اصغر دادبه را باید وقتی به تماشا نشست که با شور و حرارت خاصی از زبان فارسی میگوید و نسبت به زوال و انحراف در آن هشدار میدهد؛ هشداری که از عمق جان برمیآید، تو گویی زبان فارسی همه داشته و اندوخته اوست که او با سوز از فارسی سخن میگوید و نکوهش میکند مسئولانی که اشعار حافظ و سعدی را به راحتی از کتابهای درسی حذف کردند دادبه سکوت نمیکند تو گویی عزیزترین داراییاش چپاول شده و از آن طرف چهره دیگرش زمانی تماشایی است که با ذهن و زبانی گرم و پرشور اشعار حافظ را شرح میدهد. در عین حال سعدی را میستاید و دوستدار شاهنامه است و صور خیال نظامی. وقتی پای سخنان دادبه مینشینم یادم میآید که چه قدر به زبان فارسی ارادت دارم و تا چه اندازه در حفظ رسمالخط درست آن در فضای مجازی کاهلیها کردم، همانجا که دکتر دادبه چونان فرشته نگاهبان زبان فارسی نهیبمان میزند که این زبان ناموس ماست و باید پاسش بداریم تا همیشه. حال کنجکاویم بر زندگی و کارنامه فردی که فارسی را چون جان شیرین دوست دارد و هر جمله و مثالش به بیتی از حافظ، سعدی و نظامی مزین است؛ در مروری بر زندگی اصغر دادبه از کودکیاش گذر کردیم تا به امروز و رسیدیم به دلبستگی ایرانیان به حافظ و پردهگشایی از رندی شاعر شیرین سخن شیراز.
ابتدا قدری از خودتان بگویید در چه فضایی بزرگ شدید؟
بازگرداندن «عنان عمر با خیل خیال» از میان خاطرههای ضبط شده از روزگار کودکیام در ناخودآگاه، سه خاطره دربرابر چشمانم مصور میشود:
1) خاطره نخست: دو سه ساله بودم و چنانکه بعدها هم برایم بازگفتند، سخت بیمار و نحیف. پدربزرگ پدریام، که در علاقه من نسبت به شعر و ادب نقشی ویژه داشت، مرا با خود نزد پزشک میبرد. پزشک «آشیخ اسمال(= اسماعیل)» نام داشت. مطبش در بازارچهای بود، در مجموعه میدان امیرچقماق یزد. که ظاهرا هنوز هم آن بازارچه برجاست. به یاددارم در یکی از این مراجعات که در طول راه کلی بابابزرگ را حرص داده بودم، «آشیخ اسمال» با صدای بلند پرسید: «حال بداخلاقه چهطوره؟» میگفتند آشیخ اسمال البته بعد از خدای متعال، در زنده نگهداشتنم نقشی مؤثر داشته است. اکنون پس از گذشت آنهمه سال و درپی اندوختن «مقادیری» تجربه در باب زندگی در این جهانِ شگفتیانگیز و خواندن حافظ و سعدی و خیام، نمیدانم باید سپاسگزار «آشیخ اسمال» باشم یا نباشم! به یاد دارم که به دیوارهای مطب آشیخ نوشتههایی چسبانده بودند که بعدها فهمیدم تک بیتهایی بودهاست که معمولا با خط خوش مینوشتند و به دیوار میزدند؛ تکبیتهایی غالبا با مفاهیم اخلاقی تا رفتار و کردار نیک را به خواننده بیاموزد و زیبایی بیت و زیبایی خط، درون او را تلطیف کند؛ بیتهایی از این دست:
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورقگردانی لیلو نهار اندیشهکن
۲) خاطره دوم : تصویر سحرهای رمضان است و مراسم سحریخوردن. چهار پنج ساله بودم که در آن فضای مذهبی، علاقهمندانه، سحرهای ماه رمضان بیدار میشدم تا با اهل خانه در خوردن و در ثواب سحری خوردن شریک شوم. از آن سحرها تصویری پیش چشم دارم و آوایی در گوش:
یکم) تصویر پیش چشم من، تصویر همان پدربزرگ است که مرا نزد «آشیخ اسمال» میبُرد. تصویر او که با تمام وجود «دعایسحر» میخواند و اهل خانه به او گوش میدادند. هنوز آوای او که باورمندانه میخواند: « یا عدتی فی کربتی و یا صاحبی فی شدتی…» در گوشم طنینانداز است.
