شاعری گم شده در مه!
دیکتاتوری کلیشه ها و جایگاه آقای شاعر در تاریخ اندیشه و ادبیات معاصر
حسین شیخ الاسلامی
کليشهها، چراغهاي بزرگراه سادهانديشي و سادهانگاري در تاريخ انديشهي معاصر ما بودهاند. برچسبهايي حاضر و آماده، که به ناظر کم حوصله و عجول، امکان ميدهند پديدهها را بفهمد، طبقهبندي کند و در کشوهاي از پيش آماده بگنجاند. از تقيزاده و ميرزا ملکم خان، تا فروغ و نيما و هدايت، ما شاهد حجم متورمي از کليشهها و برچسبها هستيم که يگانگي و تکينگي هر يک از انديشمندان و هنرمندان اصيل تاريخ تجدد ايران را در حجاب برده، و از آنان تصويري باسمهاي، گل درشت، اما منسجم ارائه ميدهد، و تقيزاده را به وادادهي غربگرا، ميرزا ملکم خان را به توطئهپردازي فراماسون، فروغ را به زني گستاخ و جسور، و صاحب قلمي زنانه، نيما را به يک پيامبر و هدايت را به نهيليستي خوشقلم فروميکاهد، و مخاطب را از کنکاش بيشتر واميدارد.
احمدرضا احمدي، شاعر، هنرمند و متفکر تازه از دست رفته را، ميتوان يکي از بزرگترين قربانيان اين سنت نه چندان مبارک دانست. نخستين برچسب را، در سالهاي دور، در دههي چهل، رضا براهني با استفاده از آثار ادبيات کودکي احمد رضا، به او چسباند، و تا همين امروز هم براي برخي که او را شاعري با «روحيات لطيف کودکانه» ميخوانند، اين برچسب همچنان معتبر است. اخلاق و منش احمدرضا، و شوخطبعي کمنظيرش، برخي ديگر را بر آن داشت تا از اين زاويه او را فهم کنند، و اين کليشهي دومي بود که بر احمدرضا نشست، در پيامهاي برخي از چهرههايي که درگذشت او را به جامعه تسليت گفتهاند ميتوان اين کليشه را به روشني ديد. سادگي، و سادهگويي، سومين اين کليشههاست، به ويژه در دههي هشتاد شمسي، و پس از فروکش کردن شعر چندصدايي و شعباتش، که عمدتا برخاسته از حلقهي جلسات دکتر براهني در دههي هفتاد بود، اقبال و استقبال مخاطب از شعر احمدرضا، به واسطهي «سادگي» و «سادهگويي» او فهم شد، تا آنجا که برخي از همان منتقدان، شاعران نوپايي چون گروس عبدالملکيان را پيرو راه احمدرضا خواندند و به نوعي بعد از «موج نو» که به درست يا غلط، به اسم احمدرضا سند خورده است، اين جريان سادهگرا در شعر را هم، حاصل اقبال عمومي به اشعار او، و برخي ديگر همچون شمس لنگرودي دانستند.
و بالاخره، بزرگترين کليشه و برچسبي که در تمام اين سالها، بر پيشاني شعر احمدرضا نشست، حاصل نگاه بزرگترين همراه و همدل او، فروغ فرخزاد به شعر او بود. نامهاي که فروغ به احمدرضا نوشته بود، باعث شد، کليشهاي مسلط بر فهم معاصر از اين شاعر شکل بگيرد، و آن کليشهي «پرگويي و ضد وزن بودن» آثار احمدرضا بود. فروغ با زباني همدلانه و دلسوزانه روزگاري براي احمدرضا نوشته است:
سعي نکن زياد شعر بگويي. فريفتهي هيجان و شدت نشو. بگذار همه چيز در ذهنت تهنشين شود. آنقدر تهنشين شود که فکر کني اصلاً اتفاق نيفتاده. زندگي کن تا از يکنواختي بيرون بيايي. آدم وقتي خودش را در جريان زندگي بگذارد، هر روز استحالهاي در او صورت ميگيرد و اين استحاله است که انسان را لحظه به لحظه و روز بهروز ميسازد و وسعت ميدهد. وقتي ديدي که داري يک ايدهي مشخص را تکرار ميکني، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار. مثل من که لااقل براي يکسال کنار خواهم گذاشت. زندگي ميکنم و صبر ميکنم تا باز دوباره شروع کنم. اصل، ريشه است که نبايد گذاشت از ميان برود. حالا بگذار ديگران بگويند که «ديدي، اين يکي هم تمام شد.» اگر کسي اين حرف را زد و تو شنيدي، نميخواهد جوابش را بدهي، فقط در دلت و بخودت بگو «من که کارخانهي شعرسازي نيستم و دنبال بازار هم نميگردم».
