حرف اين بود. فرآيند واژهسازي در ميان شاعران يکي، دو دهه اخير کمرنگ شده است. اين را دکتر طاهري استاد دانشگاه مطرح کرد و بهانهاي شد براي تشکيل يک ميزگرد با حضور دکتر طاهري استاد ادبيات کاميار عابدي پژوهشگر ادبي و منتقد ندا عابد مديرمسئول و هوشنگ اعلم سردبير آزما براي بررسي نقش شاعران در واژهسازي و اينکه آيا اصولا چنين نقشي به عهده آن-هاست و يا واژهها ساختگاههاي ديگري دارد.
اعلم: آقاي دکتر طاهري معتقدند که شعر امروز دچار فقر واژگاني شده، به همين دليل ميخواهم از ايشان خواهش کنم دربارهي اين مسئله و زبان در شعر امروز آغاز کنند.
طاهري: مسألهي بنده صراحتاً «فقر زباني» شعر معاصر به ويژه دو دههي اخير نيست، بلکه به نظرم ميرسد در سالهاي اخير، آن خدمت ضمني که هميشه شعر و شاعران نسبت به زبان داشتهاند، کمتر شده و شعر پشتوانهي غني براي زبان فارسي مثل دوران کلاسيک و حتي سه چهار دههي پيش از انقلاب محسوب نميشود. زبان فارسي انگار آهستهآهسته پشتوانههاي اصلي خودش را که به واسطهي آنها غنا پيدا ميکرد، از دست ميدهد. بحث اصلي من اين است که شعر يک آيين است. آييني که در زبان اتفاق ميافتد. شعر زبانيّت زبان را از گونههاي ديگر بياني بيشتر برجسته ميکند. شعر وقتي سروده ميشود بايد به افواه عموم مردم و مخاطبان و حافظهي آنها راه يابد. منظورم حافظهي کوتاه و درازمدت اهل زبان است. هر اندازه شعر بيشتر مورد استفاده قرار ميگيرد و در نزد کاربران زبان يا همان اهل فرهنگ ميچرخد، گونههايي از زبان آرام آرام کشف ميشود و آن گونههاي زبان باعث ميشود هم بافت نحوي و هم بافت واژگاني زبان ارتقاء پيدا کند. اين شاعران هستند که به کشفهاي زباني و در نتيجه غنا و گستردگي زبان کمک ميکنند و تودهي مردم از طريق تکرار کشفيات شاعران، زبان را پختهتر و فربهتر ميسازند. ما اگر به گذشتهي ادبي خودمان نگاه کنيم ميبينيم که بخش عمدهاي از غناي زبان فارسي مديون شاعراني است که آن را از طريق «اجراهاي زباني» تثبيت کردهاند. بدين معنا که عليرغم تعداد معدود گويشوران زبان فارسي در مقايسه با زبانهاي ديگر، ولي به لحاظ توليد محتوا و توليد گونههاي زباني بسيار غني بود و اين غناي خود را مديون خدمات باواسطهي شاعرانش بود. مثلا اگر ما پشتوانهي زبان فردوسي، حافظ يا مولوي را از زبان فارسي بگيريم، زبان فارسي نميتوانسته در برابر تندبادهاي تاريخي که از اطراف به سمت آن ميوزيد، مقاومت کند. پس من معتقدم شعر اگر قرار باشد خدمتي به زبان بکند چه به لحاظ انديشگاني و چه به لحاظ فرهنگي و سياسي و تمدنسازي، يکي از خدمات ضمني آن ميتواند اين باشد که به فراخور توليد و آفرينش شعر، زبان را نيز غنا بخشد. مسئلهي من اين است که در دو دههي اخير حتي در قياس با دههي سي و چهل – حتي اوايل دههي شصت- جريانهاي شعري چنين خدمتي را به زبان فارسي نميکنند. عليرغم اينکه بخش عمدهاي از جريانهاي شعر مسألهشان زبان بوده است، ولي در عمل زبان فارسي را مدد نميرسانند. به اين دليل که ما شاعراني داريم که آن استحکام زباني که بتوانند کشفهاي ماندگاري در زبان داشته باشند و زبان را از تصلبي که کمکم به آن دچار ميشود و يا حتي زباني که به سمت «گفتاريشدگي» ميرود، را نجات بدهند. يک مثال عرض کنم. در شعر معاصر اگر نيما را کنار بگذاريم، اخوان را با آن آرکائيسم زباني و شاملو را با تفننهاي زباني و حتي رگههايي از آرکائيسم زباني کنار بگذاريم. فروغ يک نمونهي عالي است. از همين زبان گفتار که ما استفاده ميکنيم يک شأنيت ادبي استخراج ميکند. زبان فروغ به يک پشتوانه براي زبان امروزي ما تبديل مي شود. آيا شاعران امروز ميتوانند زباني بيافرينند که بتواند قوامبخش فرهنگ مدرن و پسامدرن ما باشد؟ آيا شعر اين شاعران ميتواند پناهگاه و پشتوانه زبان فارسي در حال و آينده باشد؟
کاميار عابدي: با صحبتهاي شما موافقم. فقط بدنيست ارجاعي بدهم به نظر دو نفر از ادباي فرانسه و انگلستان در اواخر قرن 19 و اوايل قرن 20، «استفان مالارمه» و «تي. اس اليوت» که تعبير مشهوري دارند و اليوت با کمي تغيير همان حرف مالارمه را تاييد کرده اين دو نفر ميگويند: شاعران کساني هستند که زبان قوم خودشان را هم غنا ميبخشند و هم پالوده ميکنند. اين نکتهي مهمي است.
