هوشنگ اعلم
سيد محمد بهشتي يک مدير فرهنگي است، که سالهاي سال در عرصههاي مختلف فرهنگ و هنر مديريت کرده، مديريت به سبکي که امروز بيش از يک مدير از او يک متفکر ساخته، مديريتي همراه با مطالعه و پژوهش. با او در مورد مفهوم ابتذال و بهخصوص ابتذال در عرصه فرهنگ و هنر کشور به گفتوگو نشستيم.
مبتذل و ابتذال، عناويني بيرحمانه و تحقيرآميز که براي بيارزش نشان دادن هر چيزي از انسان گرفته تا پديدارهاي مختلف در عرصهي هنر و انديشه به کار ميرود. به نظر شما صدور چنين حکمي بدون توجه به معيارهايي که حکم بر مبناي آن صادر ميشود تا چه حد منطقي است؟
اصطلاح «ابتذال» و «مبتذل» درواقع امروز به مثابه يک ناسزا به کار برده ميشود و هر جريان فکري، سعي ميکند جريان مقابل خودش را با چنين ناسزاهايي از ميدان به در کند و معمولا وقتي انديشه هاي مختلف در تعاطي با هم و کنار هم ديده نشود از اين کلمه استفاده ميشود. فارغ از اينها ما چيزي به نام ابتذال داريم و بيدليل نيست که اين کلمه تبديل به يک ناسزا شده. در خود واژهي «ابتذال» چيز بدي وجود ندارد. يکي از معاني آن: «يعني چيزي که شيوع دارد و از آن استقبال ميشود ولي در جهت عوامگرايي» است چون بالاخره آنچه که بيشتر از آن استقبال ميشود، نزد کساني که نگاه عميقتري داشتهاند و فاصلهي خودشان را از عوام حفظ کردهاند، «مبتذل» خوانده ميشود. اين افراد که به نوعي صاحب نگاه عميقتري هستند، اينها درواقع سعي دارند بگويند که تافتهي جدا بافتهاي هستند اينها سعي ميکنند به اين ترتيب دامن خودشان را کنار بکشند و در مرتبه و مقام رفيعتري قرار بگيرند و نگاه عميقتري را نمايندگي کنند، ولي مسلماً آنچه که ميتوان در تعريف واژهي «مبتذل» گفت اين است که؛ چيزي که مبتذل است، مسلماً از عمق خيلي جدي برخوردار نيست، آنچه که مبتذل است عليالخصوص در صحنه ي فرهنگ و هنر عمر خيلي طولاني ندارد و مثل گياهان يک ساله است که ممکن است خيلي زيبا باشد و حتي موارد مصرف خيلي بالايي داشته باشد ولي بالاخره يک درخت گردوي هفتاد ساله نميشود، و ريشههاي خيلي عميقي ندارد و شاخ و برگ گستردهاي ندارد و زير سايهي آن نميشود مدتي طولاني را گذراند. اين عليالخصوص از آن جهت خوب نيست که اگر ما جامعه را عادت بدهيم به اين جنس از محصولات، درواقع به نحوي نسبت به محصولات اصيل و ماندگار سيري کاذب ايجاد کردهايم. مثلاً ما در ادبيات کهن خودمان – خصوصاً در عرصهي شعر – آنچه بسيار داشتهايم شاعر بوده، ولي مگر چند نفرشان در عمق فرهنگ ايراني رسوب کردهاند؟ و حتي سرجمع اگر حساب کنيم، ميبينيم اتفاقاً بسياري از آنها که ماندهاند فراگيرتر هم بودهاند. مثلاً افرادي مثل سعدي، حافظ، مولانا يا عطار، فراگيرتر بودهاند و شعرهايشان عمر بسيار طولاني کرده است. امروز ما بعد از هفتصد سال حافظ را طوري ميخوانيم که گويي همين ديروز شعرهايش را براي ما سروده است. و هنوز در قيد حيات است، عمر او اينطور طولاني است و اينطور ميتوان زير سايهي آن نشست. در صورتي که شاعران بسياري هم دوره و پس و پيش از حافظ بودهاند که نامي از آنها نمانده. روزي کسي بيتي برايم ميخواند از شاعري که گفته بود يک ميليون بيت شعر گفته. ولي امروز فقط همين يک بيت از آن باقي مانده. پس بايد ببينيم چه خصوصيتي باعث ميشود که حيات يک آفريدهي فرهنگي اينقدر کوتاه باشد و مثلاً شاعري که اين همه شعر گفته اصلاً اسمش فراموش بشود.
من فکر ميکنم که شايد درستتر اين باشد که ما واژهي ابتذال را اختصاص بدهيم به اين جنس محصولات: مثلاً در عرصهي ژورناليسم روزنامههاي زرد را داريم که مصداق ابتذال هستند. در اين نشريات به کسي بيادبي نشده، خلاف شرع هم در آنها نيست اما ماندگار هم نيستند. فقط موج مقطعي کوتاهي به وجود ميآورند و عمرشان تمام ميشود و بعد از مدتي هم اصلاً کسي يادش نميماند اين نشريه وجود داشته است. در تمام مقولات مرتبط با فرهنگ و هنر ما شاهديم که مصاديقي وجود دارد که اين مصاديق عمر طولاني دارند و به عمق ذهن و دل جامعه نفوذ ميکنند و بر انديشهي جمعي جامعه تأثير عميقي ميگذارد و فرصت فراهم ميکنند براي بيان مفاهيم بسيار عميق در صورتي که آن چيزهايي که مصداق ابتذال هستند اصلاً سراغ حرف عميق نمي روند.
حداقل نقطهي آغازي هم براي رفتن به طرف يک انديشه و حرف عميق ايجاد نميکنند.
