حورا ياوري،دل بسته ي فرهنگ است و ادبيات.فرهيخته اي که روانشناسي مي خواند.اما به ادبيات و نقد روان شناختي آثار ادبي مشغول است و انتشار چند کتاب ارزشمند در اين زمينه نشان از علاقه و دانش او در اين زمينه دارد.او در آمريکا زندگي و کار مي کند.همکاري در تدوين دانشنامه ي ايرانيکا .او چندي پيش به ايران آمده بود اما در آن فرصت اندک مجال براي ديدار و گفت و گو فراهم نشد و اين گفت و گو به مدد تکنولوژي و از طريق ايميل انجام شد که غنيمتي است.
چند سال است که در آمريکا هستيد و چند سال است که با دانشنامهي ايرانيکا همکاري داريد؟
من در سال هزار و سيصد و شصت و دو، پس از حدود پنج سال اقامت و ادامهي تحصيل در فرانسه به امريکا آمدم. در آن سالها جلسات و برنامههايي که در مرکز مطالعات خاورميانه و مرکز مطالعات ايرانشناسي دانشگاه کلمبيا برگزار ميشد، محل گردهمايي ايرانياني بود که به دلايل گوناگون از ايران به دور افتاده بودند و به جاي خاک ايران در زبان و فرهنگ فارسي زندگي ميکردند. خبر شعرخواني سيمين بهبهاني و هوشنگ ابتهاج و احمد شاملو، يا داستان خواني هوشنگ گلشيري و منيرو روانيپور دهان به دهان ميگشت. گاه شماره مشتاقان از گنجايش سالنها بيشتر ميشد و راهروها را هم از چهرههاي آشنا پر ميکرد. بسياري از اين مشتاقان رفته رفته با اين مراکز تحقيقاتي آشناتر و مأنوستر ميشدند.
همکاري من با مرکز ايرانشناسي دانشگاه کلمبيا که زير نظر احسان يار شاطر اداره مي شود و کنار طرحهاي گوناگون تحقيقي، انتشار دانشنامهي ايرانيکا را هم به عهده دارد، از همين سالها آغاز شد و تا امروز هم ادامه دارد. پرداختن به مقالههاي مربوط به ادبيات و شخصيتهاي ادبي و فرهنگي معاصر و آماده ساختن آنها براي چاپ و استفاده در سايت ايرانيکا در شمار دلپذيرترين مسئوليتهايي است که به عهده دارم.
سطح همکاريهايي که از داخل ايران با اين دانشنامه ميشود چه قدر است در مقايسه با سهم ايرانيان مقيم خارج؟
دانشنامهي ايرانيکا، اگرچه به زبان انگليسي و در دانشگاه کلمبيا منتشر ميشود، يک طرح تحقيقاتي بينالمللي است و از نعمت بزرگ همکاري دانشمندان صاحب نظر در رشتههاي مختلف ايرانشناسي در سراسر جهان برخوردار است. انتخاب مؤلفين مقالهها منحصرأ بر اساس تحقيقات و نوشتههاي علمي آنها صورت ميگيرد، معياري که خوشبختانه با مرزهاي جغرافيايي الفت آشکاري ندارد. در برخي از اين زمينهها، مانند خطها و زبانهاي قديم ايران، امروز هم مثل گذشته، بار اصلي به دوش دانشمندان بينالمللي است، و در برخي ديگر از زمينهها، از جمله ادبيات معاصر، عدهي بيشتري از دانشمندان و مؤلفين ايراني با دانشنامه همکاري ميکنند. خوشبختانه هر چه زمان بيشتري از انتشار دانشنامه ميگذرد بر تعداد همکاران ايراني دانشنامه هم افزوده ميشود. به طوري که اگر فهرست همکاران دانشنامه را در سي سال پيش با فهرست کساني که امروز به صورتهاي مختلف با دانشنامه همکاري دارند با هم مقايسه کنيم، از افزوني شمار نامهاي ايراني خوشحال خواهيم شد. اين خوشحالي زماني بيشتر ميشود که به نام محققين زن در فهرست همکاران دانشنامه نگاهي بيندازيم. امروز هم شمار زناني که براي ايرانيکا مقاله مينويسند بسيار از گذشته بيشتر است، و هم شماره زنان نويسنده و شاعر و پژوهندهاي که به زندگي و آثار آنها در دانشنامه به طور مستقل پرداخته شده يا در آينده خواهد شد. البته بايد به خاطر داشت که بسياري از اين محققين ايراني در خارج از ايران زندگي ميکنند.
