سید محمد بهشتی از مدیران قدیمی عرصهیفرهنگ است. با نگاهی فراایدئولوژیک و در عین حال استوار بر بنیانهای دینی. این بار نیز وقتی در مورد نحوهی تعامل مدیران جامعه، مردم و روشنفکران پای صحبت او نشستیم، با دیدگاههای تازهای وارد بحثشد…
هوشنگ اعلم
شما ارتباط گسترده و دایمی با مسایل جامعه و اهل فرهنگدارید. به نظر میرسد که بین سه ضلع روشنفکران جامعه، مدیران جامعه و مردم مدتهاست که همگامی وجود ندارد و هر یک از این اضلاع در دنیای خودشان سیرمیکنند، آیا به نظر شما این طورهست؟ و طرح مسئله به این شکل درست است؟
بله، به نظر کمابیش اینطور هست.
چرا؟
اگر بپذیریم که هم مدیران جامعه و هم اهل فکر و اندیشه نتیجهی کارشان در جامعه منعکس میشود و طبعاً روشنفکران این واسطه را ندارند یا کمتر دارند و مستقیمتر با جامعه مرتبط میشوند. اما بالاخره هر دوی اینها انعکاس تلاشهایشان در جامعه است و هرکدام هم وظایف مربوط به خودشان را انجاممیدهند. این یعنی که نقش اهل فکر و اهل نظر را مدیران نمیتوانند ایفا کنند و برعکس آن هم امکان ندارد. ضمن اینکه نگاه نقادانه نسبت به مدیران در رسانهها و سایر کانالهای ارتباطی بسیار هست ولی در مورد روشنفکران این حالت کمتر است. یعنی رسانهها دایماً مدیران را در ترازو میگذارند و میسنجند ولی این کار را در مورد اهل فکر نمیکنند.
جامعهی اهل فکر ما نهایتاً در محافل خودشان مورد ارزیابی قرار میگیرند، نه در صحنهی عمومی و شاید این یک مقدار برگردد به طبیعت اهل فکر ما و اصولاً نقشی که برعهدهدارند. شاید کیفیت ارزیابی و در ترازو سنجیدنشان باید متفاوت باشد. اما اگر قرار است راجع به این گروه صحبت کنیم، من احساس میکنم که آن نکتهای که طی دهههای اخیر در مورد جامعهی روشنفکری گفتهشد، واقعیت دارد و آنهم وجود فاصله بین جامعهی روشنفکری و مردم است. گاهی ممکن است این تصور پیش بیاید که جامعهی روشنفکری زمانی ممکن است فاصلهاش با مردم کم شود که عین مردم بشود و دیگر روشنفکر نباشد. این به نظر من نقض غرض است. زمانی هست که جامعهی روشنفکری باید نبض جامعه را در اختیار داشتهباشد و بتواند جامعه را رصد کند و چیزهایی را که شاید بدنهی جامعه در آیینه نمیبیند او در خشت خام ببیند. واقعیت این است که اگر در همین وقایع اتفاقیهی اخیر دقتکنیم، خیلی مسایل دستگیرمان میشود. یک وقتی این را جایی نوشتم که نمیدانم چرا جامعهی روشنفکری ما دایماً تعجب میکند از رفتار جامعه. و این تعجب دایمی حکایت از یک چیز دارد. حکایت از این که نبض جامعه در دست روشنفکر ما نیست.
یعنی روشنفکران ما جامعه را درک نمیکنند؟
دقیقاً، اشارهکردم، یعنی چیزی را که قراراست جامعه در آیینه ببیند و روشنفکر در خشت خام، او در آیینه هم نمیتواند ببیند یعنی انگار رویش به طرف یک آیینهی دیگر است. این البته شاید یک نگاه انتقادی است نسبت به جامعهی روشنفکری ما که خیلی هم در موردش حرف زدهشده. اما یک نکته را باید بپذیریم که یک جامعه در فقدان فرزانگان و اهل فکر خیلی خسارت میبیند. یعنی فرزانگان در جامعه میتوانند افقهای دور را ببیند و هشدار بدهند و کمک کنند و چراغی جلوی پای افراد جامعه روشن کنند تا بتوانند از ورطهها درست عبور کنند.
