این گفتوگو، چند سال پيش انجام شده اما پيش از اين در جايي چاپ نشده، يک طرف گفتوگو محمدرضا اصلاني سينماگر و شاعر است و طرف ديگر مرتضي مميز گرافيست. و محور بحث گرافيک مطبوعاتي است در آغاز گفتوگو مرتضي مميز ميگويد: آنچه در اين گفتوگو آمده ميتواند براي همهي اهل هنر و انديشه ارزشمند باشد.
مميز: هميشه معتقد بودم که من بايد کار گرافيکي را يک جوري درست مطرح کنم به نحوي که آدم به مردم کم نفروشد حتي اگر از نوع بسيار ارزان باشد چون آن نوع ارزان هم براي خودش حيثيت و هويتي دارد و همين هم خيلي خوب من را نجات داد در گشايش کارم و گشايش ديدهايي که پيدا کردم اين که به هر حال هر کاري که بيرون آمد به يک نوع سالم بود.
اصلاني: بله اين درست بود منتهي ميشد خيلي از اين گستردهتر، در يک دورههايي موثرتر باشد که متأسفانه يک دورههايي در واقع گم شد براي اين که تعدادي آمدند و گرافيک را تنها رنگ و لعاب حساب کردند و متأسفانه بخش ادبي جامعهي ما تصوري از پلاستيسيزيم ندارد و شايد به اين علت است که ادبيات ما هيچوقت جهاني نميشود چون جهان امروز جهان تصوير است، جهان فقط کلام نيست الان ديگر ادبيات نفوذ عمومي و عام دارد و به جامعه شکل ميدهد اما نتوانسته اين فهم را در جامعه ايجاد کند. اين است که سردبير مجله مثلاً به کار خودش از دريچه گرافيک نگاه نميکند. در حاليکه گرافيک يک نوع استراتژي راهبردي است.
مميز: به طور مثال من براي مجلهي«قيام امروز» صفحهارايي کردم، به گونهاي که صفحه کاملاً نقش يک تصوير خبري را داشته باشند، من تمام مدتي که داشتم آن را الگوسازي ميکردم، در زمان طراحي، مجلهي economice مد نظرم بود که براي من يک مجلهي درجه يک است. من تاکيد ميکردم که تمام تيترها و فواصل سفيد بايد حاوي عکس باشد، به هر حال من سعي کردم طراحي کنم، اما به پاي economice هم نميرسد به هزار و يک دليل اجرايي.
اصلاني: خط فارسي هم اجازه نميدهد.
مميز: خط فارسي را ميشود حل کرد. اشکال عمدهي کار ما اين است که از نويسنده گرفته تا مدير مسئول، سردبير و ناظر فني مطلقاً اين چارچوبها و جدولهاي صفحات را درک نميکنند و درکي از صفحهآرايي ندارند. بنابراين پس از صفحهآرايي نظارت ميکنم و توضيحاتي ميدهم که چرا بايد بالا و پايين عکس يکي باشد تا نظمي برقرار شود و اين نظم بايد به قدري نامرئي رعايت گردد که کسي متوجه اين ماجرا نشود. يا فاصلهي حروف نسبت به هم، فاصلهي سطرها، فاصلهي ستونها به همديگر تمام اينها هست، در عين حال بچهها هم تا ياد ميگرفتند، ميرفتند، و گروه بعدي خام و نپخته ميآمدند و من دوباره بايد الفبا را از ابتدا شروع ميکردم.
اصلاني: جامعهاي که فرهنگي نيست نميداند ظرفيت انرژيهاي فرهنگي خودش را چهطور مصرف و يا چهطور ذخيره کند، به همين دليل ما به نتيجه نميرسيم. به طور مثال يک سري کارهايي که ما در طي سالهاي ۳۸ تا ۴۲ شروع کرديم، ميتوانست باري را پيدا کند که گرافيک لهستان پيدا کرد و تبديل شد به يک سبک، شروع حرکت درخشان بود يا مثلاً تجارتچي که اين کار، کار کمي نبود و آن سبک ملي که داشت اتفاق ميافتاد از دست رفت، اما واقعاً دلم خيلي پيش شماهاست که دورهي شما در حال اتمام است و نسل بعدي را نديدم و توقع داشتم بعد از انقلاب گرافيک را بتواند کشف کند که نه تنها نکرد، بلکه افتاد در دو چيز، يکي در دام گرافيک با شعار و نتوانست فاصلهگذاري کند و ديگري در دام رئاليزم سوسياليست که ميتوانست نجاتدهنده از خيلي جهات باشد، ولي نتوانست و در واقع آن پايگاه را نتوانستند کشف کنند و اين در حقيقت ثمرهي يک حرکت عظيم را به صفر رساند. مسأله، بينش و پايگاهي است که ايجاد ميکند.