و باز در جاي ديگري از نامه، به دوست شاعرش تذکر داده است که:
“احمدرضاي عزيز ” «وزن» را فراموش نکن، به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا آرزويم اين است که استعداد و حساسيت و ذوق تو در مسيري جريان پيدا کند که يک مسير قابل اطمينان و قرص و محکم باشد. حرفهاي تو اين ارزش را دارد که به ياد بماند. من معتقدم که تو هنوز فرم خودت را پيدا نکردهاي و اين راهي که ميروي راه درستي نيست. اين چيزي که تو انتخاب کردهاي، اسمش آزادي نيست. يک نوع سهل بودن و راحتي است. عيناً مثل اين است که آدمي بيايد تمام قوانين اخلاقي را زير پا بگذارد و بگويد من از اين حرفها خستهام و همينطور ديمي زندگي کند. درحاليکه ويران کردن اگر حاصلاش يک نوع ساختمان تازه نباشد، بالنفسه عمل قابل ستايشي نيست.
و اينطور بوده است که چهارچوبي براي فهم احمدرضا احمدي، شاعر پرتلاش و پرکار معاصر، تا همين امروز که سوگوار او هستيم، شکل گرفته است. چهارچوبي که از او، شاعري ساخته پرگو، ضد وزن، با روحيهاي کودکانه و البته ساده نويس، که شخصيتي بذلهگو و شوخ هم داشته، و درست با همين لحن دوستانهي فروغ خطاب به او، ميتوان با آثارش ارتباط گرفت، انگار که او همواره «احمدرضاي عزيز» و جواني است، که ميتوان دوستش داشت، ولي جدياش نگرفت.
اما آيا، خارج از اين برچسبها و چهارچوب، نميتوان احمدرضايي ديگر را بازشناخت و فهم کرد؟ آيا آنچه فروغ، بيش از شصت سال پيش براي احمدرضا نوشته است، حاصل فهم دقيق از پروژهاي است که احمدرضا احمدي براي شاعري برگزيده است، يا توصيههاي شاعري است جوان، به شاعري جوانتر، که برخاسته از فهم محدود زمانه و اقتضائات او بوده است؟ به گمان من، در پس اين برچسبهاي يکدقيقهاي، احمدرضاي ديگري نيز قابل بازشناسي و فهم است، احمدرضا احمدي به مثابهي شاعري اصيل و متفاوت، که در بيش از شصت سال، در ارتباط با مخاطب خود موفق بوده است، اگرچه شايد هيچگاه از سوي منتقدان و نظريه پردازان ادبيات و فلسفه جدي گرفته نشده باشد، و ازدحام برچسبها چشم اديبان معاصر را از ديدن او ناتوان کرده باشد، اما حالا و با بسته شدن کارنامهي شاعري او، ميتوان، و چه بسا بايد نگاه ديگري به شعر او انداخت و با کنارگذاشتن القاب و مفاهيم حاضر و آماده، به جستجوي پاسخ اين پرسش پرداخت که پروژهي شاعري احمدرضا چه بود و چرا نام او، در طول بيش از شش دهه شعر معاصر ايران، ماندگار شد و زنده ماند.