بله. چون اگر اهل حرف عميق باشند طبعاً آن الگو را براي ارائه انتخاب نميکنند. چون هيچ جواهرفروشي جواهرش را مثل خرمهره عرضه نميکند و خودش قدر جواهرش را ميداند. امروزه البته خيلي وقتها شاهد اين مسئله هستيم که وقتي صحبت از مبتذل بودن چيزي ميشود آن را با «خلاف شرع» مترادف ميدانند در صورتي که واقع امر اين است که ما بسياري چيزهاي مبتذل داريم که اصلاً خلاف شرع نيست و نميشود يقهاش را تحت اين عنوان گرفت. اتفاقاً اگر ما ترازو را شرع قرار بدهيم اين مبتذلها راحت از اين کريدور عبور ميکنند و در اين ترازو نميتوان به آنها اشکالي گرفت و حتي گاه در خود نگاه مبتني بر باورهاي ديني حتي ميتوان مصاديق فراواني را شمرد که تحت عنوان دين به ابتذال مبتلاست. يعني اتفاقاً ممکن است پديدهاي فراگير هم بشود ولي ميتوان گفت اين پديده خود تبديل به حجاب ميشود بر يک حرف عميق ديني. ميخواهم بگويم اين يک ابتلاء دايمي است و هميشهي تاريخ، ما در معرض اين مسئله بودهايم و وقتي که در جامعه و در عرصههاي مختلف درست نگاه کنيم، ميبينيم که اين محصولات مبتذل هميشه جا را براي محصولات اصيل تنگ ميکرده. البته بگذريم از اينکه محصول اصل هيچ وقت صدمهي جدي نميبيند و بالاخره يک روزي مخاطبان اصلياش آن را کشف ميکنند چون آن محصول عمر طولاني دارد. حتي ممکن است فرصت و شناخت اين محصول در عمر خالق آن محقق نشود ولي بعدها قدر آن به جا آورده ميشود. نمونهي بارز آن تاريخ بيهقي است صد سال نيست که ما اين نسخه از تاريخ بيهقي را يافتهايم و منتشر کردهايم. ولي ما الان آن را ميشناسيم و قدر ميدانيم و هم از زبان و هم از محتواي آن بهره ميبريم. منظورم اين است که پديدههاي اصيل چون عمر طولاني دارند حتماً کساني پيدا ميشوند که زير سايهي آن قرار گيرند و از آن بهرهمند بشوند ولي پديدهي مبتذل اصلاً سايهاي ندارد که مخاطبانش از آن بهرهمند شوند. (البته اين نکتهاي که الان ميگويم قبلاً هم گفتهام) اينکه؛ نميتوان توقع داشت که در جامعهاي اصلاً پديدهي مبتذل وجود نداشته باشد. مبتذل به اين معني که عرض کردم يعني آنچه که سطحي است، عمق زيادي ندارد و اتفاقاً عامهي مردم بيشتر با آن ارتباط برقرار ميکنند را نميتوان توقع داشت که وجود نداشته باشد.
اما ميتوان نگران وسعت و گسترش اين نوع نگاه در جامعه بود.
بله، البته چيزي که مبتذل نباشد را بايد قدر دانست که توجه مردم به آن جلب شود. درست است که هميشه جواهرفروشها هستند ولي در کنار آن خرمهره فروشي هم وجود دارد، چون خرمهره هم مصرف دارد و البته که توليد خرمهره بيشتر از جواهر است. اينکه الان ميخواهم عرض کنم بيشتر در شرايط فعلي موضوعيت پيدا ميکند. ببينيد زماني هست که ما مديريت صحنهي فرهنگي جامعهمان را ميتوانيم به نحوي پيش ببريم و تدبير کنيم که مشخص باشد در يک نظام برنامهريزي شده وجود چه چيزي ترجيح دارد و چه چيزهايي ترجيح ندارد. از اوايل تاريخ تا سال ۱۳۷۰ همهي کشورها ميتوانستند به نحوي قلمرو خودشان را از اين جهت مديريت کنند، بعضيها مديريت خيلي جديتري داشتند و مؤثرتر و برخي هم چندان موفق نبودند، ولي ميشد که مديريت کرد و ترجيحات آن رويکردهاي مديريتي را در جامعه اعمال کرد. اين هم فقط به ايران اختصاص ندارد و در همه جاي دنيا اين قاعدهي مديريت کردن وجود داشته و اينکه يک چيزهايي را مصلحت نميديدند و يک چيزهايي را به مصلحت جامعهشان تشخيص ميدانند، برخي موارد را بيشتر حمايت ميکردند که رشد بيشتري بکنند و يک چيزهايي را در مضايقي قرار ميدادند که ضعيفتر بشوند و با يک اهرمهايي کار را انجام ميدادند. ولي از سال ۱۳۷۰ با توجه به تحولاتي که در عرصهي تکنولوژي ارتباطات اتفاق افتاد عملاً مرزها برداشته شد و ديگر شما نميتوانيد تصميم بگيريد که در عرصهي فرهنگ و هنرتان چه چيزهايي بايد مورد مصرف جامعهتان باشد. ديگران از راه دور تصميم ميگيرند، ماهواره هست، اينترنت هست و بسياري ابزار ديگر که محصولات خودشان را به دست مردم جوامع مختلف ميرسانند و البته تلاشهايي هم در برابر اين شرايط صورت گرفت که در برابر اين تحولات تکنولوژيک ايستادگي شود. از جمله اينکه بياييم ماهوارهها را جمع کنيم يا مثلاً اينترنت را فيلتر کنيم. و امثالهم. در حقيقت اين کارها صورت گرفت که ما بتوانيم همچنان جامعهي خودمان را از نظر نوع محصولات فرهنگي که به آن عرضه ميشد، به نحوي مديريت کنيم.
اما موفق نبوديم.
بله، و الان بعد از ۲۵سال کاملاً مشخص شده که اين روشها ديگر مفيد نيست، شما همين امروز ميبينيد که اکثر خانهها در شهرهاي ما ميتوانند صدها کانال تلويزيوني را دريافت کنند که هيچ نظارت و اعمال مديريتي در مورد آنها نميتوانيم داشته باشيم. يا مطالب و مسايلي که از طريق اينترنت در دسترس همگان قرار ميگيرد و يا وسايل ارتباطي ديگر که از طريق آنها امکان دسترسي به بسياري مطالب وجود دارد که ممکن است ما آن را به مصلحت جامعهي خودمان ندانيم ولي فعلاً چارهاي نيست و اين فقط در مورد جامعهي ما نيست بلکه در همه جاي دنيا اتفاق افتاده.
