گفتگو با پوریا عالمی با عنوان «من محصول یک برهوتم» با آزما در شماره ۱۴۰، شهریور ۹۸: «من محصول یک برهوتم»
این عنوان گفتگوی آزما با پوریا عالمی طنزنویس است. گفتگویی که از طنز آغاز می شود و ادامه اش می رود تا مسیر فرهنگ و ادبیات و هنر و…تا برهوت.
گفتوگو با طنزنويسان آسان نيست. دستِ کم من اينطور فکر ميکنم. اما نميشود پروندهاي دربارهي طنز فراهم کرد؛ بدون آنکه پوريا عالميدر آن حضور داشته باشد. هرچند که اين چهرهي مطرح طنزنويسي در مطبوعات، هم شاعر است و هم نويسنده و فقط يک وجه از چند وجه وجودش طنزنويس است، به هر حال قرارو مداري گذاشتيم آمد و نشست و گفتم: ميخواهم دربارهي طنز حرف بزنيم.
خب چرا طنز؟
به نظرم مسئلهاي است که امروز بايد به آن پرداخته شود. اين را شرايط اجتماعي ميگويد به عنوان سؤال اول، نظرات در مورد موقعيت امروز طنز و طنزنويسي چيست؟
موقعيت طنز امروز در ادبيات فارسي مثل جوجه اردک زشت است. يعني کل خانوادهي ادبيات طنز را جدي نميدانند و فکر ميکنند چهرهي قشنگي ندارد. اما به هر حال اين جوجه اردک زشت است که به داد برادر و خواهرهاش ميرسد. چرا؟ چون طنز است که ميتواند با برش ظريفي لايههاي مختلف معنا را در تن متن متبلور کند. موقعيت طنز در مطبوعات امروز ايران هم موقعيت زنگولهي پاي تابوت است. زنگولهي پاي تابوت يعني چي؟ يعني بچهاي که سر پيري پدرش به دنيا آمد و پدر هم جز همين بچه چيز ديگري از خودش به جا نگذارد! بچه هم مثل زنگوله پاي تابوت پدرش ميرود و گريه و زاري ميکند. اگر پيشفرض شما را قبول کنيم که مخاطب به هواي طنز، روزنامه ميخرد، بايد گفت مطبوعات امروز ما – البته اين نظر بسيار بدبينانه است و بيانصافانه – عملا چيزي جز همين زنگولهي طنز ندارد. اينکه چرا پيکرهي مطبوعات فروريخته و ستونهاش تق و لق شده و جز ستون طنز احتمالا چيز دندانگيري براي مخاطب نيست جاي بررسي زياد دارد. اما واقعيت اين است که همين ستون معلق طنز در مطبوعات هم هرگز نميتواند مخاطبي را راضي نگه دارد که در اينترنت بدون سانسور، بدون فوت وقت، بدون فيلتر، با شوخيهاي گوناگون مواجه ميشود.
اگر اين دو گزارهي بالا را – که نوعي خودزني ادبيمطبوعاتي براي صاحب اين قلم است – در نظر بگيريم بايد اين موضوع را بررسي کنيم که چه چيزي در طنز مطبوعاتي است که با همهي سانسورها و گاها بيمزهشدنش به دلايل مختلف، مخاطب روزنامهخوان را توانسته وفادار نگه دارد؟ فرض من اين است که اساسا مخاطب مطبوعات و ادبيات (در واقع مخاطب خواننده) با مخاطب اينترنت (يعني فالوئرها) متفاوت است و توقع او از ادبيات، بسيار جديتر از اين است که لزوما بيپروايي، پردهدري، رکگويي، بيادبي و… را به ادبيات و ادبيات مطبوعاتي که احتمالا بسيار پوشيده به انواع و اقسام آرايهها و بازيهاي زباني و امکانات ادبي است، برتر بداند.
جاي خودت در اين ميان کجاست؟
تاريخ مطبوعات را که نگاه کني در هر دورهاي طنزنويساني بودهاند که کارهاي خوب و بدي هم ارائه کردهاند، امروز هم از جمله کساني که طنز مينويسند يکي هم من هستم و اين چيز خارقالعادهاي نيست. خارقالعاده اينجاست که ما يک قطار سر هم نيستيم که مثلا بگوييم جريان طنز مطبوعاتي در ۱۰۰ سال اخير و چنين و چنان. هرگز چنين چيزي وجود نداشته و ندارد. چون اين قطار هيچگاه نتوانسته روي ريل برقرار باشد. جريان ادبيات و مطبوعات ما مثل ريل و قطار اسباببازي است. قطعههاي ريل را هيچ گاه نشده به هم وصل کنيم و يک ريل جانانه درست کنيم. ما روي قطعههاي کوچک ريل قطار اسباببازيمان را به جلو و عقب ميبريم. مثلا ريل مشروطه. ريل دههي چهل. ريل دههي پنجاه. ريل دههي شصت. ريل دههي هفتاد. ريل دههي هشتاد. هر کسي آمده خودش مجبور شده از اول چرخ را اختراع کند. اينطوري نيست که ما جريان بههم پيوستهاي باشيم. همين است که شايد آن اتفاق مبارک در ادبيات و مطبوعات نميافتد يا اگر ميافتد مثل جرقهي زيبا و ناپايدار است. چرا که اين جرقه براي اين که تبديل به يک روشنايي تا ابد برقرار شود، بايد شرايطش را داشته باشد. بايد بستر مناسب داشته باشد. همين است که ميگويم من هم قطعهاي از اين ريل ناپيوسته هستم. همه جدا جدا هستيم و پيوندي وجود ندارد. همهجا گسست مي-بيني. و اين در تاريخ ما مدام اتفاق ميافتد. و به همين دليل اظهار نظر در مورد موقعيت امروز طنز يا هر يک از رشتههاي هنري و فرهنگي ديگر، چندان نميتواند قطعي باشد. ما در نهايت جريانهاي ادبيات و مطبوعات را، احساسي دستهبندي ميکنيم. چرا که اين جريانها، اکثرا جوانمرگ ميشوند و شکل نميگيرند. ما جريان سينمايي نداريم، جريان ادبي نداريم، جريان هنري نداريم . جز اينکه در دورههاي چند ساله آدمها يک کارهايي ميکنند و بعد تمام ميشود. هيچ چيز ماندگار نيست. مثلاً جريان جنگ اصفهان چه ميشود؟
اما در ادبيات من معتقدم که به هر حالبرخي کارها ادامه پيدا ميکند. شايد در ۲۰ سال اخير جريانهاي ادبيمان خيلي مقطعي بوده. ولي از همين جنگ اصفهان که ميگويي افرادي بيرون آمدند. که به نوبهي خودشان جريانساز شدند و همان تفکر و روش را ادامه دادند. علي خدايي داستان خودش را مينويسد، فرخ فال خارج از کشور مينويسد و … ولي از ۲۰ سال پيش ما يک بلايي سرمان آمده و از ريشههايمان فاصله گرفتهايم و دچار تقليد شدهايم. ميگوييم آمريکاي لاتين چهکار ميکند؟جريان سيال ذهن! بعد يک مرتبه همهمان ميشويم نويسنده جريان سيال ذهن. اين تقليد بيچارهماه کرده.
