بازديد : دسته: دستهبندی نشده
روزنه ای به سوی روشنا/ نگاهی به جریان آزادیخواهی و تفکرات سیاسی در تئاتر ایران، از مشروطه تا سال ۵۷
شقایق عرفینژاد
تئاتر ایران در ادوار مختلفش شاهد حرکتها و مضامین آزادیخواهانه بوده است. از همان زمان که فتحعلی آخوندزاده نمایشنامههایش را نوشت و بعدها که نمایشنامههایی به زبان فارسی در ایران نوشته شدند، افکار آزادیخواهانه همواره در نمایشها و نمایشنامهها دیده میشد و این جریان در طول ادوار ادامه داشته و به شکلهای مختلف در نمایشها و نمایشنامهها دیده شده است. گروه های مختلف هم به خصوص در صدر مشروطیت نمایش های بسیاری بر ضد استبداد کار میکنند. اگرچه همه با جانشان تاوان نمیدهند. کسی مثل معیرالممالک فکری ارشاد، در تمام نمایشنامههایی که مینویسد و روی صحنه میبرد، به نقد نظام استبدادی میپردازد، اما قربانی نمیشود. در این گزارش به نمایشگرانی می پردازیم که در فاصلهی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی قربانی عقاید و افکارشان شدند.
فتحعلی آخوندزاده
آخوندزاده چند سالی پیش از پیروزی جنبش مشروطیت درگذشت. (۱۲۵۶) اما نوشتههایش، چه نمایشنامهها و چه مکتوبات دیگر او یکسره نقد نظام حاکم و پرورش فکر تغییر و آزادیخواهی است. او در ایران به دنیا آمد، اما اوضاع ایران و جنگ با روسیه خانواده ی او را به منطقهی قفقاز راند و او تمام زندگیاش را در همان منطقه و در تفلیس گذراند. اما بارها و بارها در نوشتههایش که به زبان فارسی هم نیست، اعلام میکند که ایرانی است و از علاقه اش به وطنش میگوید: «ما فرزندان پارسیانیم و بر ما تعصب پارسیان فرض است. یعنی تعصب وطن و همجنسان و هم زبانان».
او پادشاهان قاجار را افرادی بیلیاقت و مستبد میدانست و در سودای بازگشت به اقتدار ایران باستان بود. دو کلمه سیاسی جدید را هم وارد ادبیات میکند: «دیسپوت» به معنای «شهریاری که در اعمال خود به هیچ قانون مستمسک و مقید نبوده و همیشه به هوای نقس خود رفتار بکند و مردم در تحت سلطنت او عبد دنی و رذیل بوده از حقوق آزادی و بشریت به کلی محروم باشند».
کلمهی دیگر «پاتریوت» است. او پاتریوت را دربارهی کسانی به کار میبرد که «در حب وطن مال و جان خودشان را مضایقه نکنند.» در مکتوباتش که سه نامه به جلالالدین میرزای خیالی است، مینویسد: «ای اهل ایران اگر تو از نشئهی آزادیت و حقوق انسانیت خبردار میبودی، به این گونه عبودیت و به این گونه رذالت متحمل نمیگشتی، طالب علم شده…مجمعها بنا مینمودی، وسایل اتفاق را دریافت میکردی، تو در عدد و استطاعت به مراتب از دیسپوت زیادتری. برای تو فقط یکدلی و یک جهتی لازم است. اگر این حالت یعنی اتفاق به تو میسر میشد، برای خود فکری میکردی و خود را از عقاید پوچ و ظلم دیسپوت نجات میدادی».
با این افکار و نوشتهها طبیعی است که جایی در ایران برای نشر آثارش نداشت. آخوندزاده در تفلیس با بعضی از نمایشنامههای شکسپیر، مولیر و گریبایدوف آشنا میشود و به قول خودش به فن دراما علاقه پیدا میکند. در فاصلهی سالهای ۱۲۲۹ تا ۱۲۳۶ خورشیدی او مجموعه نمایشنامههایش مشتمل بر ۶ نمایشنامه را به زبان ترکی مینویسد: ملاابراهیم خلیل کیمیاگر، موسیو ژوردان حکیم نباتات و درویش مستعلی شاه جادوگر، وزیر خان سراب (یا لنکران)، خرس قولدور باسان، مرد خسیس، وکلای مرافعه و داستان یوسف شاه یا ستارگان فریب خورده که داستان است و نمایشنامه نیست. این نمایشنامهها آنطور که فریدون آدمیت تأیید میکند اولین نمایشنامهها به شیوهی غربی در آسیا هستند: «از عثمانی گرفته تا ژاپن هرکس در این رشته ادبیات جدید غربی گام نهاده دقیقا بعد از او بوده است».
