گفت و گو بادکتر ژاله آموزگار، اسطوره شناس- ندا عابد- شماره ۱۶۵
دکتر ژاله آموزگار، نياز به معرفي ندارد. بانوي يگانهي فرهنگ ايران زمين است و هرکس که به ايران و فرهنگ ايرانـــي دلبسته است او را مــيشنــاسد. و چه افتخـاري بالاتر از شاگـــردي ايشــان که ســالهـــا پيش نصيب من شد و به اعتبار همين شاگــــردي با استاد به گفتگو نشستيم.گفتگويي که با پرسشي دربــاره ي وطـــن آغـــاز شد و به لطف شيرين گفتـــاري استاد به گپ و گفتي صيمانه بدل شد.
دکتر ژاله آموزگار، نياز به معرفي ندارد. بانوي يگانهي فرهنگ ايران زمين است و هرکس که به ايران و فرهنگ ايرانـــي دلبسته است او را مــيشنــاسد. و چه افتخـاري بالاتر از شاگـــردي ايشــان که ســالهـــا پيش نصيب من شد و به اعتبار همين شاگــــردي با استاد به گفتگو نشستيم.گفتگويي که با پرسشي دربــاره ي وطـــن آغـــاز شد و به لطف شيرين گفتـــاري استاد به گپ و گفتي صيمانه بدل شد.
براي شروع ميپرسم، تعريف وطن از نگاه شما چيست؟
وطن را به راحتي نميتوان تعريف کرد يا من نميتوانم تعريف لازم و کافي از آن بدهم. شايد داشتن فرهنگ و احيانا زبان ملي مشترک انسانها را هم وطن و هم ميهن ميکند. اما به نظر من خاک و سرزمين حتما دخيل است. زنده ياد استاد يار شاطر-که من بسيار به ايشان ارادت داشتم- عقيده داشتند و ميگفتند که معني وطن اکنون عوض شده است، ايرانيان در نقاط مختلف جهان پراکندهاند. ولي چون فرهنگ و زبان مشترکي دارند، هم وطن به شمار ميآيند، من هم اين را قبول دارم، ولي اين نکته را هم بايد در نظر داشت که اگر اين آدمها در سرزمين مادري نباشند چه خواهد شد؟ نسلهاي بعدي شان ديگر ايراني نيستند ايراني تبارند.
سالهاست که روند مهاجرت – نه تنها در کشور ما – در همه جاي دنيا – مخصوصا در دههي اخير – شدت گرفته، نسل اول اين مهاجران، وطنشان مشخص است، اما نسل دوم و سوم چه طور؟
همانطور که گفتم نسل دوم و سوم مهاجر ديگر ايراني و افغاني و سوري و … نميشوند. دختر من خارج از ايران است. ازدواج کرده است و پسرش که پدر او فرانسوي است بسيار به ايران علاقهمند است. عاشق ايران است. چرا؟ خوب مادرش ايراني است و از اول سعي کرده با فرزندش فارسي صحبت کند و خوشبختانه نوهي من هم مقاومتي نشان نداده و خوب فارسي حرف ميزند و در کنار درسهاي اصلياش (چون الان سال سوم تاريخ در دانشگاه سوربن است) واحدهاي فارسي هم در مدرسهي زبانهاي شرقي گرفته است. قبل از شيوع کرونا معمولا سالي يکي دو بار به ا يران ميآمدند، نوهي من به آثار باستاني ايران و به فرهنگ ايراني بسيار علاقهمند است. ولي مطمئن نيستم که اگر او فرزندي داشته باشد. آن فرزند هم همين راه را پيش بگيرد و او ديگر ايراني نخواهد بود.
تازه مورد نوهي من تا حدي نادر است، بسيار کساني هستند که در شرايط دختر من در کشورهاي خارج زندگي ميکنند. و بچههايشان اصلا فارسي حرف نميزنند، حتي برخي اسمشان را هم عوض کردهاند. زماني که براي ادامهي تحصيل به همراه خانواده به فرانسه رفته بوديم، (صحبت تقريبا شصت سال پيش است). برخي از اين ايرانيان چنان در برابر غربيها احساس حقارت ميکردند که يکي از آنها ميگفت آخر چرا ما از راست به چپ مينويسسم؟! بدون اين که دقتي کند که خط چيست؟ تاريخ زبان و خط چيست؟ يا در دنيا خط چگونه به وجود آمده است؟ باور کنيد هنوز چهرهي اين فرد جلوي چشمم است. ولي نامش را فراموش کردهام. اما يادم هست که در رستوران دانشجويي سر ميز نشسته بوديم و ميگفت من خجالت ميکشم که جلوي فرانسويها از راست به چپ مينويسيم!! خوشبختانه نه اينگونه اشخاص خودگمکرده، خيلي کم شدهاند!! آن زمان نه تنها در خارج، حتي در داخل کشور هم آدمها خوش نداشتند که بگويند اهل فلان شهر کوچک هستند.
من اين خاطره را زياد تکرار کردهام. در همان دوران دانشجويي يک روز دوست فرانسوي مهمان ما بود، پرسيد شما اهل کجاييد؟ من گفتم در خوي دنيا آمدهام که شهري در آذربايجان است و همسرم هم اهل مشهد در استان خراسان است. اين دوست فرانسويمان با طنز گفت خدا را شکر من دو تا ايرني ديدم که در تهران دنيا نيامدهاند!! يعني در آن دوره آدمها فکر ميکردند حتما بايد تهراني باشند که از ارزش ويژهاي برخوردار گردند!
من و همسرم اول ازدواجمان دبير بوديم. و محل کارمان کاشمر بود. دخترکم هم در کاشمر به دنيا آمد. همهي دوستان و آشنايان ميگفتند بگذار شناسنامهاش را از تهران بگيريم. يعني صادره از تهران باشد! من هم جواب ميدادم؛ يعني دخترم زندگياش را را دروغ شرع کند که چه شود؟ و الان دخترم خيلي هم خوشحال است که شناسنامهاش صادره از کاشمر است.
البته اين وضع الان تغيير پيدا کرده است و برعکس شده، ظاهرا ما ايرانيها اهل تعادل نيستيم. حالا خيليها سعي دارند بگويند که از يک روستاي کوچک برخاستهاند و در نهايت فقر زندگي کردهاند و …!!!
از معناي فلسفي فقر بگذريم که معني بي نيازي و خشنودي را دارد و در زبان پهلوي هم فقر مترادف «خرسندي» تلقي ميشود يعني رضايت از داشتهها.
به اين ترتيب از ديد شما ويژگيهاي فرهنگي مشترک وطن را ميسازد؟
در سوال اول جواب دادم که اشخاص بسيار با فرهنگ هم وقتي از سرزمين نشان خارج ميشوند، داشتههاي فرهنگي شان تا يک نسل حفظ ميشود، در نسل بعد کمرنگتر در نسلهاي بعد کم رنگ و کم رنگ ميشود…
با توجه به تخصص و اشراف شما به فرهنگ و زبانهاي ايران باستان، اگر بخواهيم به بار معنايي واژهها فکر کنيم، در بين واژههايي مثل سرزمين، کشور و وطن، آيا وطن به نسبت اينها بار سياسي بيشتري دارد؟
در دوران باستان ما ايران بزرگ داشتيم که «سرزمين» ناميده ميشد و از لحاظ فرهنگي مرز سياسي نقشي در آن بازي نميکرد. ولي الان متأسفانه همه چيز بار سياسي دارد.
واژهي کشور از وطن قديميتر است؟
مفهوم ميهن همانطور که ميدانيد در آغاز محل ماندن و خانومان و بعد مفهوم گستردهتري پيدا کرده است. معاني واژهها در طي زمان تحول مييابند و بار معنايي ميهن و طن هم همين مسير را طي کرده ست. الان حکومت و دولت رنگي سياسي دارد و سرزمين بيشتر مفهوم «ميهن» را ميرساند. وقتي از سرزمين دور ميشوي، حتي برگزاري سنتها و آئينها هم به نظر من حالت تصنعي پيدا ميکنند. و تا مدت محدودي حفظ ميشوند. درست مثل گل گلدان ميشوند، نه گل خاک، براي اين که فضايي که در آن زندگي ميکنند و فرهنگي که احاطه شان کرده است فضاي فرهنگي زادگاهشان نيست. مهرگان و سده و نوروز را جشن ميگيرند، اما آن چه در بستر سرزمين اصلي اتفاق ميافتد چيز ديگري است. حالت طبيعيتري دارد.
در مورد فرهنگ و زبان مادري اقوام چه نظري داريد؟
هميشه تشکيل شدن يک ملت در يک سرزمين، به اين صورت بوده است که اقوام مختلف با زبانها و فرهنگ خودشان در طي روندي تاريخي با هم يکي ميشوند و تشکيل يک ملت ميدهند و يک زبان مشترک ملي و رسمي پيدا ميکنند که با آن با يکديگر و با ديگر دولتها و ملتها ارتباط برقرار ميکنند. همين موضوع در ايران هم اتفاق افتاده است. اقوام مختلف در اين سرزمين جمع شدهاند و ضمن حفظ زبان خودشان با يک زبان واحدي را برگزيدهاند. و آن زبان فارسي است در حقيقت عامل اتحاد همه اقوام ماست.
تکليف تأکيدي که خيلي ها بر صحبت کردن با زبان مادري خودشان دارند چه ميشود؟
قطعا همه در هر منطقهاي ميتوانند زبان خودشان را داشته باشند، با آن حرف بزنند، در آذربايجان بچه با مادرش ترکي حرف ميزند، اما در مدرسه زبان رسمي مملکتش را ميآموزد که زبان علم است و شعر است و فلسفه است و دين است و عشق است و غيره. اگر قرار باشد که همه به زبان منطقهي خودشان در مدرسه تعليم ببينند اين سوال پيش ميآيد که مگر زبان مادري اقوام چقدر کتاب علمي دارد؟
در مورد زبانهايي مثل لري – کردي يا ترکي آيا پيشينه ي فرهنگي و گنجينه لغات آنها واقعاً به اندازهي فارسي هست؟ با پشتوانهي آثاري مثلاً چون عطار و فردوسي و مولانا و …
شعرهاي محلي ما بسيار زيبا، با احساس و پُرمعني هستند. ولي اين دليل نميشود که شاعران هر منطقه به زبان ملي شعر نگويند شهريار بهترين نمونه است. مولوي در قونيه است که حتما زبان محلي خودش را داشته است ولي به زبان فارسي شعر ميگويد. نظامي در گنجه ساکن است ولي اين بزمنامههاي بي نظير را به فارسي سروده است. او حتي يک بيت شعر ترکي ندارد. نظامي يکي از ستارگان درخشان ادبيات ماست. همانطور که ميدانيد توصيفهاي شعرياش مانند يک تابلوي نقاشي است. شما خوب ميدانيد که او هرچه سروده است روايتهاي بزمي ايران است، خسرو و شيرين، بهرام در هفت پيکر و … هر کسي کمترين مطالعهاي در اين باره داشته باشد درک ميکند که اين آثار صددرصد بازگويي فرهنگ ايراني هستند. او در محدودهي ايران بزرگ زندگي کرده است و شاهکار آفرين است. و در طي زمان هميشه به عنوان شاعري ايراني و نامي معروف بوده. الان سياستها چنان نقش ويران کنندهاي دارند که در آذربايجان شوروي سابق با پررويي تمام ميگويند نظامي اول به ترکي شعر گفته و بعد آنها را به فارسي برگرداندهاند!!!
اينها خطرات بزرگي هستند که ما از آن غافل شده ايم. حتي مطبوعات هنري و علمي هم از آن غافلند. دوستي تعريف ميکرد که رفته بودم گنجه همراه با يک تاجر گنجوي که پسرش همراهش بود. راه ميرفتيم و درباره نظامي صحبت ميکرديم. پسرش که حرفهاي ما را ميشنيد، از پدرش پرسيد مگر نظامي به فارسي هم شعر گفته است؟ يعني درمدارس آنجا چنين تعليم داده ميشود. و ما غافل، يک بيت شعر نظامي را هم در کتابهاي درسيمان نميآوريم.
مگر امکان دارد؟ نياز به سند تاريخي نيست؟!
مگر خيلج فارس سند تاريخي ندارد؟ ما همهي اين اسناد را عرضه کرديم ولي بيخبران، مغرضانه به راحتي آن را «خليج عربي» مينامند! چون منطق حاکم نيست و جهان زور است و غرضورزي. در گنجه و آذربايجان شوروي سابق هم به همين منوال عمل ميشود بي منطق، با زور، با جعل سند.
با مولوي هم همين معامله را کردند. و يکي از ادبا اشعار او را بررسي کرده است با اين نگاه که چند کلمهي ترکي در ديوان او يافت ميشود!!! اينها که ميگويم اصلا به معناي ضديت با زبان ترکي و ترکي حرف زدن نيست من آذربايجاني ام، بسيار خوب هم ترکي حرف ميزنم. حيدربابا را که ميخوانم هر بار بياغراق اشک به چشمانم ميآيد. موسيقي ترکي را بسيار دوست دارم. اينها جاي خود ولي افق فکري همهي ما ايراني است چه در کرمان باشيم چه در خراسان و چه در خوزستان و کرمانشاه و سنندج و آذربايجان و …
خيليها معتقدند شخصيتهايي مثل نظامي يا مولانا متعلق به همه ي جهان هستند و فرقي ميکند اهل کدام کشورند؟
اينها حرفهاي فريب دهندهاي هستند، شکسپير هميشه انگليسي است. ويکتورهوگو فرانسوي است، مارک تواين آمريکايي و داستايوسکي روسي است. تسوايک اطريشي است ولي افکارشان جهاني است. چرا آنها بايد منسوب به سرزمين خودشان باشند. ولي شخصيتهاي فرهنگي و ادبي ما بايد جهاني باشند و از سرزمين اصليشان سخن نگوييم؟
چه بايد کرد؟
بايد آگــاهي را بيشتر کرد، من نميدانم چطور بايد جلوي اين
سياست ورزيها را گرفت؟ اين ديگر يک دولت دلسوز ميخواهد که همّ زبان فارسي و فرهنگ ايران را داشته باشد. بي تفاوت نباشد و با سياست، با غرض ورزيها مقابل کند.
در برابر نثر اشفتهاي که در حال رايج شدن است چه بايد کرد؟
اين هم درد بزرگي است، البته در همه جاي دنيا زبان عاميانه در جامعه رشد ميکند و براي خود جا باز ميکند به قول برخي فضاي مجازي آفت بزرگي در اين زمينه است. اما آفت بزرگتر اين است که ما تعليم درستي از زبان در مدارسمان نميدهيم، زبان و نگارش درست را بايد اول در مدرسه آموخت، زبان عامه دشمن زبان فارسي و ادبيات نيست، دشمن زبان فارسي عدم آگاهي درست از زبان، از ناحيهي برخي نويسندگان و به خصوص مترجمان تازه از راه رسيده است. برخي از مترجمان به معني واقعي فارسي نميدانند، يعني با فارسي ادبي و نگارشي بيگانهاند. يک مترجم خوب اول بايد زبان فارسي را خوب بداند و خوب بنويسد. يعني منظورم زباني که از زبان اصلي به اين زبان برمي گرداند، دانستن زبان اصلي (اگر واقعا بداند!) کافي نيست يعني تبحر هم در زبان مقصد و هم در زبان مبدأ لازم و واجب است!
ما البته مترجمهاي بسيار خوب ، باسواد، دانشمند داشته و داريم که شاهکار آفريناند، منظور من کساني هستند که با مختصر زبان خارجي که ميدانند دست به ترجمه ميبرند.
زبان فارسي، زبان انديشه است، زبان تکنولوژي نيست. آيا بايد نگران از بين رفتن بستر انديشهورزانه براي حفظ آن بود؟ با اين شرايطي که شاهديم که چند دهه است اثر شاخصي خلق نميشود؟
نگران اين نباشيد که اثر ادبي ارزندهاي به وجود نيايد. هنر راه خود را پيدا ميکند نگارش خوب هم هنر است. ما هم اکنون هم با وجود همه مشکلات شاهد به وجود آمدن آثار ارزندهاي هستيم، چه در زمينهي تحقيقات ادبي، تصحيح متون، و آثار ادبي، شعر، البته که بايد محيط هم مناسب باشد و آرامش خاطري به وجود آيد. ولي در همين شرايط هم ما شعراي درجه يک و نويسندگان برجسته و مترجمان بي نظيري داريم که باعث افتخاراند.
ضمنا شما بهتر از من ميدانيد که ما از لحاظ گنجينهي ادبي و انديشهاي در جايگاه والايي در دنيا قرار داشته ايم. استاد من زنده ياد دکتر ماهيار نوابي ميگفت که ما در شاخههاي علمي مشکل بتوانيم حرف اول را در دنيا بزنيم. تنها جايي که ميتوانيم سرمان را بالا بگيريم. و بنازيم در زمينهي اثار ادبي و فلسفي ما است. يعني فکر و حکمت و انديشهاي در لابه لاي آثار ادبي ما به چشم ميخورد که به بهترين و شيواترين گونهاي عرضه شدهاند. در بدترين شرايط هم خوش درخشيدهاند.
مثلا سالهاست شاهد خلق آثاري مثل کليدر که تا حدي بتواند بار حفظ زبان را بر دوش بکشد نيستيم.
آثار آقاي دولت آبادي مسلما ماندگار هستند. و هم چنين نويسندگان ديگر و شعراي نغزگو و مايهي افتخار (که اگر نام ببرم فهرستي طولاني خواهد بود). ولي به نظر من آثاري که در ايران نوشته شده است، نسبت به آثاري که در خارج تأليف شدهاند، درخشش بيشتري دارد. اگر اين بزرگان فعلي که در ايران داريم رفته بودند شايد چنين درخششي نداشتند. مسئله همان سرزمين است، نمونه زياد داريم مثلا ساعدي، تا اينجا بود ميدرخشيد و زمانيکه رفت، اثر جالبي از او نديديم. البته در اين مورد بايد استاد يار شاطر را کاملا استثناء دانست که وقتي رفت فعاليتهايش به همان خوبي ادامه يافت و خوشبختانه موقعيتي فراهم شد تا ايراتيکا را به يادگار بگذارد، ولي نميدانم. بعد از او سرنوشت ايراتيکا چه خواهد شد؟
سالهاست که شاهد عکس العملهاي افراطي مثل سجده کردن بر آرامگاه کورش و … هستيم و خيلي از جوانها هم تحت تأثير همين شرايط رشتهي فرهنگ و زبانهاي باستاني را براي تحصيل انتخاب ميکنند، نظر شما چيست؟
در فرهنگ باستاني ما يک اصل مهم وجود دارد و آن «تعادل» است، من در نوشتههايم بارها به اين موضوع اشاره کردهام. اين تفکر در يونان هم وجود داشته است به عبارت ديگر بايد حد وسط را رعايت کرد. چرا که هم افراط بد است و هم تفريط. در نوشتههاي باستاني ما اين صفاتي را که از حد تعادل خارج ميشوند (برادر دروغين) مينامند. مثلا بخشش خوب است و اسراف برادر دروغين آن است. يا صرفهجايي خوب است. و خست برادر دروغين آن. من با افراطيها مخالفم، انديشهي ايراني يادگارهاي ايراني شخصيتهاي برجسته ايراني را بايد تکريم کرد ولي در حد اعتدال.
آيا ممکن است زبان فارسي مثل لاتين تبديل به يک زبان مرده شود؟
چرا بايد زبان فارسي مانند لاتين شود؟ معلوم است که در گذر زمان زبان تحول پيدا ميکند، وارد جزئيات تخصصي نميشوم. ولي زبان فارسي ما دوراني بس دراز را پيموده است که به صورت فعلي درآمده است، زباني شيرين و خوشآهنگ و صيقل خورده. هرگز زبان فارسي مرده و متروک نخواهد شد، مگر اين که بلاي خانمان سوزي گريبان گيرمان شود!!
در درجهي اول بايد اصراري براي به کار بردن کلمات بيگانه به خصوص انگليسي نداشته باشيم. من نميدانم کساني که اصرار به اين کار دارند آيا عقدهي خودنمايي دارند؟ حتي برخي از استادان به خوص در رشتههاي علمي و فني اصرار دارند به انگليسي تدريس کنند. من هر جا توانستهام. با صداي بلند ضرر اين کار را گوشزد کردهام. اينها استدلالشان اين است که اصطلاحات زياد است و نميشود به فارسي گفت، بايد تلاش کرد، تا آنجا که ميتوانيم بايد جايگزيني براي واژهها پيدا کنيم و در ضمن مقابل فارسي انگليسي را هم بگويند، چرا زبان تدريسشان انگليسي ميشود. اينها بزرگترين دشمن زبان فارسي هستند و با اين کارشان و با اين ادعاي غلط که زبان فارسي قدرت بيان مسائل علمي را ندارد، اين زبان را فقط به صورت زبان مکالمات روزمره درميآورند.
اما براي جايگزين کردن لغتهاي فرهنگستان تلاشي نميشود؟
براي جايگزين ساختن اين لغتها بسيار تلاش ميشود گرچه گروهي به شدت مقامت ميکنند، اما افراد ارزندهاي از استادان رشتههاي علمي، در اين راه نهايت سعي خود را به کار ميبرند و با وجود تهمتهايي که زده ميشود پيشرفتهاي قابل ملاحظهاي در اين زمينه د اشتهاند.
يادم ميآيد که در زمان دانشجويي وقتي بچهها ميخواستند مهاجرت کنند شما نصيحت ميکرديد که نروند، هنوز هم همين عقيده را داريد؟
آن موقع چنين نصيحتي ميکردم. ولي الان طور ديگر با آنها همدلي ميکنم، آخرين صحبتهايم در اين زمينه در همايش دوسالانهي فرهنگ و زبانهاي باستاني بود که در ۴ بهمن در پژوهشگاه برگزار شد. از نسل خودمان حرف زدم که در آن موقع همهي افراد داراي رتبهي اولهاي دانشگاه بورسيهي خارج ميشدند و ما گروهي بوديم که از اين طريق براي ادامهي تحصيل به خارج رفتيم و تقريبا همه برگشتيم و زبدههايي که رفته بودند در همهي رشتهها تخصص گرفتند و برگشتند و با تمام قوا به ساختن ايران پرداختند. هر کس مطابق تخصص خودش، به هر حال امکانات به هيچ وجه مثل الان نبود. در رشتهي خود ما، وقتي ما دنبال کارهاي زنده ياد پورداود و دکتر معين و … را گرفتيم و آثار نسبتا فراواني تهيه شد و در دسترس قرار گرفت. خب البته آن موقع به قول معروف «خانه ي»، خانه بود و درهاي خانه باز و چراغ ما در اين خانه ميسوخت ولي چراغ روغن داشت و کبريت شعله!! اما الان هر که ميرود ديگر برنمي گردد. و ما مرتب در حال نوشتن معرفي نامه و سفارش نامه هستيم گرچه شنيدهام (که اميدوارم درست نباشد). که نوشتن اين معرفي نامهها براي دانشگاههاي خارج جرم به حساب ميآيد. در همان سخنراني گفتم که شما جوانها الان در يکي از اين سه مرحله هستيد. يا عازم هستيد يا در تدارک رفتن هستيد يا در حسرت رفتن!! و به عبارت ديگر آن شعر معروف شفيعي کدکني را تداعي ميکنيد که گَوَن با حسرت به نسيم ميگويد که من هم سر سفر دارم «ولي» بسته پايم.
شما حق داريد که به دنبال شرايط بهتر باشيد، ولي نه اين که در اين اقيانوس پرتلاطم، قايق سرگشته تان را دستخوش امواج ناخواسته کنيد که راهتان کج شود و يک سرگرداني را با سرگرداني د يگر تاخت بزنيد. من هرگز نميتوانم به شما بگويم نرويد. شما خيلي راحت ميتوانيد به من بگوييد اگر رفتن بد است چرا دختر خودت آنجاست؟ من فقظ ميگويم، راه را درست انتخاب کنيد. بدانيد براي چه ميرويد و چه آيندهاي داريد و همانطور که گفتم بدتر را جانشين بد نکنيد. و اگر نميرويد و نميتوانيد برويد براي تسکين خودتان سعي کنيد شيفتهي کار، تفکر يا تلاشي شويد. اگر شيفته شويد در اوج دلتنگيها و سياهيها ميتوانيد به آنچه شيفتهاش هستيد پناه ببريد. انشاء نمينويسم من خودم هميشه اين راه حل را پيش ميگيرم!!
يکي از سنتهايي که مهاجران ايراني سالهاست سعي کردهاند. در خارج از کشور زنده نگه دارند نوروز است، به نظر شما آيا اين نماد فرهنگي بيشتر از بقيه رسم ها و نمادها در ايجاد همبستگي بين آنها نقش داشته؟
اين يک نماد فرهنگي است که به نوعي همهي ما ايرانيان را در جهان به هم وصل ميکند. فکر نميکنم اين مسئله در همبستگي ايرانيان نقش عمدهاي داشته باشد. البته خوب و موثر است. ولي همبستگي ابزار ديگري همه ميطلبد، به داد هم رسيدن، در گرفتاريها همديگر را ياري کردن، نسبت به هم بدبين و کينه ورز و حسود نبودن تهمت نزدن و خيلي چيزهاي ديگر…!
اين جشن بزرگ آئيني هم درغربت آن مزهي شيرين در سرزمين بودن را نميدهد! شايد من اشتباه ميکنم. شايد هم اطلاعات علميام در اين مقوله کافي نيست. ولي به عقيدهي من. سرزمين ديگر چيزي است. رفتنها و کوچ کردنها خيلي چيزها را از آدم ميگيرد. و البته مواهبي هم دارد. دانشگاههاي خوب، شکفتن استعدادها و رفاه نسبي، ولي بهخصوص در مسائل فرهنگي و ادبي، من بسيار کسان درجه يکي را ميشناسم که رفتهاند و ديگر نشکفتهاند و آن جا به متوسطها يا استعدادهاي معمولي زياد ميدان نميدهند تو بايد مريم ميرزاخاني باشي و آنچنان بدرخشي و بقيه در کنارت فروغي نداشته باشند. به نظر من طول ميکشد که در آنجا خودت را از شهروند درجهي دو بودن خلاص کني. و يا احساس تعلق به آنجا داشته باشي. براي همين براي من سرزمين مفهوم خاص دارد. دليل و برهان من براي ماندنم در اين جا همين است. برخي از دوستانم دائما از من ميپرسند. تو چرا اينجا ماندي؟ تو که ميتواني بروي؟
پاسخ من مشخص است، براي اين که من با وجود همه ي ناگواريها، به اينجا احساس تعلق دارم. اينجا بيشتر خوشم. نه براي مسائل مالي و نه براي جاه طلبي، از من گذشته است که دلبستهي چنين مسائلي باشم و (اين کرونا هم تکان خوبي به همه داد. اين که اين مسائل چهقدر گذرا هستند.) ولي من اينجا ژاله آموزگار هستم. من با دوستانم، خويشان و هم جوارانم زندگي ميکنم، حتي اگر دور از هم باشيم، از هم خبر داريم، غمخوار هم هستيم، شاديها و غمهايمان را با هم تقسيم ميکنم. عشق ميدهيم و عشق ميگيريم. شايد اين نوع ا حساسات به دليل شرايط تلخي که در آن دست و پنچه ميزنيم کم رنگ تر شده باشد، ولي هنوز هست. البته نسبت به دورهي مادر و مادربزرگهايمان کمرنگ شده است، ولي هنوز به خصوص در طبقات پايينتر و در خانوادههايي که تربيت درستي داشتهاند، اين حس زنده است.
من نميگويم و توقع ندارم که همه مثل من فکر کنند. اين احساس من شايد براي اين است که من زندگي را دوست دارم. بيشتر به داشتههايم فکر ميکنم و از آنچه احاطهام کرده است لذت ميبرم. با گلهايم حرف ميزنم، کتابهايم را وسايل زندگيام را که کاملا ساده است دوست دارم.به اطرافيانم عشق ميورزم و سعي ميکنم در آدمها خوبيهايشان را ببينيم، هر آدمي بالاخره محاسني دارد من دنبال آن محاسن ميگردم. ممکن است به من بگويند و حق دارند که بگويند که تو غم نان نداري زندگيات تا حدودي تأمين است، ميتواني اين حرفها را بزني، من همهي اينها را ميدانم و از مشکلات به خصوص جوانها غافل نيستم. ولي بسيار کسان را ميشناسم که در شرايط من و حتي به مراتب بهتر از من هستند و دائما مينالند.
يکي از کارهاي من اين است که به اين گروه از اطرافيانم، آنچه را دارند گوشزد کنم!!! و سخن آخرم اين که خيال نکنيد وقتي از اينجا رفتيد همهي درها به رويتان باز ميشود. به هر حال بياييد مثبت فکر کنيم. با تمام وجودمان دعا کنيم که ايران و زبان فارسي که سند همبستگي و هويت ماست از گزند زمان در امان بماند.