مميز: براي اينکه تمام آن ارگانهايي که طراحها از آنها استفاده کردند، با تصوير و بيان تصويري آشنا نبودند، در اوايل انقلاب من با گروههاي مختلف سياسي از نهضت آزادي گرفته تا احسان طبري و بچههاي سوسياليست و مذهبيها در تماس بودم و آقاي دين پرور در همان اوايل انقلاب علاوه بر اين که مسئول عقيدتي، سياسي سپاه بود، در ضمن مرد اهل مطالعه و بسيار خوبي هم بود، از من خواست براي مسجد قبا آرمي تهيه کنم براي من جالب بود که ببينم براي يک سفارش دهندهي روحاني چهطور ميتوان کارکرد که هم چارچوب ذهني من را در مورد گرافيک بپذيرد و هم من او را راضي کنم. به هر حال کلمهي قبا را ساختم و با استفاده از خط کوفي، مدرنيزهاش کردم، بعدها اصرار کرد که از گلدسته و مسجد قباي عربستان ايده بگيرم و طرح بزنم که دوباره طرحي ساختم ولي متأسفانه نوشتهي قبا را خيلي بد چاپ کردند. من نميدانم چهطوري چاپ کردند که آن خط و نوشته قبا و نوشتههاي ديگر به هم ريخته بود و چه قدر من غصه خوردم که چرا يکي از اين کارهاي من درست در نميآيد. اما الان ديگر بيتفاوت شدهام. آن زمان که با طيف گستردهاي از اين آدمها آشنا بودم مثلاً احسان طبري، دينپرور و بچههايي که براي حزب کار ميکردند زحمتکشان، و حتي دکتر بقايي من با اينها در تماس بودم و با من برخورد ميکردند و حتي، بچههاي حوزهي انديشه وهنر. براي من جالب بود که اين آدمها به راحتي با من تفاوت دارند ولي چيزي که در همهي آنها مشترک بود، اين که آنها مطلقاً شناختي از فرهنگ تصويري نداشتند و تصوير را بر اساس زبان ادبيات توضيح ميدادند واين خيلي مشکل بود، ميگفتم آن چيزي که شما به عنوان معرفت ميخواهيد توضيح بدهيد، معرفت هم براي خودش يک تصوير دارد. يا کلمه «فرهنگ»، اين کلمه اگر ميخواهيم آن متانت فرهنگ را داشته باشد به خاطر آن فاخريتي که قلم نستعليق دارد، فرهنگ را فقط بايد با نستعليق نوشت و اگر با خط نسخ و شکسته نوشته شود، فرهنگ هويت خود را از دست ميدهد. اگر ملاحظه کرده باشيد تمام اسامي پوسترهاي سينمايي را من براساس هويت آن فيلم طراحي ميکردم. يادم هست که اولينبار، پوستري که براي کيميايي ساختم، بلوچ بود. بلوچ انسان بدوي و تيزي بود که من سعي کردم اين تيزي را بيان کنم يا «غريبه و مه» بيضايي که آن را طور ديگري ساختم. چون اصرار داشتم که کلمه بايد طوري طراحي شود و يک قلم جديد و يک کاراکتر جديد پيدا کند که مفهوم اين ماجرا را داشته باشد، فرنگيها اين کار را خيلي خوب انجام دادند. هر کسي حروف لاتين را با کاراکترهايي که دور و برش آشنا بوده، اين را آداپته کرده و قلمهايي که به وجود آورده مثلاً حروفي هست که مختص کابويها است و تمام فضاي کابويها با اين حروف مشخص شده و يک حروفي هست که خيلي ظريف و زنانه است که براي يک کِرِم صورت است. من خيلي علاقهمند بودم که يک فرصتي ميداشتيم و يک سازماني را درست ميکرديم و حروفهاي مختلفي را طراحي ميکرديم که واقعاً نشد ولي من از رو نرفتم و هر تيتري که به من دادند روي آن تيتر به اندازهي خود آن پوستر کار کردم و يادم هست که «ملکوت» را براي آقاي