شما روان شناس هستيد يا بهتر است بگويم روان شناسي خوانده ايد،چه شد که به سمت ادبيات کشيده شديد و از آن مهم تر نقد روان شناسي؟
روانشناسي و ادبيات دوستاني ديرينهاند، دوستي و پيوندي که از تواناييهاي شاعران و نويسندگان در خواندن خطوط منقوش بر روان آدميان ريشه ميگيرد و در دانش روانکاوي تئوريزه ميشود. فرويد همانطور که در سرآغاز کتاب روانکاوي و ادبيات آمده، از نامهاي ادبي پرآوازهاي چون اوديپ و نرگس، يا يوسف و ساد کمک ميگيرد تا بر مفاهيم روانکاوي خود نامي بگذارد و فرضيههاي پيچيدهي آن را به کمک بار معنايي آشناي اين نامها روشنتر و سادهتر کند. اتفاقي که ميافتد اتفاق جالبي است. يعني عقدهي اوديپ از همتاي ادبياش پرآوازهتر ميشود، پاک دامني يوسف در غباري از شک و بدگماني فرو ميرود، و شيدايي و رسوايي زليخا فهميدنيتر و پذيرفتنيتر ميشود.
نخستين سالهاي زندگي من در امريکا با رونق نقد ادبي روانشناختي همزمان بود، و فرصت مغتنمي فراهم ميکرد براي آشنايي با نظريات ناقداني که از منظر دانش روانکاوي به کار نقد ميپرداختند، و تحليل آنها از داستان و شعر و ساختارهاي روايي بر اساس آشنايي با ساختارهاي رواني و کارکردهاي روان صورت ميگرفت. خوشبختانه گنجينهي سرشار شعر و ادب فارسي، چه کلاسيک چه مدرن، زمينه مناسبي براي اين کندوکاوها به دست ميدهد، و در هربار خوانده شدن معناهاي تازهاي را بر ناقد و خواننده آشکار ميکند.
آشنايي جدي تر من با بوف کور هدايت و منظومههاي نظامي سرآغازي شد بر پرداختن به نقد ادبي روانشناختي، به خصوص شاخهي فرهنگي آن. اين شاخهي از نقد روانشناختي با آسيبشناسي روان نويسنده يا شخصيتهاي داستاني سر و کاري ندارد، و با قرار دادن متن در پسزمينههاي تاريخي و فرهنگي از متن آيينهاي ميسازد و گوشه و کنار و زاويهها و پستوهاي ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي را در آن منعکس ميکند.
هنرمندان و اهل فرهنگ ايران عادت به نوشتن اتوبيوگرافي ندارند و جز يک مورد آن هم کار جلال آل احمد چيزي منتشر نشده، از منظر روانشناسي دليل اين خودداري در چيست؟
اگرچه محققيني مثل آرنالدو موميگليانو (Arnaldo Momigliano)به وجود نمونههايي از اتوبيوگرافي در ايران باستان و تأثير ايرانيان بر آشنايي يونانيان و يهوديان با روايت رويدادهاي زندگي اشاره کردهاند، اما به نظر نميرسد که اين نمونهها در قالب تعريفي که امروز براي اتوبيوگرافي ميشناسيم به آساني جا بيفتد. “اتوبيوگرافي “نه از نظر دست و پاکردن گوشهي امني در بهشت، همانطور که در بسياري از تذکرهها ميبينيم، بلکه به معناي نياز به بازنگري روزهاي زندگي و کلنجار رفتن با رويدادهاي گذشته و کنار آمدن با خود و پاسخ دادن به خود يک پديدهي مدرن است که در غرب هم بيش از دو سه قرن از عمر آن نميگذرد. در اتوبيوگرافي مدرن انسان به جاي پاسخگويي به داور آسماني به خودش جواب ميدهد، نوعي از پاسخگويي به داور آسماني که مثال آن را در اعترافات سنت آگوستين ميبينيم، در اتوبيوگرافي تبديل به پاسخگويي انسان به خودش ميشود. نياز به پاسخگويي به خود رفته رفته کار را به جايي ميرساند که آدمي مثل ژان ژاک روسو وقتي ميخواهد چند قرن بعد از اگوستين در گوشهاي بنشيند و کلاهش را پيش خودش قاضي کند و اعترافاتش را به روي کاغذ بياورد، خودش را به دو نيمه ميکند، يک پاره از وجودش را، يعني روسوي بينوا را در برابر نيمهي ديگر وجودش، يعني ژان ژاک عريان ميکند. جالب اين که اين ژان ژاک زميني از داور آسماني اگوستين هم چون و چراناپذيرتر است، از همهي گوشهها و زاويههاي وجود روسو خبر دارد و سيرها و پيازهايش را ميشناسد.
