گفتگوی گاردین با بنکسی؛ چیزی که اسپری اش می کنید!
بازديد : iconدسته: دسته‌بندی نشده

گفتگوی گاردین با بنکسی؛
چیزی که اسپری اش می کنید!
ترجمه : شیرین رستگارپور

 گفتگوی گاردین با بنکسی؛
چیزی که اسپری اش می کنید!
ترجمه : شیرین رستگارپور
ممکن است شما اسمش را نشنیده باشید، اما محتملا کارهایش را دیده اید. از آثاری چون پلیس‌هایی که «اسمایلی فیس» دارند گرفته تا قاتل های فیلم پالپ فیکشن که درحال تیراندازی با موز هستند. این ها تصویرسازی های واژگونه‌ی بنکسی است که همه جا روی دیوارها کشیده شده‌اند و حالا او در گیرودار برگزاری یک نمایشگاه است! سیمون هچنسون  به ملاقات نفر اول گرافیتی بریتانیا می رود.
بنکسی هر لحظه ممکن است سر برسد. تنها مشکلم این است که نمی دانم چه شکلی است! به نظر نمی رسد شخص دیگری هم در این‌جا او را به چهره بشناسد؛ اگرچه همه با «او»  آشنا هستند. در واقع اگر «او» مرد باشد.
متصدی بار در این کافه در شوردیچ؛  بخش نیمه مدرن لندن که حال و هوایی هم از بخش قدیمی آن یعنی « ایست اند» دارد، به مجرد این‌که اسم بنکسی را به زبان می‌آورم، هیجان زده می شود و با صدایی خفه شروع به صحبت می کند. او می گوید:« بنکسی را می شناسم. در واقع یک جورهایی.. ببین! من اهل بریستول هستم؛ من هم گرافیتی کار بودم.»
می پرسم آیا  او الان در کافه است؟ خیلی محکم سرش را تکان می‌دهد… مطمئن نیست بتواند او را بشناسد یا به من نشانش بدهد. می‌ترسد برای خودش دردسر درست کند. به او می گویم من برای مصاحبه با بنکسی این‌جا هستم. باور نمی کند و می گوید بنکسی با کسی مصاحبه نمی کند و برایش توضیح می دهم که این بار پذیرفته است، اگرچه وقتی صحبت عکس گرفتن از او را طرح کردیم، به ما خندید.
بنکسی مشهورترین آرتیست گرافیتی در لندن است اما ناشناس بودن برایش یک امر حیاتی است چون گرافیتی فعالیتی غیرقانونی است. روزی که هویت او در معرض عموم قرار بگیرد، گرافیتی کارش تمام است.
کارهای شابلون سیاه و سفیدش معرکه اند. پراز کنایه و با اعمال خرابکاری های ملایمی در اثر. مردان پلیسی که روی چهره شان اسمایلی فیس کشیده، موش‌گرزه هایی که دریل در دستشان گرفته اند، و میمون هایی با سلاح‌های کشتار جمعی (یا وقتی از آن دنده بلند می‌شود؛ سلاح های اخلال جمعی)، دختر کوچولوهایی که موشک ها را تنگ در آغوش گرفته اند، افسران پلیسی که در حال چرخاندن سگ های پودل ملوس و لطیف هستند. ساموئل جکسون و جان تراولتا در پالپ فیکشن که به جای اسلحه با موز شلیک می کنند. سربازهای نگهبان گارد ملکه که در حال نوشتن« آنارشی»  روی دیوار هستند. امضاهای بنکسی به صورت حروف گرد قلمبه و پیچ دار است. گاهی اوقات گرافیتی هایش یک سری کلماتی هستند که به همان شکل امضایش روی دیوارها دارای مفاهیمی طعنه آمیز و با صنعت جناس، یا بیانیه هایی انگیزشی هستند.
در اماکن تاریخی روی دیوارها امضا می زند: «این مکان موقعیت عکاسی نیست!» روی ساختمان‌های تشکیلات و نهادهای بزرگ می نویسد: «به دستور آژانس ملی بزرگراه‌ها، این دیوار به گرافیتی اختصاص داده شده است.»
چند روز بعد اگر به همان‌جا سر بزنید، می بینید که مردم به تبعیت از او  دیوار را پر از آثار خود کرده اند!