اين هم حاصل همين گسست و وقفه است. حاصل همين حفرههاست. يعني بايد از منظر شرايط سياسي به آن نگاه کرد که جريانها شکل نميگيرد؟ تو به عنوان يک فرد يا بايد تمام عمر و انرژيات را بگذاري که يک حفره را پر کني که آيا به جرياني متصل شوي يا نه، يا بايد خودت همان قطعهي بيسروته ريل ناپيوستهي دنياي خودت را بسازي. اين است که همهي ما تکتک و تکه تکه هستيم در جزيرههاي پراکنده اين نه سليقهاي است و نه حاصل توانايي کم و زياد افراد است. يعني اين نيست که چون من ناتوانم يک جريان متوقف شده، دلايل سياسي و اجتماعي دارد. همين است که بازار ادبيات ما ميشود شبيه چهارشنبهبازار. هرکسي بساط خودش را ميکند. يکي دوتا تخم مرغ دارد و دوتا شيشه مربا. آن يکي نان درست کرده. يکي هم نه بلد است نان درست کند نه مرغش تخم ميگذارد! پس ميايستد و بازارگرمياينها را ميکند تا چيزي گيرش بيايد. ما چهارشنبهبازاريم. راسته نداريم که تکليف ارزش طلا مشخص باشد. ما به قول اخوان در بساطي که بساطي نيست هر بار يک چيزي را بساط ميکنيم؛ يک بار داد ميزنيم نوبرانه! نوبرانه! داستان آپارتماني! فرداش فرياد ميزنيم بدو بيا خونهدار و بچهدار! ادبيات ژانر! پسفرداش صدا در ميکنيم که آي سيالترين جريان ذهن سيال… بدو که جا نماني! وقتي اينطوري نگاه کني ميبيني که اتفاقا طبيعي است که ما جاي جريانهاي ادبي، بساط ادبي راه مياندازيم و بازارش را داغ ميکنيم. و اين يعني «حراج».
برگرديم به طنز. در زمينهي طنز بهنظر ميرسد که طنز هم از نظر کميت و هم از جهت کيفيت در اين چند سال اخير وضع بهتري داشته. و يک روند صعودي پيدا کرده. آيا اين حاصل شرايط خاص امروز و بيشتر شدن مسايلي است که منجر به واکنشهاي طنزآميز شده؟ به هر حال در اين فترت فرهنگي، ادبي و هنري، ظاهراً روزگار شما طنزنويسها سکه است. اين را چهطور ميبيني؟
باز اين هم برميگردد به پيشفرض شما! يعني پيشفرض اين است که در شرايط بد بازار طنز سکه است. اما نيست! تصور من اين نيست که در رکود يا در خط قرمز و تنگنا، امکان توليد طنز بيشتر است. همانقدر که اين جمله که: «ما در فشار ميتوانيم خلاقيت ايجاد کنيم و خلاقيتمان رشد کند»، ميتواند جعلي باشد همان قدر هم ميتواند گزارهي «گل کردن طنز در اوج بدبختي» معنا بدهد. کي گفته ما در سرکوب يا گوشهي رينگ ميتوانيم بذلهگو بشويم يا جوک تعريف کنيم؟! واقعيت اينطور نيست. واقعيت اين است که وقتي داري کتک ميخوري، گريه ميکني و داد ميزني. گريه ميکني و داد ميزني و نميخندي. چون نميتواني بخندي!
طنز در ذاتش خيلي هم باعث خنده و از سر شادي نيست. درواقع نوعي گريه است. مصداق همان ضربالمثل کارم از گريه گذشته است…
بله. تو وقتي داري کتک ميخوري، تکه نمياندازي. فحش ميدهي. داد ميزني. کم ميآوري. دردت ميگيرد. له ميشوي. اما تکه نمياندازي. رندي نميکني. مثل آدم کتکت را ميخوري. اين تحليلها که ميگويي به نظر من يک سري جملههاي خوب و پيشفرضهاي خوب است که ما در ذهنمان نگه ميداريم. واقعيت اين است که شوخي کردن مثل چيزهايي است که در زندگي آدم وجود دارد و تا وقتي که به کار ميآيد استفاده ميشود و وقتي هم به کار نيايد کنار گذاشته ميشود. مثل شعر، مثل رمان، مثل فيلم، مثل آب، مثل غذا. ما وقتي جوک تعريف ميکنيم، وقتي طنز ميسازيم که نياز است. شما در جامعهاي که سرکوب نميشود و در جامعهاي که فضا کاملاً باز است ميبينيد که شوخي به يک اندازه تقريبا وجود دارد؛ اما جنسش متفاوت است. در اين دو نوع جامعه جنس شوخيها فرق دارد. وقتي مسئلهي اصلي يک جامعه مسايل سياسي ميشود، شوخيها هم «شوخي سياسي» ميشود. ذات شوخيهاي سياسي هم تند و تيز است. وقتي مسئله سياسي وجود ندارد، مثلاً شوخيهاي مذهبي گل ميکند در جامعه و اينجور شوخيها هم اصولاً شوخيهاي چالش برانگيزي است. وقتي هم که فضا بازتر است، يعني شما دربارهي سياست ميتواني حرفت را بزني، در مورد مفاهيم مذهبي هم ميتواني حرفت را بزني، احتمالا شوخيها اروتيک ميشود چون مسالهي مردم سياست و مذهب نيست؛ چرا که دربارهي آنها به راحتي اظهار نظر ميکنند. حالا اگر يک نفر بخواهد فيلم بسازد و يک اثر ادبي خلق کند که شوخيآميز باشد و طنز محسوب شود، تحت تأثير اين فضا قرار ميگيرد و به نسبت آنچه در فضاي جامعهاش حاکم است اثر او هم تأثير ميپذيرد.
مثلاً در دههي پنجاه بعضي مجلات آن زمان به خصوص توفيق را که ورق ميزنيم کلي تصاوير و شوخيهاي سخيف ميبينيم اما هرقدر نزديک به انقلاب ميشويم جنس اين شوخيها فرق ميکند.