همهی این نمایشنامهها در روزنامهی قفقاز چاپ شد و همه هم در زمان خود او در تئاتر تفلیس نمایش داده شد. این نمایشنامهها بعدتر توسط میرزاجعفر قراچه داغی و با نظر مثبت خود آخوندزاده به فارسی برگردانده شدند.
تمثیل ملاابراهیم خلیل کیمیاگر در واقع داستانی واقعی است که در زادگاهش نوخه رخ داده است. او در این حکایت جهل و خرافات را عامل بدبختی مردم میداند. موسیو ژوردان، حکیم نباتات دومین نمایشنامه اوست که در آن هم به جهل و خرافات پرداخته است و اشارهای هم به انقلاب فرانسه دارد، در نمایشنامهی بعدی است اما که مخالفت او با حاکمان قاجار عیان میشود. وزیرخان لنکران داستان تیمور، برادرزاده خان لنکران است که عاشق نسا خانم خواهر زن وزیر خان لنکران میشود، اما وزیر میخواهد خواهر زنش همسر خود وزیر شود و نه برادرزادهاش تا بتواند به مسندی برسد. حقههای او برای رسیدن به این هدف و تلاشهای تیمور و نسا نمایشی از روابط و مناسبات قدرت است.
نمایشنامهی دیگر او وکلای مرآفعه است که بیانگر بیعدالتیهای دستگاه عدالت است. در اینجا آخوندزاده هم به مسئلهی اختیارات زن و جایگاهش در برابر مردان میپردازد و هم عدلیه را زیر سئوال میبرد.
میرزا آقا تبریزی
اولین نمایشنامهنویس ایرانی به زبان فارسی، در واقع قصد داشت کارهای آخوندزاده را از ترکی به فارسی ترجمه کند، اما در میانهی راه تصمیم گرفت، ترجمه را رها کند و خودش داستانهایی به سبک آخوندزاده بپردازد. میرزاآقا تبریزی در نامهای به آخوندزاده پیش از نوشتن نمایشنامهها مینویسد: «اول خواستم کتاب طیاطر را چنانکه خواسته بودید به زبان فارسی ترجمه بکنم. دیدم که ترجمهی لفظ به لفظ حسن استعمال الفاظ را از بین میبرد و ملاحت کلام را میپوشاند. در حقیقت حیفم آمد و ترجمه را موقوف داشتم و چون مرام و مرادم پیروی و ارادت بود، لهذا متخصری به همان سبک و سیاق در زبان فارسی جداگانه نوشتم و این رسم تازه را در میان قوم سرمشق گذاشتم…»
او در نامهای به آخوندزاده خودش را اهل تبریز معرفی میکند و مینویسد: «از طفولیت به آموختن زبان فرانسه و روسیه شوق کردم و زبان فرانسه را به قدری که در نوشتن و ترجمه و تکلم رفع احتیاج بشود تحصیل کردهام و از زبان روسیه نیز قدری بهره دارم…»
با این پیشینه است که میرزا آقا دست به نگارش پنج نمایشنامه میزند: سرگذشت اشرف خان حاکم عربستان، طریقهی حکومت زمان خان، حکایت کربلا رفتن شاه قلی میرزا، حیکایت عاشق شدن آقاهاشم خلخالی، حکایت حاجی احمد مشهور به حاجی مرشد کیمیاگر
او در این نمایشنامهها انتقادهای تند و تیزی به حکومت و دستگاه قاجار دارد. در سرگذشت اشرف خان حاکم عربستان، اشرف خان را میبینیم که حاکم عربستان (خوزستان) است و برای داشتن دوبارهی این منصب به پایتخت به تهران آمده و از صدر تا ذیل مقامات را رشوه میدهد. از صدر اعظم تا فراش و طویله دار. سر آخر چنان چاپیده میشود که فریاد میزند: «به پیرم من دیگر حکومت نمیخواهم. دیگر حکومت به این قسم حرام است، بلکه قرمساقی است. من فردا میروم. هرچه میخواهد بشود. جهنم هرچه باقی به پای من بنویسند میدهم سرم را برمیدارم از این جا میروم. الله الله…چه ولایتی …چه ولایتی»
جای دیگر میگوید: «من نمیدانم این جا شهر است یا سر گردنه! به حق خدا باز سرگردنه. باز سر گردنه! یک گلهی قطاع الطریق جمع شدهاند، یکی وزیر، یکی مستوفی، یکی کدخدا…»
نمایشنامهی بعدی میرزا آقا نقد تند و تیزتری به دستگاه حاکم است. زمان خان که حاکم بروجرد است، برای این که مداخل بیشتری داشته باشد، به راهنمایی فراشباشی شروع به پاپوش دوختن برای یکی از بازاریان پولدار میکند و زن بدکارهای را با او آشنا میکند. شبی که قرار است حاجی بازاری زن را ببیند، فراشان به خانه میریزند و آن دو را دستگیر میکنند و حاجی هم برای این که بدنام نشود، سیصد تومان حقالسکوت برای حاکم میفرستد. در این دو نمایشنامه برای اولین بار است که شخص اول و صدراعظم هم نقد میشوند و چه نقد تند و بیپروایی.