بنکسی اخیرا به کارهای دیگری روی آورده؛ او طراحی کاور آلبوم موسیقی گروه بلار، «تین تانک» را انجام داده است و فردا هم مراسم افتتاحیه اولین نمایشگاهش در بریتانیا به نام ترف وار (جنگ قلمرو) است. به نوعی در تلاش است تا یک نیمچه ورودی هم به دنیای تجارت، هنر و خیابان ها داشته باشد.
کارهایش به راحتی اعتیادآور هستند. وقتی برای اولین بار آثارش را دنبال می‌کردم، میلی در حال افزایش برای دیدن بیشتر، در من ایجاد شد. وقتی سراغ کارهایش می روم که مخفیانه در کوچه ای کشیده شده یا آشکارا بروی دیواری جلوی چشمم نقش بسته، برایم سخت است که از دیدن و وقت کردن به آن‌ها اجتناب کنم.
آثار او برای فرد جنبه‌ی شخصی پیدا می کند. انگار آن کار را برای من کشیده و در عین حال شمولیت دارند..گویی هدیه ای همگانی است. کارهایش به من حس خوش بینی می دهند که داشتن رویای مشترک و مالکیت مشترک بر آن ها امکان پذیر است.
در تعقیب ردپای بنکسی، با بسیاری از مریدانش مواجه شدم که برای من می‌گفتند او چگونه شب ها مخفیانه می آید و همان طور که به کار کردن مشغول است، دیده‌بان هایش به او راپورت می‌دهند و همین طور درباره‌ی اولین نمایشگاهش می گویند که قرار است در سوله ای باشد که فقط شماره‌ی جاده‌ی آن (۴۷۵) عمومی شده، نه حتی  اسم آن جاده. آن‌ها می گویند بنکسی شهر را دستخوش تغییر کرده، آن را احیا کرده و به ما بازگردانده است.
هنوز خبری از ورودش نیست. به خیابان می روم تا با استیو، مدیر برنامه اش، تماس بگیرم. استیو با لهجه‌ی بریستولی اش می گوید: « اوه الان با او تماس می گیرم تا بیاید.»
حس غریبی از شنیدن صدایش با آن وضوح دارم. به جاده نگاه می کنم مردی را در۴۰ متری خودم می‌بینم که مشغول صحبت با تلفن است. استیو به مدیر برنامه ها شباهتی ندارد. می‌گوید در واقع دوست بنکسی است و برایش عکس می گیرد.
دو دقیقه بعد وارد بار می شوند. بنکسی سفیدپوست، ۲۸  ساله در لباس جین  و تی‌شرت، راحت و ژولیده است. یک دندان نقره ، زنجیر گردن نقره و گوشواره ای نقره دارد. تیپی بین «جیمی نیل۱» و «مایک اسکینر۲» خیابان‌هاست. از من می پرسد که آیا می‌تواند سیگاری روشن کند و یک نوشیدنی سفارش می دهد. مشخص است که چیزی فکرش را مشغول کرده است. برای من تعریف می کند چطور شد از این موضوع خبردار شده که یکی از کارهایش در پوستر کتاب «مردان ابله سفیدپوست» اثر مایکل مور که کتاب پرفروش این روزهاست استفاده شده است. او ادامه می‌دهد. مایکل مور موسسه ای است که یکی از کارهای من را خراب کرده. دنیای غریبی است..دنیایی بیمار!
اما به نظر من از این وضعیت بدش نیامده است.
بنکسی گرافیتی را وقتی یک نوجوان ۱۴ ساله مفلوک مدرسه ای بوده آغاز کرده؛ مدرسه هیچ وقت برایش معنا نداشته؛ مشکلاتی در آن مقطع داشته؛ از مدرسه اخراج شده و برای بزهکاری چند وقتی هم به زندان افتاده که البته دلش نمی خواست وارد جزییات آن بشود.
او می گوید گرافیتی به او مجال عرضه اندام داده  و بریستول مکانی بوده که فرهنگ گرافیتی در آن پا گرفته است. او می گوید: « چون من با یک اسپری در دست احساس بنجلی داشتم شروع به ساختن شابلون کردم.»
برایش تعریف کردم که خودم زمانی اسم یک نفر را در سرتاسر خیابان روی دیوارها گرافیتی کردم. سرش را به نشانه‌ی تایید من تکان می دهد و می گوید کلید گرافیتی همین است: مکان یابی برای کار.
