وقتي بزرگترها مرا در خيابان ميبينند از برنامهي «شب بخير کوچولو» ياد ميکنند. چندي پيش، مادرم را به بيمارستان بردم. وقتي يکي از پزشکان بيمارستان صدايم را شنيد، بلافاصله به برنامهي «شب بخير کوچولو» اشاره کرد و سريع با دوستش تماس گرفت و گفت: يادت هست در دورهي رزيدنتي زير پتو، شب بخير کوچولو ميشنيديم تا مبادا کسي به ما بخندد؟ حالا صاحب صدا کنار من است. از بسياري مادران شنيدهام که بچههايشان ساعت ۹ شب، لباس خواب ميپوشند و بر تخت خود دراز ميکشند. گرچه بعد از شنيدن شب بخير کوچولو، دوباره از تخت بلند ميشوند و به شيطنت خود ادامه ميدهند و باورتان نميشود شنيدن اين حرفها، چهقدر براي من جذابيت دارد. پخش «شب بخير کوچولو» از سال ۱۳۶۹ آغاز شد و به مدت ۱۵ سال ادامه داشت. و بار ديگر بعد از مدتي تعليق از سال ۱۳۸۴، پخش دوبارهي آن آغاز شد. به ياد دارم، برنامهي شب بخير کوچولو، دوم تيرماه سال ۱۳۶۹ از راديو ايران پخش شد. مهدي سديسي تهيه کنندهي برنامه، اشکالات مرا ميگرفت. به جرات ميتوانم بگويم گويندگي شب بخير کوچولو، تجربهي خوبي برايم بود. در طول ۱۵ سالي که اين برنامه روي آنتن راديو ايران بود، تهيهکنندگان مرتب تغيير ميکردند، اما مريم نشيبا بود و براي بچهها قصه ميگفت. متاسفانه اين برنامه سال ۱۳۸۴ بنا به تصميم مديران متوقف شد.
باورتان نميشود، اما وقتي خبر تعطيل شدن اين برنامه را از همکارانم شنيدم، خيلي گريه کردم، چون برنامه «شب بخير کوچولو»، عشقم، نفسم، حرمتم و آبرويم بود، ولي خيلي خوشحالم که سال ۸۴، توليد و پخش اين برنامه دوباره از سر گرفته شد.
من سال ۷۹ به سوئد رفته بودم. يک روز براي دوستان برادرزادهام قصه گفتم و از برادر خود خواستم قصهي مرا براي آنها ترجمه کند. بچهها هاج و واج مرا نگاه ميکردند. از قصه خوششان آمده بود. فردا پدر يکي از بچهها با من تماس گرفت که تو در سوئد بمان ما برايت خانه و اتومبيل تهيه ميکنيم و ماهانه ۳۰۰۰ کرون که برابر با دو ميليون و ۷۰۰ هزارتومان آن موقع بود، در اختيارت ميگذاريم، اما من نپذيرفتم و گفتم بايد به وطن خودم برگردم. به ايران برگشتم و در جشنوارهي کودک همدان که دبيري آن با مصطفي رحماندوست بود، شرکت کردم. صدا و سيماي استان مرا دعوت کرد تا براي بچهها قصه بگويم. هنوز قصه شروع نشده بود که گفتند وقت اذان است و من از بچهها خواستم ادامهي قصه را حدس بزنند تا فردا که من دوباره به ديدنشان بيايم و برايشان قصه بگويم. آن فردا هنوز نرسيده؛ من پول و خانه و ماشين نميخواستم. من دلم ميخواست به من فرصت قصهگويي ميدادند.
من در واقع جغرافيا را مثل قصه براي بچهها تعريف ميکردم. خيلي از بچهها هم بعد از تدريس من، علاقهمند شدند تا جغرافي را به عنوان رشتهي دانشگاهي خود انتخاب کنند و همهي اينها لطف خداوند است. من حتي معلم گويندگي نداشتهام. با خبر شروع کردم و چهار جلسه با ميکروفون بسته خبر خواندم.
قصه زيباترين راه براي انتقال فرهنگ به بچههاست؛ با قصه ميتوان بچهها را درست تربيت کرد و به آنها راه و روش درست زندگي کردن را آموخت، آنچه مهم است، اينکه، قصهگو نبايد به بچهها بياحترامي کند. من هيچوقت بچهها را «تو» خطاب نکردهام. من از واژهي «کلاغ سياه» استفاده نکردهام. سياهي معنا ندارد. جوجه کلاغ زشت کدام است؟ وقتي خداوند، آفريدگار است، زشتي و زيبايي کدام است؟
با قصهگويي ميتوان آدمها را و نسلها را به هم نزديک کرد. مجوز ورود خود من به همهي خانهها، قصه و بهويژه برنامهي «شب بهخير کوچولو» بود. الان به خانهي هرکس که ميروي يا گوشي تلفن در دستش است يا لپتاپ روي پايش؛ اين که نشد زندگي… گاهي درک نميکنم چرا آدمها تا اين اندازه از هم دوري ميکنند. دنياي امروز، دنياي ارتباطات است. اما ارتباط عميق ميان آدمها، هر روز کمرنگتر ميشود و ديگر «ما راويان قصههاي رفته از ياديم