ناصر فکوهي نويسنده و مترجم و دانشيار انسانشناسي دانشکدهي علوماجتماعي دانشگاه تهران و عضو انجمن بينالمللي انسانشناسي و ايرانشناسي است. وي رئيس گروه انسانشناسي و هنر فرهنگستان هم هست.
فکوهي دکتراي انسانشناسي سياسياش را از دانشگاه پاريس گرفت.
برخي از ترجمههاي فکوهي عبارتند از:
محکومان، مبارزات طبقاتي در شوروي (شارل بتلهايم)، امپراطوري نشانهها (رولان بارت)، درآمدي بر انسانشناسي تصويري و فيلم، درسي دربارهي درس (پيربورديو)، قوم شناسي سياسي (رولان برتون)، دربارهي تلويزيون و سلطهي ژورناليسم (پير بورديو) و …
مفهوم آزادي بيان و انديشه از لحاظ فلسفي و جامعهشناختي از چه زماني به صورت جدي در جوامع مطرح شد؟
اگر از دوران باستان بگذريم و خود را محدود به مقدمه ي دوران مدرن و خود اين دوران بکنيم. مفهوم «آزادي» در انديشه را پيش از هر کجا ميتوان در «قانون حقوق» (Bill of Rights) در «انقلاب باشکوه» (Gloroius Revolution) يا «انقلاب بدون خونريزي» (Bloodless Revolution) (1688) انگلستان يافت که براي نخستين بار حقوق حاکمان در نظامهاي غربي محدود شد و کنترل پارلمان که نهادي بود براي بحث درباره ي قوانين و مشاوره دادن به پادشاه و سپس تصويب دستورات او برقرار گرديد. اين زمان تقريبا يک قرن با انقلاب فرانسه (۱۷۸۹) و انقلاب امريکا (۱۷۷۴) که در هر دو آنها اعلاميههاي حقوق بشر و شهروندان و اعلاميه استقلال امريکا بر «آزادي بيان» (freedom of speech) تاکيد داشتند،فاصله داشت. سالها بعد بود که اين گونه از آزادي با آزاديهاي دموکراتيک ديگر مثل «آزادي تشکيل اتحاديهها» و «آزادي احزاب» و غيره تکميل شدند، اما در هيچ يک از اين کشورها و در هيچ نقطهاي از جهان تصويب قانوني حقوق با اجراي عملي آنها همزمان نبوده و معمولا فاصله ي زيادي داشتند و از اين گذشته اين آزاديها در هيچ کجا درباره ي همه ي گروههاي اجتماعي به تحقق نميرسيدند براي مثال تقريبا هميشه (حتي تا امروز) کودکان و محکومان از اغلب اين حقوق محرومند و زنان نيز با تاخيري بسيار زياد نسبت به مردان به اين حقوق رسيدند.
اما اگر بخواهيم بگوييم از چه زماني اين گونه آزاديها و به اجرا درآمدن آنها در جوامع انساني به مسايل جدي و ضروري تبديل شدند بدون شک بايد به ايجاد دولت ملي در قرن نوزده اشاره کنيم که از خلال ادبيات و رمانتيسم به پديد آوردن مفهوم «ملت» دامن زدند و قرن بيستم که اين کار را به شدت دموکراتيزه کرد، شهري شدن فرايندي بوده است که در تمام کشورها از عوامل اصلي آزادي بيان بوده است، زيرا به صورت کامل با ميزان باسوادي ارتباط داشته است. مطالعات جديد باستانشناسي نيز گوياي آن هستند که حتي در جوامع باستاني مثلا رم پيش از سقوط به دست بربرها در قرن پنجم ميلادي به دليل نياز جامعه به استفاده از اسناد، درصد بالايي از يک باسوادي نسبي و محدود را ميشناخته است که بعدها از ميان ميرود و همچون گذشته به اشرافيتي جنگجو و روحاني اختصاص مييابد.