خسرو هريتاش کار کردم، با آن فضاي مذهبي که در فيلمش بود، حالا نميخواهم بگويم مذهبي که ياد فضاي مذهبي که اين روزها مطرح است بيفتم، نه. در آن فيلم يک چيزي وجود داشت که آدم را به ياد ديرهايي ميانداخت که آدمهاي آنجا کپک زده شدهاند. روي اين اصل ملکوت را با چنين فضايي طراحي کردم يعني دقيقاً اصرار داشتم که کلمهي نمايش يک تصوير را داشته باشد و آدم تنها کلمه را نخواند، ملکوت را نخواند بلکه بلافاصله ملکوتي را بخواند که در آن يک بيان تصويري به صورت موازي با خود ملکوت مطرح است. من در اين مورد خيلي تجربه کردم و نتيجهاي که گرفتم اين است که از طريق فرم و رنگ و شکل ميتوانم خيلي از قضايا را آناليز کنم. متأسفانه هنرمندان و تصويرگران ما جدا از سينماگران و تئاتريها، علاقهاي به مطالعه ندارند و اطلاعات آنها حول موضوعهاي مختلف، بسيار سطحي است. ديگر اينکه ما زبان موسيقيايي را نميشناسيم البته موسيقيدانهاي ما هم دست کمي از خوشنويسها و نقاشها ندارند. مثلاً آقاي بهاري يک حس خيلي فوقالعادهاي داشت، آقاي علياکبر شهنازي هنگام نواختن تار حس فوقالعادهاي داشت و يا آقاي صبا، مرحوم صبا آرشه را که دست ميگرفت، يک تکان ميداد و يک کوب با همين کليد کوچک ميزد به طوري که آدم از يک دنياي کوچک ميرفت به يک دنياي ديگر ولي نميتوانست حسهاي متوالي خودش را در برخورد با واقعيت که خيلي سادهتر از حقيقت است، بيان کند. نسل بعدي آقاي بنان خيلي چيزها را در موسيقي در ارتباط صوتي به وجود آورد، ولي بنان هم در يک نقطه ماند در حالي که وي به عنوان يک هنرمند و به دليل اينکه زبان صوتي را بلد بود، هر لحظه بايد با يک برداشت متفاوت مواجه شود. تازگيها اين نسلهاي آخري نقاشان که طراحي ميکنند، به اين توجه کردند که مثلاً از قنداني که طراحي ميکنند، دفعهي بعد، طرحي که باز از اين مدل ميزنند، سعي بکنند طور ديگري طراحي کنند اما اغلب، خيلي فرماليستي است، جذاب و بديعانه نيست يعني خلاقانه نيست. نگاه فرماليستي تلاش ميکند اين را طور ديگري ببيند نه اين که واقعاً ديد خودش را ببيند. نقاشان ما اين روحيه و اين ارتباط مستقيم را با مدل خود نميتوانند برقرار کنند و به شکل فرماليستي طرح ميزنند. مثلاً فردي طراح و نقاش خيلي خوبي است، دستش هم خيلي قوي است ولي همين که ميآيد طراحي کند، آدم فرماليستي ميشود. اين طرح را در ذهنش با طرح قبلي مقايسه ميکند نه با قندان.
البته يک واقعيتي وجود دارد در جامعهي ما که جامعه هر اندازه که خوراک ميدهد مردم خود به خود يا متحول ميشوند يا متحجر. و به هر حال همان که گلزاري تلاشش را ميکند و بنده هم به يک شکلي تلاش ميکنم، اينها جاي شکر دارد. تداوم در جامعهي پيشرفته با وجود فرهنگ غربي راحت است چرا که هر کسي در سر جاي خود قرار دارد، همه سيستم بلدند، درحالي که در جامعهي خودمان به ما سيستم را ياد ندادند و ما از بچگي چاله حوضي فرهيخته ميشويم. اما در فرهنگ درست، آدم را از بچگي ميبرند مدرسه و به او سيستم ياد ميدهند. در واقع ما هميشه بيشترين انرژيها را به کار برديم و کمترين نتيجهها را گرفتيم.