آيا معني اين شرايط اين است که در برابر آنچه که به پروسهي جهاني شدن معروف است کاملاً باختهايم؟
معني آن اين است که ما بايد بپذيريم که در يک شرايط متفاوت قرار گرفتهايم و در اين شرايط متفاوت الگوي مديريتي ما ديگر نميتواند الگوي مديريتي شرايط قرنطينه باشد و بايد الگوي مديريتي شرايط عدم قرنطينه داشته باشيم. اين خودش يک الگوي مديريتي مهم است. در ساير کشورهاي جهان ميبينيم که بنابر بنيهي فرهنگي که داشتهاند هر کدام يک الگويي را انتخاب کردهاند. کشورهايي هستند که صرفاً مصرفکننده هستند، کشورهايي هستند که ميتوانند توليدکننده هم باشند و ميبينيم هرکدام از اينها شيوههايي را هم به کار بستهاند براي اينکه به نحوي شرايطشان را مديريت کنند.
و کشور ما؟
کشور ما از جمله کشورهاي توليدکننده است، در دنيا تعداد زيادي کشور نيستند که بتوانند چنين تواني داشته باشند، کشور ما بنابر سابقهي تاريخياش و منابع و داشتههاي فرهنگي و تواناييهاي معاصرش يک کشور توليدکننده است.
ولي نقشمان نقش توليدکنندگي نيست.
قاعدتاً بايد همان شيوههايي را به کار ميبستيم که کشورهاي توليدکنندهي ديگر به کار بردند و اين فضاي جديد را براي خودشان تبديل به يک فرصت کردند. فرصتي براي اينکه بتوانند در صحنههاي فرهنگي جهان و ساير کشورها حضور داشته باشند، اما متاسفانه اين کارها نشد و ما در عوض پا فشرديم بر اينکه شرايط قرنطينه را حفظ کنيم اما من ميخواهم بگويم يکي از موضوعات و مضاميني که اينجا موضوعيت پيدا ميکند، اين است که حالا ما با ابتذال چه کنيم؟ تا قبل از سال ۱۳۷۰ ميتوانستيم نسبت به توليدات مبتذلي که در کشور داشتيم اخم کنيم. و ميتوانستيم شرايط سخت براي توليدکنندگان اين نوع آثار ايجاد کنيم. و حتي مثل علف هرز خيلي وقتها اينها را وجين کنيم. اينها روشهايي بود که ميتوانستيم به کار ببريم. اما از سال ۱۳۷۰ به بعد که جامعهي ما آماج محصولات مبتذلي شد که کلاً با همهي معيارها و ارزشهاي ما منافات داشت (و متأسفانه ميبينيم که از اين طرف هم براي آنها تقاضا وجود دارد) آن وقت من ميگويم؛ من محصولات مبتذل ايراني را ترجيح ميدهم به محصولات مبتذل و نازل خارجي.
آيا اين انتخاب بين بد و بدتر و راضي شدن به اين شرايط نيست؟
چارهي ديگري جز اين نداريم. فرض بفرماييد که در سينماي ما هم فيلم مبتذل وجود دارد. در بين سريالهايي هم که ساخته ميشود، سريال مبتذل وجود دارد. حالا آيا ما ترجيح ميدهيم سريال مبتذلي را در محيط خانواده ببينيم که تمام موضوع چندين قسمت آن در مورد اين است که فلان بچه پدرش کيست؟ (مثل بسياري از سريالهاي کلمبيايي ماهواره) يا يک مبتذلي که به فرهنگ ما نزديکتر است و بسياري موارد را در ساخت آن مراعات کردهاند، اگر قرار باشد من بين اينها انتخاب کنم و هيچ راهي نداشته باشم قطعاً آن سريال ايراني مبتذل را انتخاب ميکنم. چون الان بحث از مديريت است نه اينکه خودمان چه چيزي را مصرف ميکنيم. خودمان ممکن است اصلاً مخاطب اين نوع محصولات نباشيم اما از جايگاه مديريتي و وقتي قرار است براي جامعه تصميمگيري شود، بايد به همهي جوانب توجه کرد و اينکه ترجيح کدام است.
در همين تصميمگيري همگاه احساس ميشود که سهلترين مسايل رعايت نميشود مثلاً برنامهسازان يا فيلمسازان ما متوجه شرايط فعلي و هجوم موج ابتذال از آن سوي کانالهاي ماهواره نيستند و بيشتر در دام تقليد از آنها افتادهاند چون مردم بيشتر آنها را ميپسندند، اکثر نهادهاي فرهنگي ما در آثارشان جايي براي دفاع فرهيختگان از اين آثار در برابر آنچه از بيرون به ما تحميل ميشود، باقي نميگذارند و روز به روز توليدات آنها ضعيفتر ميشود و ديگر از يک گياه يک ساله بودن هم عقبتر ميرود و به سطح خزههايي ميرسد که بود و نبودش براي مخاطب عامي هم مهم نيست.
بله حتي براي مخاطباني که ذائقهشان بيشتر محصولات مبتذل را ميپسندد هم جذاب نيست.
چون خيلي از المانهاي ظاهري در توليدات آن طرفي هست که اينجا نيست.
اين شرايط درواقع نتايجي است که از همان رفتار انفعالي حاصل شده و اينکه ما هنوز نپذيرفتيم مديريت شرايط عدم قرنطينه بايد در کشورمان اتفاق بيفتد و همچنان بر مديريت شرايط قرنطينه پا ميفشاريم و خب اين ما را در يک حالت انفعالي قرار ميدهد و اين باعث ميشود که گاه مثلاً صدا و سيماي ما از مثلاً شبکهي من و تو کپيبرداري کند. و اين نمونهي واقعي کار مبتذل در عرصهي فرهنگي است. اما يک نکتهاي وجود دارد اينکه ما بالاخره در داخل کشور خودمان تجربه کرديم که محصولات واجد ارزش و عميق ما توانسته مخاطب عمومي خيلي گستردهاي هم داشته باشد. يعني اين توهم که همواره يک عدهي قليلي از فرهيختگان هستند که محصولات عميق و اصيل برايشان با ارزش است و يک عده عوام کل انعام هستند که قادر به درک و لذت بردن از اين محصولات نيستند. درست نيست و ما در تجربهي بعد از انقلاب خودمان آموختيم که اين نگاه صرفاً يک توهم است. هنوز که هنوز است حافظ پرتيراژترين کتابهاست. مگر حافظ مبتذل است که خانهي هيچ ايراني بدون کتاب حافظ نيست. هنوز يکي از پرتيراژترين کتابهاي ما مثنوي است اين نشان ميدهد که اتفاقاً جامعهي ما اگر محصول خوب در اختيارش قرار گيرد مشتاق است. تجربهي ما الان در عرصهي موسيقي به ما ميگويد پرتيراژترين موسيقي (به صورت سرجمع و در طول عمر يک هنرمند) کارهاي شجريان است. آيا آقاي شجريان مبتذل است؟!