اولين نهاد رسمي سانسور در دوران ناصرالدين شاه تاسيس شد سپس گسترش يافت طوري که از آن پس ما همواره شاهد سانسور دولتي بودهايم اما در کنار اين نوع نظارت هميشه نظارت ديگري هم وجود داشته که ميتوان آن را سانسور جو عمومي ناميد. اين نوع سانسور چه طور عمل ميکند و تبعات آن برپيکرهي انديشگي و فرهنگي جامعه چيست؟
اين سانسورنوع ديگر، هميشه و تقريبا در تمام جوامع نسبت به سانسور رسمي اصل بوده است. حتي در جوامع توتاليتري مثل جامعه ي شوروي استاليني و آلمان هيتلري، بيشتر «کشفيات» پليس ناشي از «لو دادن» افراد به وسيله ساير «مردم» بود. اين غمانگيز است اما متاسفانه تاريخ سازمانهاي امنيت و اطلاعات نشان ميدهد که جاسوسان مردم بيشتر از آنکه ماموران دولت باشند که در برابر جاسوسي پولي دريافت ميکردهاند، جاسوساني بوده اند ناخود آگاه که جاسوسي را وظيفه و رسالت گاه «اخلاقي» خود به حساب ميآوردند. و حتي از اين بدتر، در بسياري موارد، و امروز بيشتر از هر زمان، «خود سانسوري» حرف اول را در کنترل ميزند، زيرا هر کس حتي در دموکراتيکترين نظامها بيشتر به اين فکر ميکند که پيآمدهاي اغلب نامحسوس اما واقعي سخنانش (آنچه بورديو خشونت نمادين) مينامد چه خواهد بود، نه اين که مستقيما چه کسي از او شکايت ميکند و يا دولت چه بلايي بر سرش ميآورد. نظامهاي «ادب»، «آداب معاشرت»، «سخن گفتن درجمع»، «نظامهاي دانشگاهي»، «نظامهاي حقوقي» … عموما ناشي از همين قوانين ناگفته هستند که افراد در خود دروني کردهاند و اغلب به صورت ناخودآگاه از طريق آنها خود را سانسور ميکنند. طبعا اين نوع از سانسور بدتر از سانسور دولتي است زيرا اغلب به عنوان سانسور درک نميشود، بلکه به صورت «ايدئولوژي» «زيباسازي» ميشود و يا به «آرمان»، «باور»، «اعتقاد» و …تبديل ميشود.
اين که چه گونه اين شکل از سانسور عمل ميکند، مطالعات زيادي را در حوزه ي آموزش و پرورش و نظام دانشگاهي دامن زده است. عموما نهادهاي سرکوب کننده به گونهاي که فوکو به ويژه با مفهوم «زيست سياست » خود نشان ميدهد، از ابتداي تولد کودک را درون نهادهايي ميبرند که در آن وي با چه گونگي سانسور کردن خود آشنا ميشود زيرا دائما زير «نظارت» است و هر بار کاري را «آن طور که بايد» انجام ندهد، تنبيه ميشود، بنابراين به گونهاي خودکار در هر شرايطي در هر محيطي، در رابطه با هر گروه و نهاد اجتماعي و غيره طوري رفتار ميکند که بايد بکند، چه در غير اين صورت حاشيهاي شده و و روانه ي زندان، تيمارستان، آسايشگاه رواني، و … ميشود. دنباله روي خصوصيت اصلي جوامع مدرن است يعني تلاش براي ديده نشدن و يا ديده شدن در نوعي از طبقهبندي که از پيش جامعه آن را تعيين کرده و به رسميت شناخته است، حتي يک طبقهبندي به اصطلاح شورشي/ اما حرکت بر خلاف جريان آب همواره خطرناک است و ميتواند فرد را از ميان بردارد، زيرا همه ي افراد ديگر را عليه او تحريک ميکند. مسئله کاري نيست که آن فرد دارد انجام ميدهد و ممکن است به هيچ نتيجهاي هم نرسد، مسئله اين است که آن فرد با آن کار نشان ميدهد که «کار ديگري» هم ميشود کرد و اين خطرناک است زيرا «مشروعيت » کارهاي انجام شده را به زير سئوال ميبرد.
