نویسند: اعلم، هوشنگ؛
دی ۱۳۹۷ – شماره ۱۳۵ (۲ صفحه _ از۶ تا ۷)
هوشنگ اعلم، یادداشت: هميشه آن نميشود که ميخواهي. به هر کوششي حتي. گويي شدن در جايي ديگر رقم ميخورد و ناشدن هم و تو فقط رهرويي و باقي تا چه خواهد يار.
قرار اين نبود. «آزما»ي ويژه بيستمين سال تولدش بايد که پنجم دي ماه منتشر ميشد. دست بالا را گفتم. اين شماره بايد شمارهاي ويژه ميبود. نمادي و فرصتي براي گفتن از بيست سال تلاش و بايد که به موقع درميآمد و در روز نهم دي، سالروز تولدش که دي ماه ۷۷ بود در کنار بساط جشن کوچکي مينشست که نمايان گر شادي بيست ساله شدن مجله بود.
اما نشد! به همين راحتي! ناگهان ريگي که نه، کلوخي شايد بي مقدار، راه را بست. سنگلاخه راهي را که از پست و بلند و فراز و فرودش در بيست سال پشت سر، گذشته بوديم. از بلنداهايش به زير افتاده بوديم و از زير تا زبرش بارها پاي کوبيديم و آنوقت ناگهان درست آنجا که گمانمان نبود کلوخکي سد راه شد. راهي که آوار بسيار سنگها بستناش را نتوانسته بود. اتفاق بيخبر افتاد و ناگهان. درست زماني که «آزما» آماده بود براي بسته شدن صفحاتش و در کنار کارهاي ناتمام پروژههايي که با انجامشان در همهي سالهاي رفته درآمدي ميساختيم اندک، براي تداوم انتشار آزما و ريختن حاصل رنج به پاي تعهد عشق به انتشار و مانايي يک مجله فرهنگي که شايد روزنهي نوري در تاريکي باشد وامانديم و درمانده در برابر کجتابي کلوخکي که هيچ نبود. اما در بدلحظهاي فرو افتاد و چنان خاري شد که به پايي بخلد ناگهان و دوندهاي را بازدارد از دويدن. صفحهآراي آزما، بي خبر «گم» شد. نه پيامي! نه پاسخي و نه گفتن دليلي براي گم شدناش و البته شنيديم که کار بهتري نصيباش شده پس از پنج سال کار براي آزما و در دفتر آزما که محل انجام کارهاي ديگرش هم بود و چنين شد که تا صفحهآرايي بيايد و با بضاعت ما سازگار شود و صفحات مجله بسته شود زمان گريزنده سپري شد. و انتشار مجله درست در بزنگاهي که براي ما تاريخي بود به تأخير افتاد و اين آخرين رنجمان بود در پي بيست سال دويدن و رنج بردن براي انتشار يک مجله ي فرهنگي. آخرين رنج تا اين لحظه و اکنون و در پي رنجهايي که شايد روزي حکايتش را به تمامي بنويسيم در کتابي به قواره ي مثنوي هفتاد من.
بيترديد کار فرهنگ و کار نشر در اين ملک هيچگاه به سامان نبوده است. حتي به سامان «کار گل» و با اين حال بسيارند و بسيار بودهاند عاشقان به «کار دل» حتي به رنجي فراتر از کار گل.
پاييز سال هفتاد و هفت بود که شروع کرديم. بعد از چهار سال انتظار براي صادر شدن مجوز انتشار يک مجله ي فرهنگي. و تابستان آن سال خبر صدور مجوز آمد و پاييز فصل آغاز تلاش بود براي جمع کردن مطالبي در خور يک مجله ي فرهنگي. تک و تنها و دست خالي و فقط يک خودکار بود که پابهپا ميآمد و مدير مجله که در برزخ بيم، اميد ميتابيد. اميد به زاده شده مجلهاي فرهنگي در سالهاي سياست و سياستزدگي.
شمار دوستان مانده از قديم و همراهان بيست سال سابقه ي روزنامهنگاريام کم نبودند اما جز تک و توکي هر کدام به سودايي مشغول. برخي زير علم سياست سينه ميزدند و برخي علمدار ادبيات متعهد به خلق بودند و بنابراين وقت گرانبها را صرف کمک به انتشار مجلهاي کردن که معلوم نبود بپايد يا نه! عاقلانه نمينمود مجلهاي که ميخواست تعهدش فقط به فرهنگ و ادبيات باشد و نه هيچ ايسم و ايست ديگري و ميخواست مستقل باشد، بيهيچ وابستگي به احدي از اربابان ثروت و قدرت.
و اين کاري خندهدار مينمود و خندهدارتر اينکه پولي هم در بساط نداشتيم. دو ديوانه آمده بودند با دست خالي که از دريا غبار برانگيزانند! و همان زمان شنيدم که دوستاني گفته بودند. اولين شماره آخرين شمارهشان است. بد نيست براي سرگرمي و يادگاري. اما…
ما آمده بوديم که بمانيم، ادعايي نداشتيم. فقط ميخواستيم تريبوني باشيم براي اهل فرهنگ ميخواستيم روزنهاي کوچک باشيم براي ديدن روشنايي اگرچه کورسويي باشد، ميخواستيم سکويي باشيم براي پريدن نسل جواني که در اين جا و آن جاي اين سرزمين، در شهرهاي دور و روستاهاي دورتر بيهيچ رابطهاي با اين يا آن محفل فرهنگي و خرقه بدوشان اهل هنر و فرهنگ، شعر ميگفتند قصه مينوشتند و کتاب ميخواندند و صدايشان فراتر از جايي که بودند نمي رفت.