مثالی از این تعجبکردنها بزنم؛ همین مسئلهی تشییع جنازهی مرتضیپاشایی، در این ماجرا ما دیدیم که جامعهی روشنفکری ما از رفتار جامعه تعجبکرد. در صورتیکه جامعه رفتار طبیعی خودش را نشان میدهد – حالا ارزیابی این که حال اینجامعه خوب است یا نه بحث دیگری است- نسبت فرزانگان با جامعه مثل نسبت پزشک است با بیمار. پزشک که نباید از عوارض یک بیماری تعجب کند. او باید از روی علایمی مثل دل درد و سردرد بیمار، راه درمان را پیدا کند. اما جامعهی روشنفکری ما از دیدن عوارض تعجب میکند. مثال دیگر واقعهی بسیار بسیار مهم دیگری که در تاریخ معاصر ما مطرح است، یعنی بحث پروندهی هستهای، جامعهی روشنفکری ما حداکثر مثل خود جامعه عکسالعمل نشان داد. یعنی آن ارزشهای پنهانی که در این واقعه وجود دارد و میتواند افقهای دورتری را به ما نشان بدهد. متأسفانه روشنفکر ما نمیبیند. و مثل مردم کوچه و خیابان از این توافق خوشحال میشود. (البته این خیلی خوب است و نشانهی همگامی با مردم است) اما بههرحال او باید بتواند یک گام جلوتر را ببیند. من اینجا اجازه میخواهم از اصطلاح «فرزانگی» به جای «روشنفکری» استفادهکنم. چون این اصطلاح خیلی آلوده شده و بیشتر مثل یک ناسزا به کار میرود و بههرحال من میگویم فرزانگان جامعهی ما در سطح مردم قرار گرفتهاند، در صورتی که اینها باید پیشقراولان مردم باشند. و چیزهایی را باید ببینند که مردم نمیبینند و شاید آن بصیرت و بنیه و بضاعت غواصی کردن در عمق موضوع را نداشتهباشند یا نتوانند فرزانهوار چنین کاری را انجام بدهند. میخواهم این را بگویم که: «که جامعهی ما در صحنهی واقعی از فرزانگی محروم شدهاست» و این یک اشکال است. نمیخواهم انتقاد کنم به این که چرا فرزانگان ما این راه را میروند یا آن راه را نمیروند… اینها بیشتر ربط به دعواهای سیاسی پیدا میکند و فقط باعث پوشیده شدن زخم اصلی میشود. ما باید فقط متوجه باشیم که جامعهی ما احتیاج به افراد فرزانه دارد. فرزانههایی که نقاط تاریک را آشکار کنند و مسیر را برای مردم هموار کنند.
روشنفکران امروز ما اغلب نوعی موضع سیاسی دارند…
متأسفانه
روشنفکران ما امروز هم، همچنان درگیر فضای پیش از انقلاب و آن چپگرایی افراطی
هستند. اینها تعریف خودشان را در جدا کردن حسابشان از حکومت و حتی گلاویز شدن با حکومت میبینند و اصلاً
نسبت خودشان را با حکومت تعریفمیکنند، نه با جامعه. و نسبتی با جامعه برای خودشان
قائلنیستند و سرشان گرم کار
خودشان است.
اصولاً یکی از مفاهیم روشنفکری به شکل سنتی ضدیت با حکومت است.
این مربوط به دههی شصت میلادی است، در دنیا و فضای قبل از انقلاب ما. اما امروز ما هم همین است. یعنی امروز هم فرزانگان ما مشخصهشان این است که نسبتشان با حکومت اینطور باشد. اما این حساب باید جدا باشد اینها بروند با حکومت دعوا بکنند یا نکنند این یک طرف مسئله است، اما تکلیف جامعه چه میشود؟ چرا جامعهی فرزانگان ما برای بدنهی جامعه مرجعیت ندارند یعنی از گذشته تا امروز، مردم آنها را راهنما و چراغ راه ندیدهاند که امروز هم بگویند اینها محل اتکا و اعتماد ما هستند.
به نظر میرسد اصولاً از همان زمانی که طبقهی فرزانگان در ایران به وجود آمد درک درستی از جامعه نداشتند؟
اسم اینها را نباید فرزانه گذاشت. فرزانگان پایشان روی زمین است، یعنی واقعیتهای روزمره را تشخیص میدهند. اما چشمهایشان بالای ابرها را میبیند و افقهای دور را و این مستلزم آن است که قد فرد فرزانه بلند باشد. شرط فرزانگی این است. وقتی فرزانگی صورت مسئلهاش یک چیز دیگر میشود، دیگر هیچ انتظاری نمیتوان داشت. الان حضور فرزانگان حکم بازی استقلال و پرسپولیس را پیدا کرده که یک سر آن حکومت است. و ما دایماً درگیر این بازی هستیم و این یعنی ما دچار خلأ فرزانگی هستیم و باید فکری برای آن کرد.