در دوران بعد از شهريور بيست با حضور حزب توده و انديشهي چپ استاليني با نوع ديگري از سانسور از سوي جو عمومي مواجه ميشويم. اين نوع سانسور با تبليغ انديشهي چپ به تقبيح نظرات معتدلتر و حتي ادبيات صرف ميپرداخت که باعث ميشد نويسندهها و مترجمهايي که عضو احزاب چپ و طرفدار اين نوع انديشه نبودند تحت تاثير القائات طرفداران اين ايدئولوژي و در واقع از ترس متهم شدن به طرفداري از امپرياليسم به سراغ آثار غير سوسياليستي نروند و در واقع هنر در دست طرفداران انديشه ي چپ، تبديل به رسانهاي ايدئولوژيک شد و اين نوع از هنر وادبيات (هنر و ادبيات متعهد) ناميده ميشد تبعات چنين عملکرد و تفکري در جامعه به نظر شما چيست؟
در اين سالها دو نيروي متضاد هم در ايران غالب بودند، يکي فاشيستهاي باستان گرا که از دوران رضا شاه باقي مانده بودند و از پشتيباني حکومت شاهي استفاده ميکردند اما پايه ي اندکي در ميان روشنفکران داشتند. در نتيجه سعي ميکردند بيشتر نيروهاي خود را در ميان تکنوکراتها بيابند.
اين عدم برخورداري از پشتيباني روشنفکران را عملا در مورد جبهه ي ملي نيز ميديديم که ايدئولوژي مليگرايي مبتني بر هماهنگي اسلام و ملت را تبليغ ميکرد و مدافع نوعي مدرنيته بود اما براي ايرانيان در آن زمان درک چنين ايدئولوژي چندان ساده نبود زيرا روشنفکري از دريچه ي ديگري به ايران وارد شده بود. و اين دريچه دقيقا حزب توده و سازمانها و جريانهاي شبيه آن بود که از شهريور ۱۳۲۰ و حتي پيش از آن از طريق نفوذ شوروي در مناطق شمالي ايران به خصوص گيلان و آذربايجان توانسته بود، براي خودش پايگاههايي ايجاد کند، در واقع حزب توده بود که براي اولين بار در ايران مفاهيمي، چون تحزب، روزنامههاي حزبي، سواد و فرهنگ مردمي، هنر متعهد و … را باب کرد. از اين رو اکثريت روشنفکران ايراني در سالهاي ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰ داراي پيشينهاي تودهي بودند که البته اغلب آنها يا به صورت صوري يا واقعي زير فشارهاي حکومتي يا به دليل رو شدن خيانتها و وابستگي سران حزب به شوروي از آن جدا شدند اما تفکر کمونيستي که امروز ميدانيم بيشتر لنينيستي بوده است تا استاليني، برانديشه ي روشنفکران حاکم شد. اين همان چيزي است که به صورت عام به آن «واقعگرايي سوسياليستي» ميگفتند و ماجرا از اين قرار بود که ما چيزي به نام «هنر براي هنر» نبايد داشته باشيم و هنر همچون همه ي پديدههاي ديگر اجتماعي، سياسي، اقتصادي، زيباشناسانه و غيره بايد در خدمت موجوداتي خيالي به اسم «پرولتاريا» (کارگر صنعتي انقلابي) و بينالملل کمونيستي با يک مرکزيت، يعني مسکو، باشند. مسئله اين بود که با ترسيم وضعيت مردم که طبيعتا در آن زمان در ايران نامساعد بود (البته در خود روسيه در آن سالها وضع بسيار نامساعدتر بود و باقي ماند چنانکه ميليونها نفر و بنا بر برخي از آمار چيزي در حدود ۶۰ ميليون نفر بين ۱۹۱۷ تا پايان دوران کمونيسم در شوروي کشته شدند و در دوران اجباري کردن کشاورزي چندين ميليون نفر به فجيعترين وضعيتي در سالهاي دهه ي ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ به قتل رسيدند) تا نشان داده شودکه تنها راه نجات، روي آوردن به الگوي خيالي سوسياليسم روسي است. زيباييشناسي بر اساس واقعگرايي سوسياليستي در ادبيات، در تئاتر، در نقاشي، و به زودي در تصاوير تبديل به قانوني ناگفته شد که همه چيز را کنترل ميکرد. در برابر اين موقعيت که در ميان روشنفکران آن دوران جز در اقليتي محدود و آوانگارديست که تحت تاثير اروپاي غربي و جدا شدن آن از نفوذ شوروي از سالهاي دهه ي ۱۹۷۰(۱۳۵۰) بودندديده مي شد، صرفا ما با يک هنر ديگر روبرو هستيم که اغلب خود را در يک نوع هنر گاه اسنوبيسم ولي گاه نيز قابل اعتنا و تا حدي زير حمايت بخشي از قدرت نشان ميداد. همين هنر بود که در بسياري موارد به نوعي ميان ايران و اروپاي غربي پلي ايجاد ميکرد. اما اين هنر از دو سو زير فشار بود: از يک سو زير فشار اکثريت قريب به اتفاق روشنفکران که از تعهد انقلابي صحبت ميکردند و منظورشان البته تعهد به هنر واقعگراي سوسياليستي بود و از سوي ديگر از طرف ارگانهاي امنيتي و نظامي و حتي وزارت فرهنگ و شخص شاه که اصولا هر گونه «فرهنگ» و هر گونه «هنر» و «کتاب » و غيره را زائد دانسته و درکشان از پيشرفت و جهان جديد به يک فناوريگرايي جهان سومي محدود ميشد که در نهايت در حوزه ي نظامي و خريد اسلحه و تقويت قاچاق مواد مخدر و تبديل شدن ايران به ابزار سرکوب منطقهاي خود را نشان ميداد.