اينکه به آدم يک زمين بزرگ بدهند و بگويند حالا هر جايي که ميخواهي يک بنا بساز، کاري نيست ولي اينکه به شما بگويند زمين ما ۲۵ متر است ميخواهيم چهار طبقه بسازيم که مقوايي هم نباشد، من عاشق اين تجربيات هستم و در کلاس درس به بچهها آموزش ميدهم چراکه اين درس بزرگي است که در جامعهي تنگ و محدود، چه طور بايد نفس کشيد که نفس من مفيد هم باشد و به صرف اينکه جامعه محدود است احساس مرگ و خفقان نکنم. يکي از شاگردها چندي پيش سر کلاس به من گفت که آقا چرا شما اينقدر به ما فشار ميآوريد. گفتم چرا. گفت بنده هم اگر وقت داشتم ميتوانستم اتودهاي خيلي خوب براي شما بياورم. من چهار جا بايد کار کنم بعد هم آخر شب بايد بروم خانه و يادم باشد فردا که ميروم سر کلاس بايد يک اتود هم بکنم. با آن خستگي بيشتر از اين نميتوانم کار کنم. اين تصور بسيار وحشتناکي است که ما ايرانيها داريم که خيال ميکنيم بايد فارغ البال باشيم تا بتوانيم يک کاري بکنيم. اصلا!ً زندگي کردن، يعني چهار جا کار کردن. تا زندگي آدم تامين شود. من از کلاس ششم ابتدايي تا حالا دارم کار ميکنم هميشه هم وضعيت من اين جوري هشتم گرو نه بوده، همه مردم دارند با اين شرايط زندگي ميکنند، با شرايط سخت. گفتم چهار جا کار کن وقت هم برايت کافي است که يک کاري بکني. گفت چه طور؟ گفتم به اين معني که شما يکي از کارهايت کار کردن در روابط عمومي دانشگاه است چرا به اين کار زيادتر از بقيه کارهايت بها ميدهي و چون تو اين کار را دوست داري روي آن مايه ميگذاري. طراحي را دوست نداري، برايت تکليف است بنابراين آخر سر که خسته خسته هستي، يک ربع، نيم ساعت با ذهن خسته کار ميکني که هرگز نميارزد.
اصلاني: نقاشي ما ادبيات را درک نميکند. کتاب «معنويت در هنر» کاندينسکي، بيانکنندهي آن است که وي از ادبيات همان قدر ميفهمد که مردم عامي، در حاليکه ميتواند سبک و مکتب جهاني ايجاد کند و جامعهي او ميتواند اين مکتب را به جهان عرضه کند، جامعهاي که براي جهان پيشنهاد ندارد، جامعهي فروماندهاي است. آن چيزي که من از آقاي مميز ديدم راهبردي بود به سوي اين که چه گونه ميتوانيم گرافيک اسطورهاي داشته باشيم، گرافيک اسطورهنگارانه، نه به معناي ادبي آن، براي اين که در خود طراحي يک حجم اسطورهاي وجود دارد و شما تنها کسي بوديد که اينگونه فکر کرديد. و طراحي شما، نه تنها يک طراحي مدرن بود، که گرافيک معنازا، و معنادهنده بود، و از اين رو، ميتوانست از اشکال سنت فرهنگي، بهره داشته باشد. و خط ذهني بيدارکنندهاي از گذشته به آينده داشته باشد. آن دورههاي گرافيک را، که روي موتيفها و عناصر اسطورهاي کار ميکرديد، يک دورهي سبکآفرين، و سبک دانسته بوده که ميتوانست خود يک الگوي فرهنگي شود. مدرنيزم علاوه بر اين که مدرن را در خود دارد، معناي اسطورهزدايي را هم در برميگيرد در واقع اسطورهزدايي ميکند حتي ميتواند مدرن باشد. اما ضرورت قومي ما ميطلبد. ما در واقع پلاستيسيزمان را چهگونه ميتوانيم حفظ کنيم، در عين اين که از حرکتهاي مدرن جهان غافل نباشيم و بتوانيم ضرورتهاي فرهنگيمان را پاسخ بدهيم، و احيا کنيم. اين بافت را امروزي کنيم، البته نه به صورت تقليد که مثلاً از بهزاد تقليد کنيم. بهزاد در آن مقطع همزمان با داوينچي کار ميکند و درخشان ميشود، شرايط زمان و مکان متفاوت است. وقتي تقليد نيست خط ارتباط برقرار ميشود مثلاً کارهاي شما با کارهاي استاد محمود سياه قلم.
مميز: کارهايش را که ديدم دچار شگفتزدگي شدم.
اصلاني: واقعاً شگفتآور است. وقتي نگاه ميکني اين خط ارتباط به خودي خود کار ميکند، لزومي ندارد که آشکارا ديده شود، بلکه اينها در بطن مسئله وجود دارد. و تعبير سر جاي خودش است و ميتواند کار تعبيرنگارانه کرده باشي.
