مصاحبه شونده : فکوهی، ناصر؛ مصاحبه کننده :آزما
خرداد ۱۳۹۸- شماره ۱۳۸(۴ صفحه – از ۴۲ تا ۴۵)
دکتر ناصر فکوهي از آن دسته انديشمندان است که نگاهشان به مسايل هرگز يکسويه و ناشي از تعلقات و تصورات شخصي نيست و همين امر سبب ميشود که که تحليلهايش از مسايل عميقتر و منطقيتر و همه-سوگرايانه باشد. به همين دليل بر آن شديم تا در مورد آنچه که ميتوان آن را سيطرهي خشونت روح جوامع بشري به خصوص جامعهي ايران ناميد با گفتگو کنيم که متأسفانه به دليل مشغلهي فراوان دکتر فکوهي ناچار اين مصاحبه در قالب ارسال پرسش و دريافت پاسخ کتبي انجام شد. و بديهي است که در پاسخ به نظرات ايشان و در مقاطعي از گفتگو جاي پرسشهاي ديگري که ميشد برآمده از پاسخهاي دکتر باشد خالي ماند با اين حال، آنچه ايشان در پاسخ به چند پرسش کلي گفتهاند تا حد زيادي ميتواند روشنکنندهي شرايط امروز باشد. هرچند که اما و اگرهايي هست که ميشد در مصاحبهاي حضوري مطرح شود و نشد.
به نظر ميرسد انسان کنوني در اکثر جوامع و در ايران هم بيشتر به شکل غريزي زندگي ميکند و تفکر در چنين جوامعي جز در بين اقليتي رنگ باخته است و دغدغهي اکثريت مردم مصرف بيشتر، لذت بيشتر و خور و خواب است، آيا شما با اين نگاه موافقيد؟
به گمان من پرسماني که در اينجا مطرح ميکنيد بسيار پيچيدهتر از آن است که در قالب سئوال شما آمده است. اين سئوال شايد بيشتر از باوري عمومي به سقوط اخلاقي و اجتماعي و فرهنگي جوامع انساني در جهان به طور عام و اين سقوط در کشور خود ما به طور خاص ريشه گرفته باشد و خبر از ريشهها و التهابي بدهد که حاصل نوميدي از بسته شدن چشماندازها به سوي آيندهاي باشد که بسياري گمان ميکردند براي بشر قطعي و بي چون و چراست اما يک به يک در حال تيرگي و از ميان رفتن هستند.
بسياري از افراد با نگاه به وضعيت جهاني که در آن به سر مي بريم معتقدند که ارزش هاي اخلاقي رو به سقوط کامل هستند و اميدي نيز به ترميم آنها نيست. آدمهايي با باور به اين ارزش ها هر روز کمتر ميشوند و برعکس اراذل و اوباش در همه جا در حال قدرت گرفتن و به خصوص نشستن در راس قدرتهاي بزرگ هستند. آمريکا کشوري که زماني ادعاي برترين دموکراسيها در جهان را ميکرد، امروز به وسيله فردي نيمه-ديوانه، خودشيفته و ابله اداره ميشود و اروپا که روزي مهد تمدن و فرهنگ بود امروز هر چه بيشتر به احزاب و گرايشهايي ميدان داده است که وجه مشترکشان در نژادپرستي، نفرت از بيگانگان، خودخواهي و تجمل و خودنمايي است. در کشور خود ما نيز ظاهرا خودنمايان و نوکيسهگان، عامهگرايان و تندروها گوي سبقت را از همه بردهاند و ناداني و خودخواهي در مديريتهاي مياني، در کنار تمايل به مصرف و ثروت هرچه بيشتر و بيغمي و بيتفاوتي نسبت به سرنوشت ديگران و کوته بيني در همهي زمينهها به نظر بيشترين صفاتي است که در اطراف خود ميبينيم.
