تا هنگامي که مرد، بزرگترين افرينندهاي بود که هنر ايراني در چند صد سال اخير يافته بود. و در آينده، تا هر زمان که هنر زبان و شعر در واحدهاي ملي و جغرافيايي مشخص شود نام او و کار او با نام و کار رودکي و بيهقي و سعدي و حافظ همپا و يک جا خواهد آمد. نيز اگر در آينده بخواهند زبان روزگار ما را بيابند، درک کننده روان ما را بيابند، دريابنده اميد، و ترس ما را و بيننده راه و حرکت انساني ايران عصر تغيير کنوني را بنامند، او را خواهند يافت، او را خواهند نمود، و او را خواهند ناميد.
او تنها يک شاعر نبود. يا در حقيقت تنها يک شاعر بود اگر شعر آگاهي باشد. او آگاه بود. شعر او حس او بود و حس او حس يک عاشق نبود، حس يک جوياي راز نبود، حس يک گوينده رويدادها يا بيننده ديارها نبود. او بيننده عشق و بيننده راز بود. پرسشهايش براي پاسخ يافتن نبود چرا که به گذارنده پرسش و آورنده پاسخ واصل بود.
او روي تيغه بلندي که ميان ديروز و فرداست ميرفت. او ميديد. گفتههاي او ديدههاي اوست؛ يا ديدن هاي اوست.
کوشش در جستن ربطي ميان او و زبان و قواعد زبان، يا شعر و گذشته شعر، کاري است نه در خورد کار او، و باطل است چرا که او را نه ميتوان کوچک کرد و نه بزرگتر از آن چه که هست وانمود. او بيرون از اين مدارهاست. و اين يک ستايش نيست، يک اعتقاد است
نامهای از نیمای یوشیج به بهمن محصص
برگرفته از جنگ دفترهای زمانه (دفتر یکم – بهمن ۴۶)
نقاشباشي عزيز؛
کاغذ و هداياي شما رسيد. ولي بعد از اين همه مدت کلمهاي به زبان نخواهم راند که دوستي شما با من مخارج برداشته است يا در ولايت غربت به ارقام مخارج زندگيتان ميافزائيد. مردم زحمت کشيده هزار ماشاءالله در کارشان استاد ميشوند که اگر از طرفي کار شکني ديگران را تحمل ميکنند از طرف ديگر نقاشباشيهاي جوان را به چنگ آورده گول بزنند. درباره من، شما هم گول خورده تصوراتي کردهايد و به وظيفه خودتان عمل ميکنيد.
اما اشعار «کوکتو» را به اين جهت براي من فرستادهايد که نه تنها فکر کنم در آن بلاد اين قبيل شعرها جنجال به راه نينداخته کفاره برنميدارد، بلکه براي اين که با خواندن آن شايد مرا به سرحال و کارکردن بياوريد، متأسفانه دوست جوان سال من مدتهاست که من خواب چنان حالي را ميبينم. آن مرغ دستآموزي که بود پريد و در هر وقت هم که بازگشت کند رموگ است. خود من هستم که بايد بدانم چه طور بايد با او معامله داشته باشم. چون الف با را تمام کردهام اگر گاهي از جلوي در مکتب خانهها بگذرم براي اين است که صداي تکرار صوت الف با را از زبان بچهها بشنوم. در حالي که زياد نميخوانم متقابلاً کم هم مينويسم. حسابم را با کار و زندگي شسته رفته کردهام. فکر ميکنم و از ديرسال است که اين فکر نقش ضمير من شده است، که زياد خواندن و ديدن چندان ربطي با زياد فهيمدن و خوب کار کردن ندارد. الفاظ و اشکال در دائره تنگي محدودند. آدم با صرف اندکي قوهي دماغي (که مخصوص دورهي جواني است و بايد به تجربهيديگران پي ببرد) و به هم پاي حرفهايي که راست و دروغ گوش او را پر کردهاند، چيزي از روي آنها پيدا ميکند. اما بعدها با دلش به سراغ آن يافتهها ميآيد. به اين معني که با حال و روزگار خودش معاملههايي صورت داده، دوباره نوبت ميگيرد. به يافتههاي خود که چه بسا از آنها رو گردان شده بوده است با چشم دلش نظر ميبرد. چون اين جام بايد مالامالتر از دهر باشد، تمام وجود او دست به کار يافتن ميگذارد. مثل اين که يک سره وجودش را هوا برداشته زبان گرفته است و گوشت و پوست اين حيوان بردبار و باربردار هم حس ميکنند. خرج و دخل اين موجود نازنين که براي درک همه جور تلخيها و چيزها آماده شده است در اين وقت با موجودهاي ديگر سوا ميشود. در اين سن و سال اين حد بلوغ اين وجود ذيجود است. به اندازهاي که توفيق آن را داشته است. ولي اصرار در اين که ديگران هم، بدون استثناء به اندازهي او دريابند حماقت عجيبي است که در واقع با آن به روي اندازهي فهم و درايتش چاشني ميگذارد. زيرا او مزهي تام و تمام زندگي خود قرار گرفته است. کار نکردن او هم مثل چگونه کارنکردن او، حساب ديگر دارد.