در اين زمان هنرمندان و روشنفکران مستقل که در برخي از مراکز معدود نظير «کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان»، «کارگاه نمايش» و برخي روزنامهها و نهادها، مثل راديو تلويزيون در آغاز کارش، يا برخي ازموسسات تحقيقاتي نظير «موسسه ي مطالعات و تحقيقات اجتماعي» و دکتر صديقي و برخي روزنامهها و مجلات نظير نگين و رودکي و کتاب هفته … غيره جمع شده بودند، و کمابيش تا مدتي از حمايت همان دفتر برخوردار بودند، شانس زيادي براي بقا نداشتند و در اواخر دهه ي ۱۳۵۰ يورش سازمان يافتهاي که به وسيله ساواک و نيروهاي امنيتي اتفاق افتاد، عملا آنها را از دور خارج کرد، تا زمان انقلاب که براي مدتي کوتاه دوباره فعال شدند و بعدنقش کم تري در جامعه داشتند.
به نظر شما آيا اصولاً هنر بايد تعهدي به جز نسبت به خودش داشته باشد؟
اين سئوالي است که يک هنرمند بايد جواب بدهد نه يک انسان شناس، ولي عموما امروز در جهان هنرمندان معتقدند که تعهد هنر تنها به خودش است اما به هيچ وجه اعتقاد ندارند که اين تعهد خود به خود به معناي پشت کردن به مردم و افراد عادي باشد، درست برعکس اگر چيزي به نام هنر مردمي داشته باشيم، بدون شک همين هنر است که به دليل اعتقاد و باور به خودش مردمي نيز هست. هر بار حوزههايي مثل اقتصاد و پولي شدن، يا سياست و ايدوئولوژي بخواهند در هنر دخالت کنند عموما آن را به انحراف کشيده و از آن محصولي بيحاصل ميسازند که تنها ميتواند به گسترش ساختارهاي فساد کمک کند. از اين لحاظ بايد گفت که انسان شناسان و جامعه شناسان نيز معتقدند که هنر يکي از مهمترين جلوههاي موجوديت انساني است، اما هنري که تا حد زيادي خود جوش باشد و يا حاصل روابط اجتماعي و طبعا تنشها و مسايل اجتماعي باشد که اين امر با تعهد هنر نسبت به خودش در تضاد نيست، اين هنر، هنري است که ارزش مطالعه دارد و گرنه هنرهاي اقتصادي، ايدئولوژيک، سياسي، وغيره( هر چند اکثريت آنها نيز قابل مطالعهاند) اما در چارچوب همان مکانيسمهاي ايدئولوژي و اقتصاد و سياست و نه در قالب زيباشناسي ولو زيباشناسي، به مثابه سبک زندگي و حاصلي از موقعيت اجتماعي سياسي فرد و گروه در جامعه مثلا در نطريه ي بورديويي هنر.