از همه مهمتر اين که اين داور دروني نه تنها با چشمان خودش همه چيز را ميپايد و روي دايرهي ميريزد، بلکه چشمان فرهنگ و اجتماع را هم وارد گود ميکند، يعني زندگي خصوصي فرد را به زندگي عموم پيوند ميزند. حضور يا غياب عموم در پسزمينهي روايتي که فرد از زندگياش به دست ميدهد، از معيارهايي است که جامعههاي سنتي را از جامعههايي که راه پر دستانداز مدرن شدن را پشت سرگذاشتهاند جدا ميکند.
برداشتن فاصلهي ظاهر و باطن در فرهنگهاي سنتي آسان نيست. در اين فرهنگها ديوارهاي ضخيمي زندگيهاي خصوصي را از چشم عموم پنهان نگاه ميدارد. بسياري از کساني که در جامعههاي خوگر با سنت، دربارهي خودشان و زندگيشان مينويسند، از اين آزمايش رو سفيد بيرون نميآيند. و اين به خصوص در مورد کساني مثل آل احمد که هم دنبال خودشان ميگردند و هم در پي شناسايي دردها و آسيبهاي اجتماع و روزگارند، بيشتر چشم را ميزند. آل احمد اگرچه با شهامتي کم نظير پردههاي فروافتاده بر زندگي خصوصيش را کنار ميزند، اما همانطور که در «سنگي برگوري» و نامههايي که به سيمين دانشور مينويسد ميبينيم، خودش را به چوبي ميراند و ديگران را به چوبي ديگر. نظام داوري کساني مثل آل احمد يک بام و دو هوايي است، آن چه را که پيروي آن را به ديگران توصيه ميکنند در درون خودشان به ريشخند ميگيرند. اين نظام يک بام و دو هواي داوري و ارزشگزاري بر بسياري از فضاهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي ما فرمان ميراند، و دست و پايمان را و البته زبان و قلممان را به بند ميکشد.
ظاهرأ شما در نقد آثار ادبي بيشتر به دنبال بازشناخت تاريخ اجتماعي ايران هستيد، يا شايد بازشناخت روانشناسي جمعي در دورانهاي مختلف؟ آيا هدف غايي شما رسيدن به اين شناخت است يا درک دقيقتر از اثر و مولف؟
سنگينتر شدن کفهي ارزشهاي فرهنگي و اجتماعي و توجه به تأثير و نقش آنها در شکلگيري روان شخصيتهاي داستاني، در قياس با خواستها و نيازهاي سرکوفتهي رواني که در نخستين سالهاي پاگيري نقد روانکاوانه بيشتر باب بود، از تحولات بسيار مهمي است که اين شاخه از نقد ادبي پشت سر گذاشته است. به طور نمونه بد نيست به سرگذشت عقدهي اوديپ و راه پر افت و خيزي که در سفر از يک روان خاص به روان جمعي و ويژگيهاي فرهنگي و اجتماعي پشت سر گذاشته است اشارهاي بکنيم. در سالهاي آغازين پاگيري دانش نوين روانکاوي، پيوند فرزند پسر با مادر پيوندي عاشقانه و ناگزير بود، و پسر که مثل همهي عاشقان جهان سروکلهي رقيب را در خلوت عاشقانهاش تاب نميآورد، آرزوي کشتن پدر را در سر ميپروراند. آرزويي که برگذشتن از آن از نظر فرويد معيار سلامت روان بود و از ميان نرفتن آن سنجهاي براي بازشناسي بيماريها و نژنديهاي رواني. توجه فرويد به اين نکته نام اوديپ را، که هم با مادر آميخته بود و هم پدر را از ميان بر داشته بود، از فهرست قهرمانان اسطورهاي بيرون کشيد و به نام هملت شاهزاده دانمارکي پيوند داد. شاهزادهاي که سرشناسترين مبتلاي اين عقده است، و نميداند با خوابهايي که ميبيند و با شبحي که در خواب و بيداري تنهايش نميگذارد چه کند.