البته که اين مسير، مسيري طولاني است که شايد بتوان نام آن را بازکشف شاعري به نام احمدرضا احمدي گذاشت، اما آنچه اکنون از نوشتهاي در اندازههاي نوشتهي حاضر برميآيد، واگويه کردن برخي از شاخصهايي است که از احمدي، شاعري تکينه و منحصر به فرد ميسازد، شاخصهايي که تفصيل و توضيح آن، نيازمند تتبع و تحقيق، و نگارش چندين مقاله و کتاب است، اما به نظر ميرسد بتوان در اين مختصر، دست کم تعدادي از آنها را برشمرد:
۱)احمدرضا، کاشف راههاي جنگلي:
شعر، به عنوان اصيلترين شکل بيان هنري، وظيفهي دشوار توسعهي مرزهاي زبان، و به واسطهي آن، جهان بشري را بر عهده دارد. اين نکتهي تازهاي نيست، از حدود هشتاد سال پيش، که هيدگر با استعارهي راههاي جنگلي، اين وظيفه را متعلق به شاعران دانست، تا امروز که فيلسوف جواني همچون کليولند، توسعه زبان و گفتن «ناگفتنيها» را، وظيفهي شاعر ميداند، اين سخن بارها و بارها تکرار شده است. اما اين احمدرضا احمدي است که به مثابهي يک پروژه، اين وظيفهي دشوار را بر عهده ميگيرد، و تلاش ميکند، تمام آنچه ميتوان زندگي روزمره ناميد را، به دايرهي شعر، و دايرهي زبان وارد کند. برخي از «زيست شاعرانه»ي احمدرضا سخن گفتهاند، اما کمتر کسي است که از «شاعرانگي زيست محور» او سخن گفته باشد. احمدرضا شايد تنها شاعر معاصر ايران محسوب ميشود که براي خلق ادبي از يکسو، دست به خلق موقعيتهاي نادر و شاعرانه نميزند، و از سوي ديگر، زندگي انضمامي را تا سطح شعر، بالا ميکشد. او شعر را از دل معموليترين لحظات زندگي برميکشد، و يا به ديگر سخن، به آنچه هيدگر چيزهاي تو دستي ميناميد اصالت شاعرانه ميدهد.
از اين زاويه، پروژهي احمدرضا را ميتوان «پروژهي ناميدن شاعرانه زندگي» ناميد، پروژهاي که در آن، احساسات، لحظات، عواطف و تجربههاي روزمره، پيشپا افتاده و بينام، برجسته و شاعرانه ميشوند و از اين طريق، زبان دوباره بارور و بارآور ميشود. اين ناميدن شاعرانهي چيزها، کشف شخصي شاعر است که پس از ارائه، بر بستر زبان جاي ميگيرد و احتمالاً بارها و بارها در طول تاريخ، تکرار ميشود. به عنوان نمونه:
“زماني/با تکهاي نان سير ميشدم/و با لبخندي/به خانه ميرفتم/اتوبوسهاي انبوه از مسافر را/دوست داشتم/انتظار نداشتم/کسي به من
در آفتاب/صندلي تعارف کند/در انتظار گل سرخي بودم“
و
«حقانيت اين سيب را که در کف اتاق روي آجرهاي نمور افتاده است چگونه بايد ثابت کرد- همه روزي اين سوال را از صاحبخانه داشتيم- اما صاحب خانه هنوز نتوانسته بود درباره مرگ در باران- تشييع جنازه در باران- قولهايي که در زير سايههاي درختان اتفاق ميافتاد براي ما توضيحي بدهد»
و
« امروز در خانه هستم/ از صبح با همسايهها/ حرف از گلهاي آفتابگردان ميگفتيم/ امروز فکر ميکردم/ اگر يک مزرعه با گلهاي اطلسي داشتم/ مزرعه را در پارچههاي مرطوب آبي رنگ ميپوشيدم/ به خانهي شما ميآوردم/ و به شما ميسپردم»
و آثار احمدي، سرشار از نمونههايي از اين دست است. شايد براي چنين پروژهاي، چارهاي جز پرکاري، و زيادگويي پيش روي شاعر نباشد، و چه بسا فهم اين پروژه براي فروغ فرخزاد، که خود سراپا شور و شعر، و درگير پروژهي شخصي خود بود نيز، چندان آسان نبوده باشد. اما احمدرضا، در کوران جريانهاي شعرياي که به دنبال آرمان و مبارزه و آرزوهاي آميخته به ايدئولوژي بودهاند، در شعر، چيزي جز بازآفريني زباني زندگي را طلب نميکند، و اين بازآفريني نيازمند خلق مکرر و چندباره است، انگار که بخواهي زميني وسيع را، با خطکشي سيسانتيمتري مساحي و نقشهکشي کني، و چارهاي جز اين نداري که بارها و بارها، وجب به وجب آن را، با همان خطکش متر و اندازه کني، احمدرضا نيز، با شعر معاصر فارسي، به سراغ مساحي زندگي خود، و آنات آن رفته بود و تلاش ميکرد، زندگي ناگفتني را به سطح زبان برکشد.