به او می گویم بعد از آن احساس گناه می کردم. نه به خاطر آن‌که قانون شکنی کرده بودم بلکه به خاطر این‌که با یک قوطی رنگ از آن پسر انتقام گرفته بودم و او باید با این موضوع که اسمش با رنگ دولوکس در کل خیابان حک شده بود زندگی می کرد.
«بله! واقعیت همین است. کل قضیه موضوع مجازات کردن است.» وقتی مالک یک شرکت قطار نیستی، روی یکی از قطارهاش گرافیتی می کشی. ریشه اش در دوران مدرسه است که باید برچسب اسمت را پشت چیزی می‌چسباندی تا معلوم شود مال توست. تو می توانی با خط خطی اسمت رو دیوارهای شهر مالک نصف آن شهر بشوی.
همین طور که در حال صحبت است به ذهنم خطور می‌کند، ممکن است خودش نباشد. می پرسم از کجا بفهمم تو خود بنکسی هستی؟
می گوید هیچ تضمین یا چیزی در آن مایه وجود ندارد! اما او درباره‌ی کارهایش چنان شوری دارد که بعید است بنکسی نباشد.
می پرسم اسم واقعی اش چیست؟ « بی خیال! لابد شوخی می‌کنی»
می پرسم آیا خودش را یک هنرمند می داند؟
می گوید: نمی دانم، چند روز پیش درباره‌ی همین موضوع صحبت می کردیم. من از اصطلاح «وندالیسم» استفاده می کنم و بیشتر ترجیح می دهم آن را به صورت برندالیسم به کار ببرم. کاری که هیپ هاپ با واژه‌ی نیگر انجام داد را من با واژه ی «وندالیسم» انجام می دهم.
رویکرد بنکسی به برندها هم دوگانه است. مانند نائومی کلاین با برندسازی شرکت ها مخالف است و در طول این سال‌ها خودش به یک برند تبدیل شده است. امروز مردم در بازار سیاه کارهای تقلبی  بنکسی را می فروشند یا جعبه‌ی شابلون های بنکسی را می‌فروشند تا بقیه بتوانند برای خودشان بنکسی های شخصی بساند.
می پرسم  نگران  تقلب ها نیستی؟ می گوید نه! در واقعیت این است که خود من به مدت سه سال، پا جای پای بقیه می گذاشتم. حالا هم دیگر پای سالمی ندارم که وارد این ماجرا شوم!
قضیه‌ی کار کردن با شرکت  بلار  برایش عجیب بوده است. عجیب بود چرا که می‌بایست تا حالا صدها  پروژه با آن‌جا انجام داده باشد. می‌پرسم آیا به آن‌ها این موضوع را گفته است؟ تا زمانی که به خوبی در کار جا بیفتد نه! نخواهد گفت. می‌گویم من هیچ وقت داخل « بلار گیگ» قرار نگرفته ام! چون با ۵ کله‌خراب داخل پارکینگ افتاده بودم که تی شرت ها و پوسترهای تو  را بین همه پخش می کردند. پاسخ می‌دهد. خب کار را من انجام دادم و در واقع تمام پولم را صرف کار جدیدم کرده ام.
مجسمه‌ی بوگوف! (برگرفته از شعار تسکو: یکی بخر یکی ببر!). من در حال ساخت مجسمه هایی هستم که از هر کدام دو نسخه خلق می کنم: یکی را می‌فروشم و دیگری را به شهر هدیه می‌دهم. اولین کار که قرار است امروز رونمایی شود مجسمه «متفکر رودین» در ابعاد بزرگ از جنس برنز است که یک مخروط ترافیکی روی سرش گذاشته است.
او می گوید جنبه‌ی دیگر هنر که به نظرش جالب می‌آید، همین است: کارآیی.! چرا باید سال ها روی یک مجسمه وقت بگذاری در حالی که می توانی به سادگی یک کلاه از مخروط ترافیکی روی سر یک مجسمه‌ی کلاسیک بگذاری و یک کار کاملا جدید خلق کنی؟
اگر مجسمه ای در مرکز شهر شما باشد، هر روز ممکن است در راه مدرسه از کنارش بگذری و هیچ گاه هم به آن توجهی نکنی اما به مجرد این‌که یک نفر یک کلاه از مخروط ترافیکی روی سر آن بگذارد … در کسری از ثانیه یک کار جدید متعلق به خودت ساخته ای. رمز موفقیت همین است که زمانی که برای خلق اثری صرف می‌کنی کمتر از زمانی باشد که مردم برای دیدن آن صرف می‌کنند.