الگويي که فرويد در سرآغاز قرن بيستم از ساختار روان و عقدهي اوديپ، به عنوان يک الگوي جهان شمول، به دست ميدهد، به ساختار خانواده در اروپاي روزگار فرويد، به ويژه اتريش و وين، بسيار نزديک است. در خانوادهي اطريشي روزگار فرويد پدر با قدرت تمام فرمان ميراند و هيچ رقيبي حتي فرزند پسر را به قلمروي فرمانرواييش بار نميدهد. اما پژوهشهاي روانکاوان و جامعهشناسان پس از فرويد نشان ميدهد که اين الگو نه تنها جهان شمول نيست، بلکه از فرهنگي به فرهنگ ديگر تفاوت ميکند، و در دورههاي تاريخي گوناگون تحول و دگرگوني ميپذيرد.
بد نيست به تفاوتهايي که از اين نقطه نظر ميان ساختار خانواده در ايران کهن و ساختار خانوادهي اروپايي در اواخر قرن نوزدهم وجود دارد، و انعکاس اين ساختار در تراژدي سوفوکل و تراژدي رستم و سهراب بينديشيم: تفاوتي که گاه در تحليل روانشناختي داستان رستم و سهراب، به ويژه آن چه ناقدان غربي در اين باره نوشتهاند، از نظر دور مانده است. در شاهنامهي فردوسي، برخلاف اثر سوفوکل، هيچ نشانهاي از گرايش فرزند پسر به آميزش با مادر و از ميان برداشتن پدر به چشم نميخورد. در حالي که در داستان سوفوکل و نمايشنامهي شکسپير نشانهها آشکار و فراوان است. سهراب شاهنامه نه تنها آرزوي کشتن پدر را در نهانخانهي دل نميپروراند، بلکه در اشتياق ديدار پدر پرپر ميزند. در شاهنامه، برخلاف تراژدي سوفوکل، اين پسر است که به دست پدر کشته ميشود، تفاوتي که از سويي جهانشمولي عقدهي اوديپ را مورد سؤال قرار ميدهد، و از سويي ديگر ناسازگاري ساختارهاي اجتماعي ايران را با فکرهاي جوان و انديشههاي نو به نمايش ميگذارد، که گفتوگو دربارهي آن فرصتي ديگر ميطلبد.
توجه به ويژگيهاي فرهنگي، سرزميني، و دوراني، در نقد روانشناختي امروز با اهميت تمام مورد توجه است. مثلاً همين کلاف سردرگم عقدهي اوديپ امروز در بسياري از کشورها معناهاي تازه و متفاوتي پذيرفته است. با از ميان رفتن نقش مرکزي پدر در جوامع غربي، معاشرت مادران بدون شوهر با مردان گوناگون، و افزايش روزافزون شماره کودکاني که هرگز با نقش پدر در مقام فرمانرواي خانوادهي سنتي آشنا نبودهاند، ديگر نميتوان به آساني از مثلث عشقي پدر ـ مادر ـ پسر سخن گفت و نشانههاي آن را در تجزيه و تحليل شعر و داستان پي گرفت.
نقد روانشناختي ديگر با آسيبشناسي روان نويسنده يا شخصيتهاي داستاني سروکار چنداني ندارد، بلکه بيشتر در پي شناسايي و شناساندن هماننديهاي متن و روان است، آن هم نه يک روان خاص، بلکه آن چه فرويد دستگاه رواني ميداند، و از همه مهمتر قراردادن متن و انسان در شبکهي ارزشهاي فرهنگي، ادبي، تاريخي و سياسي دوران، به اميد تاباندن نوري بر زاويهها و پستوهاي در تاريکي مانده آن.