مميز: دو شيوهي طراحي که کردم، جالب بود. يک طراحي که براي داستانهاي قرآن انجام دادم، ديگري طراحي قلمي نازک که براي گيلگمش ساختم. اين را من چندين جا تکرار کردم. مثلاً براي داستانهاي شاهنامه و يا براي تمام آن متون اساطيري، استفاده کردم. منتهي آن نوع طراحي مربوط به گيلگمش را فرصت نشد ادامه بدهم. فقط يک بار براي شعر «پريا»ي شاملو بود که با همان شيوه طراحي کردم که باز هم در يک فرصت کوتاه عجولانه بود، چيزي نبود که مورد علاقهي من باشد. چند تا طراحي آزاد ساده هم کردم اما آن تکنيکي را که براي قرآن به کار بردم کارهاي مختلفي با آنها کردم و هر بار در اين کارهاي مختلف، تکنيک را آدابته کردم و حتي جزئيات آن را با موضوع، يعني آن کاري که در قرآن کردم با همان شکل عيناً منتقل نشد اما آن تاشهاي سياه و آن تکنيک خراش دادن را مثلاً در شاهنامه يک طور ديگر استفاده کردم و در جاي ديگري طور ديگري استفاده کردم و جورهاي مختلفي هم استفاده کردم نه اين که فکر کنيد که خيلي پژوهشگرانه به اين قضيه نگاه کردم و گفتم بايد اين کارها را بکنم، خود ماجرا به من اينطوري خط داد؛ يعني من در واقع با سرسپردگي به دنبال آن ميداني که به من داده ميشد ميرفتم. بعدها فکر کردم که خيلي از اين کارها، به خصوص در زمان کتاب اخيرم، درواقع تکنيکها يک يادداشتهاي اوليه بود که ميشد روي آنها کار کرد.
اصلاني: واقعاً اتودهاي خيلي خوب و موفقي بود براي رسيدن به يک مکتب.
مميز: واقعيت امر اين است که يکي از غمگينيهاي من اين بود که چرا نميتوانم روي هر کدام از اينها کار کنم و به جايي برسانم. از اين اتفاقهاي غمانگيز در زندگي من فراوان است و حالا متوجه شدهام که زندگي من پر از نقاط غمانگيز است و کارهايي که من آنها را انجام ندادم.
اين غمگينيهايي که در زندگي دارم، تمامش غمگينيهاي مرگ فيروزه نبوده و خيلي چيزهايي بوده که من دلم خواسته انجام بدهم و انجام ندادم. از جمله سرانجام آن طراحيها است که يادم هست زماني که داشتم براي فلان موضوع طراحي ميکردم. فکر کردم در اين کار چه کارهايي ميتوانم بکنم. شما فکر کنيد که من در آن ايام هفتهاي ۱۲۰۰ صفحه، صفحهآرايي ميکردم در هفته پانزده تصوير ميساختم، تقسيم کنيد به هفت روز هفته من بايد روزي دو الي سه کار انجام ميدادم و طبيعي است با اين سرعت از خيلي جزئيات ميگذشتم ولي در زمينهي تکنيک نقاشيهاي قرآن دو الي سه بار کار کردم و با يک مقدار تغييرات و به اصطلاح جستوجوهاي ديگر ولي همچنان که ميدانيد من نميتوانستم به اينها سروسامان بدهم. وقتي بعدها استاد محمود سياه قلم را ديدم و آن تکنيک او را ديدم، براي من بسيار جذاب بود.
اصلاني: کارهايي هست که خيلي هم مدرن است اما عنصر راهگشا نيست، في نفسه سر جاي خودش است؛ آفيشي که براي «طبيعت بيجان» کار کرديد راهگشا بود. يکي از بهترين پوسترهاي سينما است. اتود نيست سرجاي خودش است. کاري است که ميتواند يک فيلمي را درست مطرح کند. جوهر آن کار را ميکشد بيرون. در اين که براي خودش سبک دارد اما راه بعدي آن ادامه پيدا نميکند. آن نوع کارها يکدفعه مثل يک انفجار است. آنجا يک رگهاي بود که من فکر ميکردم اين رگه ميتواند حتي يک مکتب ملي داشته باشد. به طور مثال من کار آيدين را خيلي دوست دارم. اما شما آنجا يک جسارتي پيدا ميکني که ميتواند تا بينهايت برود. حالا بينهايتش کجاست، حتي قابل پيشبيني نيست ولي ميتواند به يک جاي اساسي برسد و مکتب ايجاد کند. خوب وقتي يک آدمي به اين رسيدگي خودش توجه نميکند در واقع غمگينيهاي من اينجاست. شما آن رگهها را پيدا کردي و اين مسير ميبايد ادامه پيدا کند.