اعلم: اما انگار اين نقش در دههي اخير کم رنگ شده؟
عابدي: بله من هم قبول دارم. اگر بد بين باشيم ميشود گفت اين نقش شاعران در زبان دو دههي اخير مطلقا حذف شده و يا با کمي خوشبيني ميتوان گفت کم رنگ شده. به نظر من دلايل مختلفي دارد. يکي از دلايل عمده اين است که ميان نسل جديد ما و نسلهاي قديمتر يک گسست ادبي رخ داده يکي از عمدهترين اين گسستها در دههي هفتاد رخ داد . در اين دهه به دليل فروپاشي شوروي و کنار رفتن آرمانهاي سياسي و اجتماعي، شاعران ما به صورت خودآگاه يا ناخودآگاه تلاش کردند، از شعر دهههاي بيست تا پنجاه فاصله بگيرند و بنابراين در مجموع آن فضايي را که شاعران آن دوره ها با آن سر و کار داشتند به کلي کنار گذاشتند. شاعران دهههاي 20تا 50، کارشان چه بود؟ اينها در يک موقعيت فکري و زباني قرار داشتند و هم مقداري با زبان سنت آشنا بودند و هم با مدرنيته از نظر فکري تا حدي مانوس بودند.تقريبا از استثناءها بگذريم، به وجود آمدن شاعران بزرگي مثل نيما و شاگردان نسل اول او مثل شاملو و اخوان و تا آخرين شاعران مثل اسماعيل خوئي و منصور اوجي و ديگران، اينها کساني بودند که مقداري سنتهاي ادبي را درک کرده بودند و هم با زبان دوران خودشان آشنا بودند. اين گسست مخصوصا در دههي هفتاد عمده شد. به نظر ميرسيد که آن بخش سنتي تر شعر مدرن ما مورد بي توجهي قرار گرفت و آرام آرام شاعران ما رفتند به سمت استفاده از زبان گفتاري و در اين دوره مخصوصا در حوزهي شعر سپيد تلاش زيادي شد براي اين که از شعرمثلاً کهن گرايانهي شاملو فاصله بگيريم. در نقدهاي اين دوره ديده ميشود که اگر شاعري زبان کهن را به هر شکل در شعرش بازتاب ميداد مورد نقد منتقدان قرار ميگرفت که شما داريد راه شاملو را ميرويد. شاملو آرمانگرا بود، در زبان کهن گرا بود، بر سخنوري تاکيد ميکرد. گفته مي شد که ما بايد اين را کنار بزنيم و برويم به طرف فارسي گفتاري که معمولا هم تاکيد اصلي به عنوان سرچشمهي زباني بر شعر فروغ فرخزاد بود و ميبينيم که از دههي هفتاد تا حالا تاکيد بر استفاده از زبان گفتاري در بين شاعران ما بيشتر شده و حتي وقتي به شعر غزلسرايان اين دوره هم نگاه ميکنيم ميبينيم آنها هم تمايل گريزناپذيري به اين سمت دارند و حوزهي زبان گفتار را به عرصهي زبان نوشتاري و ادبي تا حد زيادي ترجيح ميدهند.
