نویسنده :اعلم، هوشنگ؛
خرداد ۱۳۹۸- شماره ۱۳۸ (۲ صفحه – از ۶ تا ۷)
چند دههاي است که کار فرهنگ بيش و کم به خنس خورده است و به تعلل و تعطيل گذشته. کنشگران فرهنگي از نويسنده و شاعر و روزنامهنگار تا موسيقيدان و فيلمساز و ياران صحنه، همه خو کردهاند به کژدار و مريز از سر اجبار و سرگردان در اين تعطيل و تعلل ياسآور پس در غيبت انديشه و انديشهورزي «که نخبه کار، توليد گران واقعي فرهنگ است» مردم هم در خواب قيلوله، هر سنگريزهي رنگين مبتذل را، مرواريد غلطان و گوهر ناياب گرفتهاند، چنان که دخترکان شهر، بدل ساختههاي زينتي را به پندار جواهر، بر دست و گوش و گردن خود ميآويزند.
در اين اوضاع و احوال است که باران رحمت هم ميبارد و تحريمها از يک سو و طرحهاي نبوغآساي نابغهگان هموند، از سوي ديگر، کاغذ را که اصليترين نياز اهل و عرصه فرهنگ است به زعفران قاينات و فيروزهي نيشابور و عقيق يماني تبديل ميکند و اين يعني قرائت الف و لام الحمد بر بالين فرهنگ محتضر. و کتابهاي درسي مدرسه و دانشگاه شايد، مقدمهي رجعتي ديگر به آن قديم نديم و روزگاري که لابد مشق آيات و ادعيه بر سنگ صيقل يافته مينوشتند و باز ميشستند و باز مينوشتند تا آراسته شوند به زيور علم!چند دههاي است که کار فرهنگ بيش و کم به خنس خورده است و به تعلل و تعطيل گذشته. کنشگران فرهنگي از نويسنده و شاعر و روزنامهنگار تا موسيقيدان و فيلمساز و ياران صحنه، همه خو کردهاند به کژدار و مريز از سر اجبار و سرگردان در اين تعطيل و تعلل ياسآور پس در غيبت انديشه و انديشهورزي «که نخبه کار، توليد گران واقعي فرهنگ است» مردم هم در خواب قيلوله، هر سنگريزهي رنگين مبتذل را، مرواريد غلطان و گوهر ناياب گرفتهاند، چنان که دخترکان شهر، بدل ساختههاي زينتي را به پندار جواهر، بر دست و گوش و گردن خود ميآويزند. در اين اوضاع و احوال است که باران رحمت هم ميبارد و تحريمها از يک سو و طرحهاي نبوغآساي نابغهگان هموند، از سوي ديگر، کاغذ را که اصليترين نياز اهل و عرصه فرهنگ است به زعفران قاينات و فيروزهي نيشابور و عقيق يماني تبديل ميکند و اين يعني قرائت الف و لام الحمد بر بالين فرهنگ محتضر. و کتابهاي درسي مدرسه و دانشگاه شايد، مقدمهي رجعتي ديگر به آن قديم نديم و روزگاري که لابد مشق آيات و ادعيه بر سنگ صيقل يافته مينوشتند و باز ميشستند و باز مينوشتند تا آراسته شوند به زيور علم!
سال پيش در چنين ايامي بهاي کاغذ به هر کيلو چيزي حدود چهل، پنجاه تومان بود و امروز چيزي در حد پانصد و ششصد و شايد تا في الحال و چاپ اين وجيزه بالا و بالا تر هم باشد، الله واعلم.
اما اگر الف اول اين تعزيه را تحريمگران نوشتند به فرمايشات! اهل خرد داخلي نسخه نوشته را ويراستند. و در بند اول چوب حراج بر خزانه ارزي زدند و دلار پانزده هزار توماني دادند به چهار هزار و دويست تومان که، خلايق! بشتابيد به ياري فرهنگ و ناگهان چنان گرديد که هر شاگرد حجرهاي در بازار کاغذ و هر بازاري ديگر تا گذر پستاييسازان دل باخته فرهنگ و واردات کاغذ شدند و به حد توان و کفايت توصيهها، ارز چهار هزار و دويست تومان گرفتند تا کاغذ ارزان بياورند و ارزان وارد بازار کنند. اما تا خبر در بوق شد، فال کاغذي حافظ از هزار به دوهزار رسيد و فالنامه فروشها به مدد هوش دريافتند صداي سرنايي که از سر گشادش در آن دميدهاند شب به نيمه نرسيده فغان ناشر و روزنامهدار و «روزنامهنگاران بعدا مازاد بر نياز!» را درخواهد آورد که در آورد.