اما من معتقدم که اين يکي از لايهها و سطوح متعدد و بسيار پيچاپيچي است که در واقعيت جهاني و موقعيت پهنهي ما وجود دارد. بنابراين در پاسخ به سئوال نخستتان مايلم تاکيد کنم که اگر واقعا خواسته باشيم که از اينگونه گفتگوها حاصلي بيرون بيايد، بايد از سطح به عمق برويم و باورهاي رايج و عاميانه را کنار بگذاريم و با فرض قرار دادن نسبيگرايي در همهي انديشهها و استدلالهايمان تلاش کنيم به نزديکترين تحليلها براي دستيبابي به وضعيتي بهتر که همواره ممکن است برسيم.
دو نکته به نظر من بايد از همان ابتدا در پاسخ مورد تاکيد قرار بگيرد: نخست جدا کردن اين وضعيت و بحراني که ما در آن به سر مي بريم از يک وضعيت «طبيعي» که با واژهاي همچون«غريزي» هميشه با خطر چنين سقوطي در انديشه روبرو هستيم. آنچه ما در ايران و جهان شاهدش هستيم نه ربطي مستقيم به «غرايز» يعني به سازوکارهاي دروني و طبيعي و نهفته در وجود ما به عنوان موجودات انساني و موجودات طبيعي دارد و نه کمتر از آن به سرنوشت «امر حياتي» در جهاني که مي شناسيم. بحران بدون شک وجود دارد اما اين بحران چه هنگامي که در طبيعت از آن صحبت ميکنيم (خطرات و تغييرات حادي اقليمي و زيست محيطي) و چه به خصوص هنگامي که از جوامع انساني صحبت ميکنيم به صورت مستقيم يا غيرمستقيم ناشي از ديد فرهنگ يعني نوعي ميانکنش ما با طبيعت ناشي ميشود و نه از پديدهي امر حياتي، يا حتي از پديده موجوديت مادي در معناي عام آن.
امروز اگر در طبيعت موقعيتهاي خطرناکي (عمدتا براي انسان و سپس براي ساير موجودات) ميبينيم دليلش رفتار و رويکردي است که ما در طول بيش از هفت هزار سال تمدن با محيط خود داشتهايم و از آن بيشتر رويکرد بسيار پرخاشجويانه و خشونت باري که از دورهي صنعتي شدن عليه طبيعت پيش گرفتهايم و در چند دههي اخير با نوليبراليسم و سرمايه داري متاخر و خشن به نوعي جنون مهار گسيخته تبديل شده است. روشن است که طبيعت به مثابه موجوديتي زنده و يا ماديّتي با پيشينهي چند هزار ساله خاموش نمينشيند و از خود دفاع ميکند بنابراين آنچه به مثابه «فجايع طبيعي» شاهدش هستيم عموما واکنش طبيعت عليه يک موجود موذي به نام انسان است که به تعبير کلودلوي استروس انسانشناس بزرگ، حاضر نبوده است که سرنوشت خود را به عنوان يکي از موجودات طبيعت بپذيرد و با رويکردي خشونت آميز همه چيز را براي خودش و به زيان ساير موجودات خواسته و امروز با خشونت بي پايان و خارقالعادهاي که درون خود اين گونه به وجود آمده در حال پس دادن بهاي اين ندانم کاريهاست. در واقع استروس به پيروي از روسو معتقد است که خشونت هولناک انسانها عليه يکديگر بازتاب و معادلي است براي خشونت انسان عليه طبيعت و همهي موجودات آن از جمله همهي جانوراني که براي انسان به اسارت کشيدهشده، شکنجه ميشوند و به قتل ميرسند تا ما عمر بيشتري بکنيم و «لذت» بيشتري از زندگي ببريم. اليزابت لافونتنه، فيلسوف فرانسوي در کتاب خود «سکوت جانوران» (۱۹۹۹) به همين دليل از حقوق امر حياتي در برابر حقوق بشر دفاع ميکند و معتقد است که حاصل بيش از دو قرن انسان محوري (anthropocentrism) فرهنگهاي انساني نميتوانسته و نميتواند چيزي جز فاجعهاي براي بشريت و ساير موجودات باشد.