۲)احمدرضا، شعر و زمان:
قريب به نيم قرن پيش از احمدرضا، مارسل پروست، رمان نويسي فرانسوي، طولانيترين رمان تاريخ را، با موضوع «زمان، و شيمي عواطف بشري در گذر زمان» آغاز کرد، که نتيجهاش رمان هشت جلدي «در جستجوي زمان از دست رفته» و يکي از بزرگترين آثار تاريخ ادبيات شد. از سر اتفاق، به پروست هم، در زمان انتشار کتاب و حتي پس از آن، بابت پرگويي و دراز نويسي برخي خرده گرفتند و حتي تلاش کردند کتاب او را خلاصه کرده و اضافاتش را حذف کنند. اما نوشتن از تاريخ دروني بشري، و نحوهي مواجههي هنرمند با زمان، پروژهاي دشوار و ديرياب بود، که کسي همچون پروست هم فقط با بسيار نوشتن و تجربه کردن توانست از پس آن برآيد.
از اين زاويه ميتوان، احمدرضا احمدي را نزديکترين چهره به پروست، در تاريخ شعر معاصر ايران دانست. دغدغهي اصلي احمدي، در شصت سال شاعرياش، چيزي جز زمان، و شيمي عواطف بشري در مواجهه با آن نبوده است. خود نيز، در يکي از موفقترين شعرهايش به اين نکته اشاره ميکند:
مرا ميبخشيد/ که باز هم سخن از گلهاي بنفشه گفتم/ گاهي تکرار روزهاي گذشته/ براي من تسلي است / مرا ميبخشيد.
اصالت تماتيک احمدي، در منظومهي شعر معاصر ايران را ميتوان با اين مولفه تبيين کرد. و اين نه فقط براي اهالي ادبيات و مطالعات ادبي، که ميتواند براي اهالي فلسفه نيز، مفيد و روشنگر باشد. واقعيت اين است که دنياي شعر و فلسفه، به هيچ رو آنطور که در سنت ادبي ما رايج شده، از يکديگر دور و با هم غريبه نيستند. شعر، همراه فلسفه است و فيلسوف در طول تاريخ، هميشه از شاعر به تجليل و احترام سخن گفته است، چه آنگاه که همچون نيچه، شاعر را به عنوان پيامبر حقيقت ميستايد، و چه هنگامي که چون ريکور، او را متولي گسترش زبان ميداند. احمدرضا احمدي، به واسطهي تامل شاعرانه در تجربهي زمان، و تجربهي فقدان، به نسبتي با هستي دست مييابد، که به لحاظ فلسفي نيز قابل تامل است:
شما اگر ميخواهيد/شريک اندوه ما باشيد/ پارسايان چون از اندوه بيگانه شدند/ تسليم باران شدند/ وداع است/ نام دوست صبر است
و مرگ گل سرخ است/ و من بسيار زيسته ام/ اما مراد من است/ از اين پنجره/ براي باري/ جهان را آغشته به شکوفههاي گيلاس/ بيهراس، بي محابا / ببينم
و
هرگز باز نميايستد/ اين زمان/ که خوار و شگفت/ من/ عقربههاي ساعت را/ ميشمردم/ درههايي از عطر سوسنبرهاي سبز/ در کابوس خزاني/ ايستاده بودند/ نه شعري تسلي ميداد/ نه دلبستگيهاي بزرگ و پهناور/ به سوي ما/ سرازير ميشد/ باز ما مانده بوديم و يک شاخه انگور/ که آخرين تسلي بود