آوای دیگر در گوش من، آوایی است که شاید در روزگار ما عجیب بهنظر برسد؛ آوای «آب است و تریاک» از مآذنهها یا پشت بامهای مسجدها و یا خانههای مومنان. اکنون این وظیفه را به عهده رادیو و تلوزیون گذاشتهاند. بدین ترتیب که گوینده دقایق نزدیک شدن به اذان صبح را اعلام میدارد، اینسان: ۵ دقیقه مانده به اذان صبح، ۴ دقیقه… ۳ دقیقه. تا ۱ دقیقه و سرانجام اعلام اذان صبح. در آن روزگاران موذنان در مآذنهها یا پشت بامهای مساجد و حتی بر بام بعضی خانههای مومنان، این وظیفه را به عهده داشتند و در دقیقههای پایانی اعلام میکردند: «آب است و تریاک» یعنی: زمان باقیمانده تا اذان صبح، برای خوردن و آشامیدن بهاندازهای است که تریاک(= داروی خوردنی) را در دهان بیندازی و برای فروبردن آن، آب بنوشی، یعنی زمان باقیمانده بسیار اندک است.
3) خاطره سوم: تصویر نخستین مدرسه شعر و ادب من است، در چهار پنج سالگی، با معلمی همان پدربزرگی که در دو تصویر پیشین نیز نقشآفرین بود. خانههای آن روزها، در شهر من، یزد غالبا حیاطهای بالنسبه بزرگی داشت، حیاطهایی دارای باغچه و باغچههایی گاه شبیه باغ. این باغچهها در برخی حیاطها فروتر از سطح حیاط بود و از آن به «گودال» تعبیر میشد. حیاط خانه ما چنین بود. من در آن حیاط و در گرداگرد آن گودال، بازی میکردم، میدویدم و مثل هرکودکی فریادهای کودکانه سرمیدادم. آن نخستین معلم مهربان و دلسوز شعر و ادب من، همان پدربزرگ با لهجه یزدی میگفت: «بابا جونوم، چرا مثل اسب چپر(= چاپار= پُست) دور خونه میدویی؟ بیا مشاعره کنیم». مشاعره با بابابزرگ درآمدی بود بر زندگی ادبی من که تا امروز و تا این لحظه ادامه داشته است. در مدرسه هم معلمان خوشذوق، معمولا در اواخر ساعات درس، زمانی را به مشاعره اختصاص میدادند و دانشآموزان را به خواندن شعر و به طورکلی به مطالعه تشویق و ترغیب میکردند تا از فرهنگ و ادب خود که عین هویت آنهاست آگاه شوند و بدانند کیستند.
لازمه مشاعره، محفوظات شعری است. مگر کودکی چهار پنج ساله چهقدر محفوظات شعری دارد؟
پدر بزرگ من نام هرگونه سروکار داشتن با شعر را مشاعره گذاشته بود. در مراحل اولیه، به من تلقین شعر میکرد. بیتی میخواند و از من میخواست که تکرارکنم. میدانیم که اوج قدرت یادگیری آدمی تا پنج سالگی است. ابیاتی را که پدربزرگ میخواند درپی یک دوبار تکرار در حافظه من جای میگرفت و به مصداق حدیث « العلم فیالصغر کالنقش فیالحجر» نه فقط چنان در لوح حافظه من نقش میبست که زدودنی نبود؛ بلکه به یاددارم که چنان مرا برمیانگیخت که گاه من پدربزرگ را به مشاعره میخواندم، بهویژه پس از آنکه شماری درخور توجه بیت از شاعران بزرگ، خاصه سعدی و حافظ، در ذهنم نقش بسته بود و میتوانستم پدربزرگ را شکست بدهم (و البته او این شکست را عین پیروزی خود میشمرد و از آن لذت میبُرد). باری اگر سه خاطره را مقدمه بشمارآورید پاسخ پرسشتان چنین است: کودکی من در فضایی مذهبی، اما ادبی گذشت و از همان سالهای نخستین زندگی که میتوانستم راه بروم و حرف بزنم و بشنوم، گوشم به شنیدن سخن بزرگان شعر و ادب خوگرفت و خوشبختانه این شنیدن و این خوگرفتن در سالهای بعد هم استمرار یافت و خرسندم که تا امروز همچنان ادامه دارد و شنیدن سخنان بزرگان شعر و ادب برای من شده است «هوا» و کیست که بدون هوا بتوانَد زیست؟!