در دورن بعد از انقلاب اسلامي افت و خيزهاي بسياري در زمينه ي هنر و ادبيات تجربه شد نظرتان در اين مورد چيست ؟
بعد از انقلاب دورههاي مختلفي وجود داشته است. دوره ي دهه ي ۱۳۶۰ که مسئله ي جنگ در اولويت قرار داشت و انفجار انقلاب همراه نابساماني حاصل از جنگ جاي چنداني براي هنر نميتوانست باقي بگذارد. هر چند اين دوره قابل مطالعه است اما همانطور که ما در جامعهشناسي، جامعهشناسي انقلاب و جامعهشناسي جنگ داريم و جامعه ي انساني را در چنين بحرانهاي عميقي در موقعيت يک جامعه ي عادي بررسي نميکنيم، به نظر من مطالعه ي موقعيت هنر در اين دوران نيز منطق، نظريهها و روششناسي خودش را ميخواهد که ازنظر عوامل اجتماعي تنها در چارچوب جنگ و انقلاب قابل بررسي است. هر چند از لحاظ تاريخ هنر بحث چيز ديگري است. همانگونه که هنر ابتداي انقلاب روسيه را نيز ما به عنوان يکي از مهمترين هنرهاي آوانگارديست جهان، در تاريخ هنر داراي جايگاه ويژهي ميدانيم، اما آن را در قالب انقلاب روسيه و جنگ داخلي اين کشور در فاصه ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۵ بررسي ميکنيم.
اما از دهه ي ۱۹۷۰ تا امروز، هر چند گفتمان هنر متعهد و ايدئولوژيک دائما تکرار شده است به نظر من، مهمترين اتفاق نامبارکي که در حوزه ي هنر افتاده است، رفتن آن به سمت کالايي شدن و پولي شدن است. هنرمندان هر چه بيشتر به گروه بزرگي تبديل شدهاند که در ميان خودشان يک سلسله مراتب قدرت و ثروت ايجاد کردهاندو با قدرت پيوند خوردهاند، رانتهاي کلان ميبرند، در ماجراهاي شستشوي مالي در سطح بينالمللي وارد شدهاند، سر از فستيوالهاي بينالمللي نقاشي و فيلم و غيره در ميآورند و همه ي اينها را نيز گذاشتهاند به حساب «پيشرفت و جهاني شدن» هنر ايران، در حالي که در اکثر موارد ما با دستکاري شدن واقعيت در اين سالها سروکار داريم، چه گونه به عنوان مثال ما ميتوانيم از اين امر دفاع کنيم که سالها است سينماي ما در وضعيتي بدتر از فيلمفارسي پيش از انقلاب قرار دارد و در همين سالها ما به صورت سيستماتيک در دوراني طولاني جايزههاي بينالمللي را درو ميکرديم، هر چند که اين نيز متوقف شده است. چه گونه ما هنوز از لحاظ تعداد گالري و موزه و سينما و تئاتر و غيره، به خصوص در سطح شهرستانهايمان بسيار وضعيت نابساماني داريم، اما هر روز قيمت تابلوهاي حراجهاي دوبي و حالا تهران بالاتر ميروند؟ چه گونه” پولي شدن” وارد مناسبات گوناگون ادبي و نشر و حوزه ي کتاب ما شده است و بسياري از بالاترين دستاوردهاي اين حوزه را تخريب کرده است؟ اينها سئوالاتي هستند که بسياري از کنشگران اين حوزهها، هم اصل ماجرا را ميدانند و هم پاسخ اين که چرا به اين وضعيت رسيدهايم، مشکل اساسي اين است که فقط خروج از اين وضعيت را بدون شک به کام خود نميپندارند و حق هم دارند و در اينجا هميشه از قديميترين ايام ابزاري به نام «سياست و دولت» وجود داشته، يعني هر کس ميتوانسته به دليل اقتدار قدرت مرکزي و دخالتهاي آن که واقعا هم وجود دارد و گاه بسيار هم سخت است، از خود سلب مسئوليت کند و تمام تقصيرها را به آن حوزه منتقل کرده و به کار خودش بر همان روال پيشين، ادامه دهد.