شما در جايي اين نظر جمالزاده را که دموکراسي اجتماعي از طريق دموکراسي ادبي ممکن ميشود را بسيار سنجيده قلمداد ميکنيد، و نسبت به نقد در شرايط کنوني ايران بسيار خوشبينانه و مثبت حرف زدهايد و اشاره کردهايد به اين که ما از نقدهايي که در مجلهي فردوسي چاپ ميشد تا امروز راه درازي آمدهايم در حالي که به نظر ميرسد نقدهاي آن روز اصوليتر بود و امروز جز يکي دو نفر بقيه نقد را به نوعي تسويه حساب يا اداي دين نسبت به خالق اثر ميدانند.
گويا ميرزا فتحلي خان آخوندزاده که باز هم گويا نخستين کسي است که واژهي «کريتيک» را به کاربرده آرزوي بزرگي هم در سر ميپرورانده است: آرزوي اين که ايرانيان با فضيلت نقادي آشناشوند، بدگوييها و خاصه خرجيها را کنار بگذارند، و شعر و داستان و نوشته را تنها بر پايهي درستيها و امتيازات آن بررسي کنند. اين آرزوي آخوندزاده هم درست مثل آرزوي جمالزاده، که به نظرش ميرسيد راه دموکراسي اجتماعي و سياسي از کوچه پس کوچههاي ادبيات ميگذرد، هنوز در کنار آرزوهاي ديگر در دوردستهاي آسمان خيال ما جا خوش کرده است و عشوه ميفروشد.
اگر نقدهاي آکادميک و دانشگاهي را، که کفهي تخصصي آنها سنگين است، و بيشتر با نسخهشناسي و تطبيق متون و کاربردهاي کلامي سروکار دارند کنار بگذاريم، و نمونههايي از نقدهاي اخير را، به خصوص نقدهايي را که روشمندند و استوارند بر آشنايي ناقدان با اصول نقد مدرن و نظريههاي فلسفي و زبانشناسي و روانشناسي، در کنار نوشتههايي بگذاريم که سي چهل سال پيش به نام نقد سفرهي خوانندگان را رنگين کردهاند، با راه دراز و پر افت و خيزي که نقد ادبي در ايران پشت سر گذاشته آشناتر خواهيم شد.
اما به نظر ميرسد که در سالهاي اخير، نقد ادبي تئوريک با مشکل تازهاي رو به رو شده است، يعني فرورفتن درافسون نامها و انديشههاي نو، و افزايش روزافزون شماره نوشتههايي که اعتبار خود را از اين نامها و انديشهها ميگيرند: روندي که در دراز مدت نامها و انديشهها و نوشتهها را از اعتبار تهي ميکند: روندي که مقالهها و کتابها را به سويي ميکشاند و انسان و اجتماع و فرهنگ و تاريخ را به سويي ديگر. روندي که امروز بسياري از دانشگاهها و بنيادهاي فرهنگي جهان را به انديشه و تأمل فراخوانده است.
به کارگيري فرضيهها در بررسيهاي ادبي، بدون سنجيدن کارآيي و سودمندي آنها، به دور بررسيها و نوشتهها حصاري ميکشد و به نوعي «درخودفروبستگي» راه ميگشايد، که با نقش اصلي تفکر انتقادي که برگشودن متن بروي تفسيرهاي گوناگون است چندان سازگار نيست. توجه به عارضههاي جانبي اين روند، البته به معناي آن نيست که بايد فرضيهها را به دور ريخت و به سراغ نقدهاي سنتي رفت. به سخن ديگر نميتوانيم راههايي را که با زحمت فراوان پيمودهايم و پشت سر گذاشتهايم دوباره از سر بگيريم. کاري که نه ممکن است و نه مطلوب. فرضيههاي نوين نقد ادبي ساختارهاي بنيادين نقد را آن چنان دگرگون کردهاند که ديگر تصور يک نوشتهي انتقادي بدون آن که جاي پاي يک يا چند فرضيه انتقادي در آن آشکار باشد ممکن نيست. فرضيهها اگر در جاي درست و با آگاهي لازم به کار گرفته شوند، نفس کشيدن در هواهاي تازه را به خواننده ارمغان ميکنند. ما تنفس در اين هواهاي تازه را به نيچه و فرويد و دريدا و فوکو و بارت و بسياراني ديگر مديونيم.