نکتهی اصلی همین است یعنی آنچه ما بهعنوان روشنفکری یا به قول شما فرزانگی میبینیم علیرغم داناییهایی هم که دارند این داناییها به جامعهی اطرافشان ربطی ندارد. مثلاً تقیزادهای که میگوید از سرتاپا باید فرنگی شد. مشخصاست که شناخت درستی از جامعهاش ندارد.
اینها یک جنبهی قضیه است، جنبهی دیگر این است که وقتی کشمکش جامعهی روشنفکری ما فقط با حکومت است، بیشتر حالت سیاسی پیدامیکند. در عالم سیاست همهچیز باید ساده باشد یعنی بیشتر حالت باید آبستره باشد. همین تقیزاده را که شما گفتید یا باید بهعنوان مظهر تجدد معرفی شود و یا بهعنوان آدمی که خیانتکرده! در صورتیکه این تقیزادهای که آن جمله را میگوید همان کسی است که در تخلیهی آذربایجان نقش جدی ایفا میکند و یک حمیّتِ ملی دارد. مهمترین کتابخانهی ایرانشناسی کشور متعلق به تقیزاده است (که تحویل مجلس سنا میدهد و فعلاً در اختیار مجلس شورای اسلامی است). میخواهمبگویم جامعه باید به این توجه بکند که ما هیچ شخصیت کاملاً سیاهی در طول تاریخ نداریم و هیچ شخصیت کاملاً سفیدی هم نداریم بههرحال هرکسی مزیتها و خطاهایی دارد که یک وقت اینها خطاست، یک وقت فرد اشتباه محاسبهدارد اما این که مثلاً نقش مثبتی هم داشته اصلاً بهحسابنمیآید. در نگاه ما همه یا خیانت میکنند یا خدمت! درصورتیکه خیلی وقتها ما داریم کسانی که خدمتمیکنند اما اشتباه محاسباتی دارند و کشور زیان میبیند، اما قصدشان کارخیر بوده و یا کسانی که بهظاهر خیانتمیکنند اما گاهی کارهایخوبی انجاممیدهند که به نفعکشور است. ما باید یک دستگاه ارزیابی جدید و واقعبینانه روبروی جامعهمان قراربدهیم و به آموزش و تربیت جامعه کمککنیم که بتواند از ظرفیتی که در کشورش وجود دارد استفادهکند. راه درست این است که به دنبال راه بهبود باشیم برای این اوضاع. ما در طی این سالهای اخیر شرایطی داشتیم که خود من بارها در موردش گفتهام ما باید به «مفهوم استراتژیک» امیدوار باشیم. این یعنی دکتر میگوید غذایی را که دوست نداری باید بخوری و برعکس غذایی را که دوستداری نمیتوانی بخوری. یعنی به مفهوم استراتژیک کاری که خلاف طبع تو هم هست باید انجام بدهی. جامعهی ما حقیقتاً به امید و وفاق احتیاج دارد به همدلی نیاز دارد. باید اخلاقیات مورد توجه جدی قرار بگیرد. این فوقالعاده اهمیت دارد. باید اخلاقیات تبدیل به گفتمان و بعد هنجار بشود ولی ما نمیبینیم این اتفاق بیافتد. این اتفاق باید از ناحیهی فرزانگان جامعه رخ بدهد. ما باید به گذشتهی خودمان توجه کنیم، چون بههرحال ما امروز که به این عالم نیامدهایم یک سابقهی چند هزار سالهی فرهنگی پشت سر داریم. در طول این تاریخ بزرگان ما که فرزانگان ما بودهاند که در حکومت هم نبودهاند؛ مثل فردوسی، سعدی، عطار، مولانا و خیلیهای دیگر چه نقشی برای خودشان تعریف کردهاند. همین نقش امروز هم کارساز است. کسی که به جامعه کمک کند ظرفیتهای خودش را بشناسد و از آن استفاده کند و در مناسبات بهتری بتواند زندگی کند.
واقعیت این است که تنها هنر بیهقی این نیست که با شاه زمانهی خودش درگیر بشود، تنها هنر فردوسی هم درگیری با سلطان محمود نیست، اصلاً اینها نبوده. اینها بخش کوچکی از نقش اینهاست که متأسفانه ما فقط به آن توجه کردهایم. باید این افراد ببینند جامعهی ایران چه احتیاجی دارد و آن احتیاج را به ترتیبی که بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند، پیش رویش بگذارند. خب حالا ما باید ببینیم چه باید بکنیم و چه کرده ایم و وقتی به عملکرد خودمان در این حوزه نگاه میکنیم، میبینیم که حقیقتاً جامعهی ما دچار خلأ فرزانگی است.