مميز: واقعاً خودم هم نميدانم چرا اين اتفاق براي من ميافتد ولي يک چيزي را خدمتت بگويم، مثلاً همين که صحبت ميکردي پيش خودم ميگفتم تو چهقدر شبيه اقبال لاهوري هستي يعني دائم به دنبال تصويرهاي تو ميگردم، انواع اصلاني را دارم نگاه ميکنم بنابراين مثلاً وقتي که در آن زمان آذر يزدي داستانهاي قرآن را ساخت، من احساس کردم که ديني دارم که بايد ادا کنم و آن تصويرسازي براي قرآن بود و با خواندن کارها متوجه شدم آذريزدي داستانها را براي درک بيشتر بچهها خيلي نرم کرده درحاليکه پس زمينهي ذهني من از قرآن، در دوران کودکي يک متن دشوار حسابشده و قوي؛ اين جزء اولين استنباطهايي بود که من از قرآن در اوان کودکي به دست آوردم و وقتي قرار شد کتاب آذريزدي را مصور کنم، آن مخاطب يادم بود و آن صلابت متن و نگارش در من زنده شد، فراموش کردم که مخاطب اين کتاب بچهها هستند و اصلاً اتود نکردم تمام آنها را روي کاغذ زدم و تمام شد. تمام کارهاي آن دوران يک چنين حالتي بود. آن موقعها فقط ميساختم و تحويل ميدادم و وسواس الان را نداشتم و زماني که درآمد، فهميدم که توانستم براي قرآن يک کاري بکنم اما اين را به هيچکس نگفتم.
اصلاني: الان گرافيک ما خوب است، يک سروساماني دارد اما وزن ندارد، پيشنهاد نيست به جامعه. در ضمن گرافيک با واقعيت مواجه نيست در واقع الگوسازي ميکند، به جاي اينکه خودشان واقعيت خودشان را کشف کنند. از الگوي يک روزنامه و مجله همه بهره ميگيرند.
مميز: يک الگويي است که در خيلي از روزنامههاي کشور ما و کشورهاي اطراف مطرح است.
اصلاني: ولي به هر حال الگو است. واشنگتن پست اين کار را نميکند. نيويورک تايمز اين کار را نميکند. اينها الگو ندارند. اينها با واقعيت مواجه ميشوند اين مسئله الان در گرافيک ما فراموش شده و ديگر نيست و اين راه ميتواند کمک کند و حالا وقتي است که بايد خود سفارش را ايجاد کنيم خيلي مهم است که شما با واقعيت مواجه شديد، با اسطوره نه با خود واقعيت و توانستيد واقعه را تعبير کنيد کاري که شايد قبلاً گرافيستهاي ما نکردند، اگر هم ميکردند با الگوها بود نه با خود مسئله و شما با خود مسئله مواجه شديد و اين اتفاق خيلي مهمي است.
مميز: ماحصل فعاليتهاي من حول دو موضوع بود يکي ترجمهي تصويري است که متوجه شدم در کشور ما ادبا، مردم همه و همه از قبل ادبيات به قضيه ميخواهند نگاه کنند اين يکي، دوم همين که برايت مطرح کردم ميخواستم هويت يک کلمه با يک تصوير کاملاً منطبق باشد با هويت ادبياتياش. روي اين مورد من خيلي فراوان فکر کردم و هنوز هم دارم کار ميکنم حتي اين را به عنوان واحد درسي فوق ليسانس بردم به دانشگاه و وزارت علوم اسم درس را گذاشته «طراحي تخصصي»، يکي ديگر گذاشته «طراحي تبليغات». من همهي اينها را بردم به آن سويي که خودم علاقهمندم يعني به دانشجو ميگويم کتابي از يک نويسنده انتخاب کن و آن را مصور کن بدينگونه که تصويرسازيات منطبق باشد با تکنيک نويسنده. به طور مثال داستايوفسکي صحنهها را جزء به جزء و مينياتورگونه تعريف ميکند اما همينگوي آرام آرام و به همان آرامي، کاراکترها زنده ميشود و اين درست همان زندگي آمريکايي است که همه چيز با هم و در کنار هم قرار دارند و درست ميآيند جلوي تو يک عرض اندامي ميکنند و نمايشي ميدهند و ميروند کنار. خوب اين را تو بايد با طراحي نشان بدهي. چه خطي را انتخاب کني، چه تکنيکي را انتخاب کني که بازگوي تکنيک همينگوي باشد. در اين کلاس