ما در سينما هم طي سالهاي اول انقلاب شاهد صفهاي طولاني براي کارهاي خيلي خوب بوديم که امروز اين صفها براي آثار بسيار نازل تشکيل ميشود.
بله، در سريالها هم همينطور بود. مثلاً سريالهاي سربداران، هزاردستان و امثال آنها را هنوز ميتوان پخش کرد و هنوز جذابيت دارد براي مخاطب. يعني اتفاقاً در اين تجربه معلوم شد که ميتوان با محصول درخشان و عميق و جدي به شکل فراگيرتري مخاطبان را به اين سمت جلب کرد. اما اين برميگردد به آن کسي که قرار است تصميم بگيرد که چه چيزي توليد بشود. و بايد بپذيريم که مثل آقاي شجريان را هم مانند کپي برابر اصل نميتوان مرتب توليد کرد و بالاخره اين همه افراد در عالم موسيقي هستند اينها سلسله مراتبي دارند و همهشان هم در سطح خودشان، مخاطب دارند. مسلماً هميشه آدمهاي در سطح شجريان و امثال او اندک هستند. اما تعداد آنها که متوسط و زير متوسط هستند هميشه بيشتر هستند. من در مورد آنها صحبت ميکنم. آنها هم مخاطب دارند. ولي ترجيح دارد که ما سطح درخواست براي آثار امثال شجريان را بالا ببريم.
اما متأسفانه الان غلبه با صف روبروست زماني بود که اهل سينما در صف ميايستادند براي مثلاً ديدن از کرخه تا راين امروز صف دو برابري ميبينيم براي ديدن فيلمي مثل من سالوادور نيستم يا …
ولي همين الان هم ميبينيد که فيلمي مثل فروشنده، سينماها را فتح ميکند.
ظاهراً بخشي از موفقيت حاصل تبليغات پس از کسب جايزهي کن است. البته نه اينکه فروشنده فيلم خوبي نيست، بلکه بخشي از استقبالي که ممکن بود در شرايط عادي از فيلم فروشنده نباشد بابت تبليغات است.
بالاخره آن فيلمهاي عاميانهتري که گفتيم که نميتوانند به کن برسند خب اين هم امتياز اين فيلم است و ميتواند و بايد از آن استفاده کند و بالاخره حتماً فيلم بايد جذابيت داشته باشد که در اين رده قرار بگيرد. من خاطرم هست اوايل ورودم به سينما يک تهيهکنندهي قديمي نکتهاي را به من آموخت، او گفت: هيچ وقت به صف ورودي سينما براي اينکه بدانم يک فيلم موفق است يا نه توجه نميکنم، بلکه ترجيح ميدهم نظر آدمها را بعد از خروج و ديدن فيلم بشنوم. چون هر يک نفري که راضي بيرون بيايد چهار، پنج نفر را تشويق ميکند که بيايند و فيلم را ببينند، شما وقتي که سراغ فيلمي مثل فروشنده ميرويد، ميبينيد خروجي سينما حاکي از رضايت خاطر تماشاگران و اين است که افراد بعدي را به سينما ميکشاند و اين ربطي به کن و مسايلي از اين دست ندارد. خود اين فيلم ظرفيت محبوبيت را دارد.
قطعاً اما آن کشش اوليه براي ديدن فيلم حتي در سانس دو بعد از نيمه شب بي ارتباط با جشنواره کن و تبليغات گستردهي پس از آن نيست.
بله درست است اما اين اگر فقط موج بود روز سوم فروکش ميکرد. حافظ هم جذابيت ظاهري دارد اما به خاطر جذابيتهاي ظاهرياش نيست که توانسته ادامهي حيات بدهد، بلکه به علت عمق معنايي است که دارد. ميخواهم بگويم تجربه به ما نشان داده که اگر فيلم درست و حسابي، رمان و شعر درست و حسابي توليد شود و در اختيار جامعه قرار بگيرد، جامعه از آن استقبال ميکند و خود اثر هم عمر طولاني پيدا ميکند و ميماند. و حتماً نبايد به سراغ راه حل کوتاه مدت که توليد آثار مبتذل است برويم. اما به هر حال اين آثار هميشه ساخته ميشود و هميشه اين هرم توليد آثار فرهنگي قاعدهاي بزرگ تر از رأس دارد. و در همه جاي دنيا هم همينطور است. و عرض کردم در مواجههي با اين هرم من قاعدهي هرم خودمان را به قاعدهي هرم جاهاي ديگر دنيا ترجيح ميدهم و ميگويم آنها هم بايد سر اين سفره حضور داشته باشد و ديگر ما نبايد رفتار قبل از سال ۱۳۷۰ را با آنها داشته باشيم. ما بايد با روشهاي ديگري عمل کنيم و به جاي اينکه با نظارت بخواهيم دامن آنها را جمع کنيم، بياييم با حمايت از آن قسمتهاي بالاي هرم فضاي توليد کارهاي خوب و ماندگار را گسترش بدهيم. جامعه خودش بهترينها را انتخاب ميکند.
آثار مبتذل هم ردهبندي دارند يعني الان آن کمکاري و نظارتي که صحبتش را کرديم آثار بدي به جا گذاشته به خصوص در زمينهي سينما و ادبيات و نه موسيقي، چون موسيقي در طول تاريخ به سبب ماهيتي که دارد و فضاي شرعي و عرفي جامعهي ما همواره در شرايط سخت و گاه حتي در خفا کارش را به شايستگي ادامه داده و اين در ذات موسيقي ايراني هست و ضمناً موسيقي اصيل ايراني همتاي خارجي ندارد و راه خودش را طي ميکند، اما در عرصهي ادبيات و سينما ميبينيم که سينما رقباي بزرگي در جهان دارد و از طريق ترجمه هم رقباي قدري وارد عرصهي ادبيات شدهاند، ضمن اينکه آن مديريت قرنطينهاي که منجر به نظارت و مميزي هم ميشود همچنان دايره را محدود ميکند و روزبهروز اين فضا سنگينتر ميشود به نظر شما آيا همچنان ميشود با اين تساهل برخورد کرد که هميشه فرهيختگاني هستند که کارهاي بهتر را توليد ميکنند؟ امروز روي ميز کتابفروشيها از هر ده اثر هشت تاي آن ترجمه است و تعداد آثار تأليفي که چنگي به دل بزند و بار علمي و ادبي و فرهنگي داشته باشد بسيار کم است. و اين يعني افول، در کشوري که پشتوانهي فرهنگي ما را دارد ميتواند زنگ خطر باشد. ضمن اينکه بالاخره همه پذيرفتهايم که در همهي جهان ظاهراً عصر غولها گذشته. اما در همين ظرف محدود هم کمتر شاهد آثار ارزشمند تأليفي يا سينمايي يا نمايشنامههايي هستيم که ارزش ماندگاري داشته باشند. و سطح اين آثار تأليفي گاه به شدت نازل ميشود و شاهديم که بسياري از رمانها و فيلمهاي ما با دليل و بيدليل پر از «فحش» است. هفتهي گذشته از جواني پرسيدم شما چه اصراري داريد در داستانهايتان اين قدر فحش بدهيد، گفت مُد است!! اينها ديگر چيزهايي نيست که بگوييم خواست جامعه بوده و فقط سطح آن کمي نازل شده. ما داريم طبقهي متوسط و پايينتر (از نظر سطح سواد و ذائقهي فرهنگي) را عادت ميدهيم که اثر مبتذل را در اين شکل زشت و فرومايه بپذيرد. به نظر ميرسد که الان اين مسئله هم بايد بررسي بشود آيا اين شرايط حاصل روند مميزي حاکم بر جامعه است و يا نه اين روند کلي و ناشي از شرايط فرهنگي ماست؟
اول اينکه، اين مميزي تبديل به عنصري شده که همه کم کاريهايشان را به گردن آن بيندازند و آن کسي هم که وظيفهي نقد دارد تقصير را به گردن مميزي بيندازد. درواقع ما نمايشنامهي کوچکي درست کردهايم که يک طرفش يک نويسنده يا فيلمساز مظلوم است و طرف ديگر هم يک مميز خشن ايستاده و اين نمايشنامهايست که سالهاست بر روي صحنهي عرصهي فرهنگ ماست. در صورتي که واقع قضيه اين نيست که اين صحنه فقط همين دو بازيگر را داشته باشد. وقتي ما به دورههاي نسبتاً موفق ادبيات داستاني و شعر دقت ميکنيم، ميبينيم بازيگران ديگري هم روي اين صحنه نقش ايفا ميکنند. يکي از مهمترين اين بازيگرها بزرگاني هستند که با هدايتشان تلاش ميکنند با توجه به حد سواد و ذوق سليقهشان محصولات توليدي عرصهي فرهنگ را ارتقاء بخشند. مثلاً در دههي چهل نقش تعدادي از بزرگان ادبيات نسبت به جوانان آن دوره نقش بسيار مؤثري بوده. و رسانههايي بودند که نقش فوقالعاده عميق و جدي داشتند. در اينکه از زير دست و پاي روزمرگي يک سري افراد را پيدا کنند و او را معرفي کنند و بگويند اين آدم با استعدادي است. و استعدادش را به رخ بکشند و به جامعه معرفي کنند. اينها همه بود و فارغ از بحث مميزي هم بود. مگر ما قبل از انقلاب مميزي نداشتيم؟ آن زمان که سختتر بود. آنقدر اين مميزي سخت بود. که ميبينيم اولين جمع فرهنگي که نويسنده و هنرمند ما در آن حضور دارند شبهاي شعر انستيتو گوته است همهي محور ماجرا بر مقولهي مميزي قرار ميگيرد. پس معلوم است که مميزي خيلي جدي بوده. در نتيجه همهي ماجرا اين نيست، بلکه به نظر من امروز آن ديگراني که بايد ايفاي نقش کنند نيستند. يعني متأسفانه ما در ادبيات امروزمان بزرگتر نداريم که «بزرگتري» کند. در بين نشريات تخصصي ما يک حضور جدي و با همتي که موضوع فرهنگي جامعهي ما را تعقيب کند، نيست. آن کسي که به شما گفته مُد است که فحش بدهيم، خب اين به يک طريقي اين ميراث به او رسيده. چرا رسانه نبايد چيزهاي ديگري را مُد کند. نقشي که رسانه دارد اين است که معرفي کند و رهبري کند و بگويد الان چه چيزي خوب است و چه چيزي بد. خب وقتي همهي اينها کارشان را درست انجام نميدهند ميبينيد که صحنه تبديل ميشود به همان نمايش دو نفره.
در چهار دههي پيش وقتي من جوان جنوب شهري ميخواستم يکي از بزرگان ادبيات مثل شاملو يا آل احمد يا ديگران را ببينيم خيلي راحت ميآمدم به کافه فيروز آنها را ميديدم سر ميزشان مينشستم و با آنها حرف ميزدم، نوشتهاي اگر داشتم ميخواندم و آنها نظرشان را ميگفتند و من، يا من نوعي، ياد ميگرفتم اما امروز اگر يک جوان يا حتي يک روزنامهنگار با سابقه بخواهد با يکي از اين حضرات صاحب نام در عرصههاي مختلف فکري و فرهنگي ملاقات داشته باشد به سختي موفق ميشود. واي به حال جوانهاي نوآمده برخي از اين بزرگان حتي براي اينکه از طريق همين رسانهها حرفشان را بزنند حاضر نيستند به خودشان زحمت بدهند. پس رسانه هم از حضور بزرگترها خالي است و رسانه هم نميتواند کارش را درست انجام بدهد.