پس در يک کلام اين را از ذهن خود بيرون کنيم که فجايعي که امروز شاهدش هستيم حاصل تندادن ما به موقعيت غريزي به معناي «طبيعي» يا «جانوري» آن است. نه طبيعت و نه جانوران هرگز چنين خشونتها و چنين بلاهتهايي را درون خود نداشتهاند. آنچه ميبينيم، حاصل غرايزي دروني و بنابراين طبيعي در انسانها نيز نيست. حدود هشت ميليارد انسان در طول بيش از چهار ميليون سال تا کنون روي کره زمين زندگي کردهاند اما هرگز ميزان ضربات انسانها به محيطشان و به يکديگر به حدي نبوده که امروز شاهدش هستيم. اخلاق زيستي در بطن طبيعت و حيات است و اگر انسان به اخلاقي انساني نياز دارد دقيقا به دليل گسستش از طبيعت و امر حياتي بوده است و البته بدون چنين اخلاقي که بي شک بايد نزديکترين اخلاق به اخلاق زيستي باشد، انسان هم خود را نابود خواهد کرد و هم بخشي بزرگ يا کل طبيعت را.
اما نکتهي دوم آن است که شرايط انسانيت و انسانهايي که چه در جهان چه در ايران با آنها روبرو هستيم که در نوعي تصوّر آخرالزماني ممکن است مطرح شود و به دليل اسطورهاي بودن اين گونه تصوّرات بسيار «عقلاني» جلوه کند، آنقدرها هم «فاجعهبار» نيست. نه اينکه فاجعهاي وجود ندارد، نه اينکه جوامع کنوني آکنده از انسانهاي آزمند، و بيشرم، و خود پرست و خودنما و مستبد و بي رحم نيستند اما به اين دليل نميتوان از گذشته و جوامع ديروز «بهشتهايي طلايي» ساخت. واقعيت آن است که به رغم همهي خشونتها و زشتيها و بيرحميها و بلاهتها، در زندگي انسانها هرگز اين اندازه زيبايي و خلاقيت و همبستگي و نوع دوستي و شرافت و اخلاق نيز وجود نداشته است که امروز وجود دارد. جهان سراسر آکنده از زيباييهايي است که انسان آفريده است: هنرها، شعر و موسيقي و نقاشي و ادبيات، حماسههاي بزرگ عشق و ايثار و مهرباني و فداکاري انسانها نه تنها براي خود بلکه براي ساير موجودات و براي طبيعت. داستانهايي واقعي که هر روز ميشنويم و ميخوانيم : انسانهاي با شرافتي که همهي عمر خود را صرف آسايش فقرا، دردمندان و بي خانمانها و جنگزدگان ميکنند، مبارزان راه آزادي و عدالت، همهي خبرنگاران و نويسندگان و مبارزاني که با بهاي آزادي و جان خود از ارزشهايي که براي ساختن آنها صدها و بلکه هزاران سال صرف شده دفاع ميکنند به زندان ميافتند و شکنجه و اعدام ميشوند. و نه تنها اين نقاط درخشان و استثنايي، بلکه هزاران و ميليونها انساني که امروز در سراسر جهان از کشورهاي ثروتمند تا کشورهاي فقير، از تمام جهان تا کشور خود ما با شرافت و اخلاق و سادگي بيآزار رساندن به ديگران، بي ادعا و بي چشمداشت، با مايه گذاشتن از خود جهان را شايد اندکي به سوي بهتر شدن پيش ميبرند. اينها هم انسان هستند و واقعيت دارند. شايد آنها را کمتر ببينيم چون کم«سرو صداتر» هستند و کمتر غوغاسالار ولي وجود دارند و اگر اندکي چشمهايمان را باز کنيم در همهجا ميبينيمشان. در وجود بسياري ازدوستانمان در نزد پيشکسوتانمان، در نزد هنرمندان سرشناس و ناشناس و در نزد همهي کساني که بهرغم همهي ناملايمتهاي روزگار سالم ماندهاند و به زندگي معنا ميبخشند و وقتي با آنها برخورد ميکنيم اميدوار ميشويم که زندگي انسان و سرنوشت بشري بيهوده نبوده و ميتوان هميشه به آن اميد داشت.
