نویسنده: آربوگاست، کريستال؛ ترجمه: کیوان مهر، میترا؛
پرتو آفتاب هنگام طلوع خورشيد از ميان کوهستان در ميان مه ميدرخشد و طبيعت را با شنلي مرطوب ميپوشاند. اَندي استارگيل زيرچشمي به نور لرزان نگاه ميکند. او از زيبايي صبح حيرتزده است. شبنم همه چيز را در سطح زمين درخشنده کرده و بر اين باور مهر تأييد زده که اينجا حقيقتا سرزمين خداست.
وايتس برگ کنتاکي در سال ۱۹۲۵ شهر پر جنب و جوشي نبود. اما براي افرادي چون اندي که در آن منطقه زندگي ميکردند، مرکز تجارت، قانون و کسب اطلاعات بود. آنهايي که ساکن کوهستان بودند گهگاه به طرف پايين سرازير ميشدند از پستيها و بلنديها ميگذشتند و براي تأمين نيازهاي اساسي زندگي فقيرانهي خود به شهر ميآمدند تا چيزهايي مثل قهوه، شکر، آرد و گندم بخرند.
در اين روز خاص تابستاني، اندي به طرف شهر ميرفت و در ذهن آنچه را که قصد خريد آن را داشت مرور ميکرد او ميخواست گندم و شکر بخرد و ميدانست براي تهيه آنها بايد به کجا برود. کلانتر ترنر در آن اطراف گشت ميزد؛ ا تجارت غيرقانوني چهار تن از دوستان اندي را متوقف ساخته بود و اندي ميدانست که بايد با زرنگي تمام به دنبال محل جديدي براي انجام کارهاي خلاف خود باشد و سرانجام تصميم گرفت دستگاه تقطير خود را در يک محل خشک و دور از جويبارهاي کوهستان قرار دهد و آب را از محل مناسب وارد آن سازد. اين کار مدتي طول ميکشيد با اين حال کلانتر و افرادش خوب ميدانستند کجا بايد دنبال اين ابزار بگردند. اما با فرا رسيدن زمستان برف لولهها را ميپوشاند. و پنهان ميکرد اندي همينطور که به کلانتر فکر ميکرد، در جادهي مارپيچ پيش ميرفت. پاچههاي شلوارش رطوبت شبنم علفها و بوتهها را به خود ميگرفتند اندي ميدانست اين محل حتما مورد سرکشي کلانتر قرار خواهد گرفت. به نظر کلانتر مردم اين منطقهي کوهستاني مدتهاي طولاني به سبک خود زندگي کرده بودند و او به عنوان نمايندهي قانون مصمم بود که آنها را به دادن اطلاعات از خود وا دارد و همين تصميم باعث بروز درگيريهايي در آن منطقه شد که چند هفته طول کشيد و بخش اعظم وقت کلانتر را به خود اختصاص داد.
از طرفي لويد فريزر به اتهام قتل يک زن به اعدام محکوم شده بود. در حالي که اکثر مردم ميدانستند که لويد چه جور آدمي است ساکت و تا حدي خجالتي.
هيچکس واقعا نميفهميد او چهطور توانسته مرتکب چنين جنايتي شود. اما همهي مردم اين را نيز ميدانستند که مادر لويد نسبت به قرباني حسادت ميورزيده. مشکل اصلي پيدا کردن جلادي بود که حکم را اجرا کند همهي مردان از گرفتن جان اين مرد جوان طفره ميرفتند. با اين حال خبر اعدام به سرعت در منطقه پيچيد.
تا آن موقع در وايتس برگ هيچ اعدامي صورت نگرفته بود و اين موضوع بر سر زبان همه بود. اندي سربسته چيزهايي از موضوع ميدانست اطلاعات او در مورد اين خانواده اندک بود. او آني فريزر را ميشناخت، در دوران مدرسه با او در يک مدرسهي کوچک درس خوانده بود، مدرسهاي که فقط يک اتاق داشت. پسر آني را هم ديده بود پدر لويد پسرش را علاقهمند به اسب بار آورده بود. و به او وعده داده بود که بهترين اسب را به او هديه ميکند وعدهاي که با مرگ پيرمرد به رؤيا تبديل شد.
به اين ترتيب بود که پسرک محزون از تمام دنيا کناره گرفت.
همين که اندي به در خانهي تري بيت رسيد، تمام اين افکار از سرش پريد. او به دنبال قهوهي داغ و گپي شادمانه بود. اما قيافهي پيرمرد نشان ميداد که از اين چيزها خبري نيست.
تري بيت، لويد را از کودکي ميشناخت و ميدانست چهقدر به مادرش علاقه دارد، از علاقهي او به اسبها هم خبر داشت.
همين طور که اندي را به داخل راهنمايي مي کرد پرسيد: خب خبردار شدي که فردا لويد جوان قراره اعدام بشه؟
پيرمرد سرش را به چپ و راست چرخاند و ادامه داد: او هميشه همان کاري را ميکرد که مادرش ميخواست. مادرش خوب ميدانست چهطور او را وادار به کاري کند و ميدانست که پسرک عاشق اسب است خدا ميداند که اين پسرک نميتوانست به کسي آسيب برساند.