بله چون مسئلهي سياسي نزديک انقلاب مسئلهي جامعه ميشود و شوخيها هم سياسي ميشود. اما بعد از انقلاب – در آن دورهي کوتاه که مطبوعات و صدالبته نشريات طنز بدونخط قرمز بودند – شوخيها حتي اگر سياسي هم باشد به شدت اروتيک يا جنسي است چرا که حرف سياسي ديگر تابو نيست در آن دورهي محدود. تسويهحسابها هم به شدت پردهدري ادبي دارد. الان هم شوخيها سياسي است شوخي يک مقدار ما را از تلخي واقعيت دور ميکند، اما ما به هر حال شوخي ميکنيم و به هر حال حرف ميزنيم، به هر حال عاشق ميشويم، به هر حال گريه ميکنيم. به هر حال کتک ميخوريم و به هر حال زندهايم و به هر کدام از اينها يک واکنشي نشان ميدهيم. پس اگر آن پيش فرض را حذف کنيم که تنگنا و خط قرمز منجر به خلاقيت يا طنز ميشود، ميتوانيم آن چيزي را که وجود دارد روي ميز بگذاريم و بررسي کنيم و امتياز بدهيم و بگوييم چه بخشي از شوخيهاي امروز ما شوخي سياسي است، چه بخشياش شوخي مذهبي است؟ و اينها دستهبنديهاي اصلي شوخي کردن در جهان است. بعد ميتوانيم ببينيم در ادبيات، در نمايش، در سينما چه اتفاقي ميافتد؟ در صدا و سيما که حسابش از جريانهاي مستقل ادبي و رسانه کاملا جداست، چه اتفاقي ميافتد؟
اگر الان بخواهيم به مطبوعات نگاه کنيم، نگاه خودت چيست؟
در عرصهي مطبوعات من دربارهي همين دورهي محدودي که کار کردهام – از سال ۷۸ تا الان که ۹۸ هستيم – حرف ميزنم و ميتوانم بگويم يقيناً شوخي با امر مذهبي در رسانهيهاي رسميوجود ندارد. نمونههايي هم که بوده، برداشتهاي متفاوتي شده و شک و شبهه ايجاد کرده و مسايلي در پي داشته. مثلا چندبار چند کاريکاتور در مطبوعات ايران بحثبرانگيزميشود که وقتي نگاه ميکني ميبيني اشتراکشان در بحثبرانگيزي آن چيزي است که اصطلاحا «ارزشي و ضد ارزشي» نامگذاري شده چه مذهبي باشد چه عقيدتي.
دست کم در مطبوعات.
البته من آنطور که دانشمندان دوست دارند، شوخي را باادب کنند! يعني شوخي را به طنز، هزل، يا هجو و… تقسيم ميکنند اعتقاد ندارم.اما ميبينيم تقريبا در اينترنت هم مثل مطبوعات در حال حاضر شوخي با مفاهيم مذهبي، وجود ندارد. بيشتر جاها هم که شوخي ميشود، صرفا با ديد کارکرد سياسي و اجتماعي نمادهاي عقيدتي است.
البته مسئلهي عرف اجتماعي و اعتقادات هم هست. به هر حال کسي که شوخي ميکند ميخواهد حرفش را برساند. و وقتي مردم به مسايل دينيشان حساس و معتقد هستند خب اين حرف هم شنيده نميشود و حتي کارکرد معکوس پيدا ميکند.
دليلش فکر ميکنم به اين برميگردد که الان مسئلهي جامعه، مسئلهي سياسي است.شوخيهاي مذهبي هم اگر باشد، امروز به نوعي شوخي با قانون است. اصل مسئله، مشکلاتي است که مردم دارند و ريشهي سياسي دارد. اين درواقع شوخي با سياست و قانون است نه اعتقادات. اما اينها در مطبوعات نيست و بيشتر در فضاي مجازي ديده ميشود.
بيشترين فعاليت تو طي دو دههي اخير در مطبوعات بوده که بستر اصلي طنز سياسي – اجتماعي است. واقعيت اين است که در دوراني که مطبوعات مکتوب و مشخصاً روزنامهها از اقبال کمتري برخوردارند هنوز بعضيها روزنامهاي را فقط به خاطر ستون طنزش ميخرند. اين شرايط را چهطور ارزيابي ميکني و چشمانداز را چهگونه ميبيني؟
وقتي که امکان حرف زدن زياد باشد، و اصلاً امکان حرف زدن وجود داشته باشد، شما حرف ميزنيد و به روشش هم فکر ميکنيد. در صد سال اخير ما يک نمودار پرفراز و فرود داريم. جاهايي فضا کاملاً باز است. جاهايي کاملاً بسته است. اگر دور تند بزنيم و بياييم حداقل ۳۰ يا ۴۰ سال گذشته را نگاه کنيم، ما يک فضاي کاملاً باز داريم بعد از سال ۵۷ که نشريات طنز به طور کلي تند و تيز بودند، بعد ميرسيم به يک فضاي کاملاً بسته، بعد ميرسيم به يک فضاي باز و بسته.
الان بيشتر از باز و بستگي، به نظرم آونگيم.
اين هم باز به نظرم زمينههاي سياسي داشته. يعني دست بر قضا به اينجا نرسيديم. در واقع در يک دورهاي که تعداد روزنامهها بسيار زياد است، تعداد صفحات بسيار زياد است. تعداد تيراژ خيلي بالاست، طبيعي است که تقريباً صد نفر، دويست نفر به صورت روزانه دارند ستون مينويسند چون «جا» هست. يادداشت مينويسند، مقاله مينويسند، با آنها مصاحبه ميشود. وقتي که يک چنين امکاني وجود دارد، امکان اينکه ما به شيوههاي گفتگو فکر کنيم، زياد ميشود. شما ميگويي من فقط يک مجله منتشر مي-کنم فقط گفتوگو. ديگري ميگويد من يک مجله درميآورم فقط ادبيات، آن يکي ميگويد يک مجله فقط حوادث درميآورم يا فقط خانواده و … اين براي موقعي است که بازار، بازار خوبي است. ولي اگر بازار خراب باشد، بايد جُنگ هفته در بياوري. و همه را بگذاري در يک مجله تا براي هر عضو يک خانواده مطلبي در آن مجله پيدا شود. حالا آن دوره ميگذرد. ميآييم در يک دوران رکود که هيچ کس نميتواند حرف بزند. يعني اين يک دورهي تاريخي است در ايران. استاد دانشگاه خانهنشين ميشود. نويسنده خانهنشين ميشود. هنرمند خانهنشين ميشود.، روزنامهنويس و فيلمساز خانهنشين ميشود، يعني هر کسي که به هر شکلي که کاري توليد ميکند، امکان کارکردن برايش نيست. اصلاً فضا و حس و حال کار فرهنگي نيست. وقتي فضا مدام باز و بسته ميشود مشخص است که من نوعي نميتوانم شکل بگيرم و جا بيفتم.
يک مشکل عمده هم مسايل اقتصادي است. يعني شما نميتواني کار کني. خيليها الان نميتوانند مجله دربياورند. کتاب چاپ کنند، يا يک نمايش ببرند روي صحنه، براي اينکه پول نيست.
حداقل در مورد تئاتر ميشود گفت شرايط فعلي تئاتر به دليل وجود پول زياد است! اما سواي تئاتر و سينما که تزريق پول سبب شده بازار آن در اختيار سرمايهگذارانش باشد، ما تجربههاي متفاوت ديگري هم داريم. ما دورهاي را ميبنييم که واقعا هيچ کس هيچکاري نميکند، فعاليت ناشرها کمرنگ ميشود، مطبوعات کمرنگ ميشود، سينما کمرنگ ميشود، دانشگاه کمرنگ ميشود و خلاصه کمکم همهي اينها کارکردهايشان را از دست ميدهند و صرفا پوستهاي از آن ميماند. ميبينيم که عملا در دوران آقاي احمدينژاد يعني نزديک ۱۰ سال! يک وقفهي طولاني ميشود و چيزي توليد نميشود. تا به جايي ميرسيم که «طنز» ميشود يک مفرّ براي جامعه. طنز ميشود کاملاً دوپهلو. طنز ميشود کاملاً گنگ. چرا؟ تا بتواند بماند. واقعا در ابتدا به اين خاطر که طنزنويس دارد پرهيز ميکند که خودش و رسانهاش را به خطر بيندازد طنزهاي توليدي بسيار محافظهکارانه است. اما بعد که طنزنويس شروع ميکند به توليد محتوا کردن، دستگاه سياسي ميبينيد که بله! با ميدان دادن به طنزنويسها دستکم بخشي از جامعه راضي ميشود. چون گمان ميکنند طنزنويس دارد باري از دوش مردم برميدارد. اينجاست که طنز در اين شرايط به يک شکل جواب دادن به نياز جامعه است اما آيا ميتوانيم بگوييم همين طنز سبب رخوت جامعه هم ميشود؟ ما نميدانيم.
يعني توازن اجتماعي با طنز برقرار ميشود؟
متأسفانه بله. و اينطوري کمکم طنزنويس شروع ميکند به تند نوشتن و اتفاقاً و احتمالا توبيخ هم نميشود. به اين دليل که دستگاه سياسي ميگويد بخشي از جامعه دارد با اين نوشتهها ارتباط ميگيرد و آرام ميشود. جامعه احساس ميکند به مسئلهاش جواب داده ميشود. در حالي که واقعاً طنز مسئله را جواب نميدهد. بلکه زيرش را خط ميکشد و روي آن تاکيد ميکند. حتا کيومرث صابري فومني که مجلهي گلآقا را درميآورد از سوپاپ اطمينان خواندن مجلهي خود ابايي نداشت. من تصور ميکنم طنز قرار نيست انقلاب کند يا جهان را زير و رو کند، اما بيفايده هم نباشد بهتر است.
بله ولي گاهي وقتي نميتواني مستقيم اعتراض کني به در ميگويي که ديوار بشنود.
بايد حرفم را صريحتر توضيح بدهم؛ وقتي فضاي نوشتن تيره و تار است طنزنويس با ميداني که پيدا ميکند احساس قهرماني برش ميدارد. چون تشويق اجتماعي ميشود. به اين خاطر هم تبديل ميشود به يک قهرمان. چون همه سکوت کردهاند اين آدم دارد فرياد ميزند و مينويسد کارش ديده ميشود. پس احتمالا، او هم براي اينکه بيشتر تشويق بشود و احساس جامعه و احساس خودش را پاسخ بدهد، سرعتش را بيشتر ميکند. براي اينکه دارد از جامعه انرژي کاملاً مستقيم ميگيرد، مثل يک شناگر که شوق تماشاگرها را ميبيند و شروع ميکند به تند و تندتر شنا کردن، طنزنويس هم شروع ميکند به تند و تندتر نوشتن. و تو ميبيني که فضاي توليد طنز، تبديل ميشود به فضاي توليد طنز کاملاً سياسي و کاملاً شعارزده. طنزي که فرداي نوشته شدنش کاملا بيات خواهد بود.
مثلاً در سالهاي ۸۸ و ۸۹ و …
دقيقاً. تجربهي شخصي من همين است، من تندترين يادداشتهايم را دقيقاً در دوران انتخابات ۸۸ نوشتم. و انصافا تند هم بود… اما جز تذکرهايي که به روزنامه ميدادند هيچوقت کسي مستقيم به من نگفت ننويس! يا تند ننويس! اتفاقا الان که نگاه ميکنم من آن موقع از طرفي احساس قهرمان بودن ميکردم و از طرفي همان سوپاپي بودم که کيومرث صابري گفته بود. وضعيت سخت و پيچيدهاي است.
تشويق اجتماعي يک بخش از ماجراست. گاهي شايد سوژه خيلي داغ است يا شرايط خاص تاريخي آن زمان است. چون بالاخره تأثير و تأثر بين نويسنده و جامعه طبيعي است.
نه. ببينيد طنزنويس در چنين شرايطي احساس قهرمان بودن ميکند و تو براي اينکه اين احساس را نگه داري، بايد که قطره قطره، مثل بخاري نفتي، اين حس را که تو قهرماني به مخاطب تزريق کني. بايد بگويي من هر روز تندتر از ديروز هستم. (البته من واقعا امروز اينطوري فکر نميکنم و تمام اين مصاحبه تحليلم نسبت شرايط است. وگرنه من خيال ميکنم نويسنده نبايد بازي بخورد و احساساتي شود حتي اگر جامعه از او بخواهد.) خلاصه تو به عنوان يک نويسنده و طنزنويس وقتي چشم جامعه – بخشي از جامعه – به ستون توست نميتواني دست برداري. يا ميبيني داري اداي قهرمانها را درميآوري يا نميبيني. يا اين نقش آگاهانه است يا ناخودآگاه است. اما ممکن است يک جا بکشي کنار. ما نويسندههاي خيلي خوبي داشتيم در يک جايي دست برداشتند. در اين شرايط فکر ميکني من بايد بلندتر حرف بزنم؟ واقعا بايد مدام بلندتر داد زد؟ از يک جايي فکر ميکني که داري حرف مردم را ميزني. و از اينجاست که کيف ميکني، چون احساس ميکني که داري حرف مردم را ميزني، و درست از همين جا از خودت ميپرسي مگر قرار نبود من «منتقد اجتماعي» و «منتقد وضعيت؛ هر وضعيتي» باشم، پس چي شد؟ يک خاطرهي شخصي بگويم: در آن دورهاي که ستون فال قهوه را سال ۸۸ مينوشتم و اين ستون به نظرم به شدت تند بود، نهايتا يکي دو بار گفتند ميخواهند با من برخورد کنند اما نکردند. با سردبير و روزنامه موضوعي اگر بود مطرح ميکردند. ولي برخورد با من در انتهاي سال ۹۱ اتفاق افتاد. چرا؟ چون سوپاپ بودن طنز سياسي تند ديگر کارايي نداشت؟ نميدانم. آن هم چه زماني؟ زماني که تمام آن برج و باروي نفوذناپذير دولت احمدي نژاد و سيستم و جريانهايي که مدافعش هستند و حامياش هستند، فرو ريخته بود و ديگر همه داشتند او را نقد ميکردند! ديگر معجزهي قرن نبود! ديگر پديدهي هزاره نبود! اما درست همين موقع است که من طنزنويس بايد سوال و جواب پس بدهم. چرا؟ من که عوض نشده بودم! زمانه عوض شده بود. من حرف غلطي نزده بودم چون اساس طنز نقد کردن است. من مدام از آقاي احمدينژاد سوال کرده بودم در ستونهام که چرا پاسخگوي هيچکسي و هيچجايي نيست؟ آن هم زماني که صدا و سيما و مجلس و ديگر نهادها جاي اينکه اوي رييسجمهور را استيضاح کنند که چرا کشور و معاش و آينده مردم را به خطر انداخته، هر روز حلوا حلوايش ميکردند. کسي باورش نميشد صدا وسيما احمدينژاد را نقد کند چه برسد به اين که دستش بيندازند. اما انداختند. وقتي همه فهميدند او هشت سال همه را دست انداخته است. اين است که ميگويم طنزنويس نبايد بازي بخورد. اين ميشود وضعيت طنز در اين سال-ها طنز در جامعهي ما پاشنهي آشيل است.
و امروز؟
ما دچار يک وقفهي تاريخي شديم که اگر شرايط را به مثابه المپيک در نظر بگيريم؛ امروز اين مشعل افتاده زمين و خاموش شده. در ادبيات، در فرهنگ، در هنر، در دانشگاه، در همه چيز. يک گسست هست. يک گسست بزرگ. در اين ميان هم کسي نيست که اين مشعل را به نفر بعد برساند. حفرهها پشت حفرهها. در عين حال در همهي حوزهها، وقتي مشعل دست به دست نميشود، وقتي جرياني پا نميگيرد آدمها به اندازهي توان خودشان يک کبريت روشن ميکنند، شمع روشن ميکنند تا روشنايي ايجاد شود ولي آن مشعل روشن نميشود. جريان شکل نميگيرد. بايد اين موضوع را قبول کنيم تا آرامش پيدا کنيم که واقعا تقصير ما نيست! هر کسي در حد وسع خودش، کاري ميکند. ولي اين کارها عملا پيوندي به گذشته ندارد؛ مثل دهي که خانههاش برق ندارد و تو اگر گردسوز هم داشته باشي، تنها خانهي روشن هستي. در تاريکي، يک تک چراغ ميدرخشد. پس آن کساني که ميايستند و کار ميکنند ميدرخشند. در همين برهوت هنر و ادبيات و فرهنگ است که کساني رشد ميکنند. در سينما و تئاتر و ادبيات و دانشگاه تکچراغها هستند که ديده ميشوند چون چراغاني نيست. اين چراغها که ديده ميشوند – يکياش خود اين قلم – شايد الزاماً چراغهاي خيلي قوي هم نباشند اما در برهوت ديده ميشوند. من خودم محصول يک برهوت کامل هستم. برهوتي که محصول يک وقفهي کامل است. شايد اگر اين گسستها اتفاق نميافتاد، هيچ وقت من کبريت نميزدم که کبريتم به عنوان نورافکن ديده شود. شايد اصلاً کبريت نميزدم و اگر ميزدم شايد ديده نميشد. و براي ديده شدنش بايد تبديل به نورافکن ميشدم.
بله. اين گسست هست.
براي همين من با تواضع حرف نميزنم. موضع صحبت من کلان تر از اين است که ما خوبيم، ما حيفيم، ما گناه داريم و از سر افتادگي نميگويم من محصول برهوتم، اعتقاد دارم به اين حرف. اگر جريانها نقش خودشان را ايفا ميکردند و جريانها پايدار بودند، ما اصلاً الان وقتي داشتيم دربارهي فرهنگ و تمدن حرف ميزديم، وقتي راجع به هنر و مفهوم تفکر حرف ميزديم، حتما دربارهي چيزي که الان داريم حرف نميزديم. اين که هر کسي تلاش ميکند که کاري بکند، کاملاً مشخص است. اين که کسي کارش خوب ميشود، کاملاً مشخص است ولي مسئله اين است که وقتي که يک پيوستگي وجود نداشته باشد، نتيجه مطلوب نخواهد بود. ما در نهايت آدمهايي هستيم که روپايي خوب ميزنيم، در سينما روپايي خوب ميزنيم، در تئاتر روپايي خوب ميزنيم در ادبيات وغيره و… روپايي خوب ميزنيم. اما انسجام به وجود نميآيد که يک تيم فوتبال خوب بشويم يا يک جريان و يک مکتب را نقد و تحليل کنيم. اصلاً نميتوانيم نقطهگذاري کنيم و بگوييم که شيوهي فلان در مطبوعات، شيوهي بهمان در سينما، شيوهي ايکس اين بود شيوهي ايگرگ اين بود. يک چنين چيزي به وجود نميآيد. ما بايد به زور بياييم مقاطع را نگاه کنيم و بگوييم نقاشي قهوهخانهاي. بعد از آن چه اتفاقي ميافتد. مثلاً دورههاي نقاشي را بياييم به شکل واقعي بشماريم. در ادبيات بياييم «دورهها» را بشماريم. جريانهايي وجود دارد ولي منقطع ميشود.
در متون کلاسيک هميشه شخصيتي به نام طلحک يا تلخک داريم که صداي مردم ميشود طنزنويس امروز درباري نيست اما از طريق رسانه همين کار را ميکند؟
نه اينطور نيست. بيا پيش فرضمان در اين مورد را يک بار با هم مرور کنيم. آن چيزي که در دربار اتفاق ميافتد، نزد خليفه، نزد خان و ارباب و … اتفاق ميافتد، آن چيزي که از پستو و اندروني اربابان، به گوش مردم ده و مردم معمولي ميرسيده «خبر» است. خبر هميشه بوده و خبرنگار هم! با اين مثال ميخواهم بگويم آن چيزي که در مطبوعات اتفاق ميافتد، آن چيزي است که قبلاً در کوچه اتفاق ميافتاد. براي اينکه مطبوعات از روز اول نقش خبرچيني کوچه را به عهده گرفتند وقتي چاپ شد. يعني مطبوعات خواست خبري را که اينجا هست به گوش کسي که جاي ديگري هست برساند. بعد آن آدم ريش سفيدي که در محل ميآمد و حرف ميزد و تحليل ميکرد شد ستوننويس. کسي که صاحب عقل و درايت بيشتر است شد سرمقالهنويس. آن کسي که ميآمد تکهاي ميانداخت، عبيد بود يا هر کسي، شد طنزنويس آن ستون. بله. پس ما همه همان مردميم که الان به دليلي استعداد يا هر چيزي، يک سمت و جا در مطبوعات و ادبيات پيدا کردهايم. با اين نگاه اگر همهي اينها را برداريم، من طنزنويس بايد بروم سر کوچه بايستم و به دستگاهها تکه بيندازم. پس من طنزنويس آن تلخک و طلحک نميشوم که براي خوشايند اربابش دوتا نمک هم ميريخته. من طنزنويس در دوران قبل مطبوعات آن آدميبودم که احتمالا با ترس و لرز سر ميدان پشت سر حاکم شوخي ميکرده تا مردم بشنوند. نه اين که چيزي بگويد که حاکم را خوش بيايد…
کما اينکه الان هم از مردم ميگيريم.
همين است. دقيقا يعني طنزنويسان، ما به ازاي مسائل اجتماعي را مينويسند.
اما يک نقطهي اتصال وجود دارد. ببين آن موقع آن تلخک در دربار معمولاً به شاه و درباريان تکه ميانداختند به نفع مردم. يعني به طرفداري مردم. معمولاً. در بيشتر مواقع اينطور بوده.
فکر ميکنم ما دلمان ميخواسته که اين بخش از ادبيات شفاهي به ما برسد. ما دوست داشتيم خيال کنيم يکي بوده که توي روي پادشاهان و حاکمان ميايستاده. پس اين بخش از ادبيات شفاهي را نقل کردهايم تا امروز.
شاهي که براي خودش حرمسرا داشته، سرش جاي ديگر گرم بوده، حتماً به يک نفر پولي ميدهد که صبح تا شب بخنداندش نه اين که نقدش کند. اما ما دلمان ميخواهد يک نفر را پيدا کنيم در يک گوشهي تاريخ و يک تکهاي هم بگذاريم توي دهانش که بگويد تا دلمان خنک شود اما اين چيزي را تغيير نميدهد!
به هر حال الان هم طنزنويس ما حرف آدمهاي توي کوچه را ميزند.
حرف آدم کوچه را به کوچه ميزند.
خب بالاخره سردمداران هم ميخوانند روزنامهرا.
بله. ولي من قصد ندارم حرف مردم را به حاکمان برسانم يا برعکس. تصورم اين است که اين کار پُست است. من طنزنويس، من نويسنده، من مولف و هنرمند اين کار را نميکنم. من اگر بخواهم حرفم را به دستگاه سياسي بزنم، نه فيلم ميسازم، نه اثر هنري توليد ميکنم. من مينويسم و ميسازم که جامعه ببيند يا روي جامعه تاثير بگذارد. بله. هنر نهايتا روي مادر و بچهي آدم تأثير ميگذارد. اگر بخواهي با دستگاه حاکم حرف بزني يا روش تاثير بگذاري بايد مقاله بنويسي! بايد وقت ملاقات بگيري! بايد درخواستت مشخص باشد. بايد سر و تهش معلوم باشد. يا بپذيرند يا نپذيرند. کجاي تاريخ بوده که يک سردمداري با ديدن يک فيلميبغض کرده باشد و از مسير جنگ برگشته باشد؟ يا اگر برايش يک شعري در راه خواندهاند از راهش برگشته باشد؟ يا با زبان ادبي گفته باشند فلاني را نکش و او هم تحت تأثير ادبيات اين کار را کرده باشد؟ اما خواندهايم که برايش جوک گفتهاند که مردم نان ندارند بخورند و او گفته بيسکوييت بخورند.
به نظرت عليرغم تيراژها که پايين آمد، چرا طنز در فضاي مجازي آنقدر که يک ستون طنز در مطبوعات بازخورد دارد مورد توجه نيست؟
مطبوعات ضريب و دايرهي نفوذ قوي دارد. براي همين روي تيراژ محدود مطبوعات و کتاب هميشه حساسيت هست. چرا که اين مخاطب، مخاطب تاثيرگذار جامعهها در طول تاريخ در همه جهان بوده است. اين دقيقا همان حساسيتي است که روي تئاتر هست اما روي سينما نيست. روي کتاب هست اما روي روزنامه نيست. يعني بارها شده من طنزي را که در روزنامه منتشر کردهام اجازهي انتشار به شکل کتاب پيدا نکرده به اين دليل ساده که «کتاب در تاريخ ميماند.» پس تو ميبيني با توجه به اين که تيراژ کتاب و روزنامه پايين آمده هنوز نظارت روي آنها سفت و سخت است. بر خلاف آثار عامهپسند يا محيطهاي عامه مثل اينترنت. هنوز نگراني اصلي همان هزار نفر و دو هزار نفري هستند که کتاب و مجله ميخوانند وگرنه ابتذالي که بيشتر آثار را در سينما و تئاتر و تجسميو کتاب و مطبوعات و موسيقي، دربرگرفته کسي را نگران نکرده است. درواقع ميبينيد که حساسيت روي تاليف، قيف معکوس ميشود! يا مثل تونلي است که هر چه به انتها ميرسي تنگتر و تنگتر ميشود. چرا؟ به اين دليل که نور از آن سوراخ کوچک است که دارد خودش را منتشر ميکند و همان يک سوراخ ميتواند تاريکي يک غار را تبديل به يک روز روشن بکند. اين جاست که بعضيها فکر ميکنند من بايد بروم و آنجا انگشتم را فرو کنم و جلوي آن روشنايي را بگيرم.
نظرت دربارهي تفاوت طنزهايي که در فضاي مجازي منتشر ميشود با طنز مطبوعاتي چيست؟
تيراژ مطبوعات کم شده، مطبوعات زيادي بسته شدند. مطبوعات زيادي به دليل مسايل اقتصادي نتوانستند ادامه دهند، و ميرسيم به چيزي که امروز اسمش را ميگذاريم «اکنون». اکنون، مطبوعات وجود ندارد. يا اگر وجود دارد تعداد بسيار کميروزنامه وجود دارد که مفهوم روزنامه دارند و منتشر ميشوند. تعداد کميمجله وجود دارد که مفهوم مجله دارند. همين تعداد کم روزنامه و مجله روز به روز دارند لاغرتر ميشوند. وقتي ما از انتشار صدها عنوان روزنامه و مجله در يک روز، ميرسيم به ده عنوان روزنامه و مجله واقعي و اصلي و از حجم ۲۴ صفحه و ۳۲ صفحه و ۳۶ صفحه ميرسيم به ۸ صفحه و ۱۲ صفحه روزنامه، اين يعني که «جا»يي که ما ميتوانيم در آن چيزي منتشر کنيم، کم و کمتر شده است. يعني شما اگر مثلاً صد تا روزنامه داشتي که ۲۴ صفحه بود، ميشد ۲۴۰ صفحه که ۲۴۰ تا دو ستون به شما ميدادند که ميشد ۴۸۰ تا ستون! يک دوره، دوره يادداشتنويسي در مطبوعات بود و هر روزنامه واقعا ده تا ستون يادداشت اختصاصي داشت. الان اگر ۱۰ تا روزنامه باشد، يعني کلا امکان نوشتن ۱۰ يا ۲۰ ستون اختصاصي. با اين تعريف، که من «اقتصاد فضا در مطبوعات» نامش گذاشتهام، ميرسيم به يک مسالهي مهم. مسالهي «اهميت محتوا و حرمت فضا.» حالا نويسندهي جدي يا نويسندهي طنز يک جاي خيلي محدود دارد و بايد حرفي را بزند که در اينترنت نميشود زد، يا جايش در اينترنت نيست. آنقدر فضا براي نوشتن اندک است، که عملاً مثل دوران قحطي است. مثل جيرهبندي است. يعني ميگويي من از اين فضا بهترين استفاده را بکنم. سردبير حرفهاي ميگويد من يادداشتي را چاپ ميکنم که خواننده براي خواندنش پول کاغذ و روزنامه را بدهد. يعني چيزي که مثل اينترنت مجاني در اختيار ديگران قرار نگيرد. به همين دليل روزنامهي حرفهاي مدام بايد دقيقتر بشود وگرنه از بين ميرود. طنزنويس و جدينويس هم بايد چيزي را بنويسند که دو ريال بيارزد. حالا اين وسط ما ميتوانيم بگوييم که فضاي اينترنت به شدت باز است و آدمها هر چه دلشان بخواهد ميگويند. چه شوخي و چه جدي. تحليلهاي کاملاً تندي وجود دارد و شوخيهاي کاملاً تندتر در اينترنت وجود دارد. در ماهواره بااضافه شدن شبکههاي ماهوارهاي تحليلهاي تند و گزارشهاي تند وجود دارد. کاملاً ميروند در دل حاکميت و شوخيهاي کاملاً عيان و تند ميکنند. اما اينترنت و ماهواره هرگز نبايد رقيب مطبوعات قلمداد شوند. چون کاري که يک روزنامهنگار در روزنامهي حرفهاي ميکند امروزه نبايد صرفا «واکنش» به خبر باشد. اين فرق مطبوعات و اينترنت و البته ماهواره است. پس طنز و جدي در مطبوعات نبايد محتواي صرفا واکنشي به اخبار روز باشد.