او می خندد و من مطمئن نیستم که او واقعا به حرف‌های خودش باور داشته باشد.
می پرسم آیا واقعیت دارد که چاپ کارهایش بالای ده هزار پوند فروش رفته اند؟
می گوید از این موضوع مطمئن نیست چون مستقیما مزایده راه نمی‌اندازد. اما فکر می‌کند این مساله حقیقت دارد..آثارش با قیمت بالایی به فروش می رسند.
قضیه‌ی هتل خرابه ای در نیویورک که می گویند نقاشی کرده را جویا می شوم.
می گوید: «خب در واقع یک بار من هتلی را در نیویورک رنگ کردم. از این هتل های درب و داغان که اجاره ی اتاقش شبی ۶۸ دلار بود. هر اتاق آن هتل را یک هنرمند نقاشی کرده، اگر اتاق را رنگ می کردی در ازای آن پول اجاره اتاق را نمی دادی.
در چندین سال گذشته برندهای بسیاری که بنکسی از آن‌ها خوشش نمی آید از او درخواست همکاری کرده اند که کمپین های تبلیغاتی برایشان راه بیاندازد.
پرسیدم آیا کاری بوده که بنا به اصولش آن را نپذیرد؟
 بله تاکنون چهار بار به نایکی جواب رد داده ام. هر کمپین جدیدی که راه می‌اندازند به من ایمیل می زنند و درخواست همکاری می کنند. لیست کارهایی که قبول نکرده ام از لیست کارهای انجام شده ام خیلی بلندبالاتر شده است. یک رزومه‌ی منفی که عجیب غریب است.
نایکی یک پول دیوانه هم به من پیشنهاد داد.
 می پرسم «پول دیوانه» چی است؟
 می‌گوید پول خیلی زیاد! این حرف‌ها را مانند خجالتی ها بر زبان می راند.
می پرسم چرا رد کردی؟
  چون من به پول نیازی ندارم و بیگاری کودکان را هم دوست ندارم.
من این سطور از جرمی هاردی را دوست دارم:
دختر یازده ساله ام از من یک جفت کتانی خواست… به او گفتم یازده«ساله هستی… خودت یکی تولید کن! دلم می خواست از این منجلاب تا می‌شود فاصله بگیرم.۳
از او می پرسم برای این که یک هنرمند گرافیتی موفق باشی به زیرکی نیازمندی؟
بله! تمام شرح وظیفه ات در همین خلاصه شده. احمق ها گیر می‌افتند. هنر تو در گیر نیفتادن است و این بزرگترین نئشه گی بعد از کار است.
همه ی مزخرفات من را می توانی در موزه ی هنرهای مدرن تیت به نمایش بگذاری و مراسم افتتاحیه را هم با حضور تونی بلیر و کت موس در حالی که سینی‌های نوشیدنی را با اسکیت بین مردم سرو می‌کنند برگزار کنی. اما همه ی این ها به هیجان انگیزی آن زمانی نیست که می روی بیرون و جایی که مجاز نیستی  نقاشی بزرگی می‌کشی. حال و هوای شگفت‌انگیزی داری وقتی بعد از پایان کار به خانه برگشته ای و روی کاناپه نشسته ای سیگاری چاق کرده ای و فکر می کنی امکان ندارد تو را گیر بیندازند، لذتی دارد بالاتر از  از نشئگی مواد مخدر.
او درباره‌ی اوقات مفرحی که امسال در گلاتزونبری داشته، حرف می‌زند. پلیس ها آن‌جا خیلی آسوده‌خاطر به نظرمی رسیدند و لندروور سوار می‌شدند.
دو تا ماشین لندروور در حال توقف در جاده اصلی دیدیم که سرنشینانش بیرون از ماشین برای خودشان مشغول خوش وبش  با دخترها بودند. من هم رفتم به طور تصادفی یک طرف یکی از ماشین‌ها را خط‌خطی کردم و قوطی رنگ را به دوستم دادم که سمت دیگر ماشین بعدی نوشت: « پول نقد بده، حشیش ببر»
 آن روز تا پایان شب ما با اسپری هفت ماشین پلیس را رنگ کرده بودیم. می‌گوید برای گرافیتی دستگیر هم شده است..اما نه امروز،گذشته ی دور و نه با اسم بنکسی.