پاييز که رو به تمامي داشت. مطالب مجله فراهم شد. پخته و ناپخته. و نه چندان باب پسند خلقيها و غيرخلقيها. چيزي در حد بضاعتي اندک و کاري در تنهايي و آخرهاي کار بود که دوستي، دست مهربانش را به سويمان دراز کرد نيلوفر کشاورز و صفحات مجله به لطف او جمع و جور شد و طرحي براي روي جلد و حالا بايد به چاپخانه ميرفت. اما کدام چاپخانه با توان مالي اندک ما حاضر به چاپ مجله بود؟ و اينکه کاغذش را هم بدهد! و اين مهمترين مرحله درماندگي بود اما … ناگهان و به شکلي نامنتظر: از در برآمد بانگ دوست! و دستي به سويمان دراز شد. دستي که تا آن هنگام حتي صاحبش را نديده بوديم و نميشناختيم و گفت: بدهيد مجله را چاپش ميکنم به همين سادگي! و صحبت پول که شد گفت: بعدا بدهيد، بعد از توزيع و گرفتن پول تکفروشي مجله! و صفحات بسته شده را گرفت و رفت و يک هفته بعد زنگ زد، مجلهتان حاضر است. برويد چاپخانه ي اطلاعات تحويل بگيريد. بگوييد از طرف ابراهيم باقري آمدهايد. و اين اتفاق بزرگي بود در آن نيمروز نهم دي ماه سال ۱۳۷۷ و رفتيم. ساعت ۴ بعدازظهر مجله را تحويلمان دادند بي هيچ پرس و جويي جز نام ابراهيم باقري! هم او که امروز او را از بانيان آزما ميدانيم و با سپاسي هميشگي و اينگونه پيمودن راهي دشوار را آغاز کرديم و تا اکنون آمديم. بيست سال بي وقفه و اگرچه گاهي کند در اين بيست سال، رنجها تحمل کرديم در گذر از سنگلاخهها. بديها ديديم و بخلهاي بسيار، اما مهربانيهاي بسيارتر هم بود در کنار طعنههايي که شنيديم و سرزنشهايي تلختر که تحمل کرديم. در کنار مهربانيهاي بيدريغ و لطفهاي بيکران و اگر بنا به گفتن از کرامتها باشد و همدليها بايد که ساعتها بنويسم و نامهاي بيشمار را بر سفيدي کاغذ بنشانم. نام زنان و مرداني را که اميد به ادامه را در ما زنده داشتند. نام مهرباناني را که تحمل رنج عبور از سنگلاخهها و گزند خارهاي مغيلان را بر ما ممکن ساختند و بيش از آن کلامشان و حضورشان در کنار آزما مرحمي بر زخمهايي بود که بر جسم و جانمان نشست. و اگر آزما امروز هست. هستياش را وامدار بزرگي آنان است و اگر هنوز پاي پس نکشيدهايم. جز به اميد آن مهربان نگار که جارويي به دستمان داد تا ز دريا غبار برانگيزانيم. و لطف و همراهي ياران مهربان، دل نبستهايم.
اما… در ميان همهي دريغها و غصههاي بيست سالي که آمديم غصهاي تلختر را هم تحمل کرديم و آن تلختر شدن روزگار مطبوعات و جماعت اهل رسانه بود و تعطيلي برخي نشريات به خاطر افزايش قيمت کاغذ و چاپ و کمشدن مخاطبان که گناهش به گردن فضاي مجازي افتاد. همان فضاي مجازي که در کشورهاي ديگر فراگيرتر است اما تيراژ مطبوعاتشان چندان کاستي نداشته چون مردم با خواندن روزنامه و مجله انس گرفتهاند. اما در اينجا و با دريغي تلخ، فضاي مجازي باعث چنان سقوطي در تيراژ مطبوعات شده که برخي براي مطبوعات کاغذي پيشبيني مراسم ختم کردهاند و به جاي آنکه به بررسي آسيبشناسانه قهر کردن مخاطب با روزنامهها و مجلهها بنشينند، پرچم تسليم را بالا بردهاند. نميخواهم بگويم «آزما» تافته ي جدا بافتهاي است. که از دايره ي مطبوعات آسيب ديده به دورمانده هرچند که مخاطبانش به آن اندازه کم نشده است که سبب از پا افتادنمان بشود و هرچند که سرپا ماندنمان به دشواري است اما ميخواهم بگويم اگر اهل مطبوعات خود به فکر چاره نباشند و مسئولان با ايجاد فضاي بازتر براي قلم و تأمين آزادي مطلوب براي مطبوعات و کمک به ايجاد بستر مناسب براي عرضه نشريات به آنچه رکن چهارم جامعه مدني يا دموکراسي مينامند کمک نکنند. بسا که اين رکن چهارم از بنيان فرو ريزد و آنوقت تأسف بيمعنيترين واکنش ممکن خواهد بود که مباد چنين روزي هرچند که آستانه ي آمدنش را شاهديم.
باري آرزويمان اين است. همچنان که آزما در آستانهي آغازي دوباره است ديگر مجلات و روزنامهها هم تولدي ديگر را آغاز کنند. چرا که شادماني خانواده مطبوعات، شادماني واقعي آزماييان را درپيدارد. و به فرض محال ماندن و بودن در نبود ديگران سخت غمانگيز است و تلخ و مباد چنين روز و روزگاري.