که نامش طراحي تخصصي بود من به بچهها گفتم هر کسي يک نفر را پيدا کند مطابق ميل خودش؛ ولي طراحي که ميخواهد بکند، طراحي ترجمهاي باشد براي آن متن. آقاي آقاميري که يکي از شاگردهاي من بود گفت من ميخواهم مولوي را انتخاب کنم. گفتم سخت است. گفت نه و ايشان شروع کرد با همان طراحيهاي مينياتور منتهي با قلم بزرگ و حالت آبرنگي و خيلي آزاد. وسط کارهايش يک دفعه، چيزي درآمد، يک پيرمردي کشيده بود که دقيقاً لحن مولوي داشت خيلي راحت طراحي شده بود. من يک دفعه گفتم همين ميتواند مولوي باشد. يک کلاس ديگري که دارم راجع به تبليغات است از بچهها خواستم که کالاي روزمرهاي را در بقالي نگاه کنند. آن فرهنگ بقالي، فرهنگ مصرف يوميه که نيازمند هستيم نه مصرف روي مد، چيزي که يوميهي مردم است و مصرف جامعه است از بچهها خواستم اين نوع کالاها را تبليغ کنند. يکي از بچهها پپسيکولا را تبليغ کرده بود. ديدم يک بطري نوشابه را گذاشته، يک مقداري هم يخ ريخته و اين يک کادر سنگين سفت درست کرده. گفتم اين کجايش پپسيکولا است. گفتم اين سطح آن قدر سنگين است و اين قرمز آن قدر ثقيل که بطري که تو گذاشتي آدم را اصلاً به ياد پپسي کولا نمياندازد. يخها هم مثل قلوه سنگ و آهک شده. آدم احساس ميکند يک بطري قير است. آن طراوت و زيبايي وجود ندارد. به هر حال اين را ميخواهم بگويم که لاينقطع راجع به ترجمهي تصويري، ذهن من همچنان مشغول است. و نگران بودم به دليل بالا رفتن سن نتوانم از عهدهي خيلي کارها برآيم و آيا انسان متحجري شدم ولي وقتي کاري را شروع ميکنم و به پايان ميرسانم، متوجه ميشوم هنوز علاقهمند باقي ماندم.
اصلاني: بايد به بطن کارها رجوع کنيم که کجا به واقعيت نزديک شديم، کجا از واقعيت دور شديم، يا کجا با واقعيت مواجه شديم؛ اينکه چهطور بايد شد در بحثهاي نظري و داخل کتابها بسيار بيان شده ولي مواجههي خودمان با مسئلهي مورد نظر است که اهميت دارد، متأسفانه گاهي در يک مقطع با واقعيت مواجهه ميشويم ولي در آن مقطع باقي ميمانيم و پيشرفت نميکنيم که سينما و گرافيک ما دچار اين اتفاق شد.
مميز: واقعيت که گفتي براي من بسيار حائز اهميت است چراکه من هم مثل شما ميبينم که ديگران چهقدر از واقعيت گريزانند، درحاليکه فاصلهها را برداشتن و واقعيت را ديدن لذتبخش است. شکي که واقعيت به انسان ميدهد فوقالعاده جذاب و هيجانانگيز است. به طوري که بنده را در سن شصت و چهارسالگي مثل يک جوان به هيجان ميآورد ولي به شدت متنفرم از اينکه به اسم واقعيت سر خودم را کلاه بگذارم کاري که بعضيها ميکنند اما برخورد با واقعيت به انسان چيزي ميدهد که هيچگاه در ذهنش نبوده، برخورد با واقعيت براي من يک نوآوري غريب است و اگر ذهن من بتواند اين نوآوري را درک کند، من احساس زندگي ميکنم. يعني نگراني بالا رفتن سن و تحجر را ديگر نخواهم داشت. پارسال که آقاي فوکودا به ايران آمده بود براي من تعريف ميکرد که چه طور کار ميکند و ميگفت زماني که احساس ميکنم به ايدهي تازهاي دست يافتم، سيسانت از زمين به بالا ميپرم، آن موقع همه خنديدند ولي من فکر کردم چهقدر جالب است که فوکودا، آن قدر شفاف رابطه برقرار ميکند که درست مثل يک کودک عمل ميکند. فوکودا من را هوشيار کرد که انسان ميتواند خيلي راحت باشد.
اصلاني: اين آدمها اغلب تفسيرهايي که ميکنند تفسير ادبي است، تفسير پلستيسيک نيست و اين تفسير ادبي براي اينها خطرناک است، معنا ندارد.
مميز: يک آدرس عوضي است.