اما نکته ديگري هم هست. در افسون اين انديشهها فرو رفتن راه را بر ديدن و به گفتوگو گذاشتن کميها و کاستيهاي احتمالي آنها سد ميکند، نگرش انتقادي و تطبيقي را، که مهمترين دليل به کارگيري و آموختن فرضيهها و نظريههاست به حاشيهها ميراند، و در بسياري از موارد، به ويژه آن گاه که زادگاه فرضيهها جايي باشد و قلمروي به کارگيري آنها جايي ديگر، راه نگاه را بر ويژگيهاي فرهنگي و تاريخي متن مورد بررسي سد ميکند.
سنجيدن سودمنديها و کارآييهاي فرضيهها پيش از به کارگيري آنها و قرار دادن متن و نوشته مورد بررسي در بستر فرهنگ و تاريخي که از آن برخاسته، و سرانجام سبک و سنگين کردن لايههاي معنايي و ارزشي واژههايي که بايد بار انتقال فرضيهها را از فرهنگي به فرهنگ ديگر به دوش بکشند، در نقد ادبي امروز با اهميت تمام مورد توجه است، و بيگمان از نظر منقدان ايراني نيز پنهان نيست.
اين تفاوتهاي مفهومي، در حوزهي نقد ادبي روانشناختي، که من بيشتر با آن سروکار دارم، به ويژه در پيوند با نظريات و فرضيههايي که يونگ و فرويد در پيکرگيري و به کارگيري آنها کوشيدهاند، به مفاهيم و انديشهها رنگي پاشيده که در يک تحليل نهايي و گذشته از عوامل ديگر، به هالههاي معنايي واژههايي پيوند ميخورد که دربرگرداندن مفاهيم و اصطلاحات اين دو مکتب روانشناسي به زبان فارسي به کار گرفته شده است. به سخن ديگر آن چه فرويد و يونگ در گزينش واژهها براي نامگزاري فرضيههاي مورد نظرشان از ياد نميبردند، در برگردان اين فرضيهها که، در يک تحليل نهايي و گذشته از عوامل ديگر، به هالههاي معنايي واژههايي پيوند ميخورد که در برگردان مفاهيم و اصطلاحات اين دو مکتب روانشناسي به زبان فارسي به کار گرفته شده است. به سخن ديگر آن چه فرويد و يونگ در گزينش واژهها براي نامگزاري فرضيههاي مورد نظرشان از ياد نميبردند، در برگرداندن اين فرضيهها به زبان فارسي چه بسا از ياد رفته است.
نگاهي به معادلهايي که در برگرداندن واژههاي کليدي اين مکتب روانشناسي به کار رفته، نقش بنياني هالههاي معنايي آنها را در پذيرش آن در ايران، از يک سو، و جهت دادن به نقدهايي که از اين نظرگاه به متون ادبي پرداختهاند، از سويي ديگر، به روشني نشان ميدهد. برابر نهادههايي از قبيل شور جنسي، محرکهاي غريزي، گرايش به آميزش با محارم، گذشته از آن که به فرضيههاي فرويد در ايران از همان آغاز رنگي از پردهدريهاي اخلاقي و آييني پاشيده، در حوزهي نقد ادبي روانشناختي نيز در بسياري از موارد، به خصوص در مورد ادبيات معاصر، پاي نويسندهي اثر را به ميدان نقد کشيده، و غرايز سرکوفته و آرزوهاي برنيامده او را، به جاي ويژگيهاي ادبي و ساختاري اثري که آفريده، در برابر چشم خوانندگان قرار داده است.