… و اما نقل است که تاجران فرهنگ و اربابان کاغذ چنان دست پاچه، نشاني مقصد دادند به کاغذ فروشان در بلاد خارجه که حجمي انبوه از آن کاغذها به مقاصد ديگر رفت و همسايگان را در شمال و غرب و شرق مغروق کرد در شعف! و در حال اهل فرهنگ را بشارت دادند در اينجا که کاغذ ارزان در راه است. و راه يا به پسلهها و انبارهايي ميرفت دربسته، که گاه از پنجرهاش، بندبندي بيرون ميآمد شبانه! و به قيمت ارز آزاد که: اين، آن نيست و خريد قبل است و «کاغذ پنجرهاي!» به کيلويي چهارصد تومان چوب حراج!! خورد و تا پانصد و ششصد و هفتصد رسيد. که شايد شندرغازي فراهم آيد و صرف خريد پورشهها و لامبورگينيهاي ديگر شود يا دست پايين تر تبديل به احسن کردن حسابهاي بانکي بعضي و خانهها و ويلاهاي بعضي ديگر و زمزمه همچنان در افواه، اين بود. که کاغذ در راه است! و اهالي چاپ و نشر و مطبوعات هاج و واج تماشاگر بازار چراغاني شدهي تاجران نوآمده کاغذ و اربابان اصلي فرهنگ! و چراغها که روشنتر شد، به ناگهان پاي تعزيرات کشيده شد به معرکه که اين چه حکايتي است!! و کجا رفت آن همه ارز و چه شد کاغذ ارزان؟ و به شبانهاي انبار، پشت انبار کشف شد پر از کاغذهاي وارد شده با ارز جهانگيري و در حال فروش به قيمت ارز ميدان فردوسي و استانبول. و هاج و واجان همچنان به هاج و واجي مشغول و ضجه و ناله و التماس و التجا براي تهيه کاغذ ارزان و چاپ کتاب. در اين احوال روزنامه و مجله و کتاب گرانتر شد به اجبار، چرا که در اين هيرووير، تاج گراني کاغذ بر سر زينک و مرکب و ديگر ملزومات چاپ هم نشسته بود و چاپخانهداران هم به ناچار قيمت را بالا بردند و هياهويي بود تماشايي، در اين هياهو متوليان دولتي فرهنگ در وزارت عاليه ارشاد همه آماج اعتراض ولابد در جستجوي خاکي که اهل نشر و مطبوعات بر سر بريزند و به حيرت و حيراني از اتاقي به اتاق ديگر دوان و از جلسهاي به جلسه بعد، روان براي نوشيدن چاي، شايد که گرهي گشوده شود از کلاف هزار گره و کالايي که به قاعده بايد مصرف بيشترش در عرصهي فرهنگ باشد. حصهاي به اهل و عرصهي فرهنگ برسد و در اين حال جمعي در حال زمزمه کردن سورهي الرحمن به پيشواز مجلس ختم هر چه کالاي فرهنگي کاغذي است و هيچکس در اين ميانه نگفت يا شايد گفتند و کسي نشنيد که دولت چه کاره بوده است اين وسط که در تصميمي نبوغآسا ارز پانزده هزار تومان بازار را به چهار هزار و دويست تومان براي واردات کاغذ به دست جمعي از جماعت اهل بخيه و بخايا! سپرد و بعد يادش رفته که سراغ کاغذ وارد شده را بگيرد که کجا رفت و به دست کدام مصرفکننده رسيد، که همچنان در بازار ناياب ماند و گران و تا برخي از اهل نشر و مطبوعات نگفتند و نپرسيدند کاغذها کو؟ و تا رهبر انقلاب دستور نداده بودند مشکل کاغذ بايد حل شود، پرسشي به خاطر خطير هيچ زعيمي خطور نکرد و کو، کويي برنخاست و آنگاه که امر آمد و به تکاپو دويدند از سويي به سويي و ناگهان مفتاح حل مشکل پديد آمد. کاغذ ميدهيم به سهميه براي هر نشريهاي و ارزان به قيمت همان ارز چهار هزار و دويست. اما…. نه به ناشر و مطبوعاتي که البته پاک دستند. اما اهل فرهنگاند آدمند و شير خام خورده!! لاجرم احتياط در اين مقوله واجب که مبادا کاغذ را نقد کنند به هواي لامبورگيني يا بليطي به مقصد کانادا و گول شيطان بخورند… پس محض محکم کاري، کاغذ را به چاپخانه ميدهيم و هر نشريه که با سهميهي کاغذش – که در يد چاپخانهدار است – چاپ شد، گواهي بياورد از چاپخانهدار و تاييديه و ممهور به مهر و امضا که کاغذ به مصرف اصل رسيد و در هر چاپخانه هم لابد يک مامور براي نظارت بر صحت اين مصرف! و هوار، هوار که برآمد از جماعت هاج و واج فرهنگي که مگر ما علي باباييم يا هم مسلک خاوري و خاوريان؟ کاعذ را ول کردند و زينک را چسبيدند! که آن نه! اين را ميدهيم به چاپخانه که ببينيم چيزي چاپ ميشود. يا نه! و البته نگفتند که يک پاسبان مقيم در دفتر کار هر ناشر و روزنامهدار و مجله درآر مشنگولي خواهيم نشاند براي حراست از منافع ملي! و پاکداشت اهل فرهنگ که صد البته پاکاند اما از قديم گفتهاند کار عيب نميکند از محکمکاري. و بدينسان رسيديم به حال و اکنون که حوالهاي دادهاند به دست برخي از اهل نشر تا کاغذ معهود برسد و بدهند و برخي نيز کاغذي و کاغذکي گويا گرفتهاند و گره از کار فرهنگ در حال گشوده شدن است که تجربه نشان داده خارها گل ميشود، اما به صبر! و هر گرهي هرچه کور، گشوده خواهد شد سر انجام، چنان که گره از کار بسياري از جماعت دريافت-کننده ارز چهار هزار و دويست توماني گشوده شد و چنان برکتي داشت که شمار بسياري از مردان ايستاده و نشسته در پيادهروهاي ميدان فردوسي و چهار راه استانبول هم به نوايي رسيدند و تاجران نوآمده هم دشتي کردند در اين بازار کساد و بسا که عمده سهمي از ارزهاي چهار هزار و دويست توماني که بايد ميرفت و کاغذ ميآورد، اصلا نرفت و کسي هم پايي نشد که چه شد آن ارز بي زبان و چه خريديد؟ چه آورديد؟ و کجا برديد و لابد پاپي هم که ميشدند بدهکار بودند که، ارز مملکت را بدهيم به خارجي و خوارج که چه بشود؟ کاغذ بياوريم که روزنامه و مجله چاپ کنند و کسي بخواند يا نخواند؟! پس فضاي مجازي را براي چه ساختهاند؟ و چرا نبايد کتاب و نشريه برود در فضاي مجاز؟ و البته چنين هياهويي پُربدک هم نخواهد بود در دفاع و پشتيباني از آن دسته مسئولين شيفته فضاي مجازي که سالهاست به فرمايش اين نظريه مشغولاند که جمع کنيد بساط سنتي کتاب و مجله و روزنامه کاغذي را که در قرن ۲۱ مايه آبروريزي است! برويد و هرچه فرمايش داريد در فضاي مجازي بفرماييد ما که نميخوانيم و شما هم بيخود دق کاغذ نگيريد لطفا!
سال پيش در چنين ايامي بهاي کاغذ به هر کيلو چيزي حدود چهل، پنجاه تومان بود و امروز چيزي در حد پانصد و ششصد و شايد تا في الحال و چاپ اين وجيزه بالا و بالا تر هم باشد، الله واعلم.