بله درست است. بزرگتر بايد «بزرگتر» باشد که بتواند «بزرگي» کند. الان جامعهي هنري ما از بزرگتر تهي شده. اگر بزرگتر، بزرگ باشد خودش را مخفي نميکند و راههاي دسترسي به خودش و انديشهاش را محدود نميکند. چون بزرگي با خودش سنت آموختن به ديگران را همراه ميآورد. اين بزرگتر براي خودش مأموريتي قايل است که کوشش در راه اعتلاي فرهنگ و ادبيات کشور است. شما الان ببينيد يکي از اين بزرگترها دکتر شفيعي کدکني است. او يک بزرگتر است و چون بزرگ است دانشجويانش چهقدر راحت با او ارتباط برقرار ميکنند. ايشان در را ميبندد؟ نه، چون بزرگي دارد و اين نقش را در دايرهي تخصص خودش ايفا ميکند و متأسفانه تعداد اين افراد زياد نيست. من يک تلقي دارم آن هم اين است که جامعهي هنري ما به شدت دچار ميانمايگي است. البته اين خيلي بهتر از فرومايگي است و متأسفانه هنوز به مرحله گرانمايگي نرسيدهايم و آن بزرگترها بايد باشند در اين مسير. متأسفانه بزرگترهاي نسل گذشتهي ما يا از دست رفتند و يا اصلاً در موقعيتي نيستند که بتوانند ايفاي نقش کنند. ما بايد کمي صبر کنيم که در اين ميانمايگي بزرگترهاي بعدي ما رشد کنند.
چهقدر معتقد هستيد که الان و امروز شرايط يک دورهي بازگشت ادبي و فرهنگي مثلاً شبيه به دورهي بازگشت پس از مشروطه (با مقتضيات امروز البته) فراهم است؟ چون در بررسي شرايط آن زمان ميبينيم شرايط آن روزها با امروز ما از خيلي جهات همخواني دارد. اين ميانمايگي و تمايل شديد به تقليد از ديگران و نسخههايي که در غرب ميپيچند، آشفتگي وضعيت جامعه، بدون بزرگتر بودن و هم اندازه شدن همهي آدمهايي که الان در صدر مسايل فرهنگي و هنري ما هستند. اينها همهي آن چيزهايي بود که در دوران اواخر قاجاريه ضرورت يک بازگشت ادبي را فراهم کرد.
من استنباطم اين است که اگر ما شرايط امروزمان را مثلاً با دوران مشروطه قياس کنيم ميبينم که يک تفاوت ماهوي وجود دارد که اميدوارکننده است. در دوران مشروطه و اصولاً در جريان آن دوران تجددطلبي که منجر به مشروطهخواهي شد، اتفاقي رخ داد که ما خيلي از آن خسارت ديديم و آن هم بياعتمادي نسبت به فرهنگ ايراني بود. يعني جامعهي ما اعتماد کرد و حتي تا حدي شيفتهي آن چيزهايي شد که از آن طرف آب ميآمد و يکسره داشتههاي خودمان را منکر شديم و تلاش اين بود که آنچه را در آنجا هست با ترجمههاي دست و پا شکسته به کشور وارد کند و کورکورانه از آن تقليد کند. در صورتي که در دوران جديد که الان در آن به سر ميبريم، يک نکته غير قابل انکار هست و آن هم اينکه نوعي رجوع به فرهنگ ايراني و اعتماد به فرهنگ ايراني در حال اتفاق افتادن است. و البته اين آغاز راه است و زمانمي برد. و جالب اينجاست که برخلاف آن دورهي بازگشت امروز اين توجه به فرهنگ ايراني ابتدا در بدنهي جامعه در حال رخ دادن است و جامعهي نخبهي ما رفته رفته به بدنهي جامعه توجه ميکند. توجه کنيم که واژهي «ايران» چهقدر در حال موضوعيت پيدا کردن است.
شما چند تا بانک و مؤسسهي بزرگ تجاري داريد که واژهي «ايران» در نام آنها به کار رفته؟ اينها نشانههايي است که، نشان ميدهد که جامعه به اين سمت ميرود. در عرصهي موسيقي چند تا سرود راجع به ايران ساخته و اجرا شد، قبل از انقلاب يک سرود اي ايران بود که خيلي هم سرود فراگيري نبود. چيزي نبود که جامعه نسبت به آن حساسيت داشته باشد، اما امروز عروسيها را هم با سروداي ايران تمام ميکنند. اين همان عمومي شدن توجه نسبت به موضوع ايران و فرهنگ ايراني است که اتفاق افتاده و نسبت به آن حساسيت وجود دارد به مفهوم اينکه جامعه در حال اعتماد کردن به فرهنگ ايراني است و اتفاقاً جامعهي نخبهي ما کمکم توجه پيدا ميکند به اين ماجرا و من ميبينم که در عرصههاي مختلف مثل هنرهاي دراماتيک و تجسمي ما صحبت از عناصر فرهنگي ايراني ميکنند در حالي که پيشتر اگر در دانشکدهي هنرهاي دراماتيک کسي از فردوسي صحبت ميکرد، به او به چشم يک آدم فناتيک نگاه ميکردند و حتماً بايد از برشت و امثال او حرف ميزدي تا نوآوري تلقي شود. اما الان من توجه به فرهنگ خودي را در شاخههاي مختلف ميبينيم مثل معماري، شهرسازي و هنرهاي تجسمي و … اين توجه به ايران و فرهنگ ايراني در حال پديد آمدن است. اين البته نشانههاي اوليه است و زمان ميبرد ولي نشانههاي بسيار خوبي است.
آيا اين گامهاي اوليه همان حرکت بازگشت فرهنگي نيست؟
بازگشت به فرهنگ ايراني است. در دوران بازگشت ادبي زمان مشروطه هنوز فرهنگ ايراني آنقدر که امروز ميبينيم صدمه نديده بود و مردم دچار تشنگي نسبت به اين فرهنگ نشده بودند و هنوز در زندگي روزمرهي مردم نشانههايي از آن فرهنگ وجود داشت و چون دم دست بود ضرورت آن چندان درک نميشد و چه بسا مردم و نخبههاي ما فکر ميکردند مانع رشد و ترقي ما همين چسبيدن به فرهنگ خودي است. اما الان آرام آرام مردم در حال رجوع به فرهنگ خودي هستند و يک بخش اين ميل به فرهنگ خودي ناشي از سرخوردگي از تمايل به فرهنگ غيرخودي است يعني مسيري که در طي اين صد و چند سال طي کردهايم و ديديم که با اين نوع نگاه وضعيت بهتري اتفاق نيفتاد. ما ميخواستيم نقش جهاني داشته باشيم خب ميبينيم قبل از آن فرهنگ ايراني سهم قابل توجهي در ميراث جهاني داشته، پس چرا ما در دوران معاصر آن سهم را در ميراث جهاني نداشتيم.