ظاهراً یکی از مهمترین نشانههای فرزانگی نگاه نقادانه به خود است که اصلاً در بین فرزانگان سی، چهل سال اخیر ما و حتی پیشتر از آن دیده نمیشود.
فرزانگانی که نداشتیم! درعین اینکه خود وجود همین کسانی هستند بر اینکه میتوانستیم داشتهباشیم. چون خیلی از مقدمات را دارند. فقط «بعضی» مقدمات را ندارند!
الان به نظر میرسد جامعه در یک مسیرهایی راه خودش را میرود و فرزانگان ما حرف خودشان را میزنند و مدیران جامعهی ما هم بخشی به سبب مسایل سیاسی و بخشی هم به سبب دور بودن از مردم و عدم درک درست آنها کار خودشان را میکنند. یعنی تعاملی در میان نیست. آیا شما هم با این نظر موافقید که دست کم در بین دو گروه مردم و مدیران تلاشی برای وفاق بیشتر اتفاق افتاده؟
یک زمانی ما وقتی از مردم صحبت میکردیم «مردم» فقط در یک صحنههایی اظهار وجود میکردند و نقششان هم فقط این بود که از مدیران جامعه به مثابه فرماندهان یک ارتش اطاعت کنند و نهایت این بود که کسی راکه به فرماندهی میپذیرند فرماندهی خوبی هست یا نه. ولی وقتی پذیرفتند دیگر به شکل یک فرمانده او را میپذیرفتند و از وی اطاعت میکردند. اما با تحولاتی که عملاً در عرصهی رسانهها در سطح جهان اتفاق افتاد به نظر من صحنه تا حد زیادی تغییر کرد. تغییری که کرده این است ک مردم راههای دیگری برای دیدن و دیده شدن پیدا کردهاند و این یعنی مدیران کشور مواجه شدهاند با پدیدهای به نام «افکار عمومی». شاید در ابتدا خیلی اهمیت این افکار عمومی را جدی نمیگرفتند، اما رفتهرفته طوری شد که مجبور شدند به آن اهمیت فوقالعاده بدهند. و در محاسبات خود آن را بیاورند. ما در کشور چند تا رسانه و خبرگزاری داریم و کل اروپا فکر نمیکنم اندازهی ایران خبرگزاری داشتهباشد. چون اهمیت افکار عمومی برای هر کسی در هر صحنهای آرامآرام جدی میشود و تا جایی پیش رفته که مثلاً همین توافق هستهای در محضر عمومی مذاکراتش انجام میگیرد. اگر افکار عمومی اینقدر فعال و حساس نبود، ضرورتی نداشت در دو سال گذشته مذاکرات کنندهها مدام از شرایط مذاکره بگویند و دایم بگویند مذاکرات خوب پیش میرود ولی اشکالاتی هم هست. چند بار هم این را تکرار کردند؟! اگر کنجکاوی و درخواست عمومی نبود شاید دلیلی هم برای این کار نبود و برای اولین بار شاید در تاریخ ما یک مناقشهیجهانی در محضر عمومی حلوفصل شد و همهی مردم ایران ماجرا را تعقیبکردند و بهمحض تصویب عهدنامه به خیابانها ریختند چرا؟ چون احساسکردند خودشان دارند با دنیا مذاکرهمیکنند و این یک اتفاق جدید بین مدیریت کشور و جامعه است. رفتهرفته هرچه در محضر عمومی حلوفصل شود و نه پشتدرهایبسته هم ناگزیر هستند و هم میپذیرند که در محضر عمومی کاری انجام شود و رضایت عمومی برایشان اهمیت داشتهباشد. این به ابتکار مدیریت کشور نیست، بلکه به ابتکار تحولاتی است که در عرصهی تکنولوژی رسانهها صورتگرفته و چون رسانه ناگزیر شبیه به جامعه است چرا که مخاطبش جامعه است پس حضور رسانه این اثرات را هم بهدنبالدارد.