اعلم: در آن جرياني که در دههي هفتاد شکل گرفت و شعار عبور از شاملو و اين که بايد زبان ديگري در شعر پيدا کرد و … ظاهرا يک اصل فراموش شد و جانشين آن اصل ديگري شد که به نظر من نبود آن اصل باعث شد که حتي شعر بودن خود اشعار نيز در برخي جاها زير سوال برود. واقعيت اين است که عليرغم کوششهاي بسياري که در سراسر تاريخ شده تعريفي براي شعر به دست نيامده که کامل و جامع باشد. به عبارتي شعر تعريف ناپذير است، اما چيستي شعر را ميتوان بيان کرد. همانطور که چيستي موسيقي را ميتوان بيان کرد. شعر در لحظهاي که خوانده ميشود، يک تغييري در شنونده به وجود ميآورد يا براي يک لحظه و يا براي روزها و ماهها و با ايجاد اين تغيير کلمات و فضاي شعر در ذهن مخاطب مينشيند و اين جاست که ميگويم اين اثر «شعر» است. و با هر نثر آهنگين و موزوني فرق ميکند. و درواقع شعر نوعي موسيقي کلام است و با کلام تغييري احساسي در شنونده به وجود ميآورد حالا در اين بحث در مورد کلمه يا کلام، اين بحث پيش ميآيد که بسياري از آنچه امروز به عنوان شعر سروده ميشود، اين احساس را در مخاطب به وجود نميآورد. و به خصوص با ساده شدن زبان ميبينيم «شاعر» کلماتي را پشت سر هم نوشته يا از ضماير و افعال به شکل ديگري استفاده کرده يا با برخي کلمات تعابيري ساخته که متاسفانه اين نوشتهها آن تاثير را در شنونده ايجاد نميکند.
درواقع اين همان نثر است چون از شعرگونگي خارج ميشود. در اشعار گذشته ممکن بود شاعرانگي گاهي کم رنگ باشد. اما همان موسيقي و وزن و بازي با کلمات تغييري دلانگيز در ذهن مخاطب به وجود ميآورد ولي امروز اين هم نيست. به نظر من با کاربرد اين زباني که امروز در شعر شاعران ميبينيم، اصولا شاعرانگي شعر زير سوال رفته و مقصر نه کلمات هستند و نه زبان، چون اين زبان و کلمات را کما بيش شاعران بزرگ ما استفاده کردهاند ولي شاعر امروز توان توليد شعر با اين زبان را ندارد و يا خيلي اندک دارد يا نوع تکنيکها باعث شده که از اين حالت خارج شده، در اين مورد توضيح شما چيست؟
طاهري: نکات خوبي مطرح شد، من يک نکته را عرض ميکنم و بعد به سراغ پاسخي که چرا اين اتفاق در شعر امروز افتاده ميروم. چون به هر حال ما هر سه به اينکه، اين شرايط در شعر معاصر ما وجود دارد، عقيده داريم و شعر معاصر ما ديگر نميتواند تاثير ماندگاري در مخاطب داشته باشد. بحثي که از اوايل دههي هفتاد آغاز شد و در پي آن شعار گذر از شاعران مقتدري مثل شاملو و اخوان و نيما را در پي داشت و باعث شد اينها تحت عنوان آن ديگري يعني شاعر«کلاسيک» مطرح شوند و بين نسل جديد و نسل قديم گسست ايجاد شد. شايد بتوان اين گسست را با نظريهي «اضطراب تأثير» هارولد بلوم بررسي کرد. بلوم ميگويد جدال بين «ديرآمدگان» و «زودآمدگان» طبيعي است و شاعراني که دير به عرصهي ادبيات وارد شدهاند، احساس مي کنند که شاعران سلف آمدهاند و جايگاههاي ادبي را اشتغال کردهاند و ديگر انگار جايي براي اينها وجود ندارد و جز اينکه با اين چهرههاي سلف دربيفتند، چارهاي ندارند. بلوم حتي اين امر را به عقده اديپ و جدال بين پدر و پسر ربط ميدهد. بلوم ميگويد در رابطهي بين «ديرآمدگان» و «زودآمدگان» سه نوع مواجههي ممکن است رخ دهد. مواجههي خيلي ساده اين است که ديرآمدگان، زودآمدگان را نفي کنند و از طريق نفي مطلق گذشتگان و به نوعي حيثيتزدايي ادبي از آنان بتوانند براي خودشان جايگاهي به دست آورند. اين سادهترين راه است و به نظر من شاعران دههي هفتاد و آنها که تحت عنوان نسل جديد شاعران از آنها ياد ميکنيم، بدون آنکه خودشان بدانند همين راه را انتخاب کردند و قصد داشتند با کنار گذاشتن شاملو شاعران بزرگي بشوند. بلوم ميگويد اين رابطهي نفي در نهايت منجر ميشود به هجويهسرايي و خلاقيتي از دل اين شرايط متولد نميشود. اما عدهي ديگري هستند که خودشان را تسليم آن