وقتي به اين دو نکته يعني يکي «طبيعي» نبودن شرارت و سقوط اخلاقي و ديگري، فراواني انسانهاي شرافتمند و ارزشمند باور بياوريم، سطح ديگري از تحليل در برابرمان گشوده ميشود که البته بسيار سختتر است زيرا در آن بايد مسائل را نه در سياه و سفيدها بلکه در رنگارنگهاي پيچيده تحليل کرد. اما به رغم اين پيچيدگي و بهتر است بگويم به برکت اين پيچيدگي ميتوانيم اميدوار باشيم که نتايج بهتري از تفکر بر وضعيت خود و جهان براي آيندهمان به دست بياوريم. در يک کلام پاسخ سئوال شما نه يک آري يا يک خير در يک تقابل سياه و سفيد و صفر و يک، بلکه موقعيتهايي پيچيده و متناقض نما و تودرتو است که بايد هر بار دربارهي سازوکارها و اشکال و موقعيتهاي دروني و بيروني آنها به انديشه نشست و با نگاهي تاريخي و در همان حال تطبيقي به انديشيدن پرداخت تا شايد به جوابي که لزوما جوابي قطعي نيست و دائم بايد دربارهي آن بازانديشي کرد رسيد.
به نظر شما چه دلايلي ميتواند باعث اين وضع شده؟ و چرا، جوامع انساني به چنين مرحلهاي برسند. مرحلهاي که يکي از پررنگترين مرزهاي بين انسان و ديگر موجودات را که تفکر است کمرنگ کند.
دربارهي مرز ميان انسان و جانوران، همانطور که گفتم اين يک اسطوره است که ما انسانها برتر و بهتر از جهان پيراموني مان هستيم و بنابراين حق داريم هر چه مي خواهيم با اين جهان بکنيم و همه موجودات به اراده ما بستگي دارند و بيرحمي در حق همه و از ميان بردن آزادي و گرفتن حق حيات از آنها براي ما جايز است. اين اسطورهاي است که خود يکي از اصليترين دلايل وضعيت کنوني بشر را نيز ميسازد. من در اينجا همچون استروس از ديدگاهي روسويي دفاع ميکنم. روسو معتقد بود که انسان با گسست خود از طبيعت از طريق ابزار و (فناوري) و زبان (ايدئولوژي) سرنوشت شومي را براي خود رقم زد که پس از اين جدايي جز داستان غمانگيزي نيست که تنها ميتوان تا حدي آن را درمان کرد. اما درمان قطعي آن شايد هرگز ممکن نباشد.