اما دليل اين همه درجات درک و تميز و توفيقي که در دنبال دارد خود دوست گرامي و اجل شما است. از دليل من خندهتان نگيرد، چشم حسود کور الي حد ماشاءالله اين قدر با فهم و تميز شدهام که بعد از طول مدت چندين ماه پاييز و زمستان و بهار حالا به جواب نامههاي شما مبادرت ميکنم. به طوري که شايد شما را نسبت به خودم به شک انداخته باشم و در خصوص من فکرهايي کرده باشيد. اما علت دارد: همين که آدم پا به سن گذاشت بيياد و هوشي هم به سراغ آدم ميآيد. علاوه بر اين من زيادتر از پيشترها پکر و بيحوصله شدهام. يکايک خواص خود را روزبهروز با هم تکميل ميکنم.
عليايحال رنجي است که آدم از دور گوش به زنگ کاروان باشد. نميخواهم از من بپرسند چرا و دليل بياورند که مرا از خود من خلاص کرده باشند. زيرا به همين اندازه من رنج ميبرم که در فکر چهگونگي حال و حواس و راه خلاص خود باشم. ميدانم که در نظر من بسيار چيزها کهنه شده (مثل دشمني سگها و گرگها با هم) جلوه و جلاي خود را در پس پرده گذاشتهاند. حال آن که در نظر ديگران تازه است. فکر ميکنم به هر اندازه که ما بيخبرتر باشيم چيزهاي تازه در نظر ما تازهترند و گاهي اعصاب ما تحريک ميشوند که چرا اين طور تازه شدهاند. در اين زمينه خيلي حرفها و قضاوتها به افسانههاي کهن بيشتر شباهت دارد که بعضي از آنها دلفريب هستند ولي به کار نميخورند. بيجهت نيست که در اين سن و سال من از شور و تلاش عدهاي جوان که از راه من ميآيند و متصل نشاني ميگيرند، خندهام ميگيرد. به زحمت باور ميکنم هر چند که در مدت زندگي خودم و آشنايي با خيلي چيزها زياد باور کرده گول خوردهام. ولي فکر من به طرف بعضي بدبينيها نميرود. اين اصل مطلب است. زحمت براي خلاصي خود از فريب و افسون مردم، بعداً خيلي بيشتر از اين تمام ميشود که آدم از همان لحظهي اول زحمت شک و ترديد را به خود بدهد و يقين نکند و مردم را با عملشان به جا بياورد نه با حرفشان. فقط مشاطهي زبردستي شدهام. در اين گوشهي دورافتاده از شهر باز پيش من ميآيند و وقت مرا اشغال ميکنند که ببينند من چه کسي باشم. من هم جز مجسمهي تصديق چيزي جلوه نميکنم و خودم را به اين عادت راحت ميگذارم. اما وقتي که ديگران مشاطه باشند آدم از کار درآمده ميبايد حساب کار خود را داشته باشد. فراموش نکنيد رنگ آبي را در رنگهاي بنفش بايد آن رنگ آبي و رقم صفر بود. در ميان اعداد بزرگ از هر رقم رقم صفر است، هر چند که در نفس خود هيچ باشد. همين که رقم يک را پيش روي او گذاشتيد رقم يک سربلند کرده ده برابر ميشود و همين که جا خالي کرديد آن رقم به حال اولش برميگردد.
من نه دلم ميخواهد بنويسيم، نه دلم ميخواهد دلالت کرده باشم. مدتها است که از اين سمت وحشت مي کنم. ميل ندارم مزه تلخ و سنگين اين سمت را دمبهدم بچشم (مثل شربت شيريني که بدرقهي شيرهي کاسني به مريض ميدهند) در صورتي که آدم مريض نباشد. حق دارم که اين طور باشم. اگر قطعه شعر «موسي» آلفرد دوييني را گاهي به خاطر مياورم، بيجهت نيست. چون نميتوانم دوباره کاملاً ساده لوحي را از سر بگيرم. ميتوانم که مهار اين روزگار و سن و سال را در دست داشته باشم و در صورتي که از حدود سليقهي خود تجاوز کنم، تعبير ديگر خواهد داشت.
کيف تام و تمام من بيش از هر چيز در تنها ماندن و به ياد گذشتههاي شيرين خود بودن است. ميبينم که چه طور خرامان و بيمن، از من ميگذرند و بيشتر راغبم که به قد و بالاي آنها چشم بيندازم، تا اين که چيز بنويسم براي اين که راه نمود آن را در چشم مردم پيدا کنم.
بهتر اين است که پس از اين همه کار، موافقها و مخالفها همه را بخودشان واگذارم تا اگر روزي صلهاي در کار باشد، خودشان گرفته، رسيد بدهند و مرا راحت بگذارند. باز هم چندان راحت نيستم. براي فراموش شدن هم آزادي لازم است. زرنگياي که به خرج ميگذارم اين است که چه طور گريبانم را از دست آدمهاي کنجکاو و چه بسا، بيخود در معرکه افتاده، رها کنم. مزهي حماقت خاصي را به کمک شرم و حياي خود نچشم. اگر حال اين را هم نداشته باشم فکر کنيد چه به من ميگذرد. مختصر عمر باقيمانده چه طور به هدر ميرود.
تقريباً در تمام اين چندين ماه که از مفارقت شما با من ميگذرد (و شما چندين بار مثل برگردانهائي که شعرا و نوازندگان دارند، در نامهتان به آن يادآور شدهايد) من همين حالتهاي نازنين را داشتهام. در همان «شميران» و در همان خانهي کوچک مشجر که «ورنه» اسم آن را باغ ميبرد ولي بيش از اين نبايد بنويسم
تجريش – ۱۶ فرودين ماه ۱۳۳۴