اقتدار ادبي ميکنند و شروع ميکنند در همان ميدان يا سبکي که شاعران سلف بودند، اثر ادبي خلق کنند. در نهايت هم باتوجه به حضور غولها اينها چراغ وجودشان فروغي پيدا نميکند و در تاريخ ادبي حذف ميشوند. دستهي سومي هم هستند که اينها نه نفي را انتخاب ميکنند و نه طريق تسليم را، بلکه گفتگوي نقادانه را برميگزينند و از طريق خواندن متنهاي مربوط به شعراي قديميتر و گفتگو با اين متون، امتيازات اين متنها را ميگيرند و با اقتضائات زمانهي خودشان و نياز مخاطب زمانه خود ترکيب ميکنند و از دل آن شاعران جديد و گونههاي شعر جديد متولد ميشود که ميتواند براي خودش واقعيت وجودي مستقل داشته باشد. اينجا نه اقتدار شاعران سلف مخدوش شده و نه اينها تحت سلطهي اقتدار قرار گرفتهاند. من فکر ميکنم براساس اين نظريه از بين اين سه گونه ارتباط با شاعران گذشته، شاعران ما در دههي هفتاد سادهترين روش را انتخاب کردند؛ يعني نفي مطلق.
من اينجا دو نقل قول از نشريات دههي هفتاد را عيناً ميخوانم اينها کدهايي هستند که دلايل را به ما نشان ميدهند منوچهر آتشي در مجلهي دنياي سخن سال 72 شماره 56 ميگويد: «يکي از مشکلات ادبيات و نقد ادبي امروز ما اين است که کساني متأسفانه دست اندرکار و سردمدار هستند که نميخواهند باور کنند که دوران شواليهگري در شعر ما هم مثل دنيا به سررسيده و اگر کسي بخواهد جا پاي شواليهها بگذارد لاجرم سرنوشت دنکيشوت را پيدا خواهد کرد، دوران ما دوران پيادههاست، پيادههايي که تا مرحلهي «شهمات» کردن حريف پيش ميروند.» استعارههايي که به متن گفته آتشي راه پيدا کرده جالب است. ميگويد دوران ما دوران پيادههاست؛ يعني اقتدارستيزي ميکند نفي شاعراني که در راس قلهي ادبيات معاصر ما قرار دارند.
منوچهر آتشي آدم کمي نبود و خودش کسي بود که مي توانست گفتمانسازي کند و حلقهي واسطه بين شعراي نسل دهههاي 40 و 50 با نسل دهههاي 60 و 70 باشد و اينجاست که آن چهرههايي که در مرز قرار ميگيرند ميتوانند نقشآفريني مثبت يا منفي داشته باشند. من فکر ميکنم چهرههايي مثل منوچهر آتشي نتوانستند نقش ادبي خودشان را که ايجاد پيوند نسلي بين قديم و جديد بود، به خوبي ايفا کنند و شعارهاي انقلابي و راديکال مطرح کردند و در عمل کساني را هم که دور خودشان جمع کردند، تبديل به همان «پيادههايي» شدند که سر «شاه» شدن نداشتند. اين تعابير رگ و ريشهي ايدئولوژيک دارد و اگر به «پياده بودن» نگاه کنيم ميرسيم به طبقهي کارگر و ستيز با هر نوع اشرافيگري در فرهنگ. من چنين نقشي را در امثال آتشي ميبينم حتي حذف آقاي عابدي فرمودند يکي از دلايلي که شعر معاصر ما رفت به سمت گفتاري شدن، فروپاشي شوروري بود من هم اين را به عنوان يک دليل قبول دارم. واقعا فروپاشي شوروي و فروريختن ديوار برلين تأثيرات فرهنگي وسيعي در سراسر جهان گذاشت ولي من فکر ميکنم روشنفکران و هنرمندان ما تصور ميکردند اتصال حقيقي با مارکسيسم دارند. در حالي که اين يک اتصال حقيقي نبود. تصور شاعران ما اين بود که حالا ديوار برلين فروريخته و شوروي فروپاشيده پس ما نيز آرمانهايمان را کنار بگذاريم. يعني وضعيت و واقعيت جامعهي ما آنگونه که اين روشنفکران فکر ميکردند، نبود. در بسترهاي پنهان جامعهي ما چيزي اتفاق ميافتاد که ربطي به مارکسيسم نداشت فقط بهانهاي شد براي اين که شعر ما بيش از اندازه معنازدا بشود. وقتي شما معنا را از شعر کنار ميگذاريد باز سادهترين راه اين است که زبان را تقويت کنيد نکتهاي که آقاي اعلم ميفرمايند که شعر در مخاطب تأثير ميگذارد، همان چيزي که قدما به آن «انفعال» ميگفتند و مخاطب احساس ميکند با چيز جديدي برخورد کرده و توجهاش جلب ميشود وقتي معنا وجود نداشته باشد، حتما بايد زبان برجسته شود و شاعران اين دوره به واسطهي درگيري مستقيم با زبان ميخواستند شعر توليد کنند اينجا بود که مشکل ايجاد شد.