آنچه بسياري بدون پايههايي عميق در هستيشناسي ، «تفکر» مينامند، هر چند حصل رشد موجود انساني و ظهور ارزش ها و قابليتهايي در او بوده که زندگي وي را از طبيعت جدا و البته بسياري از پديدههاي زيبا را نيز براي او ساخته است بدون آنکه فراموش کنيم که همهي موجودات زنده و غيرزنده زيبايي آفريدهاند و ميآفرينند و بيتوجهي ما نسبت به طبيعت و نسبت به محيط اطرافمان بوده و هست که اين زيباييها را نميبينيم و تصور ميکنيم که زيبايي و آفرينش آن خاص انسان است اما به هر رو در کنار اين آفرينش زيباييها انسان خيانتهاي بسيار بزرگي نيز به خود و به همهي موجودات طبيعي نيز کرده است. ما نه با يک همگني و پايداري در موقعيت انساني بلکه با وضعيتي ناهمگن و در همآميخته سروکار داريم و. همان وضعيتي که ميتوان در رابطهي زمان گذشته و حال نيز ديد.: گذشته به قول فيلسوف فرانسوي «ميشل سر»(Michel Serres)، آنقدرها هم طلايي نبوده و بسياري از ارزشهاي انساني امروز وضعيت بهتري را نسبت به آن خيال طلايي نشان ميدهد. اما اين هم واقعيت دارد که ميزان برخورد و تخريب ما نسبت به طبيعت نيز تا اين اندازه خشن نبوده است. بنابراين به گمان من اولا ما يکباره به اين وضعيت نرسيدهايم و بايد آن را ناشي از جدايي فکر ناشده، خود محوربينانه، خودخواهانه، و ساده انگارانهاي دانست که در طول قرن ها در انسانها وجود داشته است و خشونتي که عليه طبيعت اعمال کرده و چون آن را موفقيتآميز دانسته ازآن مدلي براي خشونت عليه همنوعانش ساخته است. اما افزون بر اين موقعيت کنوني را نبايد حاصل خواست و عمل همهي انسانها دانست و بيشک سطح مسئوليتها، نوع انديشهها و کنشها و غرضمنديهاي متفاوت در فرهنگهاي متفاوت ميزان مسئوليتهاي سنگينتر يا سبکتري داشته و دارند. از نگاه من، فرهنگهايي که از دورهي رنسانس (قرن چهارده و پانزده) به سوي تجاريکردن جهان و ساختن جهان بر اساس اين سازوکار خطرناک ميروند و سپس به شيوهاي خاص از روابط ميان انسانها يعني کالايي کردن و قابل خريد و فروش کردن همه چيز را به وجود ميآورند، غارت و خشونت استعماري و سپس پسااستعماري بالاترين مسئوليت را در فاجعهاي دارد که امروز در جهان با آن روبرو هستيم. و اين البته به هيچ عنوان سهم ديگران را قابل اغماض نميکند اما همانطور که گفتم سهم فرهنگها و درون هر فرهنگ سهم انسانهاي گوناگون را نميتوان يکي دانست اين نه با عقل سليم جور در ميآيد و نه با واقعيتهاي تاريخي مشاهده شده.
فرهنگهاي گوناگون از لحاظ مقاومتي که در برابر استعمار و فرايندهاي پسااستعماري کردند، که خود ناشي از دلايل تاريخي و فرهنگي و اجتماعي بود، بسيار با يکديگر متفاوت بودهاند. برخي از آنها هويت خود را تا حد زيادي از دست دادند و قرباني کامل استعمار شدند و امروز در يک فقر هويتي در کنار فقر اقتصادي و اجتماعي سير ميکنند (برخي از کشورهاي افريقايي و عرب). برخي ديگر مقاومتر بودند و توانستند خود را هرچند با هزينهي گزاف و نه به طور کامل بازسازي کنند(هند و گروهي از کشورهاي آمريکاي جنوبي). گروههاي انساني نيز از اين لحاظ با يکديگر متفاوت و باز در فرهنگهاي مختلف به صورتهاي مختلفي واکنش نشان دادند و ضربه خوردند يا ضربهها را ترميم کردند. در کشور ما نخبگان به طور کلي و روشنفکران به طور خاص اغلب نتوانستند از استعمار و فرايندهاي پسااستعماري جان سالم به در ببرند و امروز در ميان کشورهاي جهان جزو عفبافتاده ترين روشنفکران به حساب ميآيند، کساني که براي مثال امروز به ترامپ و يک پوپوليسم فاشيستي راست افراطي و نژادپرستانه دل خوش کرده اند که مشکلات جامعه شان را به صورت راديکال حل کند. برعکس باز هم در هندوستان و آمريکاي لاتين و کشورهايي مثل آرژانتين و شيلي ما بهترين نمونههاي مقاومت و اثربخشي روشنفکران را مشاهده کردهايم. به هر رو مسئله نبايد يافتن «مقصر» باشد و فکر تنبيه در سر داشته باشيم مسئلهي ما بايد درک رويدادهايي باشد که اتفاق افتاده تا جامعهي ما در موقعيت کنوني قرار بگيرد و از آن مهمتر انديشيدن به چارهاي براي آنکه بتوانيم از اين وضع به سوي وضعيت بهتري برويم.