جملگي اين سطور، و حتي برخي از تکواژههاي آن، همچون صبر، شراکت در اندوه، يا محابا، ارزش فلسفي دارند و بازگو کنندهي تجربهي شاعرانهاي هستند که بخشي از حقيقت را، به روايت احمدرضا احمدي با خود همراه دارد. پرسش اينجاست که آيا روزي فراخواهد رسيد که ما نيز، در ايران و يا در قلمرو زبان فارسي، شاهد آن باشيم کهانديشمندانمان، به بازخواني شعراي اصيل، و همراهي با آنان برخيزند، و اين حاملان حقيقت را، به رسميت بشناسند؟
فارغ از اين پرسش، به نظر ميرسد، احمدرضا، بسيار بيش از آنکه از شاعري در زمانهي خون و انقلاب، انتظار ميرود، سرباز حقيقت و زمان بوده است، و به تمامي در حزن برآمده از گذر زمان، و تجربهي آن زيسته و تا آنجا که در توان داشته به انتقال آنچه دريافت ميکرده پرداخته است. اصرار ما به ناديده گرفتن اين وجوه، به معناي عدم توفيق شاعر در انجام وظيفهاش نيست، کما اينکه در مورد سلف و دوست جوانمرگش، فروغ فرخزاد هم قصه همين است. هنوز هم بعد از نيم قرن از درگذشت او، هيچ تفسير فلسفي و حقيقتطلبانهاي از اشعار فروغ نوشته نشده و اساساً فيلسوفان ايراني، علاقهاي به اين مواجهه نشان ندادهاند. بعيد نيست، اشعار احمدرضا نيز، اينگونه تا مدتها دور از بررسي و تفسير دقيق فلسفي باقي بماند.
۳) احمدرضا و زبان:
اتهام عدم توجه به وزن زبان، اگر در زمان فروغ قابل توجيه بود، امروز ديگر به هيچ طريق قابل اتصاف به احمدرضا احمدي نيست. حقيقت اين است که احمدي، در طول زندگي شاعرانهي خود، توانسته است وزني دروني براي زبان بيابد، و شعر خود را با اين وزن دروني و شخصي منطبق کند. چهطور ميتوان طنين وزن را در اين سطور، که نمونهاي از خروار هستند، ناديده گرفت:
اين تازه نيست/ قديمي است/ دو نفر همه نيستند/ هميشه نيستند/ خويشند و حس و حدسشان براي حادثه نزديک/ حدس دور دارند/ برادر نيستند/ که من بودم/ تو نبودي
و
حقيقت دارد/ تو را دوست دارم/ در اين باران ميخواستم/ تو در انتهاي خيابان نشسته باشي/ من عبور کنم/ سلام کنم/ لبخند تو را در باران ميخواستم
يا
پنهان نميکنم/ خانمها آقايان/ من نيز ميدانم که ميوه/ در سوگواري طعم ندارد/ حرف اگر بزنيم/ حرف آوازهايي است/ که زير باران هم/ ميتوان خواند
و
به خنکي بامداد/ پناه ميبرم/ باران دور است باد دور است/ حدس دور است باور دور است/ شيون -شيون- فقط شيون/ شيون/ در راهروهاي قديمي بيمارستان