بنابراين تجربيات جامعهي ما در حال رجوع به فرهنگ ايراني است و به نظر من يک مسئلهي مهم و يک نقطهي عطف قابل توجه است. و من شخصاً آينده را آيندهي روشني ميبينيم.
يعني اين بار حرکت از پايين به بالاست؟
اين بار حرکت شکلي نيست و ماهوي است، هم بدنهي جامعه و هم نخبههاي ما آرام آرام دارند اين حرکت را انجام ميدهند و به مفهوم ماهوي اين تحول در حال اتفاق افتادن است. نکتهي کليدي اين حرکت اعتماد به فرهنگ خودي است. يک مثال بزنم. اگر ما سي سال پيش صحبت از قنات ميکرديم. همه ميگفتند حرف زدن از قنات به چه درد ميخورد؟ دورهي آن گذشته و … ولي وقتي پرونده يازده قنات ما در فهرست ميراث جهاني ثبت ميشود همهي جامعه و مردم عادي از ته دل خوشحال ميشوند و همه ذوق ميکنيم و تازه داريم متوجه ميشويم چه چيزهاي با ارزشي داريم در صورتي که قبلاً آن را پيش پا افتاده قلمداد ميکرديم.
اين البته مثالهايي است که من در عرصهي فعاليت خودم ميزنم مثلاً در عرصهي نقاشيخط که ايران مبدع آن است، موزهاي در دنيا نيست که حداقل يک تابلوي نقاشيخط نداشته باشد. خب اين هنري معاصر است که اساس آن بر خط و خوشنويسي ايراني است که از بيخ و بن متکي بر ادبيات، عرفان و فرهنگ ايران است.
اما اين هم هست که هنوز بسياري از نخبهگان و صاحبان انديشه در عرصههاي فلسفه و ادبيات همچنان وابسته به انديشههاي آن طرف هستند که اکثراً هم از طريق ترجمههاي نه چندان درست به دست ما ميرسد.
بله، درست است چون عرصهي فلسفه و انديشه درواقع عمق «مادرچاه» و چاه اصلي است و مسلماً در اين عرصه افراد ديرتر متوجه ميشوند و اگر متوجه عمق داشتههاي فرهنگ ايراني بشوند اتفاق عظيمي رخ ميدهد و طبيعي است که آدمهاي کمي هم بايد باشند که سواد و قابليت اين توجه را پيدا کنند. چون آنجا قلمرو انديشه است.
و طبعاً رسيدن مثلاً به انديشهي متفکري به نام ابنسينا بسيار سختتر از خواندن چند اثر ترجمه شده از متفکران غربي يا شرقي معاصر است.
البته، سخت است و اين دليل اصلي استناد استادان اين عرصه به خواندههاي معاصر غربي است.
و البته يک ترسي هم وجود دارد و آن اينکه نکند بخشي از اين توجه، نتيجهي نوعي ناسيوناليسم سطحي باشد. بالاخره ما جامعهاي هستيم که سابقهي تاريخي طولاني در تحت تأثير قرار گرفتنهاي شديد و مقطعي را داريم و بخش از اين توجه ميتواند از اين بابت باشد.
بله، اين خطر وجود دارد. چند خطر اين رويکرد تازه به فرهنگ ايراني.را تهديد ميکند. يکي ناسيوناليسم است. ناسيوناليسم قبايي نيست که به قامت ما اندازه باشد. عمدتاً کشورهايي متوسل به ناسيوناليسم شدند که کشورهاي مصنوعي بودند و اصالتا کشور نبودند. شما در بين کشورهاي جهان فقط چند کشور داريد که بتواند ادعا کند دو هزار سال است که نامش همين نام امروز اوست. بيشتر دويست و چند کشوري که عضو سازمان ملل هستند، کشورهاي مصنوعي هستند و کشوري که بتوانند ذاتاً و در اصالت خودش کشوري باشد با پيشينه و اصالت قرص و محکم اندک است و ايران يکي از آنهاست. و ما که يک داشتهي اصيل به نام «هويت ملي» را داريم، ميخواهيم سراغ يک هويت مصنوعي برويم، تهديد ديگري که براي اين توجه به فرهنگ خودي وجود دارد. «جريان باستانگرايي» است اين هم تهديد بزرگي است.
اين هم از پيامدهاي همان ناسيوناليسم است.
بله اينها هر دو از يک جنس هستند و به يک اندازه ميتوانند آن پتانسيل خوب توجه به هويت ملي را تهديد و دچار سطحيگرايي کنند. چون هر دوي اينها مشخصهي اصليشان برخورداري از ماهيتي صرفاً سياسي و نه فرهنگي است که در مواجهه با فرهنگ اصيل ايراني، متأسفانه رفتاري گزينشي و سوداگرانه دارد.
اما ظاهراً توجه شديد به اين فرهنگ محور اين دو انديشه است.
بله، اما در باطن بياعتماد است. مثالش در دوراني که اين ماجرا خيلي جدي اتفاق افتاد، دوران پهلوي اول بود و ادامهاش در دوران پهلوي دوم. در اين دو دوره اگر مقولهاي مثل نوروز را در نظر بگيريم و ببينيم چه اتفاقي براي آن ميافتد. نشان دهندهي اين ماجراست. جريان باستانگرايي نوروز را فقط متعلق به قبل از اسلام ميداند و ميخواهد دينزدايي کند از نوروز و به نظرش مسخره است که ما دعاي تحويل سال داريم و سر سفرهي هفتسين قرآن ميگذاريم.