عابدي: البته در مورد آتشي بايد گفت که او بيشتر به بحث ما مرتبط است. همانطور که دکتر طاهري فرمودند، دليل هم اين است که آتشي دورههاي زبان محور داشته هم داشته است.
طاهري: شعر تماشا.
عابدي: بله دورهي شعر تماشا را گذرانده بود، مخصوصاٌ بعد از چهار، پنج سال اول پس از «آهنگ ديگر» نوعي از شعر را انتخاب کرده بود که از آرمانهاي سياسي کاملا فاصله داشت. اين نکته آتشي را که خودآگاه يا ناخودآگاه بيش از پيش قصد داشت «راه ديگر»ي را در شعر پيشنهاد کند، نشان از علاقه اش براي درک مستقيم و بي واسطه با عناصر زندگي بود و و علاقه مند بود چنين برخوردي را بازنمايي کند و شاعران جوان هم از اين راه پيروي کنند. ولي مشکلي که در دهه 70 وجود داشت اين بود که تاثير آن فضاي آرمانزدايانه آنقدر وسيع بود که کسي مثل رضا براهني که تا اوايل دههي 60 هنوز به تعهد اجتماعي مي انديشيد هم وارد ميدان شد .وي به شدت متأثر از فضاي پسامدرني است که در آثار فيلسوفان و زبانشناسان غربي از دههي 70 و 80 شروع شده بود و در آن دوره به اين دليل که فضاي ايران به شدت ملتهب و سياسي بود تأثير خود را در ايران نگذاشته بود (در سالهاي دههي 70 و 80 ميلادي هنوز از فوکو، دريداو امثال آن ها اثري ترجمه نشده بود و يا اگر شده بود خيلي کم بود، يعني ما تا دههي هشتاد ميلادي هنوز در فضاي مانوستري به سر مي برديم) .براهني فضاي زباني و ذهني مغشوش و ساختارزدايي را در حوزهي زبان پيشنهاد کرد که البته با آن چه آتشي ميگفت تا حد زيادي متفاوت بود ولي اين دو طرز فکر در عمل سبب شدند که ادبيات و زبان کهنتر ما تا حد زيادي در شعر حذف شود و ميراثش رسيد به دورههاي بعدي.البته ارجاع به ادب کهن هم در براهني هست و هم در آتشي.اما حاصل آموزه هاي آن ها عملا به نوعي گسست از زبان ادبي دامن زد.