در چنین
شرایطی مسئولان ناگزیرند یک سری از واقعیتهای اجتماعی را جدا از خوب یا بد آن بپذیرند
و درک کنند، و اگر خوب است آن را بپذیرند و اگر بد است آن را تعدیل و حل کنند. آیا
به نظر شما در حال حاضر چنین ارادهای در مدیریت
جامعه هست؟
اراده نمیخواهد، ما در حال حاضر تحت فشار و اجبار افکار عمومی در این مورد هستیم. وقتی چنین کانتکستی (Context) وجوددارد که متقاضی دانش و مشارکتکردن است. اگر به آن توجه نکنید، خب شما خیلیسریع حذف میشوید. یا نه به آن تمکین نمیکنید و نسبت به آن منفعل هستید. اما زمانی هست که از آن استقبال میکنید. یعنی متوجه میشوید که یک پتانسیل بسیارقوی بهنام افکار عمومی در اختیارتان هست. افکار عمومی که تمایل دارد به همان چیزی که شما مأموریتش را دارید و شروع میکند به پشتیبانی کردن از شما. سازمانمحیطزیست، مهمترین یاری که دارد افکار عمومی است. افکار عمومی که این سازمان توانسته متوجه این نکته بکند که حفظ محیطزیست به نفعش است. حالا سازمان محیطزیست اگر بتواند از این همراه قوی استفاده ببرد، بسیار موفق خواهدبود. زمانی بود که حفاظت از محیطزیست بخش لوکس زندگی مردم بود چرا که طرف مردم یا در مقابل آن بودند و نسبت به آن بی توجه بودند. چون طرف میخواست شکار برود مزاحمش بودند، میخواست ماهیگیری کند مزاحمش میشدندمیخواست ساختمان بسازد هزارجور بگیر و ببند داشت. محیطزیست نزد مردم یک مسئلهی فانتزی بود و برای کشورهایی بود که همه چیزشان حلشده و حالا مانده تزیینات ادارهیکشورشان که توجه به محیطزیست است. اما بهتدریج و به کمک همین رسانهها مردم متوجه شدند که نه مسئله خیلی جدیتر است. اتفاقاً سکانس اول زیستن این است که ما به محیطزیست بپردازیم. و این را جامعه متوجه شد. عین همین ماجرا را ما در قضیهی آب و سایر مسایل و مشکلات جامعه میتوانیم داشته باشیم.
چرا در قضایای فرهنگی این نوع همگامی با افکار عمومی را نداریم.
خیلی هم داریم.
با شما موافق نیستم از وضع تئاتر و سینما بگیر تا آمار کتابخوانی، شرایط طوری نیست که نشانی از این داشتهباشد که مسئولان این عرصه افکار عمومی را با خودشان همراه کرده باشند.
دلیل دارد. باید به دلیل آن توجه کنید. وقتی قدرت خرید مردم مدام کاهش پیدا میکند در شرایط اقتصادی که دچارش هستیم. از آن طرف قیمت کتاب مدام در حال افزایش یافتن است. خب معلوم است که شما هم از سبد مصرفتان نان را کنار نمیگذارید که به جایش کتاب بگذارید. حتما کتاب جزو اولین چیزهایی است که از این سبد حذف میشود. و به این ترتیب مرتب فاصلهی بین کتاب و مردم زیاد میشود.
اگر مدیریت فرهنگی به این ماجرا فکر میکرد و قصد همراه کردن افکار عمومی با خودش را داشت، قیمت کاغذ کاهش مییافت یا برنامههای تبلیغی درست پیشبینی میشد یا…
نه، بحث اصلی ما البته مقولهی کتاب نیست، اما مثالی میزنم که این فرزانگی که میگوییم در این مثال تجلی پیدا میکند. ما در کشورمان از زمانی که کتاب مرسوم بوده، همیشه این ذهنیت را داشتهایم که هزینهی تولید تولید کتاب را مردم باید پرداخت کنند. الان مثلاً من یا شما ۵۰۰ جلد یا بیشتر کتاب در خانه داریم. چندتا از آنها را خواندهایم؟! خیلی از کتابها را نمیخوانیم میخریم و میگذاریم تا در یک فرصتی بخوانیم. (من خودم از کتابی که خوشم بیاید حتماً میدهم دیگری هم بخواند یعنی در کتابخانهام کتابی ندارم که خواندهباشم) در جاهای دیگر دنیا اینطور نیست. در اروپا و آمریکا در کمتر خانهای بیشتر از ده، پانزده تا کتاب پیدا میکنید. چرا؟ چون هرکسی در نزدیک خانهاش یک کتابخانهی عمومی مجهز دارد و به جای ۵۰۰ جلد ۵۰۰۰ جلد کتاب در دسترس اوست. یعنی بهطور میانگین یک کتاب را ۱۰ یا ۱۵ نفر میخوانند یعنی اگر از مالیات من شهروند به اندازهی یک پانزدهم قیمت این کتناب کسر کنند من این کتاب را خواندهام، بهایش را هم پرداختهام و تازه کتاب را میخوانم. ما در ایران همهی هزینهی کتابی که آن را نمیخوانیم را هم خودمان پرداخت میکنیم و این اشتباه است و کمکم مردم را از کتاب دور میکند.