در واکنش به آن جريان ديگري راه ميافتد که ميخواهد فرهنگزدايي کند از دين. به نظر آن جريان هم نوروز چيز بينمکي است و ميگويد عيد غدير عيد واقعي ماست. اين هر دو نوعي واکنش است. که نقطهي مشترکشان بياعتمادي به فرهنگ خودي است و در اين ميان ۱۴۰۰ سال است مردم کار خودشان را مبتني بر باورهاي دينيشان و آيينهاي سنتيشان انجام ميدهند و اينها را يکي ميدانند و منافاتي بين دين و فرهنگ نميبينند. اصلاً مگر ميشود دعاي تحويل سال نباشد در نوروز.
اينها جزو هم هستند. قصدم اين است که اين دو تهديد براي رجوع به فرهنگ ايراني وجود دارد ولي خوشبختانه آن چيزهايي که در شبکههاي اجتماعي و فضاي مجازي از نحوهي نگرش نسل جديد، ديده ميشود نويد يک بازگشت خوب را ميدهد و واقعيت اين است که اين مفاهيم خيلي نميتواند عمق داشته باشد و پنبهاش زده ميشود. براي همين است که اميدواريم با رجوع به فرهنگ خودي چون وقتي رجوع کنيم به فرهنگ ايراني خيلي منبع داريم که بتوانيم به آن اتکا کنيم در صورتي که اين دو جريان منبعشان غرب است و جالب اينجاست که در خود غرب ديگر اين مفاهيم به اصطلاح ريشش درآمده و بسياري از کشورهايي که مبدع ناسيوناليسم بودند، ديگر ناسيوناليست نيستند کشورهايي مثل آلمان و فرانسه و … اين حرفها متعلق به دوران سپري شده است. در بحث فرهنگ يک نکته وجود دارد و آن اينکه در کشورهايي مثل ما که صاحب فرهنگ قديمي هستند، فرهنگ يک مقولهي بسيار بسيار عميق است و اصلاً اينطور نيست که به اين بادها بلرزد. اگر فرهنگ را يک درخت بدانيم، ممکن است زماني باشد که اين درخت پژمرده و آفت زده باشد و ميوهي خوب ندهد. اما وجود دارد و ريشههايش هست و به محض اينکه حال جامعهي ما خوب بشود، دوباره ميوه ميدهد. اين بحث مربوط به امروز هم نيست. در طول تاريخ هم شما ميبينيد دورههايي بوده که ما حالمان بد بوده و محصول فرهنگي درخشاني نداشتهايم و به محض اينکه حالمان خوب شده يک دفعه اتفاقات عجيبي رخ داده. شما مسلماً مسجد گوهرشاد را ديدهايد. مسجد گوهرشاد جزو اولين مساجد رنگين کشور است.
در مسجدسازي کشور از دورهي ماقبل سلجوقي سيري وجود دارد و الگويي را دنبال ميکند که معلوم است يکي از آرزوهايش ساختن يک مسجد رنگين است. بالاخره در دوران شاهرخ تيموري اين اتفاق ميافتد و ميشود مسجد گوهرشاد. بعد از دوران شاهرخ ما يک دورهي نابسامان را ميگذرانيم و حالمان خوب نيست تا بالاخره صفويه بر سر کار ميآيد و شاه طهماسب مستقر ميشود و در دورهي شاه عباس جامعه آرام ميشود و يکباره شما مسجد جامع عباسي را ميبينيد. فاصلهي ساخت اين دو مسجد با هم دو قرن است ولي اين معلوم است تبارش مسجد گوهرشاد است يعني اين درخت حالش خوب شده و دوباره ميوههاي آبدار ميدهد.
ولي الان بيش از دو دهه است که در سراسر جهان اين ميان مايگي به نسبت ديده ميشود.
به نظرم اينها قضاوتهاي از سر شتابزدگي و بيخبري است چون تحولات عرصهي فرهنگ آرام است و بطئي و نميشود توقع داشت که در حوزهي ارتباطات يک چنين تحولاتي اتفاق بيفتد و نتايج مثبت آن بلافاصله ديده شود. معلوم است اگر حوض منزلتان را هم به هم بزنيد تا مدتي مواج است و خاصيت آيينگياش را از دست ميدهد و بعد که آرام شد ميشود عکس آسمان را دوباره در آن ديد. اين به آرامش رسيدن زمان ميبرد. ما هنوز به آن آرامش نرسيدهايم و حتي در مقياس جهاني هم به اين آرامش نرسيدهايم. ما در فرهنگ خودمان سنتي داشتيم که ميگفتيم: «ديگران کاشتند و ما خورديم ما ميکاريم که ديگران بخورند» بد حالي زماني اتفاق ميافتد که ما ميگوييم ديگران که کاشتند ما ميخوريم آن را هم که ميکاريم فقط خودمان ميخوريم و کاري هم به آينده نداريم. اين نشان بد حالي ماست.
نسل ما در اين دوران زندگي ميکند و بايد خودش تلاش کند که حالش بهتر بشود و حالا که حالش کمي دارد بهتر ميشود تازه صدايش درميآيد زماني حالش از امروز بدتر بود ولي ساکتتر بود. امروز چون حال جامعه بهتر است سيستم عصبي جامعهي ما در حال فعال شدن است. يک زماني چشمانش نميديد و گوشهايش نميشنيد. يک بيمار سکته کردهاي که وقتي سوزن به نوک انگشتش ميزنند واکنش نشان ميدهد اطرافيان و پزشکش خوشحال ميشوند. آن سوزن درد دارد ولي از اينکه بيمار به اين درد عکسالعمل نشان ميدهد همه ميفهمند حالش خوب شده و حواسش برگشته. جامعهي ما هم همينطور است. حالش دارد خوب ميشود و سيستم عصبي ما در حال فعال شدن است. پس اولين چيزهايي که ميبينيم آن چيزهايي است که وقتي نميديديم اتفاق افتاده که قطعاً چيزهاي خوبي هم نبوده. اول زشتيها را ميبينيم، صداهاي ناهنجار را ميشنويم ولي اين نشان ميدهد آرام آرام خوب ميشويم از کسي که گوشش ميشنود ميتوان توقع داشت موسيقي خوبي هم توليد کند، کسي که زبانش باز ميشود ميتواند شعر خوبي هم بسرايد اين اتفاق دارد ميافتد.