شايد بايد پذيرفت، که يا احمدرضا، توصيهي فروغ را پذيرفته، و پس از دورهاي اهميت وزن را در شعر پاس داشته است، و يا فروغ از ابتدا در اشتباه بوده، و احمدرضا، بسيار عميقتر از او از وزن دروني کلمات و ماهيت زبان فارسي، دريافتي شاعرانه داشته و توانسته است به شکلي تکنيکي و کم اشتباه، اين نوع جديد ضربان کلمات در بستر شعرش را به اجرا درآورد. هريک از اين دو گزينه را انتخاب کنيم، اتهام عدم توجه به وزن دروني کلمات، و يا بيآهنگ و ناساز بودن آوا در اشعار احمدرضا، به شدت از واقعيت شعر او دور است. شعر احمدي، ارائه دهندهي نوع جديدي از آهنگ دروني است، که تا کنون جز در مورد او ديده نشده، چيزي مانند آنچه شاملو در شعر سپيد انجام داد و پس از او کسي در تقليد و اجراي زبان شاملويي موفق نبود، در اشعار احمدرضا احمدي نيز رخ داده است. شايد زبانشناسان و اديبان دانشگاهي سالهاي آينده، پس از بررسي دقيق آوايي شعرهايي از او، بتوانند پرده از رمز و راز آهنگ شعرهايش بردارند، اما هرچه باشد، بيترديد بازخواني کلمات و سطور شعرهاي احمدرضا، هر شاعري را به جست و جو و تکاپو مياندازد و او را به جوهر زبان فارسي نزديکتر ميکند.
***
اين سه نکته و مولفهاي که ذکر کرديم، تنها نمونهاي از وجوه منحصر به فرد شاعري به نام احمدرضا احمدي است، که جامعهي ادبي ما، سالهاست او را پشت ديواري از برچسبهاي بيربط گم کرده است. اگرچه بسياري او را دوست داشتند، و دست کم در دو دههي آخر عمر، بسياري از منتقدان، ناشران، و شاعران به دوستي با او افتخار کردند. اما واقعيت اين است که احمدرضا احمدي، شاعري به غايت تنها بود، اين تنهايي نه به معناي انزوا يا گوشهگيري، بلکه تنها به معناي ناديده بودن، ناشناخته بودن است. نه تنها کسي در مسير احمدرضا دوشبهدوش او قرار نگرفت، بلکه حتي راهي که او ميرفت نيز کمابيش از چشم شاعران و همکارانش پنهان ماند. شعر او را مخاطب ميخواند، اما منتقد و شاعر، او را با القابي چون «زلال» و «کودک» شاعر غريزي- و امثالهم از دايرهي بررسي جدي کنار ميگذاشت. الگويي که براهني يکبار به کار گرفت و ديگران نيز، از پي او همان کردند و همان راه را رفتند. نتيجه اينکه پس از شصت سال شاعري، هنوز حتي يک کتاب هم در نقد و بررسي جدي آثار او منتشر نشده، و راه جنگلياي که احمدي با گامهاي خود، براي ما هموار کرده است، دستنخورده و بکر باقي مانده. حالا که کتاب ماجراجوييهاي شاعرانهي آقاي شاعر، در بامداد بيست و دوم تيرماه هزار و چهار صد و دو بسته شده است، شايد نوبت ما شده باشد، که کتاب راههاي احمدرضا را باز کنيم، کوره راه جنگلي که او با گامهايش پيموده باز شناسيم، و بتوانيم نسبتي را که او با حقيقت و زمان پيدا کرده است، دريابيم، و شايد تنها آن زمان باشد که بتوانيم انتظارش را برآورده سازيم. چرا که او شفاف و صادقانه، و سالها پيش از آن بامداد تلخ، انتظارش را با ما در ميان گذاشته است:
از شما هراس ندارم که به من تو بگوييد/ فقط صورتم را به ديگران بگوييد /که لبخند داشت لبم سپيدي بود