در دوران کودکی و نوجوانی چه کتابهایی را خواندید و تحت تاثیر چه شخصیتهایی بودید؟ اکنون چه میکنید؟
با علاقهای که نسبت به شعر، در جریان « مشاعره» در چهار پنج سالگی در من ایجاد شد طبیعی بود که پس از رفتن به مدرسه(= دبستان) و یافتن توانایی خواندن بهکتابخوانی روی آورم. در آن روزگار در خانه ما دیوان سعدی و حافظ و داستانهایی در حوزه ادب عامیانه مثل امیرارسلان وجود داشت. به یاد دارم وقتی به سن شش، هفت سالگی رسیدم پدربزرگ مرا به دبستان برد تا ثبتنامم کند. مدرسه، « دبستان بَدِر» نام داشت. رئیسش هم فرهنگی درشتاندامی بود به نام «سید مصطفی طاهری». نزدیک هفتاد سال از آن زمان گذشته. توگویی دیروز بود. هنوز گلهای اطلسی که در چهار باغچه، در چهار سوی حیاط دامنگسترده و بوی خوش آن فضا را آکنده بود و تمامت حیاط مدرسه «گویی که در برابر چشمم مصور است». ثبتِنامم کردند و دانشآموز شدم. پیشتر به شیوه مرسوم آن روزگار نزد یک ملا خواندن قرآن آموخته بودم. معمولا ملا پیرزنی بود یا پیرمردی که به کودکان ۴ ۵ ساله قرآن میآموخت. ملای من پیرزن بود؛ ملا ربابه و کسب و کارش هم بافتن «یراق» بود. یراق را زنان زردشتی که بر گرداگرد لبه جلو روسری خود میدوختند و بدینسان آنرا میآراستند. چنانکه پیشتر هم در یک سخنرانی گفتهام مراوده و دادوستد زنان زردشتی با ملای مدرس قرآن و حضور آنان در مکتب آموزش قرآن نمونهای است از زندگی مسالمتآمیز ادیان و مذاهب در کنار یکدیگر در شهر من، یزد، قریب هفتاد سال پیش است؛ حکایتی که در روزگار ما که زیر عنوان «تکثر (= پلورالیسم) دینی» با آب و تاب از آن سخن میرود…. اکنون دانشاموز شده بودم. مشاعره با پدربزرگ هم رونق بیشتری داشت و بر محفوظات شعریام میافزود. کلاسهای دوره دبستان طی میشد و میتوانستم بخوانم و بنویسم. بیشتر معلمان آن روزگاران هم اهل شعر و ادب بودند و در کنار آموزش دروس مدرسی، در اواخر ساعات درس، بساط مشاعره میگستردند و دانشآموزان را به مطالعه تشویق میکردند. کمکم برای خودم کتابخانهای ترتیب دادم، در طاقچههای اتاق که از لوازم ساختمانهای آن روزگاران بود؛ ساختمانهایی که در آنها لوازم زندگی در فصول مختلف پیشبینی شده بود و دریغا که به دست خود ویرانش کردیم، قدرش را ندانستیم و از خود نپرسیدیم که چرا در فرنگستان عمر ساختمانهای مورد استفاده به سیصد چهارصد سال هم میرسد، اما به ما آموختهاند که عمر ساختمان سی سال است و ساختمان سیساله، کلنگی است!