تفاوت کاريکاتور در اينترنت و مطبوعات چيست؟
خيلي زياد است. منتشر کردن کاريکارتور مسئولان را کلاً مسئولان ما برنميتابند، و ديگر کسي هم ريسک نميکند که به اين عرصه نزديک شود چون خيلي از روزنامهها و مجلات فقط براي يک ستون کاريکاتورشان اذيت شدند يا حتي توقيف شدند. شما در ماهواره ميبينيد که عروسک کاريکاتور شده مسئولان کشور را در هر هيبت و اندازهاي که باشند ميسازند و دست مسوول ما هم به جايي بند نيست و نهايتا از پارازيت استفاده ميکند. اما مطبوعات لاغر و نجيف ما چه کنند؟ مطبوعات با چه چيز بايد رقابت کند؟ کاريکاتور چه کسي را بکشد که به کسي برنخورد؟ مخاطب ماهواره و اينترنت معلوم است که من روزنامهنگار را منفعل و واداده و ترسو ميبيند. حق هم دارد.
پس نتيجه اينکه:طنز مطبوعاتي نميتواند با اينترنت رقابت کند.
در اين وضعيت که تشريح کردم معلوم است که روزنامه نميتواند با اينترنت رقابت کند. نبايد هم رقابت کند. حالا آيا طنزي که منتشر ميشود در مطبوعات، طنز عبثي است؟ طنز بلاتکليفي است؟ طنز خنک و سردي است؟ اگر با اينترنت و ماهواره مقايسه شود. حتماً همينطور است. ولي اگر ملاحظه کنيم که چه اتفاقي دارد در انتشار يک رسانهي چاپي با يک تيراژ محدود براي يک جامعه هدف کاملاً محدود رخ ميدهد، ميپذيريم که کار ديگري نميشود کرد. از آن طرف، وقتي جاي ما محدود ميشود در مطبوعات، احتمالاً شأن آن ستون باارزشتر ميشود. يعني آن نويسنده و طنزنويس ميداند که براي چه جامعهاي مينويسد. بيشتر از اينکه بخواهد بخنداند، و شوخي کند، ترجيح ميدهد که نيشتر بزند، ترجيح ميدهد که يک خطي زير موضوعات بکشد، کدام موضوعات؟ موضوعاتي که در ستون سرمقاله و ستون اصلي روزنامه و در تيتر روزنامه نميتواند بروز پيدا کند ولي شما ميتوانيد در ستون طنزتان با هزار تا امکاني که ادبيات به شما ميدهد، به اين مسئلهي روز و هفته و سال بپردازيد. شما حتما نميتوانيد در ستون طنز در مورد سياستهاي کلان کشور يا در مورد سياستهاي خارجي کشور صحبت کنيد. اما در مورد مسايل روز مردم چرا.
اساساً کارکرد طنز رسانهاي هم پرداختن به مسايل روز است.
بله بايد مسئلهاي را که دغدغهي مردم است منتشر کرد. الان خليج فارس مسئلهي مردم است. شما راجع به خليج فارس نميتواني حرف بزني. ولي ميتواني يک مابهازايي بسازي که مثلاً در حوض خانهتان با همسايهتان درگير شدهايد. وقتي از حساسيت در تاليف حرف ميزنيم از چنين چيزي است. وگرنه در سينما (اغلب) ميآيند با موضوعات سوخته ور ميروند و فيلم روحوضي ميسازند يا به اسم شوخي سياسي، ميآيند موضوعات را قلب ميکنند و به خورد مخاطب بدبخت ميدهند. مخاطب هم خيال ميکند اينها (اغلبشان) از خودگذشتگي ميکنند و قهرمان هستند. اما ساختن چيزي که مجوز گرفته و بيلبردها و تلويزيون و تبليغات را در اختيار دارد يعني سوژهي شما خط قرمزي نبوده و موضوع شما در اختيار است.
اما مخاطب حرفهاي و خوانندهي جدي فرق اين خط قرمزهاي واقعي و اين خط قرمزها که فقط به درد تبليغات فرش قرمزي ميخورد ميداند.
شايد در اين سالها محدود شدن جا و محدود شدن فضاي کار، سانسور و همهي اينها کمک کرده که طنز ادبي ما پررنگتر بشود، طنز پوشيدهي ما رشد بيشتري پيدا کند.
اگر منظورت طنز مکتوب است، بله.
آيا پوشيدهتر شدن طنز مکتوب ما يک نشانه از شرايط امروزمان نيست؟
اين دسته بندي ميتواند درست باشد. به شرطي که از زاويهي يک دست اندرکار حرفهاي ادبيات به آن نگاه کنيد. اين کاملاً درست است. ولي اگر از زاويهي مخاطب عام به آن نگاه کني، ميگويند که طنز امروز سرد شده، خنک شده، کند و بي مزه شده. چون او دارد مقايسه ميکند با چيزي که در بازار وجود دارد و در اينترنت و ماهواره ميبيند. و طبيعي هم هست. چون مقايسهي يک دستاندرکار ادبيات و يک ادبياتچي با متر و معيارهاي ادبي است نه متر و معيارهاي هيجاني.
چون طنز مطبوعاتي اگر شما – بعد از يک دهه يا دو دهه بهش رجوع کني – آن بخشي را نشان ميدهد که در ادبيات رسميگزارش نميشود.
پوريا عالميوقتي در مقابل سوژههاي متعدد در طول روز يا هفته قرار ميگيرد، آن سوژه چه تأثيري بايد بر او داشته باشد که براي کار کردن انتخابش کند. بايد حرصت را دربياورد، بايد به خنده بيندازدت، بايد از دهان چند نفر بشنوي تا احساس کني دغدغهي مردم است. سوژهات را چهطور انتخاب ميکني؟
حتماً چيزي که من مينويسم اول بايد مسئلهي خودم باشد تا جامعه. که از کار در بيايد. وگرنه تو روي يک موجي سوار ميشوي که مسئلهات نيست. و صدالبته کارت نميگيرد. يعني وقتي که نتواني موضوع را از آن خودت کني امکان ندارد که بتواني آن را خوب بنويسي و بگذاري روي ميز و عرضه کني و کسي هم بردارد و بخواند. براي همين است که ستوننويسها در جهان امضاء دار ميشوند. چون سوژهها را شبيه خودشان ميکنند. من سوژه را ميگيرم و درون خودم تبديلش ميکنم به محتوايي که مال من است ولي تو ميتواني ازش استفاده کني. اين يعني يک زاويه ديد منحصر به فرد. اتفاقي است که در هنر و ادبيات رخ ميدهد. همين است که تفاوت نويسندگان را با هم مشخص ميکند.
