نویسنده : عابد، ندا؛
خرداد ۱۳۹۸ – شماره ۱۳۸ (۱ صفحه – از ۸ تا ۸)
مطبوعات تحليلي و تخصصي حافظهي تاريخي و مکتوب ما هستند و تحليلگر اوضاع زمانهاي که در آن زندگي ميکنيم و باز هم مثل هميشه تاريخ خامدستانه و خامانديشانه منافع کوتاه مدتمان را بر منافع بلند مدت ترجيح ميدهيم. باز هم غافليم از آن نقشهاي که برايمان کشيدهاند. اينکه همهي داشتههايمان در فضاي مجازي که سر و تهاش معلوم نيست و سرورهاي مادرش در کشورهاي ديگر هستند ثبت و ضبط بشود و بشويم ملتي بدون پشتوانهي مطبوعاتي، مکتوب و مضبوط.
پنج، شش ساله بودم که مادربزرگم مُرد، و من براي اولين بار با مفهوم مرگ، با معناي نبودن کسي که دوستش داشتم، آشنا شدم، نبودني که باعث شد براي اولين بار اشک پدرم را که ستارهي زندگيام بود، ببينم و من را هم از نشستن پاي بساط چاي مادربزرگ محروم کرد، او رفت و ديگر نيامد و من معني نبودن را خيلي زود و تلخ فهميدم.
عيد آن سال، براي ماهي قرمز هفت سين اسم گذاشتم، «گل گلي». گل گلي را با احساس و دقتي نگاه ميکردم که پيش از آن نسبت به هيچ موجود زندهاي نداشتم اصلاً انگار با او داشتم بخشي از جهان و مفهوم زندگي کردن را کشف ميکردم. گاهي يک ساعت به او خيره ميشدم فکر ميکردم که اگر چشمهايش را ببندد، او هم ميرود و ديگر نميآيد. حرکات بالهاش غوطه-ورياش در آب و …. را با دقت دنبال ميکردم و مرتب سؤال ميپرسيدم، چرا دهانش باز و بسته ميشود، کي غذا ميخورد و … پاسخ هر کدام از اين سؤالها برايم يک کشف بود و حالم را خوب ميکرد. کمکم رسيديم به اوايل خرداد، روزهايي مثل همين روزها گل گلي کمتر شنا ميکرد، حال نداشت و من مدام نگرانش بودم و دور تنگ بلورش ميچرخيدم. چشم از او برنميداشتم طي دو روز، دقيقاً دو روز. گل گلي کمرش کمي خم شد و نفسش در گوشه تنگ به شماره افتاد. مادرم از کنار تنگ بلور رد شد و خطاب به پدرم گفت، اين ماهي هم دارد ميميرد… .
ميميرد، ميميرد يعني چه؟!
زار ميزدم، آن قدر که چشمهايم درد گرفت از ته دل به خدا ميگفتم گل گلي نميرد،
خدايا نميرد… تنگ را بغل زدم و دويدم به سمت يخچال يک شيشه آب سرد برداشتم و با دستهايي که ميلرزيد ريختم داخل
تنگ، آب سرد انگار اعصاب ماهي را تحريک کرد يکدفعه شروع کرد به چرخيدن دور تنگ. مثل
روزهاي اول، اين بار از شوق هق هق ميکردم، مردمک چشمهايم با حرکت
او به قول مادرم
دو دو ميزد…
اين روزها ميگويند کاغذ نيست، گران است، مرکب گران است و عدهاي خام انديشانه مدام اظهار نظر ميکنند مطبوعات کاغذي مرده، چرا چون خبر آتش گرفتن پلاسکو و سيل را فضاي مجازي سريع تر پخش کرده! و غافلند از اينکه فقدان مطبوعات تخصصي، که حتي وزير ارشاد در الويت بندي سياست محورش آنها را بعد از روزنامهها و رسانههاي بر خط قرار داده؛ و با اين تعبير که بعد از آنها اگر کاغذي بود به شما ميدهيم! وگرنه در شرايط جنگ اقتصادي [لابد] آنها که تريبون دولت و نظاماند و خبررسان در الويتند! و غافل از اين واقعيت که مطبوعات تحليلي و تخصصي حافظهي تاريخي و مکتوب ما هستند و تحليلگر اوضاع زمانهاي که در آن زندگي ميکنيم و باز هم مثل هميشه تاريخ خامدستانه و خامانديشانه منافع کوتاه مدتمان را بر منافع بلند مدت ترجيح ميدهيم. باز هم غافليم از آن نقشهاي که برايمان کشيدهاند. اينکه همهي داشتههايمان در فضاي مجازي که سر و تهاش معلوم نيست و سرورهاي مادرش در کشورهاي ديگر هستند ثبت و ضبط بشود و بشويم ملتي بدون پشتوانهي مطبوعاتي، مکتوب و مضبوط. نميدانم کي قرار است يک وجب جلوتر از بينيمان را ببينيم. همين حالا که اين حرفها را مينويسم خيليها تأمين نان و گوشت مردم را در اين روزها الويت ميدانند و ته دلشان ميگويند فکر نان کن که خربزه آب است و حرفشان هم تا حدي درست، اما اين خربزه تصادفاً اين بار، قوت، قُوَت ماندگاري يک ملت در يک مقطع مهم تاريخي است. اين روزها حس آن روزي را دارم که گل گلي داشت ميرفت. اين روزها هم دستم و دستمان همه خالي است. اما با همين دست خالي با بغضي عين بغض آن روز تلخ و پوچ و مستأصل، براي بيست سال روزهاي زندگي خودم، براي فرهنگ کشورم براي فهماندن اين حرف خيلي ساده و توطئهاي که پيش رويمان است با دستهاي لرزان آب سرد ميريزم روي پيکر نيمه جان مجلهاي که با آن زندگي را کشف کردم و لذتهاي بسيار را تجربه کردم، آب سرد ميريزم و داد ميزنم. و ميدانم، ميدانم افاقه ميکند، چون عشق هيچوقت بدون بازتاب نميماند. حتي اگر فقط يک حنجره و يک دست باشي و بماني به پاي زندگيات به اميد آنکه آنها که مينشينند در جلسات بيربط طولاني و تصميم ميگيرند فقط براساس گذران امروز، بدون حتي نيم نگاهي به فردا صدايت را بشنوند و واقعيتها را دريابند، شايد اين قانون طبيعت است. اما عشق بدون پژواک نميماند.