اما در اين دوره اتفاق مهمتري هم رخ داد که موضوعات اوليه را تحت تاثير قرار داد، ولي در عين حال بيشتر به اين موضوع کمک کرد و آن روياي کساني بود که مسئلهي دهکدهي جهاني را مطرح ميکردند. در اين دوره فناوري و استفاده از وسايل ارتباط جمعي و همينطور فضاي مجازي روز به روز شدت پيدا کرد که ميراث آن به سالهاي اخير رسيده و به نظر ميرسد کساني که در فضاي مجازي حضور وسيعي دارند، همه به يکسان با سواد و همه به يکسان بي سواد هستند. چون اطلاعات همه همگن شده ولي هيچکس تلاشي براي بالاتر رفتن نميکند و انبوه کتابهايي که در کتابخانههاست و ميراث ادبي هست و مالارمه و تي اس اليوت و امثال آنها از همهي آنها سيراب ميشدند در دوران ما دست نخورده باقي مانده و هيچ کسي حوصله و رغبتي براي خواندن آنها ندارد. چون مسئلهي شتاب براي رسيدن شاعر به حرفي که زودتر او را بر سر زبانها بيندازد و باعث ديده شدن او بشود کاري کرده که ديگر تاثير آن را در درجهي اول برمحتوا و در درجهي دوم بر زبان شاعران گذاشته و ما با زباني مواجه هستيم که دهها نفر شاعر داريم اما همه دارند يک جور حرف ميزنند و شعر ميگويند و مجموعهي واژگانشان يک جور است و از هر نوع تعالي بخشيدن به انديشه و ساختار زبانيشان خودداري ميکنند. اما از يک چيز خودداري نميکنند و آن اين که در داخل همان زبان گفتار تعبير يا کلمهاي پيدا ميکنند و آن را برجسته سازي مي کنند براي اين که شعرشان بيشتر ديده بشود.
عابد: اين يعني همان تعبيري که روزي دکتر شفيعي کدکني آن را باعث روزآمد و پيشرو بودن شعر مرحوم بهار ميدانست که مثلا واژههايي مثل «هواپيما» را که تا آن زمان رسم نبود در شعرش آورده. شاعران امروز هم بسياري از کلماتي که ما انتظار نداريم در شعر ببينيم مثل در به در يا … امثال اينها را در شعرشان ميآورند و چون کاربرد اين لغات خلاف انتظار ميشود، پس توجه مخاطب را به شعر اين شاعران جلب ميکند.
اعلم: بله دقيقا، اما يک مسئلهاي که در همين جدلها پيش آمد، ناشي از اشتباه مرحوم آتشي بود که به جاي اين که سعي کند به عنوان يک شاعر پيشگام در عرصهي شعر نسل جوان را به سمت خود بکشد، خودش را همگن با اينها کرد. و در واقع سُريد به سمت آن ها از جايگاه خودش. در حالي که همان دوره ما به شعري از رضا براهني برخورد ميکنيم که در حال نزديک شدن به نمونهي ديگري از شعر است و آن در درجهي اول شناخت موسيقي و اعجاز خود کلمه در شعر است. که البته اين در اشعار مولوي هست و توجه ويژهي او به موسيقي کلام سابقه دارد اما براهني هم در دوران معاصر به آن توجه کرد. او در شعر معروف «دف» تلاش ميکند روح اين کلمه و موسيقي درون آن را بيرون بکشد و اين به من شعر ميدهد. حتي جايي که من ممکن است معناي آن را نفهمم يا حتي فاقد معنا باشد. دف دف دف و مخاطب صداي دف را در اين شعر احساس ميکند. کما اين که در اشعار بسياري از شاعران کلاسيک که شاخصترين آن ها مولاناست مخاطب صداي آن چه شاعر ميخواهد بگويد را ميشنود. و به اعتقاد من يکي از اصليترين ويژگيهاي شعر موسيقي نهفته در واژگان آن است. نه آن اوزان عروضي، ولي متاسفانه جريان شعري رضا براهني هم ادامه پيدا نکرد و ما رفتيم به سوي يک سري بازيهاي زباني و بيشتر بازيهاي نحوي که توجهي به ذات و معني و موسيقي کلمه ندارد و خب چنين فرم گرايي براي مخاطب هزار سال شعر فارسي که فردوسي، حافظ و سعدي خوانده، هيچ جذابيتي ندارد. و وقتي مخاطب با اين شعر ارتباط پيدا نميکند. هم شاعر احساس شکست مي کند و هم مخاطب احساس مي کند، شاعر چيز تازه اي براي گفتن ندارد. و ديگر دورهي آن شعارهاي چپي هم تمام شده و چيزي وجود ندارد که مخاطب را شوق زده کند و اين فاصله باعث ايجاد خلاء ميشود. به نظر مي رسد که به جز يکي دو نفر استثناء شعر امروز و شاعران امروز کم ترين تلاش را براي درک روح شاعرانه کلمات انجام دادهاند، و شعر خالي شده و تبديل به مشتي کلمهي محاورهاي شده. در حالي که موسيقي در ساده ترين شکلش بلافاصله توجه و عکس العمل مخاطب را برمي انگيزد.