به جای رياكاری و دغل‌بازی سران كليسا، از موسيقی به عنوان هنری جهانی، در برانگيختنِ «روح» براي رسيدن به «خدا» بهره می‌برد. «ژان کریستف» با اجرای قطعه‌‌­ای از موسيقی قادر است چنان هيجانی در روح انسان برانگيزد كه جان آدمی آماده­ رسيدن به درگاه الهی شود: «منتظر باش، تنها منتظر باش؛ همين دم است كه ببينی خورشيد شادی زيبا را…! و هرچند كه اهريمنان، همه سر به مخالفت بردارند، آرام باش و ترديد مكن! خدا هيچ وقت عقب نخواهد نشست»

درباره­ «ژان کریستفِ» رومن رولان خودِ او در همه جا گفته: «اگر جنگ و صلح نبود،  «ژان کریستف» هم نوشته نمی‌شد. اگر تولستوی نبود، رومن رولان هم نبود» اینجاست که تعریف تولستوی شکل می‌گیرد. تعریف کامل تولستوی را من می‌توانم در این جمله خلاصه کنم که از خود من است: «کسی که رنج نکشیده باشد، تربیت نشده است». فرار از کاخ موهوم بورژوازی بهای گزافی دارد. بورژوازی را یک مَلاکِ ادبی به نام تولستوی رها می‌کند و در یک «آغازِ تنهایی» به «حکمتِ نو» می­‌رسد و تولستوی دیگری زاده می‌شود. خُلقِ خوش را دریاب، ‌زیرا به‌ندرت سراغت می‌آید!


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY