پيش به سوي بيشعوري مطلق!
نویسنده: فکوهی، ناصر؛
مرداد ۱۳۹۷ – شماره ۱۳۱ (۳ صفحه _ از ۴۴ تا ۴۶)
با پياده شدن و شدت گرفتن سياستهاي نوليبرالي و گسترش روندهاي کالايي و تجاري شدن هنر، علم و فرهنگ و نوکيسگي و تازهبهدورانرسيدگي در اين حوزه ها، فرهنگ در عامترين معناي اين واژه از نهادها و ابزارهاي آموزش رسمي و غيررسمي تا دسترسي به اوقات فراغت سالم و سرگرميها و محصولات مطبوعاتي، ادبي، هنري و فرهنگي به دليل گراني و اشرافيگري، اسنوبيسم و بازي سلبريتيها و دلالان و رانتخواران فرهنگي، به سرعت در حال غيردموکراتيک شدن و دورشدن از دسترس عمومي و تبديل شدن به بازيچه هايي در دست قدرتهاي سياسي و فساد مالي هستند.
اين امر از همان ابتدا ممکن است چالشي را پيش روي ما قرار بدهد که با تکيه بر برخي از ظواهر و «زيباسازي» حقايقي که با اندکي دقت ميتوان به آنها پي برد، از وجود موقعيتي معکوس در اين زمينه دفاع کند. هدف ما در اين يادداشت بررسي اين امر از ديگاه اجتماعي است. شناخت و تحليل اين وضعيت ميتواند به ما با هر نوع ارزيابي که نسبت به وضعيت داشته باشيم کمک کند که آن را به سوي بهبود آن هدايت کرده و شايد به برخي از راهکارهايي براي کاهش خطرات پيش رو برساند.
با يک پيشفرض، با يک امر به ظاهر«بديه » يا بهتر است بگوييم با يک «توهم» که رنگ «واقعيت» به آن زده شده، شروع کنيم که خود حاصل يک تناقض پيچيده بوده است.
ما در جامعهاي زندگي ميکنيم با مشخصاتي که براي اکثريت مردم شناخته فرض ميشود: جامعه اي بسيار جوان؛ بسيار تحصيلکرده؛ تقريبا کاملا شهري؛ در جامعه اي که اکثريت بزرگي از شهروندانش در شهرهاي ميليوني زندگي ميکنند؛ به دانشگاه رفتهاند يا ميروند؛ ما در جامعه اي زندگي ميکنيم که هر سال در آن ده ها هزار عنوان کتاب در همه زمينه ها منتشر ميشود، هزاران جلسه و همايش و نشست و نمايشگاه و جشنواره و جايزه علمي و فرهنگي سازمان مييابد؛
جامعه اي که در آن شايد بيش از صدها فيلم داستاني و مستند و هزاران ساعت برنامه تلويزيوني و راديويي ساخته شده و صدها نمايش بر صحنه ميروند؛ در جامعه اي که هر سال مردم ميلياردها تومان را صرف خريد آثار تجسمي در حراجهاي هنري داخلي و بينالمللي ميکنند؛ در جامعه اي که ظاهرا در آن در هر حوزه تخصصي و فکري ده ها و بلکه صدها کتاب و مجله و گاهنامه و روزنامه و ژورنال و… منتشر ميشود.
جامعه اي با هزاران نخبه، نويسنده، مترجم، استاد دانشگاه، پيشکسوت، روشنفکر و البته «سلبريتي» در همه انواع و اشکالش، که همه در حال تعريف کردن از يکديگر و قدرداني و بزرگداشت برگزار کردن براي يکديگر هستند.
اين تصويري است که ما از جامعه خود داريم و دستکم از لحاظ کمّي و واقعيت مادّيت يافته، نميتوان در وجود اين موقعيت ترديد کرد.
اما آنچه ميتوان به صورت جدّي مورد پرسش قرارداد، اينکه: کيفيت در اينجا چه جايگاه دارد و آنکه مابه ازاهاي اجتماعي چنين موقعيتي، فرصتها و تهديدهاي آن کدام هستند. آيا بايد به حرکتي که در اين جهت انجام شده به خود بباليم و نسبت به آينده دلگرم باشيم، يا برعکس بايد ترديدهايي را با توجه به برخي از پيآمدهايي که شاهدشان هستيم و در شکل يا محتواي اين موقعيت بروز کردهاند، بها بدهیم؟
براي اينکه به اين پرسشها ولو به بخشي از آنها پاسخ ده م نياز به يک يا چند گروه مرجع داريم. يعني گروه هايي که بتوانيم از خلال بررسي وضعيت رفتاري و فرهنگي و اجتماعيشان پاسخي به پرسشهاي خود بيابيم. براي اين کار همچنين نياز به گروه از شاخصها داريم که با حرکت از آنها و سنجش و ارزيابيشان درباره مثبت يا منفي بودن موقعيت و يا ديالکتيک اين دو، سخني بگوييم.
دو انتخاب در اين زمينه در اين يادداشت مطرح شده: نخست گروه مرجع که آن را نخبگان فکري يعني افرادي در جامعه در نظر گرفتهايم که قاعدتا بايد داراي سرمايه ، فرهنگي – اجتماعي بالاتري از ميانگين جمعيت باشند. دليل اين امر نيز برخورداري از تحصيلات بيشتر و داشتن جايگاه شغلي و اجتماعي است، که گروه از مبادلات در کُنش اجتماعي را ايجاب ميکند. در اصطلاح جامعهشناسي به اين گروه «يقهسپيدان» گفته ميشود. يعني مشاغل نسبتا با درآمد بالاتر از متوسط و تحصيلات بالاتر از ديپلم. انتخاب اين گروه به اين دليل است که هر اندازه موقعيت حادتري را در آنها ببينيم، ميتوانيم تقريبا با اطمينان بالاتري بگوييم که وضعيت در اقشاري که داراي چنين سرمايه هايي نيستند بسيار حادتر است.
اما شاخصهايي که براي ارزيابي به آنها استناد ميکنيم را عموما با واژه ميزان «سرمايه اجتماعي» و سطح «مدنّيت» ميشناسند. اين امر را ميتوان در دو حوزه مورد توجه قرار داد: نخست در نظام رفتاري افراد يعني وجود کمتر يا بيشتر همبستگي اجتماعي، دلسوزي و قابليت و انگيزه براي کمک به ديگران، قابليت همکاري و کار جمعي، دورانديشي و برنامه ريزي براي آينده جامعه خود و اصولا داشتن چشماندازهاي بلند مدت و…؛ و سپس در سطح زباني و عقلاني يعني وجود و رواج بيشتر يا کمتر يک زبان به دور از توه ن و کلام زشت، يک زبان مودبانه هوشمندانه، برخورداري و استفاده از ساختارهاي عقلاني در زبان، دور بودن از انديشه هاي سطحينگرانه و عاميانه ناشي از دانش اندک تاريخي و اجتماعي و….
حال پرسش اين است، در جامعهاي با مشخصاتي که ذکرش رفت، يعني وفور نسبي پديده ها و محصولات فرهنگي و ظاهرا وجود يک تقاضاي بالا براي آنها، سطح شعور اجتماعي و ميزان مدنّيت آدمها دستکم در ميان نخبگان فکري يا به اصطلاح «يقهسپيدان» بايد در چه حدي باشد؟ چهگونه بايد سنجيده شود و از کجا و با چه نشانگاني بايد احساس خطر کرد؟ اگر اين سطح را پايين ارزيابي ميکنيم دلايلمان چيست و چه خطراتي در اين امر مي بينيم. و چشم اندازهايي که اين موقعيت ايجاد ميکنند کدام هستند. اين پرسشها البته همگي در چارچوب پيش فرض ما قرار ميگيرند که جامعه ايراني در حال حاضر حرکتي به سوي غيردموکراتيک شدن فرهنگ دارد و اين امر آن را با موقعيتهايي دائما خطرناکتر در همه زمينه ها و نه فقط فرهنگ روبرو خواهد کرد. بنابراين در ادامه بحث خود نخست به اين نکته ميپردازم که نشانه هايي که فرض عدم رشد مدّنيت و حتي سقوط آن را در اين گروه مرجع (و البته بيشتر از آن در ساير گروه ها) تقويت ميکنند، چيستند؟ و سپس به اين نکته که چهگونه غيرموکراتيک شدن فرهنگ بر اين امر موثر بوده و آن را تشديد ميکند.
اگر بخواهیم به سرعت مروري در نشانگان اين سقوط مدّنيت در گروه داشته باشيم. در دو حوزه مورد اشاره يعني رفتار اجتماعي و زبان عقلاني ميتوانيم صرفا بر برخي از حادترين اشکال بروز آسيبها متمرکز شويم: نبود همدلي و همبستگي اجتماعي در سطح رفتاري، شايد مهمترين خصوصيتي باشد که در اين سطح قابل تاکيد است. روشن است که که اگر از نظريه بورديويي ميدان حرکت کنيم، اينکه افراد در گروه هاي شغلي- اجتماعي مشخصي مثل روزنامهنگاران، نويسندگان، استادان دانشگاه، نويسندگان يا مترجمان و غيره، با يکديگر در رقابت باشند و به نوعي اين رقابت سبب کاهش همبستگي و همدلي ميان آنها و بروز حتي برخي از تنشها شود امري بسيار رايج چه در جهان و چه در ايران است، که موضوع بحث ما نيست. اما آنچه در اين رقابتها و تنشها در يک شرايط نسبتا متعادل و کمتر آسيبزده اجتماعي ديده ميشود، از ميان رفتن کامل يا نسبتا کامل همدلي و همبستگي اجتماعي نيست. به عبارت ديگر افراد در اين ميدانها هر اندازه هم در رقابتي جدي براي امتيازات بيشتر با يکديگر باشند، در گروه از محورهاي همبستگي و مبادلات اجتماعي با يکديگر و با ساير گروه هاي اجتماعي مشترکند و اينها کانالهاي رفتار اجتماعي آنها است که بر اساسش ميتوان «جامعه» را تداوم بخشيد. همين کانالها و محورهاي همبستگي و اعتماد اجتماعي، خود بر شيوه هاي رقابت و مبارزه براي رسيدن به امتيازات اجتماعي در هر ميدان موثر هستند. بنابراين بهرغم همه رقابتها کمتر ميتوان مشاهده کرد که در يک جامعه کمتر آسيبديده، ما با در رفتارهاي کنشگران اجتماعي حتي درون يک ميدان با نوعي «دشمني آشکار»، «کينهتوزي»، «دروغگويي»، «ريا کاري» و … روبرو شويم. اين در حالي است که حاملهاي اصلي رفتارهاي درون ميدان درگروه هاي مشابه در يک جامعه آسيبزده و آسيبزا، همچون جامعه ما عموما رفتاريهايي به شدت غيرمدني عليه همتايان خود دارند، رفتارهايي که چه در شکل و چه در محتوا بسيار به نوعي «لومپنيسم فرهنگي» شباهت دارند. نمونه هايي از اين رفتارها را همه ميشناسيم: «نقد کينه توزانه»، «مبالغه ها و چاپلوسيهاي بيپايه»، «خودنماييهاي روشنفکرمابانه» و «تازه به دوران رسيدگيهاي فرهنگي». اين گونه رفتارها ميتوانند تا جايي پيش روند که اصولا قواعد بازي ميدان را به زير سئوال برده و براي مثال ابزارهاي اين ميدان را از کار انداخته و يا اصولا بيمعنا کنند؛ اتفاقي که تاکنون براي حوزه هايي چون هنرهاي تجسمي، گالريداري، معماري، دانشگاه به طور عام، سينما، نقد، نشر، مطبوعات و رسانه هاي و فضاي مجازي و بسياري ديگر از نهادها، فرايندها و ابزارهاي ميدانهاي نخبگان، مشاغل رده هاي بالاي جامعه، دانشگاه ان و روشنفکران و هنرمندان و نويسندگان و مترجمان در ايران شاهدش بودهايم. مصاديق در اين زمينه ها بسيار زياد هستند و از آنها اغلب با عنوان «حواشي» در اخبار مربوط به رويدادهاي فرهنگي و هنري و علمي در مطبوعات و رسانه ها ياد ميشود. اما در عرصه زبان و عقلانيت زباني، وضعيت از اين نيز ناگوارتر و حادتر است. اينجا، آسيب زدگي اجتماعي و فکري، خود را بهروشني بسيار بيشتري در غالب شدن يک زبان کينه توز و لومپنوار نشان ميدهد: متاسفانه در شرايط جامعه ما روشنفکران و نخبگان فکري به جاي آنکه عوام را به سوي عقلانيت بکشانند، خود به تبعيت از آنها تن ميدهند. زماني که ميبينيم «استادان بزرگ دانشگاه»، و «فيلسوفان بزرگ سياسي» [به تعبير مريدانشان] کشور ما در درک پديده هاي فرهنگي نسبتا سادهاي چون زبان مادري و اهميت زبانهاي محلي يا رابطه مرکز پيرامون در يک پهنه سياسي – فرهنگي، عاجزند و به جاي توجه به مطالعات بيپاياني که در جهان در اين موارد منتشر شدهاند و به برنامه هاي اجرايي قدرتمند تبديل شده توجه کنند، با زباني «شلخته» و بيادبانه و با تکي بر مريدان لومپن خود به آنها ميتازند و ترجيح ميدهند اين گروه هاي لومپن را به گرد خود جمع کنند تا برايشان فريادهاي وحشي و کينهتوزانه تحسين بکشند؛ زماني که ميبينيم مضحکه کردن زبان و فرهنگ همسايگان و از آن بدتر به مسخره گرفتن «نژاد»هاي ديگر و به طور خاص فرهنگهاي بيشمار و قدرتمند پهنهاي چون افريقا (مثلا به تقليد از هگل در دو قرن پيش)، يا دروغهاي عاميانه، نژادپرستانه و غيرتخصصي درباره شکوه و جلال تاريخ باستاني، نه تنها شرمي براي نخبگان فکري ما ايجاد نميکند، بلکه «مريدان» بي پايانشان را به وجد و خلسهاي جنونآميز ميبرد که مخالفان «استاد» را هرچه بيشتر و آشکارتر تهديد کنند؛ زماني که ميبينيم خودستايي سلبريتيهاي ما، «توهم» نسبت به موفقيت جهاني فرهنگ و هنرمان، در شرايطي که هر کسي از دستش برميآمده راه مهاجرت پيش گرفته و مابقي نيز در انديشه رفتن هستند؛ زماني که ميبينيم در حرفه هايي با بالاترين احترام اجتماعي، دستکم تا يکي دو نسل پيش، مثل برخي مهندسان و برخي (تکرار ميکنم برخي)از پزشکان، پول و عدم رعايت اخلاق حرف اول و آخر را ميزند و بسياري تنها به فکر ثروتاندوزي بدون ه چ ملاحظه و هیچ رودربايستي و شرمي هستند؛ زماني که نويسندگان جوان و قديمي ما دائما بايد سر خود را در برابر دلالان فرهنگي خم کنند که کتابي برايشان منتشر کنند و به شبکه مافيايي توزيع و فروش و به صفحات به اصطلاح روشنفکرانه ولي در واقع مافيايي روزنامه هايي خاص بسپارند؛ زماني که ميبينيم ه چ عقل و منطقي بر بازار نشر کتاب و مطبوعات و ساير رسانه ها حاکم نيست، جز منطق پول و شهرت و خودنمايي و سلطه مطلق کاسبکاران و دلالان فرهنگي که از يک سو جيبهاي خود را با سوء استفاده از فرهنگ پر ميکنند و از سوي ديگر با رفتاري تحقيرآميز نويسندگان و مترجمان را دچار عذاب وجدان ميکنند که «صرفا از سر عشق به فرهنگ» دارند اينگونه سرمايه هاي خود را به باد ميدهند و.. وقتي شاهد اينگونه رفتارها و اين زبان مهار گسيخته و لومپنوار در رسانه هاي مجازي و هر چه بيشتر در رسانه هاي رسمي، مطبوعات رسمي و کلاسهاي درس، نه فقط از جانب آن نخبگان بلکه حتي از جانب دانشجويان و مريدانِ جوانشان هستيم که دوست دارند «سلبريتي»هاي خودشان را داشته باشند، چه انتظاري ميتوانيم براي رسيدن به مدّنيت بيشتري داشته باشيم.
اينجاست که متوجه ميشويم اشرافي کردن فرهنگ، دور کردن آن از دسترس عموم، گران کردن عمده محصولات فرهنگي، گسترش يک داروينيسم اجتماعي در حوزه فرهنگ، البته با قالبهاي زيباسازي شده، مثلا «نقد» و «بررسي علمي» «نظر متخصصان» و «تشخيص صاحب نظران» و غيره، منطق خود را دارد. اين منطق را که بتواند فساد گسترش يافته در اين گروه هاي مرجع را براي خود آنها و براي ديگران به نوعي ارزش تبديل کرده و رفتارهاي آنها را از حوزه خودآگاه خارج کرده و در ناخود آگاه فرو برد که کمترين فشار و عذاب وجداني را تحمل نکنند. اين امر البته بدون رسيدن به يک «بيشعوري مطلق» و چشم بستن باز هم بيشتر بر جهان و نداشتن عينيت نسبت به گذشته و حال و آينده خود با فروبردن سر خود درون لاک فراموشي و خودشيفتگيهاي مجنونوار، ممکن نيست. بگذاريد يک جمله معترض بياوريم: اين روزها در امريکا غوغايي بر قرار است؛ غوغايي که البته نزديک به دو سال است با روي کار آمدن يک لومپن ِدروغگو و کلاه بردار ِ خودشيفته ايجاد شده است. اما آخرين «دستهگل» ترامپ، جدا کردن هزاران کودک از والدينشان بوده است که با فرار از جهنم آمريکاي مرکزي و جنوبي که ساخته سياستهاي خود آمريکا در نيم قرن اخير است به مرزهاي جنوبي اين کشور پناه برده بودند. ولي با اِعمال سياست موسوم به «تحمّل صفر»، دستگير شده و فرزندانشان (از نوزادان چند ماه ه تا نوجوانان) از خانواده هايشان گرفته شده و در سراسر امريکا پراکنده شدهاند و چند روز پيش (اواخر ماه ژوئن ۲۰۱۸) که ترامپ دستور قبلي خود را زير فشار افکار عمومي امريکا و جهان، بدون ه چ برنامهاي براي پناهندگان بعدي و براي بازگرداندن فرزندان به خانواده هايشان لغو کرده، پيشبيني همه روشنفکران و دانشگاه ان و متخصصان و سياستمداران پرتجربه امريکا آن است که اين بحران تاثيري عميق و دراز مدت بر وجدان ضربه ديده کشورشان و جهان، باقي خواهد گذاشت. اما چرا از ترامپ صحبت کردم؟ به دليل اينکه در دنيايي که تقريبا در همه جايش اين پديده لومپنيسم سياسي و فرهنگي عقبافتاده و بيرحم در حال محکوم شدن است و از همه جا بيشتر در خود امريکا، تنها گروه طرفدار آن را گروه از ايرانيان به اصطلاح روشنفکر در امريکا و در ايران تشکيل ميدهند: آنها که با جامعه نخبه کنوني ايران آشنا هستند، ميدانند که ترامپيسم تاحدي در ميان آنها طرفدار دارد. اين فاجعه جامعه ما است. جامعهاي از جهان بريده و در خود تنيده که دوست دارد با خيالبافيهاي خود زندگي کند و همين خيالبافيها هستند که آن را به نتيجه ميرساند که اگر در اين يا آن فستيوال جهان برنده جايزه شد، اگر روي اين يا آن فرش قرمز عکسهاي مختلف گرفت و اگر با هزينه هاي سرسام آور اينجا و آنجاي دنيا يا داخل کشور براي خودش جايزه و افتخاري آفريد و در ستايش خود و توهماتش نسبت به گذشته خويش جشنهاي ستايش برگزار کرد و بر سر تريبونها رفت، چيزي را در واقعيت عقبماندگي مدني و فرهنگي و اجتماعي خودش جبران خواهد کرد. جامعهاي که در آن به دختر بچه افغان پنج شش ساله تجاوز ميشود و دغدغهاي براي روشن شدن موضوع نيست و نه براي رسيدن به اينکه چهگونه جامعه ما به چنين درجهاي از رذالت سقوط کرد. و در اين شرايط استادان محترم ادب و هنر ما دغدغه آن را دارند که نژادهاي بيگانه نژاد ما را آلوده نکرده و زبانهاي محلي زبان ما را خراب نکنند. اين سرنوشت دردناک مردمي است که تصميم به خودکشي فرهنگي جمعي بگيرند. مردمي که سر به زير انداختهاند و شتابان به سوي بيشعوري مطلق ميتازند بيآنکه بدانند نيازي به اين شتاب نيست، زيرا هم اکنون هم، سالهاست مقصد را پشت سرگذاشته و فراتر از آن رفتهاند.
و کلام آخر: فراموش نکنيم، در همان زمان که اين بيشعوري مطلق زندگي ما را اشغال مي کند، گروه از موزه هاي ما، در حال مدفون کردن و قفل گذاشتن بر تعداد بيشماري از مدارک و اسناد و داده هايي هستند که به آنها اهدا شده تا حفظ شوند و نسل کنوني و نسلهاي آتي بتوانند به همه آنها دسترسي داشته باشند؛ در همين حال گروه از تاجران مشغول خريدن عکسها و مطبوعات قديمي و ساير اسناد و ميراث فرهنگي ما هستند تا در بهترين حالت آنها را در قالب «کتابهاي فاخر و گران قيمت» براي هميشه از دسترس مردم خارج کنند و در بدترين حالت به صورت بسته هاي بزرگ فرهنگي و البته غير قانوني روانه برخي از کشورهاي همسايه کنند تا حتي از ميراث کشور ما نيز حذف شوند؛ در همين حال آثار هنرمندان تجسمي ما و آرشيوهاي تصويري ارزشمند ايران در حال فرو افتادن به دست سوداگران تجاري و کاسبکاران فرهنگي است… و بهتر اينکه اين فهرست فجايع را ادامه نده م و تنها آرزو کنيم دستکم نخبگان ما خود را بازيافته و اندکي به رسالت خويش بيانديشند.