آخوندزاده به میرزا آقا در نامهای پیشنهاد میدهد که بعضی از قسمتهای نمایشنامه را حذف کند یا تغییر دهد. مثلا پیشنهاد میکند اشرف خان متنبه شود و اصلا قید حکومت عربستان را بزند. اما میرزا آقا این کار را نمیکند. او رادیکالتر از آخوندزاده است. تاوان نقد و آزاداندیشیاش را هم میدهد. اسمش را از روی نمایشنامهها بر میدارد، خودش را حذف میکند و برای نزدیک صد سال گمنام میماند و نمایشنامههایش به اسم ملکم خان چاپ و منتشر میشود.
ظهیرالدوله
مقارن شکلگیری انقلاب مشروطه، گروههای مختلف نمایشی در پایتخت شروع به اجرای نمایشهای مختلف کردند. عمده نمایشهایی که این گروهها روی صحنه میبردند، نمایشهایی با مایههای بیشتر سیاسی و کمی اجتماعی بود. اینها در واقع گروههای سیاسی بودند که برای آموزش مردم و گسترش مضامین آزادی خواهانه از تئاتر به عنوان یکی از جلوههای دموکراسی و بیشتر از آن به عنوان یک ابزار بیان استفاده میکردند. یکی از این گروهها را علی ظهیرالدوله با عنوان گروه نمایشی انجمن اخوت راه انداخته بود. این گروه در واقع بخشی از انجمن اخوت بود که از سال ۱۲۸۷ خورشیدی به بعد علاوه بر کنسرتهایی به نفع خیریه، نمایشهایی هم میداد که در انتقاد از دوران استبداد بود. آزادیخواهی و وطنپرستی تقریبا مضمون تمام نمایشهایی بود که در این انجمن و در حیاط خانه ی ظهیرالدوله اجرا میشدند. اجرای چنین نمایشهایی البته بیتاوان نبود. در یکی از این نمایشها که حزب دموکرات اجرا کرد و نقش حزب را در به ثمر نشستن مشروطه نشان میداد، آشوبی به پا شد. مخالفان حزب دموکرات پردهی نمایش را آتش زدند تا شاید مانع اجرا شوند، اما کمتر از یک روز پردهی دیگری آماده شد با طرحی از آتش روی آن به نشانهی تاوانی که پرداخت شده و برای این که تماشاگران مخالفان حزب دموکرات را بشناسند. یکی دیگر از نمایشها پانتومیمی بود که باز هم در خانهی ظهیرالدوله اجرا شد. گزارش این پانتومیم در گزارش ادوارد براون اینطور آمده است: «پرده بالا میرود. محمدعلیشاه که از هر حیث مانند خودش بود، روی تخت سلطنت آرمیده و یک جنازه در چند قدمی تخت روی زمین دراز کشیده. در این موقع پیشخدمت به شاه خبر میدهد که سفیر انگلیس آمده پروانهی شرفیابی میخواهد. شاه اجازه داده، سفیر وارد و به سوی شاه رفته زانوی او ر امیبوسد و مطلب خود را آهسته بدون این که کسی بشنود به عرض میرساند. پیداست که شاه در خواست او را پذیرفته که سفیر بسیار شنگول شده، به سوی جنازه رفته و کلاه او را برداشته از در بیرون میرود. طولی نمیکشد که پیشخدمت آمدن سفیر روس را به شاه عرض مینماید. اجازهی شرفیابی میدهد و سفیر روس بسان همکارش شرفیاب و پس از نجوا خندان شده به جنازه نزدیک گشته کفش او را درآورده بیرون میرود. به همین سان کسان دیگر از نمایندگان خارجه و بزرگان داخله شرفیاب هریک چیزی از لباس و آنچه در جنازه یافت میشد، برداشته میروند. سرانجام جنازهی برهنه و از هستی ساقط میگردد. پس چند نفر از وطنپرستان و خیرخواهان دولت و ملت آمده اجازه ی شرفیابی میخواهند و شاه را از خواب خرگوشی بیدار و جنازه را که نقش ایران بوده نشان میدهند که چگونه برهنه و ناتوان گردیده و میفهمانند که اگر شاه پشت به پشت او دهد به یاری یکدیگر دفع دشمن بدخواه توانند گردد. شاه متنبه شده برمیخیزد، جنازه نیز اندام راست کرده به شاه دست میدهد».
اگر شاه نمایش دست به دست ملت میدهد، شاه واقعی اما تماشاگران نمایش را هم مواخذه میکند و بسیاری معتقدند به توپ بستن خانهی ظهیرالدوله نتیجهی خشم شاه از همین نمایش است.
میرسیف الدین کرمانشاهی
دربارهی او گفته میشود که اولین کارگردان تحصیلکرده و صاحب سبک در تئاتر ایران است. او متولد ۱۲۵۵ است و در شانزده سالگی به حوزهی قفقاز میرود و در تفلیس و مسکو تئاتر و به خصوص طراحی صحنه را میآموزد و علاوه بر آن زبان روسی و ترکی را هم فرا میگیرد. بعد هم در سال ۱۳۰۰ به باکو میرود و درس هنرپیشگی میخواند و تعلیم فن بیان و دکور میبیند. به تهران که برمیگردد به تئاتر نکیسا میرود و به عنوان کارگردان کنار ارباب افلاطون شاهرخ میایستد. در این زمان کسانی مثل کمالالوزاره محمودی، سیدعلی خان نصر، جواد تربتی و رضا کمال شهرزاد نمایشنامه مینوشتند که توسط گروههای کمدی ایران، کمدی اخوان، مجمع تئاترال تهران و جامعه باربد اجرا میشد. او مدتی را به مطالعه میگذراند و بعد نمایشنامهی لیلی و مجنون تصنیف جواد تربتی را روی صحنه میآورد که دکوراسیونش عالی و منحصر به فرد است. دومین پیسی هم که کار میکند خسرو و شیرین است و بعد از همین است که اختلافش با همکارانش شروع میشود. روی همین اختلافات تصمیم میگیرد سالن مجزایی داشته باشد و «استودیو درام کرمانشاهی» را تأسیس میکند. این استودیو با رویایی بزرگ و به شکل علمی طراحی شده بود و روز به روز رو به پیشرفت بود. در همین استودیو است که برای اولین بار در ایران سن گردان طراحی میشود. همین پیشرفتها باعث میشود همکارانش او را برنتابند و بدگوییاش را کنند و دسیسه بچینند و حتی کار تا جایی پیش برود که مدتی به دلیل اقامت در قفقاز به زندان بیفتد. بعد از آن هم اوضاع بدتر شد و مدتها رنج کشید. حکومت هم اجازه کار به او نمیداد. روزی سرپاس مختاری به او پیغام داد که یا تئاتر یا ایران را ترک کند. جواب او هم این بود که تصمیم دارم هر دو را ترک کنم و کرد. ۲۲ خرداد ۱۳۱۱ در حالی که نمایشی را در دست تمرین داشت خودکشی کرد.
رضا کمال شهرزاد
رضا کمال با پسوند شهرزاد که از علاقه اش به هزار و یک شب میآمد، تماما نمایشنامهنویس بود. او از کودکی با هفت پیکر و هزار یک شب آشنا شده بود و بعدتر در مدرسه سن لویی زبان فرانسه آموخت. چند متن فراسه را به فارسی برمیگرداند و بعد گروه تئاتر انجمن ایران جوان را همراه سعید نفیسی، مجتبی طباطبایی، آرتو طریان و چند نفر دیگر تأسیس میکند. «پریچهر و پریزاد» اولین نمایشنامهی او و دومین نمایشی است که توسط این گروه و در سال ۱۳۰۰ اجرا میشود و او را به عنوان نمایشنامه نویسی با آیندهی خوب به تئاتر معرفی میکند. در همین گروه و در همین نمایش است که به پری آقابایوف که در آن بازی میکند، دل میبازد. کارهای بعدی هم که مینویسد و کارگردانی میکند باز هم اپرتهای عاشقانه هستند. «اصلی و کرم» را در سال ۱۳۰۷ مینویسد که اقتباسی از اپرت اصلی و کرم حاجی بگف است، بعد هم نمایشنامه عروس ساسانیان که این هم یک اقتباس آزاد است، اما این بار از خسرو و شیرین نظامیگنجوی. و مهمترین نمایشش، شب هزار و یکم است که سال ۱۳۰۹ با کارگردانی آرتو طریان روی صحنه رفت. در نمایشنامههای شهرزاد شاهان مختلفی حضور دارند و جلوههای مختلفی از یک شاه را در کارهای او میبینیم. در همین شب هزار و یکم شاه را میبنیم که در هزار و یکمین شبی که هر شبش یک زن را به بستر برده و بعد او را کشته، پشیمان از کشتن شهرزاد است. ورود او با چنین جملههایی همراه است که رو به کنیزانش میگوید: «مثل برگ خزان به خاک ریخته اید…برخیزید… برای چه همه رنگ خود را باختهاید…..چقدر از تماشای این قیافههای ترسناک پریده رنگ لذت میبرم. ..خوب میدانند که زیبایی و وجاهتشان ابدا در قلب من موثر نیست. مثل گلهای خوش رنگ مسموم در اطراف من روییده شدهاند…ولی قبل از این که عطر زهرآلود آنها مرا از هوش ببرد، آنها را به خاک انداخته، لگدمال میکنم… (ساقی شراب ریخته به دست شاه میدهد) برای چه آن همه سرخ است؟ …نه، واهمه نکن هرچه سرخ تر باشد برای من گواراتر است…به رنگ خون شباهت دارد…چقدر شیرین است. باید مزهی خون همینطور شیرین باشد».