البته هنر تا حد زيادي امر شخصي است.
به نظر من مطبوعات عين ادبيات است و به نظرم همان طور که ادبيات شخصي است مطبوعات هم کاملاً شخصي است. تو وقتي يک فيلم اجتماعي ميسازي در حقيقت داري يک فيلم شخصي ميسازي. يعني دوربين را جايي ميکاري که مال تو است. حرف را جوري ميزني که مال تو است. هر چيزي که ميسازي مال خودت است. مطبوعات هم همين است من عين خودم گزارش ميکنم و مصاحبه ميکنم و تيتر ميزنم. حالا اگر تو قصهي عاشقانه مبتذل يا قصهي عاشقانه فاخر را جوري بتواني تعريف کني که مخاطب بپسندد، تو يک نويسنده صاحب امضايي يا يک نويسندهي عامهپسند که اگر سوژه را متعلق به خودت نکني، نه داستانت ميماند و نه نوشتهي مطبوعاتيات.
تو در زمينههاي مختلفي فعاليت کردي رمان جدي، استارتآپ آيقصه که داستان کودک و نوجوان است، سردبيري مجلهي نوجوان، نويسندگي و سردبيري برنامه راديويي، و… اما اساساً جامعه تو را به عنوان يک آدم مطبوعاتي ميشناسد و به نظرم خودت هم راضيتري در اين کسوت شناخته بشوي. به عنوان يک مطبوعاتي فکر ميکني آيا اين دورهي کم رونقي مطبوعات ميگذرد و دوباره جهان به سوي رسانههاي مکتوب رو ميکند و اصولاً همان ضريب نفوذي که گفتي عامل جذابيت مطبوعات است يا مثل خيلي از همکارانمان معتقدي دوران اين رسانهها کلاً گذشته.
من قضيه را يک خطي نميبينم. چيزي که وجود دارد اين است که جامعه يک نيازي دارد. بستري به وجود ميآورد. شما به عنوان توليد کننده يک کالايي عرضه ميکنيد. اگر نياز به اين کالا که شما توليد ميکنيد باشد، هر بار که آن را عرضه کنيد خريدار و طرفدار خودش را پيدا ميکند. ذائقهي مخاطب است که شماي توليد کننده را راهنمايي ميکند. با اين نگاه جامعه نياز دارد به توليد فکر. که اين توليد فکر در حوزههاي مختلف اتفاق ميافتد. فرهنگ و ادبيات و هنر. اين که تيراژ مطبوعات الان کم است، يک گزاره است که شايد بتوانيم اينطور بگوييم که تيراژ مطبوعات «واقعي» است. اگر به سرانهي مطالعه نگاه کنيم و به جمعيت هم نگاهي بکنيم. و همينطور به ميانگين سني جامعه و اتفاقي که دارد در صدا و سيما و آموزش و پرورش ميافتد، اگر به خروجي دانشگاهها نگاه کنيم؛ احساس ميکنم که يک کم با اين قضيه راحتتر کنار خواهيم آمد که چرا تيراژ مطبوعات و کتاب کم است. شايد آن موقعي که روزنامه ۱۰۰ هزار تيراژي و يک ميليون تيراژي داشتيم، تبي بود که خوابيد. شايد آن تيراژ دقيق نبود. آيا آن زمان که ما مطبوعات چند صد هزار تيراژي داشتيم، لزوماً توليد فکر بوده، توليد انديشه بوده يا اين اتفاق حاصل يک موج بوده. آيا آن مطبوعات خبري بودند يا تحليلي؟ سطحي بودند يا تعميقي؟ يعني همان اتفاقي که در بهار مطبوعات ميافتد و مردم چهار تا چهار تا روزنامه ميخرند، الان همانها، با چهار تا کانال خبري در تلگرام، چهار تا صفحهي سلبريتي در اينستاگرام و چهارتا برنامه تند بدمحتوا در ماهواره، ارضا ميشوند. جاي نگراني نيست!
پس به از بين رفتن و ضعيفتر شدن و ناکارآمدي مطبوعات فکر نميکني.
من ميگويم که اينترنت دشمن مطبوعات نيست. دشمن ادبيات نيست. اين که کتاب چاپي باشد يا کتاب ديجيتال بخوانيم، فرقي ندارد و فقط مساله اقتصاد مطبوعات و اقتصاد کتاب را مطرح ميکند. ربطي به من توليد کننده ندارد. من توليدم را ميکنم شما اين را در اينترنت بفروش يا چاپش کن. اين که مطبوعات از بين رفته، من اينطور فکر نميکنم. به اين دليل که اگر شما هنوز محصول فرهنگي توليد کنيد که صاحب ارزش باشد، آن کسي که مخاطبش است ميآيد پيدايش ميکند و برش ميدارد. چه ديجيتال باشد چه چاپي چه با خط ميخي روي لوح سنگي باشد!
آيا من همچنان معتقدم که در همه جاي دنيا آن شکل کاغذي توليدات فکري در ناخوداگاه مردم هنوز يک مرجعيت بيشتري دارد.
آفرين. چون دليلش اين است که من نويسنده و مولف براي آن مخاطب کاغذيخوان توليد ميکنم و براي آن مخاطب فکر ميکنم. خود من دارم به آن مخاطب فکر ميکنم و در روزنامهي شرق مينويسم پس يادداشت مطبوعاتي من ممکن است براي بيشتر مخاطبان اينترنتي من خواندني نباشد، چون من قصد ندارم با نوشته مطبوعاتيام با نوشتههاي اينترنتي مبارزه کنم. اگر مخاطب مطبوعات و روزنامهخوان را رها کنم و بگويم آن مخاطبي که در اينترنت است بيشتر است يا خوبتر است، خب بايد مطبوعات را رها کنم و در اينترنت بنيوسم. اما نگران نباشيد! اگر همهي اين بساط چاپ حذف شود، کاغذ حذف شود، مخاطب ميرود يک جايي محتواي مورد نظرش را پيدا ميکند.
آيا براي خود تو فرق نميکند که هر جايي مخاطبت باشد بنويسي؟ يا به روزنامه معتقدي؟ کجا براي خودت جذاب است؟
اگر من دنبال مخاطب – به هر قيمتي – بودم هنوز داشتم طنز تندي را که معروفم کرده بود مينوشتم. و احتمالا امروز در مطبوعات نميشد چاپ کرد. اما حتما در اينترنت کارم را پيش ميبردم. ولي نکته اينجاست که نويسنده نميتواند مثل شرکت لبنياتي، خودش را مدام با ذائقه مخاطب يکي کند و امروز شيرکاکائو بزند و فردا شيرکمچرب. نويسنده بايد نويسنده باشد. با اين نگاه، من ترجيح دادم عميقتر و آرامتر با سوژه برخورد کنم و مسايل را در روزنامه منعکس کنم.