اما اگر الف اول اين تعزيه را تحريمگران نوشتند به فرمايشات! اهل خرد داخلي نسخه نوشته را ويراستند. و در بند اول چوب حراج بر خزانه ارزي زدند و دلار پانزده هزار توماني دادند به چهار هزار و دويست تومان که، خلايق! بشتابيد به ياري فرهنگ و ناگهان چنان گرديد که هر شاگرد حجرهاي در بازار کاغذ و هر بازاري ديگر تا گذر پستاييسازان دل باخته فرهنگ و واردات کاغذ شدند و به حد توان و کفايت توصيهها، ارز چهار هزار و دويست تومان گرفتند تا کاغذ ارزان بياورند و ارزان وارد بازار کنند. اما تا خبر در بوق شد، فال کاغذي حافظ از هزار به دوهزار رسيد و فالنامه فروشها به مدد هوش دريافتند صداي سرنايي که از سر گشادش در آن دميدهاند شب به نيمه نرسيده فغان ناشر و روزنامهدار و «روزنامهنگاران بعدا مازاد بر نياز!» را درخواهد آورد که در آورد.
… و اما نقل است که تاجران فرهنگ و اربابان کاغذ چنان دست پاچه، نشاني مقصد دادند به کاغذ فروشان در بلاد خارجه که حجمي انبوه از آن کاغذها به مقاصد ديگر رفت و همسايگان را در شمال و غرب و شرق مغروق کرد در شعف! و در حال اهل فرهنگ را بشارت دادند در اينجا که کاغذ ارزان در راه است. و راه يا به پسلهها و انبارهايي ميرفت دربسته، که گاه از پنجرهاش، بندبندي بيرون ميآمد شبانه! و به قيمت ارز آزاد که: اين، آن نيست و خريد قبل است و «کاغذ پنجرهاي!» به کيلويي چهارصد تومان چوب حراج!! خورد و تا پانصد و ششصد و هفتصد رسيد. که شايد شندرغازي فراهم آيد و صرف خريد پورشهها و لامبورگينيهاي ديگر شود يا دست پايين تر تبديل به احسن کردن حسابهاي بانکي بعضي و خانهها و ويلاهاي بعضي ديگر و زمزمه همچنان در افواه، اين بود. که کاغذ در راه است! و اهالي چاپ و نشر و مطبوعات هاج و واج تماشاگر بازار چراغاني شدهي تاجران نوآمده کاغذ و اربابان اصلي فرهنگ! و چراغها که روشنتر شد، به ناگهان پاي تعزيرات کشيده شد به معرکه که اين چه حکايتي است!! و کجا رفت آن همه ارز و چه شد کاغذ ارزان؟ و به شبانهاي انبار، پشت انبار کشف شد پر از کاغذهاي وارد شده با ارز جهانگيري و در حال فروش به قيمت ارز ميدان فردوسي و استانبول. و هاج و واجان همچنان به هاج و واجي مشغول و ضجه و ناله و التماس و التجا براي تهيه کاغذ ارزان و چاپ کتاب. در اين احوال روزنامه و مجله و کتاب گرانتر شد به اجبار، چرا که در اين هيرووير، تاج گراني کاغذ بر سر زينک و مرکب و ديگر ملزومات چاپ هم نشسته بود و چاپخانهداران هم به ناچار قيمت را بالا بردند و هياهويي بود تماشايي، در اين هياهو متوليان دولتي فرهنگ در وزارت عاليه ارشاد همه آماج اعتراض ولابد در جستجوي خاکي که اهل نشر و مطبوعات بر سر بريزند و به حيرت و حيراني از اتاقي به اتاق ديگر دوان و از جلسهاي به جلسه بعد، روان براي نوشيدن چاي، شايد که گرهي گشوده شود از کلاف هزار گره و کالايي که به قاعده بايد مصرف بيشترش در عرصهي فرهنگ باشد. حصهاي به اهل و عرصهي فرهنگ برسد و در اين حال جمعي در حال زمزمه کردن سورهي الرحمن به پيشواز مجلس ختم هر چه کالاي فرهنگي کاغذي است و هيچکس در اين ميانه نگفت يا شايد گفتند و کسي نشنيد که دولت چه کاره بوده است اين وسط که در تصميمي نبوغآسا ارز پانزده هزار تومان بازار را به چهار هزار و دويست تومان براي واردات کاغذ به دست جمعي از جماعت اهل بخيه و بخايا! سپرد و بعد يادش رفته که سراغ کاغذ وارد شده را بگيرد که کجا رفت و به دست کدام مصرفکننده رسيد، که همچنان در بازار ناياب ماند و گران و تا برخي از اهل نشر و مطبوعات نگفتند و نپرسيدند کاغذها کو؟ و تا رهبر انقلاب دستور نداده بودند مشکل کاغذ بايد حل شود، پرسشي به خاطر خطير هيچ زعيمي خطور نکرد و کو، کويي برنخاست و آنگاه که امر آمد و به تکاپو دويدند از سويي به سويي و ناگهان مفتاح حل مشکل پديد آمد. کاغذ ميدهيم به سهميه براي هر نشريهاي و ارزان به قيمت همان ارز چهار هزار و دويست. اما…. نه به ناشر و مطبوعاتي که البته پاک دستند. اما اهل فرهنگاند آدمند و شير خام خورده!! لاجرم احتياط در اين مقوله واجب که مبادا کاغذ را نقد کنند به هواي لامبورگيني يا بليطي به مقصد کانادا و گول شيطان بخورند… پس محض محکم کاري، کاغذ را به چاپخانه ميدهيم و هر نشريه که با سهميهي کاغذش – که در يد چاپخانهدار است – چاپ شد، گواهي بياورد از چاپخانهدار و تاييديه و ممهور به مهر و امضا که کاغذ به مصرف اصل رسيد و در هر چاپخانه هم لابد يک مامور براي نظارت بر صحت اين مصرف! و هوار، هوار که برآمد از جماعت هاج و واج فرهنگي که مگر ما علي باباييم يا هم مسلک خاوري و خاوريان؟ کاعذ را ول کردند و زينک را چسبيدند! که آن نه! اين را ميدهيم به چاپخانه که ببينيم چيزي چاپ ميشود. يا نه! و البته نگفتند که يک پاسبان مقيم در دفتر کار هر ناشر و روزنامهدار و مجله درآر مشنگولي خواهيم نشاند براي حراست از منافع ملي! و پاکداشت اهل فرهنگ که صد البته پاکاند اما از قديم گفتهاند کار عيب نميکند از محکمکاري. و بدينسان رسيديم به حال و اکنون که حوالهاي دادهاند به دست برخي از اهل نشر تا کاغذ معهود برسد و بدهند و برخي نيز کاغذي و کاغذکي گويا گرفتهاند و گره از کار فرهنگ در حال گشوده شدن است که تجربه نشان داده خارها گل ميشود، اما به صبر! و هر گرهي هرچه کور، گشوده خواهد شد سر انجام، چنان که گره از کار بسياري از جماعت دريافت-کننده ارز چهار هزار و دويست توماني گشوده شد و چنان برکتي داشت که شمار بسياري از مردان ايستاده و نشسته در پيادهروهاي ميدان فردوسي و چهار راه استانبول هم به نوايي رسيدند و تاجران نوآمده هم دشتي کردند در اين بازار کساد و بسا که عمده سهمي از ارزهاي چهار هزار و دويست توماني که بايد ميرفت و کاغذ ميآورد، اصلا نرفت و کسي هم پايي نشد که چه شد آن ارز بي زبان و چه خريديد؟ چه آورديد؟ و کجا برديد و لابد پاپي هم که ميشدند بدهکار بودند که، ارز مملکت را بدهيم به خارجي و خوارج که چه بشود؟ کاغذ بياوريم که روزنامه و مجله چاپ کنند و کسي بخواند يا نخواند؟! پس فضاي مجازي را براي چه ساختهاند؟ و چرا نبايد کتاب و نشريه برود در فضاي مجاز؟ و البته چنين هياهويي پُربدک هم نخواهد بود در دفاع و پشتيباني از آن دسته مسئولين شيفته فضاي مجازي که سالهاست به فرمايش اين نظريه مشغولاند که جمع کنيد بساط سنتي کتاب و مجله و روزنامه کاغذي را که در قرن ۲۱ مايه آبروريزي است! برويد و هرچه فرمايش داريد در فضاي مجازي بفرماييد ما که نميخوانيم و شما هم بيخود دق کاغذ نگيريد لطفا!