در پریچهر و پریزاد هم شاه میگوید: «اگر دشمنانم که از مشاهدهی اقتدارم خیره میشدند الحال خبر میشدندکه چطور آواره و تنها و خسته و ضعیف هستم، آنوقت چه میکردند؟ رشتهی حیات یک سلطان چقدر سست است. چه زود ممکن است پاره شود. سلاطین از همه بدبختتر هستند که به هیچ کس اعتماد ندارند».
او در همان زمان کلبه ای را میبیند و از خود میپرسد: از کجا که مرا نشناسند و در صدد قتلم برنیایند؟ من بسیار خونها ریختهام. شاید که یکی از اقوام او هم در مقابل ارادهی من شهید شده باشد. میگویند ظلم بد است. حالا من این حرف را میفهمم».
اگر به یاد بیاوریم که این نمایشنامهها و این گفتار در زمان سلطنت رضاشاه نوشته و اجرا شده، آنوقت متوجه نسبت رضا کمال شهرزاد با قدرت میشویم. همین استبدادستیزیاش است که سانسور را برای کارهایش به دنبال دارد. در منابع مختلف از نامههای او در سال ۱۳۰۹ با وزارت معارف مطلع صحبت شده که در آنها از جرح و تعدیل و سانسور نمایشنامههایش بدون اطلاع او شکایت میکند. او که در این زمان نویسنده شناختهشدهای بود، به دلیل همین سانسورهای شدید مدتی از تئاتر کنار کشید، اما چندان طاقت نیاورد و در بیستم شهریور ۱۳۱۶ با سیانور خودکشی کرد.
میرزاده عشقی
این آنارشیست نجیب خودش هم میدانست که مرگ طبیعی نخواهد داشت:
من آن نیم که به مرگ طبیعی شوم هلاک وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم.
او زادهی ۱۲۷۲ خورشیدی است. بیست ساله که بود، جنگ جهانی اول درگرفت. در این زمان این فکر که بریتانیا و روسیه ایران را بین خود تقسیم خواهند کرد، تقویت شده بود و بر این اساس عدهای به این فکر افتادند پیش از این رویداد دولتی خارج از ایران تشکیل شود که بتوان آنجا برای تمامیت ارضی و استقلال ایران مبارزه کرد. به دلیل و از آنجا که آلمان با شعارهای ناسیونالیستی و آریایی به مذاق ایرانیها خوش آمده بود، این عده تصمیم گرفتند این کشور را انتخاب کنند. بر همین اساس این عده به عثمانی رفتند. میرزاده عشقی یکی از این افراد بود. در راه رسیدن به عثمانی، عشقی از ویرانههای مدائن عبور میکند و همین فکرش را به شدت مشغول میکند و نتیجهاش میشود اپرای رستاخیز سلاطین ایران؛ اپرایی که در آن سلاطین ایران باستان که برای عشقی نوستالژیکترین و آرمانیترین ایران است، یک به یک ظاهر میشوند و از اوضاع فعلی ایران شکایت میکنند. ترجیعبند شعرهای این اپرا این است:
این خرابه قبرستان نه ایران ماست
این خرابه ایران نیست، ایران کجاست؟
او این اپرا در اردیبهشت سال ۱۳۰۰ یک بار گراندهتل و یک بار هم در اصفهان اجرا میشود. هرچند محمد قائد در کتابش، عشقی، سیمای نجیب یک آنارشیست دربارهی این اپرا مینویسد: «همین نکته که نمایشی در مکان شیک پایتخت تنها یک بار بر صحنه بیاید و تمام یعنی نه کنسرت است و نه تئاتر، و نه کسی آن را بیش از تمرین کودکان دبستانی جدی میگیرد.» اما به هر حال این اولین کوشش یک نمایشنامه نویس برای تجربهی اپرا در ایران جسارت فراوانی میخواست.