پس مسئولان باید این کتابخانههای عمومی متعدد را بسازند و بهنحو مطلوب تجهیز کنند تا افکار عمومی با آنها همگام شود؟
بله، اما این کار ما نشان میدهد که ما کشور خیلی پولداری هستیم که تکتک افراد واقعاً اینطور نیستند. میخواهم بگویم راهحل کتاب نخواندن مردم این نیست که کتاب یا کاغذ را ارزان کنند. راهحل تغییر مدل دسترسی و عادتهای مردم است و باید راندمان بهرهوری از کتاب باید افزایش پیدا کند. شما میگویید چرا تیراژ ۳۰۰ نسخه است، من میگویم از همین تعداد چند تا خواندهمیشود؟ فکرنمیکنم به دهدرصد برسد.
خب این هم جزو مأموریت مسئولان فرزانگان است؟
احسنت. بین مدیران و افکار عمومی، مدیر باید این راهحلها را پیدا و اجرا کند.
در اجرای این نظر وقتی کتابی در ۳۰۰ یا ۵۰۰ نسخه منتشر میشود اول باید کتابخانهها با این کتابها تجهیز بشود، اما میبینیم که مدیران نهادهای مسئول حتی به این ماجرا توجه هم نمیکنند.
این را باید از نهادکتابخانههایعمومی پرسید. باید از آنها پرسید چرا نقش خودتان را کامل ایفا نمیکنید؟
پاسخشان کمبود بودجه است.
نه فقط این نیست. من کتابخانههای عمومی بسیاری رفتهام که از مسئول آنجا پرسیدهام چند کتاب دارید میگویند مثلا ۱۸۰۰۰ جلد و میپرسم چه تعداد افراد برای امانتگرفتن این کتابها مراجعه میکنند، پاسخ این است که خیلی نیستند و کتابخانه بیشتر تبدیلشده به قرائتخانه. چرا مردم به مخزن کتابها مراجعه نمیکنند؟ چون کتابهای مطابق سلیقهی مخاطب نیست. این را در گفتوگو با مسئولان این نهاد باید بپرسید و متوجه بشوید که چرا؟
همین مسئلهی مرحوم پاشایی چرا تبدیل به پدیده شد، چون نوع موسیقی، ظاهر و کار او مورد تأیید صددرصد مسئولان نبود. اما مردم قضاوت خودشان و انتخاب خودشان را کردند. کتابهای مورد نظر مسئولان کتابخانهها آن چیزی نیست که مخاطب را به کتابخانه بکشاند و… همهی اینها حکایت از دور بودن این نگاه از نگاه و خواست جامعه دارد.
عرضکردم، مدیران به خاطر اینکه ناگزیر شدهاند، با افکار عمومی جامعه مواجه شوند، حالا هم مجبورند تمکینکنند به خواست جامعه. اما فرزانگان ما این نیاز را احساس نمیکنند و همچنان میتوانند رویشان به سمت دیگری بکنند چون در این نسبت مورد سنجش و ارزیابی قرار نمیگیرند. در صورتی که نقششان این است که پیشقراولان این ماجراها هم باید باشند. و باید کمک کنند جامعه به سمتی برود که سمت سعادتمندی و راه درست باشد. زندگی کیفیت پیدا کند. اخلاقیات در جامعه ارزش پیدا کند و خیلی مسایل دیگر.