اندي پس از آن که کارهايش را انجام داد، با پيرمرد خداحافظي کرد و همينطور که در را ميبست به آني فريزر فکر ميکرد، افکار اندي با صدايي بلند قطع شد: «همانجا که هستي بمان.» او برگشت کلانتر و دو تن از مأمورانش را ديد که نزديک او ايستاده بودند. اندي به آنها تبسم کرد ميدانست که آنها براي بازداشت او مدرکي ندارند اما سعي کرد با آنها ملايم باشد.
کلانتر گفت: «اندي، ما فقط يک تخت سفري داريم سلول را هم پسر فريزر اشغال کرده.»
فکر گذراندن شب در حالي که با دستبند به ميز کلانتر بسته شده بود، برايش جالب نبود. کلانتر هم عادت بدي داشت و آن هم اين بود که خلال دندانش را مرتب توي دهانش عقب و جلو ميبرد.
اندي گفت: «خوابيدن با فريزر برام مهم نيست.»
کليد در قفل چرخيد و بعد ناگهان چيزي توجه اندي را جلب کرد او خود را در مقابل ي جفت چشم سياه ديد که به او خيره شدهاند. هيچ حرفي زده نشد و اندي در حالي که روي تخت مينشست سرش را تکان داد پسرک لحظهاي او را نگاه کرد و بعد صورتش را برگرداند. اندي ناراحت شد خود را روي تخت انداخت و سعي کرد بخوابد.
صداي يک اسب سکوت زندان را شکست لويد از جا برخاست و به طرف پنجره رفت و به پايين نگاه کرد. اسب او را در يک محوطه کوچک در انبار نعل ساز شهر بسته بودند. آنسوتر هم چوبهي دار قرار داشت. اما لويد فقط به اسب خيره شده بود. لويد گفت: «اسبم احتياج به (قشو) داره و يک نعل او هم شل شده.»
اندي لاي چشمهايش را باز کرد و گفت: «مطمئنم که از او مراقبت ميکنند.»
لويد انگار که حرف اندي را نشنيده باشد ادامه داد: «او هرچند وقت يک بار هوس قند ميکند.»
لويد همانطور کنار پنجره ماند آنقدر که اندي خوابش برد. شب هوا سرد شد و تنها پتوي روي تخت نميتوانست آنها را گرم نگه دارد بعد از مدتي يک حرکت آرام اندي را بيدار کرد همان طور که حس کرده بود لويد بالاي سرش ايستاده بود.
در همان لحظه لويد پتوي خود را روي اندي انداخت و آن را در اطراف بدن لرزان او مرتب کرد. اندي که از ترس خود شرمنده و خجلت زده شده بود، وانمود کرد که خواب است، در حالي که همسلولي او کنار پنجره ايستاده بود و پايين را نگاه ميکرد.
لويد را صبح زود از زندان بردند. وقتي اندي چشمهايش را باز کرد متوجه شد که تنهاست، به طرف پنجره رفت جمعيت زيادي اطراف سکوي اعدام جمع بودند و صداي سرود مذهبي فضا را پر کرده بود. لويد ديد که پسرک از پلهها بالا ميرود اما نميتوانست مراسم اعدام را تماشا کند آن پايين ماده اسب با حالتي عصبي شيهه کشيد.
نزديک ظهر اندي آزاد شد. ميدانست که آزاد ميشود. کلانتر به او اخطار کرد مراقب باشد چون هميشه او را زير نظر دارد. لويد همينکه به در نزديک شد برگشت و پرسيد: «ماده اسب چي؟ او چي ميشه؟» کلانتر سرش شلوغ بود و به خود زحمت جواب دادن را نداد.
«منظورم اينه که چه کسي از آن اسب مراقبت ميکند فکر ميکنيد آني…»
«ببين، من وقت اين رو ندارم که نگران يک اسب لعنتي باشم. لابد اسب را ميفروشند. هيچکس از خانواده لويد به سراغ جسدش نيامد تا چه رسد به اسبش، تصميمگيري با تعل سازه!»
در پايان روز خورشيد که بر لبهي آسمان قرار گرفت، اندي استارگيل در طول جادهاي که به خارج شهر ميرسيد و به مزارع مختلف منتهي ميشد به سمت خانهاش ميرفت. او چيزهايي را که نياز داشت خريده بود قند و قهوه، يک لحظه توقف کرد، چند تا از بستهها را در جيب بغل کتش گذاشت و کف دست خود را قند پر کرد و دست گشادهاش را زير لبهاي ماده اسب گرفت. اسب زيبايي بود. بايد نعل او را محکم ميکرد و تنش را بُرس ميکشيد بعد از چند لحظه دوباره راه افتادند. خورشيد به آرامي پشت کوهها غروب مي کرد هواي شب کمکم سرد ميشد اما اندي سردش نبود. او به آرامي زير لب گفت: «از او مراقبت ميکنم، پسر!»