او از مخالفان سرسخت قرارداد ۱۹۱۹ وثوقالدوله با انگلیس میشود و آن را جز یک معامله ی فروش ایران به انگلیس نمیداند. آنقدر دربارهی آن در روزنامهاش «قرن بیستم» مینویسد و شعر میگوید که عاقبت وثوقالدوله زندانیاش میکند.
بعد از شهریاران او نمایشنامه دیگری دربارهی سلاطین ایران باستان نمینویسد و به زندگی مردم عادی روزگارش میپردازد. نمایشنامهی بچه گدا و دکتر نیکوکار، دربارهی دختر بچهای است که یک گدا با لباس پوشاندن لباس پسرانه به او وادار به تکدیگریاش میکند. او در مقدمهی این نمایشنامه مینویسد: «غرض از این نمایش مجسم کردن استعدادهای خوب ایرانی است که در نتیجهی نبودن تعلیمات عمومی به دزدی و حقه بازی و رذالت صرف شده است…»
اواخر سال ۱۳۰۱ او برای اجرای دو پیس در گراندهتل در روزنامهاش آگهی داد. یکی از آنها نمایشنامهی بیچارهزاده است که آنطور که خودش نوشته در اثر خودکشی برادرش آن را تألیف کره است. اما از روی نوشته یک مأمور دایرهی بازبینی، فردی به اسم شمیم، میدانیم که این نمایشنامه توقیف شده است: «گمان نمیکنم پیسی تا به این حال بدین مزخرفی کسی تألیف نموده باشد. در هر صورت بنده که هیچ عقیده ندارم، اجازه داده شود. به علاوه خود پیس هم باید ضبط شود. میتوانیم در نظمیه ضبط نماییم».
عشقی دربارهی انقلاب و تحول بسیار مینوشت و تند هم مینوشت و عقاید رادیکالی داشت. هفده سال بعد از انقلاب مشروطه از دسته کسانی بود که اعتقاد داشت نهضت از بین رفته است و کارش تمام شده است. او این را نتیجهی دو چیز میدانست. یکی این که عوامل انقلابی حالا که چند سال از مشروطه گذشته مرتجع شدهاند و دیگر افکار آزادی خواهانه ندارند و در جا میزنند و دیگر این که افراد مسن همچنان در مجلس حضور دارند و همه تصمیمها با آنهاست. در مقالهای مینویسد: «تمام آن کسانی که در صدر مشروطیت با نهایت حرارت فریاد میزدند انقلاب …انقلاب..آزادی …آزادی امروز با نهایت افسردگی میگویند یاد دورهی ناصرالدین شاه به خیر. بیخود انقلاب کردیم. اینان همه مرتجعند. باید به آنان گفت اگر از انقلاب نتیجهی منظوره گرفته نشد، تقصیر شماست. تقصیر خستگی شماست…»
اما رادیکال ترین موضع او برگزاری عید خون در هر سال به مدت ۵ روز است. او معتقد است اگر در این ۵ روز خون ظالمین و مرتجعین ریخته شود، دیگر هیچکس جرأت این کار را نخواهد داشت و مینویسند:
گرکه بینی آید از گفتار عشقی بوی خون
از دل خونینش این گفتار میآید برون
این عقیده البته چنان تند و فکرنشده بود که هیچ پیروی هم پیدا نکرد. او در تمام مدتی که هفده شماره روزنامهی قرن بیستم را منتشر کرد، بر همین عقاید پافشاری کرد و مقاله نوشت و حتی اشعاری ضد رضاشاه سرود. هزینه این مقالهها و سرودهها جانش بود که روز ۱۲ تیرماه ۱۳۰۳ به ضرب گلوله از او گرفتند. در حالی که مطمئن بود به زودی جانش را میگیرند و در خانه تقریبا پنهان شده بود، ۲ نفر به خانه اش رفتند و به بهانه کمک خواستن از او برای نوشتن عریضه، وارد خانه اش شدند و به او شلیک کردند. او را در حالی که التماس میکرد به مریضخانه نبرندش، به مریضخانه بردند، اما در آنجا زندگی کوتاهش در ۳۲سالگی تمام شد.
عبدالحسین نوشین
سیاسیترین نمایشگر ایران، عنوانی است که اگر به نوشین بدهیم، راه به خطا نرفتهایم. او سال ۱۲۸۵ به دنیا آمد و سال ۱۳۵۰ در ۶۵ سالگی درگذشت. زندگی هنریاش از این هم کوتاه تر بود. سر جمع شاید پنج شش سال. اما در همین مدت تحولی عظیم در تئاتر ایران ایجاد کرد. او از جمله دانشجویانی بود که سال ۱۳۰۷ برای ادامهی تحصیل به فرانسه اعزام شد. اما رشتهی دیگری برخلاف آنچه برایش در نظر گرفته بودند، انتخاب کرد: نمایش. برگشت داده شدن از فرانسه به تهران برای این کار، شاید اولین تاوانی بود که در راه تئاتر داد. مدتی بعد با هزینهی شخصی به فرانسه برگشت و تحصیلش را تمام کرد. او در فرانسه فقط با تئاتر آشنا نشد. اندیشههای چپ هم را مطالعه و جذب کرد. نتیجهی تلفیق این دو با هم بود که خودش هم بعدها به این نتیجه رسید، اشتباه بود. به هر حال او با دستی پر به ایران برگشت و تئاتر علمی و نوین ایران را پایهگذاری کرد. اگر در دهههای بعد از مشروطیت افرادی سعی بر نوسازی تئاتر ایران و ایجاد تئاتر ملی بر اساس سنتهای بومی داشتند، نوشین عقیده داشت، بازسازی تئاتر ایران باید بر اساس اندیشههای نوین تئاتر دنیا انجام شود. او سال ۱۳۱۲ نمایش «توپاز» را روی صحنه برد که به تمامی همان بود که از تئاتر میخواست معرفی کند؛ نمایشی مدرن بر اساس مدلی که در اروپا اجرا میشد. سال ۱۳۱۳ او در هزارهی فردوسی ۳ پرده از شاهنامه را آماده کرد که حقیقتا یک اتفاق در دنیای تئاتر آن سال بود. متنی کهن و نگاهی نو این نمایش را این نمایش را به اجرایی تبدیل کرد که نامش در هر کتاب تاریخ تئاتر وجود دارد. بعد از آن است که دوباره با لورتا همسرش به شوروی و فرانسه میرود. با فرا رسیدن شهریور ۲۰ و ایجاد فضای باز سیاسی، نوشین با تمام انرژی به سمت تئاتر حرفهای میرود و دست به ایجاد کلاس علمی بازیگری میزند. کسانی مثل عزت الله انتظامی،صادق شباویز و محمد علی جعفری و نصرت کریمی دانشآموخته همین کلاسها بودند. که سال ۱۳۲۱ شروع شده بود. نوشین سال ۱۳۲۳ «تئاتر فرهنگ» را در خیابان لالهزار اندازی کرد و اولین نمایشش هم «ولپن» نوشتهی بن جانسون بود.
این نمایش البته بی دردسر روی صحنه نرفت. با وجود فضای باز سیاسی اما محمدتقی کهنمویی در مطلبی با عنوان نگاهی به ۳۵ سال تئاتر مبارز سال، ۱۳۵۸، مینویسد: «تئاتر فرهنگ فروردین ماه ۱۳۲۳ در خیابان لالهزار با نمایشنامه ولپن شروع به کار کرد. از همان لحظه آغاز نمایش ولپن صدای بوق هفت هشت ده اتومبیل سواری بلند شد و مدتی ادامه پیدا کرد. ماشینها از کوچه برلن وارد خیابان فردوسی میشندند و از میدان توپخانه به لاله زار میآمدند و انگار که عروس میبردند… میخواستند با صدای بوق و جار و جنجال مانع شنیده شدن حرفهای هنرپیشهها بشوند و تماشاچیان را در سالن ناراحت کننند…»
چندین نمایش در این سالن اجرا شد تا این که بالاخره به دلایل مالی کارش به تعطیلی کشید.
اما در این مدت علاوه بر نمایش تئاترهای مدرن، اخلاق و فرهنگ نوین تئاتر را هم تقویت کرد. صحنه و سالن نظم و ترتیب دقیقی داشت. برای اولین بار بروشور در اختیار تماشاگران قرار گرفت، رفتار کارکنان تئاتر با تماشاگران محترمانه بود، پس از شروع نمایش در سالن بسته شد، در سالن خوراکی و سیگار قدغن بود، هیچ صدای اضافی شنیده نمیشد و تماشاگران باید خاموش مینشستند و تماشا میکردند و تنها در پایان میتوانستند با کف زدن هنرمندان را تشویق کنند.