الان جامعهی ما با زخمهای عمیقی روبرو شده که ما درکل به آن میگوییم «آسیبهای اجتماعی» و به هرحال این آسیبها در آستانهی بحرانزایی قرار گرفته و یکی از دلایل این بحرانی شدن نادیده گرفتن و سرپوش گذاشتن بر روی این مسایل است که طی سالها اتفاق افتاده. از اعتیاد بگیر تا ازدواج سپید یا… بخشی از این مسایل نتیجهی فاصلهی طبقاتی است که در جامعه روزبهروز بیشتر میشود واین تبعاتی دارد. اما ظاهراً مسئولان ترجیح میدهند خیلی مسایل را با عینک سنتی نگاه کنند راهکارهایی مثل بالا بردن میزان وام ازدواج یا ارائهی آمار و… اینها هیچ کدام با درک و نیازهای جامعه همخوانی ندارد و…
همین، همین که میفرمایید. نقش رسانه اینجا مهم است. اگر مسئولان روشهایشان در برابر این مسایل درست نیست باید رسانه مسایل را مطرح کند و از کارشناسان و استادان نظرخواهی کند و جامعه و افکار عمومی را کمک کند به این که راهحل درست را ارائه کنند و راهحل سرسری و غلط فلان مدیر به رُخش کشیده شود. آن وقت او مجبور میشود در راهحلهایش سنجیدهتر عمل کنند. چون مدیران ما دیگر پشت دردهای بسته نیستند. آنها در اطاق شیشهای قرار گرفتهاند و البته طول میکشد که این را متوجه بشوند. الان همهی درها را شماها (رسانهها) برداشتهاید.
حرف رسانهها هم همین است که الان دیگر مردم با یک کلیک دسترسی دارند به آخرین چیزهای خوب و بدی که در این دنیا اتفاق میافتد و هر بچهای یک تبلت متصل به اینترنت دارد و وقتی در برابر این هجوم دست رسانههای خودمان در بیان هر ماجرایی به دلایل مختلف بسته میشود، خب این باعث زیان برای جامعه خواهدبود. خیلی از این زخمها را ما دوست نداریم ولی اگر نشریهای دربارهاش بنویسد مورد پرسش قرارمیگیرد، پس اهالی رسانه خودبهخود دچار ممیزی میشوند و اینجاست که به نظر میرسد مسئولان یکی از اصلیترین پنجرههایی که از آن به جامعه نگاه میکنند دارند مسدود میکنند.
زمانی هست که ما این صحبتها را میکنیم که فقط بگوییم مدیران کار خودشان را درست انجام نمیدهند. یک زمانی هم هست که میخواهیم همگرایی ایجاد کنیم و مثلاً اگر ازدواج به اصطلاح سپید یک مسئلهی تلخ است چهطور میشود برایش راه حل پیدا کرد. با نادیده گرفتنش مسئله حل نمیشود. یکی از مشکلاتی که ما داریم این است که رسانهها هم دچار مسایلی هستند. آن هم این است که همهی هنر خودشان را در این میبینند که ناهنجاریها را در اندازههای واقعی یا بیشتر از واقعی بیان کنند و فقط بگویند بدون ارائهی راه حل یا حتی کمک به مدیران برای تصمیمگیری.
مثل اینکه شما بروید به بیمارستان و به شما بگویند تا حالا فکر میکردی فقط مشکل قلبی داری اینکه چیزی نیست، دیابت و فشار خون و تومور مغزی هم داری و مردنی هستی. آیا کار بیمارستان این است؟ یا کار بیمارستان این است که به مریض امید بدهد و در عین حال مشکلات مریض را هم یکی یکی حل کند.
رسانههای ما آن حالت اول را دارند و به محض کشف یک مشکل میگویند، اینکه چیزی نیست یک مسئلهی دیگر هم روی آن میگذارد و… تهش قرار است چه اتفاقی بیفتد. واقعیت این است که به نظر میرسد رسانههای ما هم در فضای دههی ۶۰ میلادی یک جورهایی حبس شدهاند یعنی خودشان را نمایندهی روشنفکری میدانند در ضدیت با مدیریت جامعه فقط میخواهند ثابت کنند که مدیران بیکفایت یا ناتوان هستند. هنرشان این است یعنی اگر موفق بشوند آبروی یک مدیر بیکفایت را ببرند، احساس موفقیت میکنند. در صورتی که موفقیت آنها این نیست، موفقیت آنها این است که معضلی را مرتفع کنند یا به رفع آن کمک کنند. برای خیلی از این رسانهها موفقیتگلاویزشدن با مدیریت جاهای مختلف است که نشان بدهد در فلانجا کارش را درست انجامنداده. درصورتیکه خود رسانه هم در اطلاعرسانی به آگاهیبخشی باید مورد سنجش قرار بگیرد. هر کدام از این رسانهها چه نقشی دارند یا داشتهاند که موضوعی را در مسیر زندگی بهتر به جامعه بیاموزند؟!