به نظر ميرسد چنين شرايطي محصول تغيير شرايط و مناسبات سياسي و اقتصادي باشد؟
بدون شک چنين است مهم درک و تحليل دقيق رويدادهايي است که اتفاق افتاده و سازوکارهاي آنها. البته من معتقدم در بررسي روند اين رويدادها بيشتر از همه عوامل فرهنگ موثر بوده است و خود عوامل سياسي و اقتصادي از موقعيتهاي فرهنگي تاثير پذيرفتهاند. مثالي بياورم: وقتي در سالهاي دههي ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ رژيم گذشته تمام فشار خود را بر يک اقتصاد وابسته و مصرفگرا و غيرپايدار و تزريق پول به جامعه و ايجاد يک طبقهي رانتخوار اقتصادي مرفه و بيمصرف گذاشته بود و دادن تمام قدرتها و اختيارات به نيروهاي امنيتي و نظامي براي آنکه جامعه را کنترل و مخالفان را سرکوب کنند و در عين حال به شدت در مسائل سياسي و فرهنگي جامعه به سود ايدئولوژي خودش آشکار و مخفي دخالت ميکرد، در حالي که رشد خارقالعادهاي را که روشنفکران توانسته بودند آغازش کنند را ناديده گرفت و سرانجام در انتهاي دههي ۱۳۴۰ آن را سرکوب کرد، مشاهده ميکنيم، متوجه ميشويم که چرا نميتوان از يک رژيم ديکتاتوري بيفرهنگ انتظار داشت که سرنوشت مناسبي براي کشور خود رقم بزند. جنين رژيمي صرفا در بند توهمات ثروت و قدرت خود است و نهايتا کشور را روانه سختترين موقعيتها مي کند و چنين نيز شد. جامعهي ما در نتيجهي بيکفايتي حاکمان و عدم توجه آنها به مسائل فرهنگي و برعکس تمرکزشان بر ثروتاندوزي و فساد رانت خواري و امنيتي فکر کردن، تا مرحلهي انقلاب اجتماعي با تمام مسائل ناگزير آن و سپس جنگ پيش رفت جنگي که هزاران شهيد و ميلياردها ريال هزينه دربرداشت.
همين مسئله امروز به شيوهاي ديگر وجود دارد . از دههي ۱۳۷۰ گرايشهاي نوليبرالي و مصرفگرا، اشرافيگرا در ايران ظاهر شدند و اقشار هرچه بزرگتري از تازه به دوران رسيدهها و فرصتطلبان را به بالاترين سطوح ممکن رساندند. به صورتي که طي چند سال تعدادي از منصبها و مديريتها همه به وسيلهي کساني اشغال شد که نه باوري به شعارهاي انقلابي داشتند و نه حتي به همان شعارهاي ايدئولوژيک که تکرارش ميکردند. نتيجه آنکه فشار خارجي توانست هر روز بيشتر شود و ما را در وضعيت بسيار نامطلوبي قرار دهد. که امروز تجربه ميکنيم. هر چند به گمان من اين وضعيت نيز ميتواند در صورتي که اکثريت مردم و بخشي از مسئولان با يکديگر همراهي کنند به سوي بهتر شدن برود. مسئلهي اساسي پرهيز از رويکردهاي تندروانه و راديکال است که تصور کنيم با خشونت و تندروي ميتوانيم مشکلات جامعهي خود را يک شبه حل کنيم. البته اين توهمي است همان اندازه بيپايه و خطرناک که ميتواند ما را بيش از پنجاه سال ديگر در همين وضعيت يا در وضعيتهايي بسيار بدتر نگه دارد يا بدان سو سوق دهد. در اينجا مسئوليت نخبگان و کساني که داراي سرمايههاي فکري هستند و قابليت درک و تحليل مسائل اجتماعي و مسائل بينالمللي را دارند، کساني که تاريخ را ميشاسند و دامهاي سخت آن را درک کردهاند هر روز بيشتر ميشود. دنياي امروز دنياي خطرناکي است اما به ويژه براي کساني که درک درستي از تاريخ و تجربههاي گوناگون در کشور خود يا در جهان در دوران معاصر نداشته باشند.