بعد از تعطیلی تئاتر فرهنگ نوشین در سال ۲۶ تئاتر فردوسی را راه اندازی کرد که مجهزتر و گروهش بزرگ تر شده بود. نوشین در این سالها دیگر از اعضای کادر حزب توده است و از طرف این حزب هم تحت فشار است که فقط نمایشهای سیاسی همسو با اهداف و اندیشههای حزب روی صحنه بیاورد. اما نوشین تا جایی که میتواند از این کار طفره میرود. چون معتقد است این کار وظیفهی تئاتر نیست. تا سال ۱۳۲۷ که به شاه تیراندازی شد، تئاتر فردوسی فعالیت داشت. اما با این اتفاق این تئاتر به دلیل این که از پایگاههای حزب توده شناخته میشد، تعطیل شد. نوشین هم دستگیر و به زندان محکوم میشود. اما بعد از مدتی میتواند فرار کند. آنطور که انتظامی در کتاب آقای بازیگر مینویسد، دو سال مخفیانه در خانهای که اصلا به همین دلیل انتظامی مجبور به اجاره اش میشود با آنها زندگی میکند و بعد به شوروی میگریزد. خودش بر این اعتقاد بود که فرارش از زندان در حالی که فقط یک سال از زندان باقی مانده بود، اشتباه بود. چون میتوانست بعد از پایان زندان به تئاترش بپردازد. اما به هر حال این اتفاق افتاد، او به شوروی رفت و در حالی برای تئاتر بیقرار بود، تا آخر عمر نتوانست کار کند.
غلامحسین ساعدی
در سال ۱۳۲۰، پس از حملهی شوروی به تبریز، او و خانوادهاش به روستایی دورافتاده در آذربایجان گریختند. این روستانشینی در آیندهی ساعدی دو تأثیر بزرگ داشت. یکی این که در همین کودکی با کتاب و به خصوص کارهای چخوف آشنا شد و بعد این که فرهنگ و فضای روستا چنان برایش تأثیرگذار بود که چند نمایشنامه و فیلمنامه در فضای روستایی خلق کرد. سالها بعد در خاطراتش نوشت که در آن روزها بود که «چشمهایم ناگهان باز شد.»
در سال ۱۳۲۴، آذربایجان به یک جمهوری سوسیالیستی خودمختار تبدیل شد. حکومت خودمختار پیشهوری تنها یک سال دوام آورد و رفتنش هم برای اهالی آذربایجان بسیار سخت بود. ساعدی در گفت و گو با حبیب لاجوردی در تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد میگوید اوباش محلی بعد از رفتن حکومت پیشهوری چنان به جان مردم افتادند که مردم فقط منتظر ارتش بودند که آن هم سه روز بعد رسید. اما با این وجود در این یک سال رسمی شدن زبان آذربایجانی لذت درس خواندن را برای او زیاد کرده بود. در همین آذربایجان است که در سال ۱۳۲۸ به سازمان جوانان دمکرات آذربایجان میپیوندد. پس از کودتای ۲۸ مرداد او و برادر کوچکترش دستگیر و در زندان شهربانی تبریز زندانی میشوند.
ساعدی از اوایل دهه ۱۳۳۰ اولین داستانهای کوتاهش را منتشر میکند وسال ۳۶ هم لیلاجها، اولین نمایشنامه اش را با نام گوهرمراد مینویسد.
اوایل دههی ۴۰ او و برادرش به تهران میآیند و در جنوب شهر درمانگاهی تأسیس میکنند که بعدتر تبدیل به پاتوق روشنفکران و بحثهای دایمی میشود. در همین جاست که با احمد شاملو، جلال آل احمد، سیمین دانشور و پرویز ناتل خانلری آشنا میشود. در دههی چهل و پنجاه او بهترین نمایشنامههایش را مینویسد. نمایشنامههایی که بیشترشان مایه سیاسی و اجتماعی دارند. «چوب به دستهای ورزیل» دربارهی روستاییانی است که برای فرار از آسیبی که گراز به مزرعه شان میزند، دست به دامان یک موسیو میشوند که برایشان شکارچی بفرستد. اما شکارچیانی که موسیو میفرستد، هزینهی بیشتری از حمله گراز دارند، «آی با کلاه، آی بیکلاه» روایت پیرمردی است که از دزدی هیولاوار که در خانهای در محله کمین کرده به همه خبر میدهد، «خانه روشنی» ماجرای مرد نظامی است که در بستر بیماری افتاده و انتظار مرگ را میکشد. «دیکته» داستان دانشآموزی است که از نوشتن جملهای که به او دیکته میشود، طفره میرود. خط فکری ساعدی از همین داستانهای یک خطی هم مشخص است. غافلگیرکننده نیست که در سال ۵۳ به زندان میافتد و وقتی بیرون میآید احمد شاملو او را جنازهای نیمه جان توصیف میکند. او بعد از انقلاب ایران را ترک میکند. در فرانسه ساکن میشود، اما زندگی نمیکند تا سال ۶۴ که بیماری کبدی واقعا زندگیاش را تمام میکند.