اين روند در مورد روانشناسي يونگ به گونهاي ديگر عمل کرده است. يونگ براي رهانيدن مفاهيم مورد نظرش از معناهاي جاافتاده واژهها در فرهنگهاي غربي به سراغ فرهنگهاي کهن آسيايي ميرود و از اسطورهها و آيينهاي غير اروپايي براي اثبات جهانشمولي نظرياتش ياري ميگيرد. ترديدي نيست که خواستهاي زيستي و پيوند ميان غرايز و کارکردهاي جسماني با دگرگونيهاي رواني در روانشناسي تحليلي يونگ نيز بااهميت تمام مورد توجه است، اماآن چه در فرهنگ غرب براي آشناييزدايي به گرفته شده، در فرهنگهاي شرقي، و ايران، در جامهي آشنايي ديرينه ظاهر شده و مفاهيم از گرد راه رسيده روانشناسي يونگ را، که مرز ميان لاهوت و ناسوت در آن چندان مشخص نيست، با بارهاي رسانشي و جاافتادهي برابر نهادههايي چون تماميت، کمال و سير روان به سوي تکامل آرايش داده است. نقد ادبي يونگي به برکت اين برابر نهادهها فاصلهي ميان زمين و آسمان را خيلي زود در نورديده و به عنوان ابزاري کارآمد در نقد متنهاي ادبي عرفاني جا افتاده است.
سرنوشتي که نقدهاي روانشناختي آثار هدايت در ايران پشت سرگذاشته نمونه بسيار گويايي از برخورد متفاوت ما را به اين دو مکتب روانشناسي به دست ميدهد. از ديدگاه ناقدان فرويدي ميان راوي بوف کور و هدايت فاصلهاي نيست. دردهايي که راوي نميتواند به کسي بگويد همه از خواستهاي سرکوفته هدايت سر برميکشد. از ديدگاه اين ناقدان روان راوي و هدايت چاه ويلي است که راوي و هدايت در آن سرنگون شدهاند. اما همين روان راوي از ديدگاه ناقدان يونگي بوف کور بازتابي از همهي جهان است، و داستاني که راوي مينويسد سوگنامهي انشقاق روح تامهي بشري است. و اين تفاوت کوچکي نيست؛ تفاوتي که از سويي به اهميت گزينش نظرگاه در نقد ادبي اشاره ميکند و از سويي ديگر به امکان بيرون کشيدن معناهاي بيرون از شمار از يک متن يگانه گواهي ميدهد.
شما نسبت به همه چيز به ويژه آيندهي آثار ادبي در ايران بسيار خوش بين هستيد واقعا فکر نميکنيد اين خوشبيني کمي آرمانگرايانه است؟
البته من به همه چيز خوشبين نيستم، به خصوص به خودم. اما ادبيات داستاني ايران، به نسبت دهههاي نخستين عمر متجاوز از يک قرنش، همانطور که پيش از اين هم اشاره شده، دگرگونيهاي زيادي را پشت سرگذاشته، که جاي خوشبيني و اميدواري دارد. داستان فارسي دوش به دوش انسان ايراني از گذرگاههاي تاريخ معاصر ايران عبور کرده، گامهاي بزرگي به سوي دموکراتيزه شدن برداشته، رفته رفته از تک صدايي، که مشخصهي ساختارهاي استوار بر قدرتهاي خودکامه است، فاصله گرفته، و بگو مگو کردن را، با اين اميد که مردم هم بياموزند، به شخصيتهاي داستاني آموخته است. از دستاوردهاي بزرگ ادبيات داستاني معاصر برخورد سنجيده و آگاهانه با دورههاي تاريخي و پرهيز از ايده آليزه کردن يک دوره تاريخي است: عاملي که به بسياري از نخستين داستانهاي تاريخي ايران رنگ تندي از ناسيوناليسم افراطي پاشيده است. امروز نه تنها از بيمهريهاي نويسندههاي چند دههي پيش به اقليتهاي مذهبي و نژادي نشاني نميبينيم، بلکه اندوهها و آدمها آنقدر به هم نزديک و شبيهاند که همدردي به معناي لغوي کلمه مصداق پيدا ميکند. بسياري از داستانهاي امروز در فضاي خانهها ميگذرند، و بر مبناي روابط افراد خانواده باهم شکل ميگيرند، تحولي که از پيامدهاي فرخندهي باز