مدتي است که بحث بر سر مميزي کتاب دوباره داغ شده است از نامه ي چندين نويسنده و مترجم خطاب به وزير ارشاد گرفته تا حرفهاي بعضاً آرماني که وزير ارشاد در روزهاي نخست وزارتش زد که البته تا امروز امکان عملي هم پيدا نکرده است. در اين ميان به نظر شما روش درست چيست؟و با توجه به اين که حتي در همهي کشورها ووقتي کشورهايي که دموکراسي و آزادي بيان جزو ادعاهاي اصلي آنها ست آزادي مطلق نيست و نظارت وجود دارد و تنها روشها غيرمستقيمتر است و به عبارت ديگر اين جوامع نيز بدون خط قرمز نيستند به نظر شما بهترين راه و پيشنهاد براي جامعه ي ما چيست؟
به نظر من مسئله روشن است، حال که وزير ارشاد از آمادگي دولت براي برداشتن مميزي صحبت ميکند، بايد صريحاً از اين امر استقبال کرد و يک بار براي هميشه همان اتفاقي را که پيش از اين در مورد روزنامهها افتاد و بعد از اين هم دير يا زود بايد در حوزه ي رسانههاي تصويري و صوتي و اينترنتي رخ بدهد، بپذيريم و مسئوليت آن را نيز همراهش قبول کنيم، اين که ناشران از وزير ارشاد بخواهند به آنها ضمانت بدهد که کتابشان توقيف نخواهد شد، چندان منطقي به نظر نميرسد و ناشي از نوعي وابستگي به دولت است که خود حاصل عدم شناخت آن است. بنابراين به نظر من برغم تمام مشکلاتي که وجود خواهد داشت بايد از قانون لغو مميزي استقبال کرد و سپس مورد به مورد با کساني که سعي خواهند کرد از اين قانون سوء استفاده کنند؛ مبارزه کرد. البته نبايد به خود سانسوري رسيد، اما براي اين کار بايدايستادگي کرد و صرفا به کتاب به عنوان کالايي سودآور نگاه نکرد. امروز شاهد آنيم که دائم ناشران در حال گله کردن از وضعيت مالي خود هستند، و اين که فقط به دليل علاقه ي شخصي وارد اين کار شدهاند. بنابراني بايد خطرات اين کار را هم بپذيرند. چه گونه تعداد ناشران ايران در طول کمتر از ده سال شايد بيشتر از ده برابر شده و امروز هزاران ناشر تهراني و شهرستاني داريم اما همگي از کساد بودن بازار و بي صرفه بودن چاپ کتاب ناله ميکنند. پس چرا هر روز تقاضا براي گشايش بنگاههاي جديد کتاب بيشتر ميشود؟ اينها حرفهايي است که به نظر من در پيتثبيت خود سانسوري ناشران و سپس انتقال آن به خودسانسوري نويسندگان است و بقيه ي ماجرا بيشتر همان کاري است که سالهاي سال است در اين کشور شاهد انجام شدنش هستيم: اين که کساني که به ما ضربه ميزنند در درجه ي اول کساني هستند که، درحوزه ي کاري خود با آنها سرو کار داريم و همانطور که درباره ي جنگ جهاني و مساله ي جاسوسان بيجيره و مواجب ميديديم، نبود مدنيت است که به ما بيشترين ضربه را ميزند، هرکس به دنبال اين است که کار ديگري را تخطئه کند و از برتري خود سخن بگويد و همه بر اين اصرار دارند که ما گل سرسبد فرهنگي کل جهان هستيم، سهم فرهنگهاي ديگر را در شکل دهي جهان ناديده مي گيرند.به ويژه، فرهنگهاي شرقي را که سهم آنها در توليد علم و فرهنگ جهان صدها و بلکه هزاران بار از ما بيشتر است. اين گونه تفکرات اسطورهاي از سوي روشنفکراني که ظاهرا خودشان را به خواب زدهاند و سخيفترين حرفها را درباره ي خود و ديگران بدون آنکه کمترين وحشتي از پيآمد حرفهايشان در فضاي فرهنگي داخلي يا خارجي داشته باشند ميزنند، جهنمي واقعي را براي فرهنگ ما ساخته است که اميدوارم نسل جوان بتواند با فاصله گرفتن از اين روشها و اين گونه طرز فکرها مانع از آن شوند که ما تا چند سال ديگر از کشور خود، يک بيابان فرهنگي بسازيم.