آمريکا از اوايل قرن بيستم تلاش کرد در جهت ساختن تاريخ فرهنگي براي خود به نوعي ارزشهاي هنري و فرهنگي را از شکل آرکاييک آن خارج کند و با اشاعهي آثاري مثل کارهاي اندي وارهول آغازگر جرياني باشد که امروز با عنوان پوپوليسم ميشناسيم، فکر ميکنيد اين کار او چهقدر تأثير داشته و جوامع مختلف در حال آمريکايي شدن هستند.
آنچه در آمريکا در طول چهل پنجاه سال اخير اتفاق افتاده و هنوز در حال رويدادن با سرعت و شتابي حيرتآور است تاثير زيادي بر وضعيت کل جهان و به خصوص وضعيت ما به مثابه کشوري در خاورميانه دارد. آمريکا به دلايل بيشماري کشوري است که دائما در تجربهي چين با ديگر کشورها و دائما ناچار به تامين خوراک براي کارتلهاي بزرگ نفتي و تسليحاتي خود بوده است و همچنين در دام اتحادي نامقدس و آفتزا با دو دولت عقب مانده و استبدادي اسرائيل و عربستان سعودي افتاده است. اين امر همهي پايههاي دموکراسي و نظام اجتماعي آمريکا را در طول چند سال اخير به لرزه در آورده است. ترامپ همانگونه که بارها گفتهايم مصيبتي براي جهان و فاجعهاي براي آمريکا بوده و هست. خطاي بزرگ روشنفکران آمريکايي از جمله در جنبش آوانگارد دههي ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در اين بود که گمان کردند ميتوانند در دو کرانهي اين کشور (نيويورک و لس آنجلس) به اوج پيشرفت فکري و هنري و فرهنگي برسند و آمريکاي عميق و فقير ميانه را به حال خود رها کنند و روشن است که امروز در حال دادن بهاي سختي بابت اين بلاهت خود هستند. تا زماني که آمريکا چنين گروه بزرگي از جمعيت خود را دارد که به شدت درگير نژادپرستي سفيد، ضديت با همهي ايدههاي مترقي، با خارجيها و مهاجران و ضدروشنفکران باشد، مشکلي از آن حل نخواهد شد. امروز حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد جامعهي آمريکا چنين وضعيتي دارد و اين براي کشوري با پيشينهي دموکراسي دويست ساله بسيار خطرناک است به ويژه کشوري که به دلايل بيشمار سرنوشت خود را به سرنوشت جهان پيوند زده است. دو سال پس از روي کار آمدن فردي فاشيست و خودشيفته و ابله در آمريکا به مثابه رييس جمهور امروز ميبينيم که ديکتاتورهاي بزرگي مثل سران چين و روسيه قدرت را در جهان به دست گرفته و در همهجا خودشيفتگان ابله ديگري را بر سرکار آوردهاند (از برزيل تا مجارستان و لهستان و ايتاليا ) اين وضعيتي بسيار خطرناکي به خصوص براي کشوري مثل کشور ما است که در حال ساختن نخستين پايههاي دموکراسي خود است. از خودبيگانگي و بيمسئوليتي ايرانيان خارج از کشور نيز در اين ميان مثالزدني است زيرا در حالي که مطمئنا در تحت هيچ شرايطي هرگز به ايران باز نخواهند گشت دائما از فرد ديوانهاي چون ترامپ دفاع کرده و به توهم تغيير از طريق جنگ دامن ميزنند و در حالي که همهي ما تجربه چندين کشور ويران شده خاورميانه همچون افعانستان، عراق و سوريه را پيش چشم خود داريم. نتيجه راه حلهاي رايکال و توهم تغيير شتابزده از طريق جنگ همان است که در اين کشورها ميبينيم يعني تخريب وسيع و عقبرفتن در تاريخ به بيش از صد سال قبل.