اگر رسانهای بتواند این کار را بکند موفق است. اگرنه حتی اگر رسانهای ده تا مدیر بیکفایت را هم سرنگون کرده باشد، موفقیتی متناسب با تعریف نقش درست رسانه به دست نیاورده. واقعاً کدام مدیر بیکفایتی رفته که به جای او آدم خیلی با کفایتی آمده باشد؟
این هم معضلی است.
بله، چون مکانیزم تعیین مدیر را رسانهها میتوانند ببرند به سمت انتخاب بهتر. اما به این مکانیزم نگاه نمیکنند. کاری به آگاهی بخشی ندارند. در نهایت فقط مدیری منصوب میشود که از او پروندهای در دست نیست و قصه از اول شروع شود و… و در این میان نقش اصلی رسانهها گم میشود.
ضرورت اصلاح نگاه رسانهها را بررسی کردیم جامعهی روشنفکران و فرزانهگان ما چه نقشی به طور مشخص دارند؟
باید اول در رسانهها مشخص کنیم که فرزانگی یعنی چه؟ ما تجربهی تاریخی طولانی در این زمینه داریم. ما امروز به فردوسی زمان خودمان احتیاج داریم. ما امروز به سعدی زمان خودمان نیاز داریم. اما با شکل و تفکر ۱۳۹۴٫ ولی با همان روشنبینی و خیرخواهی. باید آگاهی دهنده و روشنگر باشند. سطح درک جامعه را عمیق کنند، ظرفیتهای ذاتی جامعه را برای افراد جامعه روشن کنند. من همیشه مثالی میزنم و میگویم فرزانهگان ما خاصیتی که به طور مشخص داشتند و آنچه از آنها باقی مانده مثل آیینهای است در برابر ما. چه چهرهای را به ما نشان میدهد؟ آنچهرهای که ما معمولاً فراموش کردهایم. شاهنامه چه چهرهای از ایرانیان نشان میدهد. آنچهرهای از ایرانیها که فراموشکردهاند در شرایطی که ایرانی یادشرفته که کیست. او را به یاد خودش آورده. فرزانه مثل باغبان عمل میکند او میداند در این زمین چه چیزی خوب عمل میآید، همان که خوب عمل میآید را شروع میکند به پرورش دادن نه اینکه مثل یک نجار به جامعه نگاه کند و بخواهد از آن یک میز درست کند یا صندلی… این عامرانه بودن و فاعلانه بودن در رفتارش نیست یک فرد فرزانه یک رفتار فعالانه دارد تا فاعلانه. یعنی فرزانهگی چنین خصوصیتی دارد. شما به سابقهیتاریخی جامعهی ایران توجه کنید.
زمانی به رایزان فرهنگی فرانسه گفتم شما معادل سعدی در فرانسه چه کسی را دارید؟ گفت ویکتورهوگو. پرسیدم معادل مولانا چهطور؟ باز گفت: ویکتورهوگو! پرسیدم معادل عطار؟ دوباره گفت: ویکتورهوگو! سرانجام گفت هر قدر بپرسی من میگویم ویکتورهوگو. چرا؟ به خاطر اینکه ما آدمی که ادیب، مصلح و چهرهی بینالمللی و متفکر باشد فقط ویکتورهوگو را داریم شماها در هر ده و شهرتان به اندازهی یک کشور چنین شخصیتهایی دارید فقط شهر نیشابور را در نظر بگیرید چه قدر شخصیت «فرزانه» دارد؟!
پس ما دستمان خالی نیست از اینکه بفهمیم فرزانه گی یعنی چه. هرچند که در دوران معاصر هم چند چهرهی فرزانه با این مشخصات داشتهایم اما فضای عمومی طوری شده که فرزانهگی تریبون ندارد. درست علنی نمیشود و میدان داری به فرد فرزانه سپرده نمیشود. نه اینکه جامعهی ما الان صددرصد فاقد فرزانهگی است اینطور نیست بلکه فرصت و فضای میدانداری برای فرزانهگان محدودی که هستند پیش نمیآید البته این مشکل باز هم جدید نیست حافظ را ببینید که میگوید به جهان به مردم نادان دهر زمام مراد… شود اهل فضل و دانشی همین کتاب هست بس…
آن هم تازه
در زمان شاه شجاع که به نسبت خیلی از پادشاهان زمان خودش ارزش شعر و شاعری و فرهنگ
را میدانسته . مگر فردوسی در زمان خودش خیلی قدر
و منزلت دید؟ ولی بی کار ننشست وآخر هم در عزلت و تنگدستی از دنیا رفت. بههرحال واقعیت این
است که از فرزانگی نه پول درمیآید و نه پورشه!