اصلاني: بلي، خود خط حتي ميتواند پيکتوگرام شود. تو از طريق پيکتوگرام ميتواني جهان را تفسير کني. حتي اگر آن کار را تفسير کني، پيکتوگراميک به گرافيک تفسير کني، نه آن تفسير ادبي. نقدهاي نقاشي ما اين اشکال بزرگ را دارد، همينطور نقد سينماي ما، در مورد گرافيک که اصلاً نقد گرافيک نداريم.
مميز: راجع به پيکتوگرام که گفتي اين پيکتوگرام دنبالهي همان محدود کار کردن و در تنگناها کار کردن است يکي از چيزهايي که عاشقانه انجام ميدهم. طراحي پيکتوگرام روغن آدم را در ميآورد تا برسي به يک علامت خيلي خيلي مختصر براي بيان يک مفهوم به تصوير. پيکتوگرام از عشقهاي من است چراکه در تنگنا بايد به فرم رسيد که ترجمه مفهوم باشد. ترجمهي تصويري حتي. درست است ميتوانيم به کار ببريم ترجمهي تصويري ولي چهطوري يک شکل را و يک فرم را نمايندهي يک مفهوم بکنيم؛ مفهوم خيلي گسترده است.
اصلاني: ترجمه، تعريفشدهي عربي و از قديم به معناي بيان بوده که چيزي را به چيزي تبديل ميکند و از طريق تبديل به بيان ميپردازد. و خيلي معناي دقيقي دارد و در اين ترجمان تصويري در واقع خيلي معنا دارد چهگونه جهان را ترجمان تصويري کنيم نه ترجمان فقط کلامي و اغلب در کارهاي گرافيکي دانشجويان ميبينيم به ترجمهي تصويري پرداخته نشده و ترجمهي ادبي از موضوع شده. نسبت به نقاشيهاي بچههاي مذهبي اغلب مثلاً کبوتر، کبوتر تصوير نيست بلکه ذهنيت ادبي از کبوتر است. ذهنيت ادبي از خون و ثارالله است، نه ذهنيت تصويري از خون؛ حتي از نظر کمپوزيسيون هم اين نوع نقاشي دچار اغتشاش است. خون يک موتيف اغتشاشگرا و بيشکل است در تصاوير. به جاي اينکه تبديل بشود به يک امر گرافيک که سازمان ميدهد آن صفحه را. متأسفانه اغلب نقاشان ما به صورت ادبي با جهان مواجهاند و تفسيرهايشان کليشهاي و نمادين است چون نمادين کردن به معناي بازگشت به کليشه نيست بلکه به معناي بازگشت به ناخودآگاه قومي است، حتي بايد کليشه را بشکني تا سمبلها بيرون بيايد، هيچ سمبلي تکرار نميشود، اسير تکرار در واقع اسطورهزدايي ميکند به جاي اينکه اسطورهنگاري کند حتي. در گرافيک ما دقيقاً يک چيز ادبي، گرافينه ميشود، بعضي فکر ميکنند يک شاعر بايد گرافيته باشد در حاليکه اصلاً اين نيست. اين در واقع تفسير ادبي اوست. يعني در واقع ادبينويسي است نه شعر، شعر ادبيات نيست. شعر شکنندهي ادبيات است وقتي کلام را بشکني، شعر را ايجاد ميکني نه اين که وقتي کلام را تکرار ميکني. کلام وقتي در موضع خودش و موضع زبانشناسانهاش قرار ميگيرد ديگر شعر نيست، آن زمان که از موضع زبان شناسانه خارج شود به شعر نزديک است. ادبي نويسي همين است، ادبي نويسي يعني گرافيته کردن کلام در موقعيت خودش و تکرار کليشههايي است که از کلام انتظار داري، در واقع خوشگل کردن کلام است. همين تفکر ادبي در شعر مدرن ما است. الان حد فاصل شعر مدرن و تعبير را نميدانم کجاست. در حالي که شعر مدرن از دست رفته همينطور گرافيک ما اين وضع را دارد. الان گرافيک خودش را قادر ميداند که راجع به هر موضوعي کار گرافيک بکند اما نميتواند به آن موضوع وارد شود.
مميز: خيلي راحت و بيپروا و درواقع پُرروآنه.
اصلاني: من تلاشم اين است که يک سري سند ايجاد شود.
ما از گرافيک سند نداريم. در خيلي از موارد سندي وجود ندارد. و من قلبم براي چيزي ميتپد که فراموش ميشود يا در جايگاه خودش قرار ندارد.