در ايران چه عواملي باعث شده که بسياري از اصول و ارزشهاي اخلاقي و فرهنگي در محاق قرار گيرد و تلاش غالب در جهت ادامه نوعي زندگي مصرفي و روزمرگي خشن در همه ابعاد زيستي باشد.
به نظر من انحراف نوليبرالي و رانتي در اقتصاد از دههي ۱۳۷۰ از يک سو و تاکيد بيش از اندازهي مسئولان بر تبليغ و تشويق يک ايدئولوژي صوريگرا و سختگيريهاي اجتماعي بر سبک زندگي از سوي ديگر، مهمترين دلايل در اين زمينه بودهاند. اينها عواملي بودهاند که مردم به صورت گستردهاي به سوي رفتارهاي واکنشآميز بروند و در بسياري موارد در بلاهت کامل تن به راديکاليسمي بدهند که در صد سال اخير بارها و بارها ما را از رسيدن به جامعهاي متعادل دور کرده و در نهايت همه چيز را به سود تندروترين افراد و فاسدترين و بيکفايتترين افراد تمام کرده است. وقتي يک ايدئولوژي صوريگرا غالب ميشود همه چيز از باطن به طرف ظاهر سوق پيدا ميکند، آدمهاي فرصتطلب و حتي دشمنان و جاسوسان و افرادي که جز تخريب هدفي در سر ندارند فرصت مييابند با اندکي تغيير ظاهر خود به سرعت در مقياس اجتماعي بالا رفته و تمام مسئوليتها را در دست خود بگيرند و با اختياراتي که به دست ميآورند، همهي آدمهاي مسئول و با اخلاق و پردغدغه را مايوس کرده و يا از ميان بردارند و يکهتاز ميدان شوند. سرانجام اين قضيه نيز همان است که ميبينيم: پوليشدن کامل جامعه، فروپاشي و اخلاق و ارزشها و چوب حراج زدن به تمام دستاوردهايي که قرنها براي به دست آمدنشان تلاش و فداکاري شده است. امروز چارهاي نداريم که دست به انتقادهايي شديد از خود بزنيم تا بتوانيم دلايل رسيدن به اين موقعيت را تحليل کنيم و براي اين کار نياز به فضاي باز سياسي وجود دارد نياز به نوعي آرامش خيال نيز وجود دارد. تا بتوان شرايط اين انتقاد و ظرفيتش را فراهم کرد. به همين دليل مسئولان بايد با حداکثر دقت تنشهاي داخلي و خارجي را کاهش دهند تا بتوان با برخورداري از آرامشي دروني دست به انتقاد سازنده از شرايط و يافتن راهحلهايي اساسي براي خروج از موقعيتي که به نظر کوچهاي بنبست ميآيد زد اين کار بدون شک ممکن است اما تنها در شرايطي که ما بتوانيم بپذيريم که با تندروي و شعار دادن و تکيه زدن بر ايدئولوژي هاي توخالي و صوريگرا نميتوان به هيچ جايي رسيد اين مربوط به قدرتهاي سياسي است. اما روشنفکران و کساني که داراي سرمايههاي فکري و فرهنگي هستند به نظرم مسئوليتي باز هم بزرگتر دارند و آن اينکه در همه جا از شرايط اعتدال و پرهيز از هرگونه راديکاليسمي دفاع کنند. راديکاليسم اگر از جانب قدرت سياسي خطرناک است که هست، از جانب مردم عادي در قالب هاي پوپوليستي ، کشنده و نابود کننده احتمالي صدها سال تلاش و رنج نياکان ما خواهد بود.