می‌پرسم آیا تصمیم به برگزاری نمایشگاه خیلی چالشی بود؟
 می گوید نه. اول این‌که گالری مدرنی در کار نیست/ یک انبار قدیمی است و دوم این‌که بدون داشتن یک فضای رسمی چگونه می‌تواند گوسفندان، خوک‌ها و گاوهای زنده اش را به نمایش بگذارد؟
او می گوید در حقیقت گرافیتی در ذات خودش موضوعی تجربی است. بیشتر شوراهای شهری متعهد به پاکسازی مفاهیم توهین آمیز گرافیتی ها در فاصله ی ۲۴ ساعت هستند. هر محتوای نژادپرستانه، اعتراضی و… آن‌ها برای این کار ظرف ۲۴ ساعت تیمی را روانه می‌کنند. اما وقتی هنری را در گالری به نمایش می گذاری، مرز سفت و سختی برای سلایق و ترجیحات وجود ندارد.
« در حال حاضر من نمی توانم  خیلی از کارها را کف خیابان انجام بدهم چراکه آشکارا توهین آمیز است اما در گالری می توانم در زمینه ای آن را به نمایش بگذارم.» مثل شابلون های زن یهودی که در رژلب های فلورسنت کار کردم. این اثر در حقیقت برگرفته از خاطرات یک سرهنگ است که برگن بلسن را آزاد کرده است. او تعریف کرده چگونه این کمپ زنانه را آزاد کرده اند. داخل این فضا جعبه‌ی تدارکاتی بوده که  معلوم شد چهارصد رژلب در آن وجود داشته، جعبه را برای سرهنگ می‌فرستند و او با اعتراض که چرا این ها را برای من فرستاده اید، رژلب ها را برای زنان بازپس می‌فرستد و آن زنان روژلب‌ها را دست نخورده روی همدیگ می‌چینند. بعد از آن موهای خودشان را مرتب می‌کنند و در نتیجه اراده‌ی زنده ماندن در آن‌ها بیدار می شود. به نظر من بهترین کاری که سربازان از زمان آزادسازی کمپ انجام داده بودند همین بوده.
او داستان خود را خیلی زیبا تعریف می کند و خطاب به من می‌گوید ببین کاربرد رنگ چه تاثیری ایجاد کرده بود؟
می پرسم آیا خودش را بخشی از جامعه ی هنری می داند؟
می گوید نمی دانم. من هیچ وقت حاضر نیستم، پوشی به چارلز ساشی بفروشم. اگر من ۵۵ هزار نسخه کتاب بفروشم،  یا  بیشمار اثرم با چاپ سیلک بیرون بیاید. باز نیاز ندارم کسی به من بگوید هنرمندم. (بنکسی تاکنون دو کتاب به چاپ رسانده است: اگزیستانسیالیسم و کوبیدن قلبت روی دیوار آجری) فرق بزرگی است بین آنچه مردم می خرند تا چیزی که مردک توری پانتر بخرد. نه! من هیچ‌گاه دانسته به او چیزی نمی‌فروشم. او برمی‌گردد سر موضوع شب افتتاحیه و با هیجان از آن صحبت می کند. بخشی از وجودم بسیار مایل است در نمایشگاه شرکت کند چراکه چیز بسیار جالبی را گردآوری کرده ام. اما ریسک بالایی دارد.
می پرسم آیا پدر و مادرش آن‌جا خواهند بود؟
 او به نشانه‌ی نفی سرش را تکان می دهد. آن‌ها هنوز نمی دانند کار من چیست.
 واقعا؟ آن‌ها هیچ درکی از دستاورد ها و موفقیت های تو ندارند؟
نه، و با مهربانی ادامه می دهد: آن‌ها فکر می کنند من نقاش و دکوراتور هستم.
* ترجمه شده از مطلبی با همین عنوان در روزنامه گاردین
۱- جیم نیل: بازیگر، نویسنده، خواننده و نوازنده گیتار اهل انگلستان است.
۲-مایک اسکینر: راننده مسابقه آمریکایی.
۳-اشاره به کار کودکان در کارخانه های تولیدی نایک در کارخانه های امریکای جنوبی، شرق دور و و پاکستان

 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY